eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
305 عکس
291 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیز بعداز کلی فکرو مشورت با ماه بی بی ,صلاح دیدند تا مردم آبادی از آمدنشان با خبر نشدند,روز بعد وقت غروب با خانواده‌اش به سمت شهر حرکت کنند تا هم بتول دکتر برود وهم خطری تهدیدشان نکند,این بهترین و کم خطرترین راهی بود که میشد پیش بینی کرد اما حال بتول مساعد نبود,لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت و حالش وخیم تر میشد اما برای,اینکه جلب,توجهی,نشود ناچار فانوس اتاق خاموش شد تا مسافران دیروز و فردا در تاریکی کمی استراحت کنند,بتول دربی خبری از پدر با تن تب دار به رختخواب رفت وماه بی بی حال دختر را چنین دید تا صبح بربالین دخترک بیمارش بیدار نشست و مدام به تیمار او پرداخت, صبح زود هرکدام از خواهرها به خانه ی خود رفتند تا شب برای خداحافظی برگردند. قبل ازظهربود ,لیلا همسایه ی ماه بی بی,که خواهرعبدالله بود به رسم هرروز واحوال پرسی و وقت گذرانی به خانه ی ماه بی بی امد تاچشمش به میهمانان ناخوانده افتاد ,بی خبر از همه جا عقده ی دلش بازکرد انگار که هم اینک نعش بی جان و کتک خورده برادرش در پیش چشمانش است و بتول وعزیز هم قاضی محکمه ,گریه و واگویه راسرداد و دربین حرفهایش میگفت:کجا رفتی گلم,کجا رفتی که پر پر شدن دسته گلم را ندیدی,کجا رفتی که صورت کبود وپلکهای متورم پدرت را ندیدی کاش عبدالله زنده بود و دخترو نوه اش رامیدید,کاکای مظلومم مظلوم کشته شدو... هرچه که ماه بی بی وعزیز ,چشمک میزدند,لیلا یا نمیدید یا اینکه انقدر عقده کرده بود که خود رابه ندیدن میزد و حرفها و خبری را که همگان واهمه داشتند از گفتنش به بتول,به بدترین شکل و روایت ممکن به گوش دخترک زجر کشیده رساند. تا این کلام یعنی مرگ پدر, از دهان عمه خانم بیرون امد انگار دنیا برسر بتول خراب شد,همه جا پیش چشمش تیره وتار شدو دردی کل وجودش را فراگرفت... کاش زمین دهان باز میکرد و بتول را میبلعید,آخراین چه سرنوشتی ست؟؟کاش میشداین تقدیر را از سر نوشتش.... حال بتول بدتر وبدتر ودردش شدیدتر میشد,مادرش فرستاد دنبال شوکت ماما,مامای ابادی بود. شوکت ماما به محض دیدن بتول گفت:آب گرم حاضرکنید ودست به دعابرداریدکه جان مادروبچه درخطراست..... ادامه دارد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💖عشق مجازی💖 خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که از دنیا ناامیدمیشدم,رفتم وضوگرفتم,نمازم راخوندم ودورکعت نماز حاجت به جا اوردم وعقده های دلم را خالی کردم,مددگرفتم از خدای مهربان... چادر نماز سرم بود,خاله صدا زد... نسیم جان بیا مادر,دکتر پشت خط منتظرته... اه همین وسط ,کوروش راکم داشتم که اونم به لطف خاله خانمم رسید. گوشی راگرفتم,بعدازسلام واحوال پرسی ,ازحالم جویا شد ,مثل اینکه خاله خبردکتررفتنم رامخابره کرده بود. کوروش بعدازکلی سفارش که پیگیر دکترم باشم خداحافظی کرد,گوشی رادادم خاله ورفتم تواتاقم... ناخوداگاه گوشیم رابرداشتم وشماره ی سپهرراگرفتم.... وای خدای من چراهمچی کردم؟؟!! توکل کردم به خدا وگفتم حتما این کاربه صلاحه ,که اینجورشد... سهپر:الو به به نسیم خانم گل,افتاب ازکدوم طرف ،امشبی غروب کرده که یاد ماکردی هااا؟؟ سلام سپهر ,کجایی؟؟ سپهر:چت شده وروجک؟؟ چرا صدات گرفته؟من الان خونه ام... من:سپهرمیشه یه توک پا بیای اینجا ,کارفوری دارم,توراخدا بیااااا سپهر:خوب دخترگل,گریه نکن الان میام ,تایک ربع دیگه اونجام... صدای ایفون بلند شد وپشت سرشم ,صدای سلام وعلیک سپهر با خاله خانم... بعدازچنددقیقه سپهراومد تواتاق ودرم پشت سرش بست. ازوقتی اومده بودم خونه ی خاله این اولین باری بود که سپهر میامد پیشم. یه نگاه به کل اتاق انداخت وگفت ,به به عجب مملکتی برا خودت راه انداختی هااا😂 معلوم خاله خانم یه مرد نمخواد برای نگهبانی؟ اما تاچشمش به چشای ورم کردم افتاد گفت:آبجی چت شده,بیا بشین ببینم واسه چی اینجوربه روز چشمات اوردی. به هرجانکندنی بود ازاول تااخرماجرارابه سپهرگفتم,گفتم که آرزو گولم زده,گفتم که سهند وعده ی ازدواج داده , اخه به نظرم این بهترین راه بود,آبروت پیش یک نفربره ,بهترازاینه که دزد بشی وآبروت پیش همه بره... وقتی حرفام تموم شد,سپهر همچی رگ گردنش تیرکشیده بود که ترسیدم,کارد میزدی خونش درنمیومد... بالاخره به صدا درامد:آخه خواهرمن ,توچرا اینقد ساده ای؟؟اینهمه اشتباه ,وااااای باورم نمیشه این نسیم زرنگ وباهوش که قراربود دکترمملکت بشه الان توهمچی دامی افتاده باشه,توفضای مجازی,به هیچ کس,هیچ کس,اعتمادنکن میفهمی؟! اشتباه دومتم این بود باچه جراتی قرارگذاشتی؟باچه جراتی رفتی سرقرار؟؟ نگفتی تعقیبت کنه وخونه ی خاله رایاد بگیره؟ من:داداش, وقت اومدن الکی چند جا رفتم ,خودم به فکرم رسید شاید تعقیب بشم,اما پیچوندم...بعدشم میدونم اشتباه کردم توراخدا سرزنشم نکن ,فقط بگو.چکارکنم؟؟ سپهر کمی فکر کردگفت:کار کاره فرزاده. گفتم فرزاد کیه؟ گفت:فرزاد یکی از دوستامه,پلیسه اون میدونه چکارکنیم.. سپهر ,نشانی مجازی سهند را یادداشت کردوصفحه ی مجازیم را گرفت تابریزه رو.لپ تاپش وتاکید کرد به هیچ وجه انلاین نشم ودیگه پیام ندهم. درهمین حین خاله در اتاق را زد وامدتو,تا حال من را اینجور دید روبه سپهر, گفت:نگران نشی خاله هااا,خودم یه دکتر خوب میشناسم,فردا نسیم جان رامیفرستم پیشش ,ببینم چی میشه... سپهر باتعجب یه نگاه کرد وگفت:دکتر؟؟ چشمکی زدم وگفتم هیچی نیست ,بعدا بهت میگم.وقت رفتن ,سپهرراهمراهی کردم وجوری که خاله نبینه ,تابلو جعلیه رابهش دادم وقتی سپهررفت,یه جور احساس سبکی میکردم,یه کم راحت شده بودم.. اولین کاری کردم ,سیمکارت را از گوشی لمسی برداشتم گذاشتم توگوشی نوکیای قدیمیم واونم انداختم توکشوی میز ... رفتم تورختخواب وتا وقتی بیداربودم همش صلوات میفرستادم که همه چی به خیر بگذره دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا,قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه. توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه.. سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود. من:الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟ ساره:سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم. من:نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرارمیذاریم تاهم راببینیم. ساره:وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم. به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم گفتم:مرتیکه ی هوس باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل وخوشتیپه توش لونه کرده؟! پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا... منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم. سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره,منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد.... بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است,هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره... من:ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تودوبار انتخاب نابه جا داشتی,خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم.... ساره:چشم خانومی.... دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده,تعریف کنیم.... چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم.... دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
داستان«ماه آفتاب سوخته» : کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بنی هاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود. حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب می خواند«پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱) حسین می رفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امر به معروف و نهی از منکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعه ای از بین رود، تیشه به ریشهٔ دین و اسلام می خورد، او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد...او می دانست که عاقبتش به کربلا ختم می شود، عاشقانه می رفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ، تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات محرم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگ ها رنگ می بازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرن ها به جوشش می افتد و جان های حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است» حسین و کاروانش وارد شاهراه اصلی مدینه به سمت مکه شدند، عده ای از دوستان از سر دلسوزی به ایشان گفتند: یا ابا عبدالله، حال که پنهانی از مدینه میرویم چه خوب است که از بیراهه پیش رویم تا کارمان به عمال یزید نیافتد.. اما حسین راه اصلی را انتخاب کرد تا همگان بدانند که در مقابل ظلم باید ایستاد، تا در منزلگاه های بین راه، حسین علیه السلام ، مردم پاک طینت را به خدا بخواند و از فساد و ظلم یزید آگاهشان کند. حسین می رفت و خواهران و فرزندان و فرزندان برادرش و همسرانش در پی او روان بودند...همهٔ چشم ها حسین را میدید اما رباب جور دیگر مولایش را می نگرید، یک چشمش به مولایش حسین بود و یک چشمش به پسر حسین که بعد ازسالها انتظار در دامنش نشسته بود..رباب همزمان با شیردادن به علی اصغر برایش شعر می خواند: بخور کودک دلبندم، شیرت را بخور و رشد کن و بزرگ شو، نذر کرده ام که در رکاب پدرت حسین جانباری کنی...و رباب نمی دانست که این نذرش به زودی ادا می شود و لازم نیست علی اصغر قد بکشد و بزرگ شود، چون پدرش حسین علیه السلام آنقدر تنها و بی کس می شود که وقتی ندای «هل من ناصر ینصرنی » ایشان به گوش این کودک کوچک میرسد، لبیک گویان آنقدر دست و پا میزند که حسین میفهمد، علی اصغر هم آمادهٔ سربازی و جانبازی شده...‌ علی اصغر در آغوش رباب خواب رفت، رباب پردهٔ کجاوه را بالا زد تا تمام جانش، حسین عزیزش را بنگرد که ناگهان متوجه آسمان شد، گویی درب ملکوت را گشوده بودند، ملائک فوج فوج سوار بر اسبان سفید پایین می آمدند و در پیشگاه حسین سر تعظیم فرود می آوردند و از کمی دورتر هم لشکری در روی زمین که بسیار انبوه به نظر می رسید، به سمت آنان می آمد،رباب با خود گفت: یعنی اینان چه کسانی هستند و دلیل آمدنشان به اینجا چیست؟ آخر این کاروان در نزدیکی مکه بود، پس براستی اینها چه کسانی هستند؟ ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود.. به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: چی شدی روح الله.. روح الله به سینه اش اشاره کرد، انگار میگفت سینه اش سنگین شده، فاطمه یک چیزایی از کمک های اولیه بلد بود سریع شروع به ماساژ قلب روح الله کرد، همزمان که ماساژ میداد ذکر یا صاحب الزمان الغوث الامان را زیر لب می گفت، رنگ رخ روح الله کبود میشد، انگار کسی داشت خفه اش می کرد. فاطمه با صدای بلند خدا و ائمه را به یاری میطلبید، نمی دانست چه میگوید و چکار میکند، فقط میخواست روح الله به حالت طبیعی برگردد... دوباره ماساژ ....دوباره ذکر... زینب و عباس بیدار شده بودند و بالای سرشان، هراس مادر و درد پدر را میدیدند عباس دنبال گوشی بود تا به اورژانس زنگ بزند و زینب که دختری فهمیده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا شربت گلاب درست کند. دقایق جانکاهی گذشت که فاطمه متوجه شد نفس کشیدن روح الله بهتر شده، رنگ چهره اش روشن تر میشد، او فکر میکرد که ماساژ قلب، روح الله را برگردانده اما خبر نداشت که ذکرهایی که برلبش جاری شده، این درد کشنده را از روح الله دور کرده.. چشمهای روح الله که سفید شده بود به حالت عادی برگشت، در همین حین زینب و عباس با هم رسیدند، عباس شماره اورژانس را گرفته بود، میخواست آدرس بدهد که روح الله با دست اشاره کرد که احتیاج نیست. زینب هم شربت گلاب را به طرف مادرش داد فاطمه در عین اینکه استرس شدید داشت اما چون همیشه سلامت روح الله برایش مهم بود، در همین لحظات هم به فکر همسرش بود، کمی از محتویات لیوان را چشید و گفت: بابات دیابت داره، ممکنه قندش بالا رفته باشه برو یه لیوان آب خالی بیار،یه کم‌گلاب هم داخل آبها بریز.. زینب به سرعت رفت و با لیوان آب و گلاب برگشت. فاطمه دستش را زیر سر روح الله برد، سرش را بالا آورد و لیوان را به لب های روح الله نزدیک کرد. روح الله جرعه آبی نوشید و با لبخند گفت: مزه بهشت را میدهد و بعد بدون خجالت از حضور بچه ها، بوسه ای بر دست فاطمه زد و سرش را در آغوش فاطمه فرو برد و گفت: اینجا امن ترین جای دنیا برای روح الله هست، خدایا این جای امن را از من نگیر... فاطمه همانطور که شیرین زبانی های روح الله را گوش میکرد لبخندی زد و گفت: چی شدی؟! انگار عزرائیل را دیدی و از مرگ جستی و حالا هم عارف و شاعر شدی؟! بچه ها بعد از ان استرس شدید خنده ریزی کردند و بعد از اتاق خارج شدند تا پدر و مادرشان در تنهایی خود راحت باشند. روح الله آرام سرجایش نشست و گفت: وقتی اون حرف را به تو زدم و گفتم شراره را طلاق میدم، انگار یه کسی می خواست منو از تو جدا کنه، بعد حس کردم یکی روی سینه ام نشسته و داره فشار میده، بعد این فشار رسید به گلوم، نمی دونم چی شد که این فشار کم و کمتر شد...تا اینکه به کلی ازبین رفت اما الان حس میکنم گلوم از درد میترکه... فاطمه نگاهی به گردن و گلوی روح الله کرد، او احساس کرد که گلوی روح الله متورم شده...اما این حس را بر زبان جاری نکرد. روح الله ته مانده لیوان آب و گلاب را سرکشید و گفت: فردا با هم برمیگردیم تبریز و باهم دنبال کارای طلاق شراره را میگیریم، دیگه نمی خوام حتی یک بار با این زن چشم تو چشم بشم. فاطمه لبخندی زد و گفت چشم... اما نمی دانست که روزگار بازی های سخت تری در پیش روی آنان گذاشته.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
«روز کوروش» 🎬: بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهنمایی کردند کوروش کبیر همانند همیشه سرحال و بشاش بر تخت تکیه زده بود و در کنارش دانیال نبی بر کرسی نشسته بود چون کوروش می خواست با حضور دانیال، یهودیان را ببیند به دنبالش فرستاده بود. یهودیان جلو آمدند،تعظیم کوتاهی کردند و ایستادند و خیره در چشمان کوروش شدند، کوروش که برایش عجیب می آمد سوال کرد: چه شده و برای چه درخواست دیدار داشتید؟! یکی از آنها که حکم مهترشان را داشت قدمی جلو امد و گفت: ای کوروش کبیر، ما از شما سپاسگزاریم که با فتح بابل، ما را از اسارتی که سالها بخت النصر بر ما روا داشت رهانیدید و اینک می خواهیم لطفتان را فزونی بخشید و اجازه دهید ما به سرزمینی که از آنجا به اسارت درآمدیم کوچ نماییم. کوروش سری تکان داد و گفت: می خواهید به اورشلیم برگردید؟! اما آنطور که گماشتگان ما خبر دادند، آنجا ویرانه ای بیش نیست و ما می خواهیم شهری پارسی بنا کنیم، چون آن اراضی از آن حکومت است،شما اگر آنجا را بخواهید باید آن زمین ها را از صاحبش که حکومت پارسیان و هخامنشین است بخرید. مرد نفسش را ارام بیرون داد و گفت: ما که تازه آزاد شدیم و ثروتی در بساط نداریم، اگر امکان دارد آن زمین ها را به ما بدهید تا ما آنجا را آباد سازیم و سپس که زندگیمان به روال افتاد، اندک اندک پول زمین ها را به شما خواهیم داد. کوروش که مردی منصف بود سری تکان داد و گفت: یعنی شما وامدار ما باشید درست است؟! مرد سری به نشانه تایید تکان داد.. کوروش نگاهش به نگاه دانیال نبی خورد و یاد داستان هایی افتاد که او روایت کرده بود، پس گلویی صاف کرد و‌گفت: باشد خواسته تان را برآورده می کنیم اما شرط دارد و شرطش این است که عملکردتان مانند اجداد و پدرانتان نباشد، گویند حضرت موسی نبی چهل سال زحمت یهودیان کشید و بعد از به ثمر نشستن زحماتش و گل دادن دینش به مدت چهل روز به کوه طور برای عبادت رفت و زمانی برگشت که اجدادشما را سامری نامی فریب داده بود و امت خدا پرست یهود رو به گوساله پرستی آورده بود، یعنی زحمات چهل ساله پیامبرتان را در طول چهل روز به فنا دادند، باید قول دهید که مانند پدرتان مکر نورزید نه به من و نه به خدای یکتا.. و گویا امت یهود مردمی متکبر و لجوج و گستاخ بودند که نه به حرف پیامبر و کتاب مقدسشان بلکه به دنبال هوی نفسشان میرفتند، اینک باید عهد کنید که این کردار از شما سر نزند و پیامبرانی را که برای قومتان مبعوث میشوند، نرنجانید اگر چنین عهدی می کنید، من هم دستور میدهم به هر فرد یهودی زمینی در اورشلیم بدهند ، زمینی که باید بهایش را به دولت ما پرداخت کنید. مرد یهودی که انگار به هر طریقی می خواست به اورشلیم برسد لبخندی زد و گفت: باشد هرچه شما گویید همان کنیم، فقط اگر امکان دارد پول ساخت خانه هم در اورشلیم به ما بدهید و این پول هم به منزله ادامه وامی ست که به ما میدهید و ما هزینه خرید زمین و این وام ساخت خانه را یکجا به شما پس خواهیم داد. کوروش که پادشاهی سخاوتمند بود و دوست داشت مردمش در رفاه باشند، پذیرفت و به این ترتیب یهودیان به اورشلیم برگشتند اما جایی که در رهن حکومت بود و وامی که می بایست به حکومت پارسیان پرداخت شود و برگردنشان بود، اما گذشت زمان نشان داد که یهودیان بر روی هیچ کدام از عهدهایشان نماندند نه دست از لجاجت و عناد با پیامبران برداشتند و نه وام حکومت را تسویه کردند و آن را فراموش نمودند.. داستان به اینجا که رسید، رکسانا آهی بلند کشید و گفت: کاش آن زمان کوروش کبیر به یهودیان اعتماد نمی کرد، در این سالها که از ان زمان می گذرد، من از یهودیان جز خدعه و نیرنگ چیزی ندیدم. ملکه لبخندی زد و گفت: باید به خشایارشاه یاداوری کنم تا آن وام که کوروش به اینان داد را باز پس بگیرد رکسانا آهی کشید و‌گفت: اینها مردمی هستند متکبر، محال است پولی به حکومت بدهند چون فکر می کنندهر چه که روی زمین است برای خدمت رسانی به آنان آفریده شده اند در همین حین صدای نگهبان در تالا بلند شد: خشایار شاه منتظر حضور ملکه بر سر میز غذاست... ملکه ابروانش را بالا داد و کتاب را بهم آورد و روی میز پیش رویش گذاشت با شتاب از جا بلند شد و گفت: زمان چقدر به سرعت می گذرد، بقیه کتاب باشد برای بعد و فکر میکنم این زمان ،بعد از برگزاری جشن خشایار شاه است که قرار است در همینجا، قصرهای بزرگ شوش برگزار شود،پس بعد از برگزاری جشن منتظرتان هستم تا برای خواندن ادامه کتاب به اینجا بیایید در ضمن جز دعوت شدگان خاص ملکه به جشن بزرگ خشایار شاهید...
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: مدتی از اون اتفاق شوم، همانکه می خواست به قیمت جان عباس و روح الله تمام شود. می گذشت و روح الله کاملا متوجه شده بود که از راه شیطان و طلسم های شیطانی نه می شود به جایی رسید و نه می توان به شیطان ضربه زد. اوضاع زندگی شان به گونه ای بود که هر روز و هر روز خانواده به طریقی اذیت می شد، یک بار بچه ها دچار کابووس و ترس میشدند و یک بار خودش ناگهان دچار خفگی می شد،فشار خون و قند روح الله هم مضاف بر همه چیز باعث آزار روح الله بود،بیماری فاطمه هم انگار برگشته بود و علاوه بر آن او در وقت تنهایی و اکثر شبها هنگام خواب سایه هایی را میدید،سایه هایی که از هر واقعیتی واقع تر بودند و مدام در پی آزار او بودند، گاهی موهایش را می کشیدند و گاهی با جابه جایی وسائل باعث ترس او میشدند و این ترس به عباس و زینب و حسین هم منتقل میشد،زینب این روزها وضعش بدتر بود، هر شب با کابوس و ترس از خواب میپرید و همراه مادر گریه می کرد و اشک میریخت. و این موضوعات به همین جا ختم نمیشد، با اینکه ماه ها بود که روح الله درخواست جدایی از شراره را داده بود اما هیچ خبری از طرف دادسرا نمی شد و این خیلی عجیب بود، در عصر کنونی که تمام ارتباطات توسط عالم مجازی ست و احکام به راحتی در پرونده الکترونیکی جای میگیرند و به دست فرد میرسند، یک پرونده ناگهان مهرو موم شود ، خیلی عجیب است، روح الله چندین بار حضوری به دادسرا مراجعه کرد و هر بار با این جواب روبه رو میشد: اصلا درخواستی از شما به این شرح در سیستم ما موجود نیست و روح الله چندین بار درخواست کتبی نوشت و به محضر دادگاه ارائه کرد و در کمال تعجب هر بار همین جواب را میشنید، پرونده ای که به محض باز شدن، نامریی میشد و دست او به جایی بند نبود و روح الله حالا خوب میدانست که مشکل این پرونده از کجا آب می خورد. دیدن این وضعیت و تحمل آن برای روح اللهی که قلبش در گرو مهر همسر و فرزندانش بود زجر آور و کشنده تر از هر چیزی بود، پس به دنبال راه حل افتاد و کتاب های حوزوی و فقهی زیادی را جستجو کرد، دستش باز بود و به علمای زیادی دسترسی پیدا کرد، می خواست کاری کند، اما قبل از آن باید می فهمید که این کار در دین امری پسندیده و طاهر است و منعی برای آن نشده؟ تمام علما و مطالب کتاب هایی که خوانده بود همه متفق القول بر این مطلب دلالت می کردند که : تسلط بر علوم غریبه و به خدمت درآوردن روحانیت های پاک و علوی برای ازبین بردن موکل های سفلی و شیطانی که باعث آزار بندگان مومن خدا میشوند و گره در کار و زندگیشان می اندازند، اگر برای آسایش بندگان باشد، کاری پسندیده است و بنا بر حکم همه علما روح الله که زندگی اش تحت تاثیر ماورایی ها قرار گرفته و بسیار اذیت شده بود می توانست در دفاع از خود با توسل و کمک از موکلین علوی و مسلمان، به موکلین سفلی و شیطانی حمله کند و از زندگی خود و فرزندانش دفاع کند. چندین روز روح الله درگیر این موضوع بود و حال که به او ثابت شده بود، کارش درست است، پس نیت کرد تا با توکل به خدا و طبق دستوراتی که گفته شده بود دست بکار شود و گویا این آخرین و تنها راه باقی مانده برای او بود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سامری در فیسبوک 🎬: مایکل همانطور که سرش را تکان می داد شروع به دست زدن کرد و گفت: آفرین، نامی بسیار هوشمندانه است، «وصیت مقدس»، من این نام را به اطلاع نویسندگان کتاب میرسانم و مطمئنا تایید خواهد شد، پیشنهاد می کنم چندین بار دیگر این کتاب را بخوانی و به تمام جوانبش مسلط باشی، هر جا که جمله ای برایت نامفهوم بود از ما بپرسی تا ابهام آن را رفع کنیم، آخر این کتاب به نام تو چاپ می شود و مهم ترین اثر مکتوب تو خواهد بود و باید تسلطی کامل به تمام مباحثش داشته باشی. احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: من سعی می کنم خیلی زود این کار را انجام دهم، آیا پس از انجام این کار مأموریتم آغاز می شود؟! اگر چنین است از کجا و چطور باید... مایکل به میان حرف همبوشی دوید و همانطور که قهقه می زد گفت: چقدر تو عجولی! آرام تر...کار بزرگی باید انجام دهیم این کار بزرگ مستلزم تدابیر و آموزش های زیادی ست، فردا اقامتگاه تو را تغییر خواهیم داد و آپارتمانی در مرکز شهر در اختیارت قرار خواهیم داد، دیگر خبری از محافظ نخواهد بود، از اوایل هفتهٔ آینده آموزش های تو شروع می شود، مکان آموزش به تو اطلاع داده می شود و تو موظفی هر روز در این کلاس ها شرکت کنی و با دقت فراوان آموزش هایت را پیگیری کنی. ماهانه مبلغ قابل توجهی پول به تو داده خواهد شد و تا زمانی که در اسرائیل هستی مایحتاج روزانه ات بر عهده ماست، البته این را هم بگویم با شروع مأموریتت حقوق تو چندین برابر خواهد شد و امکانات پیشرفته ای تحت اختیارت قرار می دهیم و هر چه در انجام ماموریتت موفق تر باشی، حقوق و مزایای بیشتری کسب می کنی، مایکل خودش را به جلو خم کرد و همانطور که خیره در چشمان حریص همبوشی بود گفت: این مأموریت می تواند گنجی بزرگ برای تو و تمام فرزندانت تا چندین قرن باشد، گنجی که قوم برگزیده در اختیارت قرار می دهد، هم از لحاظ شهرت به شهرتی جهانی میرسی و هم از لحاظ مالی ساپورت خواهی شد. مایکل اندکی سکوت کرد تا نفسی تازه کند، همبوشی که سوالات ریز و درشت زیادی در ذهنش نشسته بود از فرصت استفاده کرد و گفت: یعنی قرار است از فردا من مستقل شوم درسته؟! مایکل با حرکت سرش حرف او را تایید کرد. همبوشی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پس چرا از اول راه این استقلال را به من ندادید؟ مایکل لبخندی زد و گفت: شرط عقل است که گرچه تو را از لحاظ روحی و رفتاری میشناسیم اما باز هم در بدو ورود به تو اعتماد نکنیم، ما باید از تو مطمئن میشدیم که شدیم. همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: که این طور! سوال بعدیم این است، مگر قرار است آموزش های من همراه کسان دیگری باشد که می گویید در کلاس شرکت کنم و اگر هست آنها چه کسانی هستند؟ مایکل با دستش روی دست همبوشی زد و گفت: آری بخشی از آموزش هایت در جمع خواهد بود، زیاد هم کنجکاوی نکن، خودت کم کم خواهی فهمید و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: برای امروز کافی ست، برو به اقامتگاهت و وسائل شخصی ات جمع کن تا به آپارتمان جدیدت بروی. ادامه دارد براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
رمان آنلاین 🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید. راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم... رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم. محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت... مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند. هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود. محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد.. محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد. رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت. گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود. رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟ رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم. مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟! رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید. مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت. رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد. رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: احمد همبوشی در رختخوابش غلتی زد که با باز شدن در اتاق چشمانش را نیمه باز کرد، شبحی از همسرش میدید و با بی حوصلگی گفت: چی شده؟! مگه نگفتم بزارین یک لحظه کپه مرگم را بزارم.. خانمش با لحنی ترسان گفت: الان نزدیک اذان ظهره، نماز صبحت هم نخوندی و باز قضا شد همبوشی از جا بلند شد و همانطور که متکا را به سمت همسرش پرت می کرد و با یاد آوری دیروز و سردرد و بی خوابی که بعد از صحبت با حیدر مشتت عارضش شده بود ،گفت: به تو چه که نمازم را نخوندم، می خوام الانم بخوابم، کم براتون بالا پایین میزنم، یه چند ساعت خواب حقم نیست؟ خانمش در را باز کرد و گفت: بخواب، اما یه نفر از صبح چند بار زنگ زده و انگار کار مهمی داره، الانم پشت خط هست ومیگه کار فوری داره، گفت که بهت بگم از خارج کشور تماس می گیره... همبوشی با شنیدن این حرف مثل فنر از جا بلند شد و گفت: ضعیفهٔ نفهم، اینو از اول نمی تونی بگی و با زدن این حرف هراسان به سمت هال و گوشی تلفن رفت. آب دهنش را قورت داد و گلویی صاف کرد، گوشی را به گوشش چسپاند و‌گفت: الو بفرمایید.. از آن طرف خط صدای عصبانی مایکل بلند شد و گفت: الو زهر مار، الو مرگ، مرتیکه احمق چرا جواب نمیدی؟! مثلا تو نائب امام هستی، سردسته مکتب احمدالحسن که باید لحظه به لحظه هوشیار باشی و همه چی را رصد بکنی، حالا تازه از خواب بلند میشی... همبوشی همانطور که به لکنت افتاده بود گفت: چی...چی شده قربان؟! مایکل فریاد زد: برو فضای مجازی را ببین تا بفهمی چه خاکی به سرت شده! و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد. همبوشی بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت و به سمت اتاقش حرکت کرد، مانیتور کامپیوتر را روشن کرد و در را بست و پشت سیستم قرار گرفت و به محض بالا آمدن صفحه آهی کشید و گفت: اوه اوه، خدا لعنتت کنه، اینجا چه خبره!! تمام صفحات پر شده بود از بیانیه های حیدر مشتت.. انگار مشتت به سیم آخر زده بود و ناقوس رسوایی احمد همبوشی را به صدا درآورده بود، در اولین بیانیه خودش را یمانی ظهور معرفی کرده بود و احمد همبوشی را کذاب و دروغگو و حیله گر خوانده بود و به او نام «دجال بصره» داده بود. و پشت سرش پرده از واقعیت موجود برداشته بود، حیدر مشتت به تفصیل به معرفی احمد همبوشی، شهر و روستا و قبیله اش پرداخته بود و با تایید خیلی از هم طایفه های احمد الحسن، ثابت کرده بود که احمدالحسن، احمد اسماعیل گاطع از قبیله همبوش بصره هست و در این قبیله حتی یک نفر هم وجود ندارد که جدش به رسول الله برسد یعنی قبیله همبوشی قبیله ای بود که رگ و ریشه سادات بودن نداشت و از بیان این موضوع نتیجه گرفته بود که احمد همبوشی نه تنها نوادهٔ حضرت مهدی نیست بلکه اصلا قرابتی هم با سادات و اولاد پیامبر ندارد.. احمد همبوشی هر چه که بیشتر بیانیه های حیدر مشتت را می خواند، بیشتر داغ می کرد و در آخر حیدر مشتت یک پیام خصوصی به او داده بود و وعده کرده بود که به زودی با بلندگو گردانی مثل قبل، به تمام شهرهای عراق می رود و او را رسوای خاص و عام می کند.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی کیسان نگاهی به صادق می انداخت و حس شکی خوره وار به جانش افتاده بود، از یک طرف حرفهای صادق او را به عالمی می برد که خانواده ای گرم دارد و از طرفی فکر میکرد اینها همه اش حیله و نیرنگی ست از سوی موساد تا او را در منگنه قرار دهند، اما...اما نام اصلی مادر کیسان را کسی جز او و مادرش نمی دانست، او سالهای کودکی را در حسرت دیدار خانواده می گذارند، نمی دانست به چه گناهی عقوبت شده و چرا تقدیرش این بود که دور از پدر و مادر پیش دایه بزرگ شود، اما هر چه فکر می کرد در کودکی محبتی از پدرش ندیده بود اما در دیدارهای گهگاهی با مادرش، محبتهای خالصانه او را شاهد بود، گریه های شوق مادر از دیدن خودش را و بوسه های شیرینش را هیچوقت فراموش نمی کرد. همیشه میدانست یک راز مگویی در جریان هست اما چه بود؟! نمی دانست، حالا با این حرف های صادق او سردرگم شده بود، نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه است. بعد از ساعتی رانندگی بالاخره به کرمان رسیدند و صادق با راهنمایی کیسان یک راست به سمت سوییت کوچکی که از قبل اجاره کرده بود رفت. ماشین را جلوی در پارک کرد، کیسان سوئیچ را از روی ماشین برداشت خودش پیاده شد و با اسلحه اشاره کرد که صادق پیاده شود،صادق که امیدوار بود تا دقایقی دیگر حقیقت روشن شود و بینشان گل و بلبل شود،سری تکان داد و باشه ای گفت، اما قبل از پیاده شدن، دستگاه ردیاب و میکروفن کوچکی را که روی صفحه الکترونیکی بسیار ریزی تعبیه شده بود را با یک حرکت زیر فرمان ماشین چسپاند و پیاده شد. داخل سوئیت شدند، کیسان که انگار هنوز هم به صادق مشکوک بود اشاره کرد که پشت به او بغل دیوار بایستد و شروع به بازرسی بدنی صادق کرد و در حین بازرسی متوجه جسم سختی بغل ساق پای صادق شد و سریع دست برد و اسلحه کمری را که صادق آنجا مخفی کرده بود بیرون کشید و فریاد زد: من گفتم تو مشکوکی...تو...تو از جان من چه می خواهی؟! من که به اربابانت گفتم دارم کارها را طبق خواسته آنان پیش میبرم، اما میبینم باز هم به من اطمینان ندارند، به خدا قسم اگر بلایی سر مادرم بیاورید تمام اطلاعاتی را که دارم در کل دنیا پخش می کنم و پرده از جنایات شما جانیان برمی دارم و برای همه رومیکنم که چه نقشه ای برای ملت های بیچارهٔ سراسر دنیا کشیده اید.. صادق از شنیدن این حرفها و آن حرکت کیسان شوکه شده بود و گفت: داری اشتباه می کنی برادر! مگر قرار نشد ژنتیک مرا... کیسان با مشت روی سینهٔ صادق کوبید و گفت: دستت برام رو شده، نمی دونم اون اطلاعات را از کجا آوردی اما میدونم تو یک جاسوس بدبختی که نمی فهمی برای چه جانیانی کار می کنی و بعد همانطور را صادق را نشانه رفته بود به سمت اوپن آشپزخانه رفت و گفت: از جایت تکان بخوری یک گلوله توی مغزت خالی می کنم، من قصد جنگ وگریز با اربابانت را نداشتم اما چاره برایم نگذاشتید. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: زندگی انسان با آموزش فرشتگان رنگ و بویی دیگر گرفت آدم برای خود خانه ساخت و اینک می دانست باید کار کند تا بتواند زندگی را بگذراند، پس به شغل کشت و کار و دامپروری روی آورد و پس از آن می بایست این خانواده کوچک، اتفاقی جدید و شیرین را تجربه کنند. پس خداوند به آدم و حوا فرزندانی عنایت فرمود. حوا باردار میشد و در هر بارداری یک جفت بچه به دنیا می آورد، یک قل دختر و یک قل پسر... خانه حضرت آدم با وجود بچه ها رونقی دیگر گرفته بود و آدم و حوا روزگارشان شیرین تر از قبل بود، چرا که لذت پدر بودن و مادر شدن، لذتی بود که وجود آنها را سرشار از شوق می کرد. سالها مثل برق و باد گذشت و کودکان بزرگ شدند و اینک به سن ازدواج رسیده بودند و باید نسل بشر با ازدواج و فرزند آوری بیشتر و بیشتر می شد. اما نکته ای بود که باید به آن توجه می نمود، زیرا تنها انسان های روی زمین آدم و فرزندانش بودند، فرزندان ادم که با هم محرم بودند و ازدواج با محارم از همان ابتدای خلقت حرام بود. پس خداوند این حی لایموت، این دانشمندی که علمش انتها ندارد، حوریه هایی به شکل انسان از آسمان به زمین نازل کرد تا فرزندان آدم با آنها ازدواج کنند و اینچنین شد و نسل آدم با ازدواج فرزندانش با حوریه بهشتی گسترش یافت، یعنی ابناء آدم از نسل بشر و حوریه انسان نما هستند. کار و بار آدم و فرزندانش در زمین رونق گرفته بود، آدم به عنوان پدر خانواده، شرایط زندگی اعم از خانه و خوراک و شغل را برای فرزندانش مهیا کرده بود اما وظیفه او فقط همین نبود، زیرا حضرت آدم پیامبر خدا بود و می بایست وظایف پیامبری اش را نیز به سرانجام برساند. حضرت آدم به عنوان پیغمبر خدا می بایست، راه توبه و بازگشت به مقام قرب ربوبی را که همان تلقی کلمات و اسماء مقدس بود به فرزندانش بیاموزد و مناسک توحیدی را که ملائک به او آموزش داده بودند قدم به قدم به فرزندانش تعلیم دهد، یکی از مناسک به جا آوردن حج بود. حال که فرزندان انسان بالغ شده بودند، خدا اراده کرده بود تا منسک و عبادتی دیگر به آنها بیاموزد. این عبادت چیزی نبود جز«سنت قربانی کردن» قربانی کردن شامل هر عملی که موجب نزدیکی انسان به خداوند می شود، است. اما در اینجا خداوند می خواست ابناء بشر را با قربانی خاص امتحان کند و «امتحان» یک سنت الهی ست که برای تمام بشریت اتفاق می افتد و هر لحظه ممکن است امتحان الهی پیش روی ابناء بشر باشد، امتحانی که در آن خداوند بشر را با چیزی که به آن تعلق خاطر دارد می سنجد که آیا حاضر است به خاطر خدا از آن چیز بگذرد یا نه؟! این آزمایش تقواست که برای همگان اتفاق می افتد و استثناء ندارد. و اینک این سنت الهی می بایست برای دو فرزند ارشد آدم که هر کدام کاری راه انداخته بودند و کارشان رونقی بسیار گرفته بود، انجام شود. و خداوند اراده کرده بود قابیل را که کشاورزی ماهر شده بود و هابیل که دامداری قَدَر بود، امتحان تقوا نماید و ابلیس هم این روند را مشاهده می کرد و بیکار ننشسته بود ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: زندگی انسان با آموزش فرشتگان رنگ و بویی دیگر گرفت آدم برای خود خانه ساخت و اینک می دانست باید کار کند تا بتواند زندگی را بگذراند، پس به شغل کشت و کار و دامپروری روی آورد و پس از آن می بایست این خانواده کوچک، اتفاقی جدید و شیرین را تجربه کنند. پس خداوند به آدم و حوا فرزندانی عنایت فرمود. حوا باردار میشد و در هر بارداری یک جفت بچه به دنیا می آورد، یک قل دختر و یک قل پسر... خانه حضرت آدم با وجود بچه ها رونقی دیگر گرفته بود و آدم و حوا روزگارشان شیرین تر از قبل بود، چرا که لذت پدر بودن و مادر شدن، لذتی بود که وجود آنها را سرشار از شوق می کرد. سالها مثل برق و باد گذشت و کودکان بزرگ شدند و اینک به سن ازدواج رسیده بودند و باید نسل بشر با ازدواج و فرزند آوری بیشتر و بیشتر می شد. اما نکته ای بود که باید به آن توجه می نمود، زیرا تنها انسان های روی زمین آدم و فرزندانش بودند، فرزندان ادم که با هم محرم بودند و ازدواج با محارم از همان ابتدای خلقت حرام بود. پس خداوند این حی لایموت، این دانشمندی که علمش انتها ندارد، حوریه هایی به شکل انسان از آسمان به زمین نازل کرد تا فرزندان آدم با آنها ازدواج کنند و اینچنین شد و نسل آدم با ازدواج فرزندانش با حوریه بهشتی گسترش یافت، یعنی ابناء آدم از نسل بشر و حوریه انسان نما هستند. کار و بار آدم و فرزندانش در زمین رونق گرفته بود، آدم به عنوان پدر خانواده، شرایط زندگی اعم از خانه و خوراک و شغل را برای فرزندانش مهیا کرده بود اما وظیفه او فقط همین نبود، زیرا حضرت آدم پیامبر خدا بود و می بایست وظایف پیامبری اش را نیز به سرانجام برساند. حضرت آدم به عنوان پیغمبر خدا می بایست، راه توبه و بازگشت به مقام قرب ربوبی را که همان تلقی کلمات و اسماء مقدس بود به فرزندانش بیاموزد و مناسک توحیدی را که ملائک به او آموزش داده بودند قدم به قدم به فرزندانش تعلیم دهد، یکی از مناسک به جا آوردن حج بود. حال که فرزندان انسان بالغ شده بودند، خدا اراده کرده بود تا منسک و عبادتی دیگر به آنها بیاموزد. این عبادت چیزی نبود جز«سنت قربانی کردن» قربانی کردن شامل هر عملی که موجب نزدیکی انسان به خداوند می شود، است. اما در اینجا خداوند می خواست ابناء بشر را با قربانی خاص امتحان کند و «امتحان» یک سنت الهی ست که برای تمام بشریت اتفاق می افتد و هر لحظه ممکن است امتحان الهی پیش روی ابناء بشر باشد، امتحانی که در آن خداوند بشر را با چیزی که به آن تعلق خاطر دارد می سنجد که آیا حاضر است به خاطر خدا از آن چیز بگذرد یا نه؟! این آزمایش تقواست که برای همگان اتفاق می افتد و استثناء ندارد. و اینک این سنت الهی می بایست برای دو فرزند ارشد آدم که هر کدام کاری راه انداخته بودند و کارشان رونقی بسیار گرفته بود، انجام شود. و خداوند اراده کرده بود قابیل را که کشاورزی ماهر شده بود و هابیل که دامداری قَدَر بود، امتحان تقوا نماید و ابلیس هم این روند را مشاهده می کرد و بیکار ننشسته بود ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨