💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_پانزدهم
♥️عشق پایدار♥️
آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که روزگاری این دخترک زجرکشیده پا به درون این دنیا نهاده بود وگویا تقدیر اینچنین بود که در همین خانه هم از این دار فانی رخت سفر ببندد,عزیز دل نگران یارومحبوبه اش بود وعباس دنبال نگاه مهربان مادر...
ساعتها ودقایق وثانیه ها به کندی ودر انتظاری کشنده میگذشت,اقا عزیز قران به دست بر روی سکوی جلوی اتاق نشسته بودو برای فارغ شدن وسلامتی همسر وفرزند در راهش قران میخواند وعباس هم در عالم کودکی درحالیگه روی حیاط به جست وخیز مشغول بود اما در ذهن با دعاهای کودکانه سلامتی مادرش را از خدا طلب میکرد,ناگاه صدای دلنشین گریه ی کودکی نوید تولدی تازه را میداد درفضا پیچید,عباس از اشتیاق شنیدن صدای طفل به اغوش پدر پرید واز او خواست تا کودک نورسیده را ببیند و عزیز هم شاد از فراغت همسرش میخواست به سمت اتاق برود که ناگاه صدای کودک با شیون زنان
بهم امیخت,آقا عزیز عباس را از اغوشش به زمین نهادو سراسیمه وارد اتاق شد,پیکر بی جان مادری با کودکی گریان در اغوشش دلخراش ترین صحنه ای بود که میتوانست ببیند.
بدن ضعیف و تن بیمار بتول بیش ازاین تاب,سختیهای این دنیای دون رانداشت,و روح اوبا روح پدرش عبدالله گره خورد.
آقا عزیز پسر بی قرارش را که حالا خود را دوباره به پدر رسانده بود, رابه,سینه چسپانید و چشمش به دخترک نورسیده اش بود که باید این دنیا را بدون مهر مادر تجربه میکرد.......دختری که باید طوفان حوادث را تحمل میکرد تا تقدیر عاشقانه هایی در دل خود بنگارد.. .
خیلی بی سروصدا جسم بی جان بتول کنار مزار پدرش آرام گرفت,بتول رفت اما دست تقدیر دخترکی درصورت و سیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد ....
آقا عزیز اسم دخترکش را(مریم)نهاد و او را به دست ماه بی بی سپرد تا درموقعی مناسب برگردد و دخترک راهمراه خودببرد,اما نمیدانست دست روزگار چگونه انهاراباهم غریبه میکند...
عزیز همراه پسرش عباس با دلشکسته وچشم گریان شبانه آبادی راترک کردند ودوباره راهی آینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند......
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦
@bartaren
💖عشق مجازی💖
#قسمت_پانزدهم
ازخواب پاشدم,دوباره چشام تیرمیکشید,سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت.
خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود وابگوشت بارگذاشته بود,به به عجب بویی پیچیده بود,از وقتی وارد مجازی شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به گوشی بود..
هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته,پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم وروتخت خوابیدم...
خاله بیدارم کردوگفت ,پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره...
بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت:امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه
گفتم :چشم خاله...
خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه ام ار ای نوشت وگفت اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش ,ببینم
اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن...
بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد,شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,منشی گفت برو.داخل دکتر هست.
دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت,:خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی ,بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی..
بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش....
گفتم:اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین....
دکتر:نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غده ی خوشخیم رو عصب بیناییت هست,البته وحشت نکنی,درمانش راحته...
چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا...
به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم ,زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده,احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا......
دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم
دیگه مغزم هنگ کرده بود...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
❣عشق رنگین❣
#قسمت_پانزدهم
یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد.
دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دخترهستند وتنهامرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه وچون میخواست یک جورغافلگیری باشد,احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم.
به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم ومنم مخالفتی نکردم.
چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود,همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم,صدازدم:مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند ,مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راانداختم توکیفم ویک نگاه به ساعت موبایلم کردم ,اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم راگذاشتم توجیب مانتوم وازمامان خداحافظی کردم ,با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشدوای کاش برگشته بودم.....
#ادامه دارد.....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهاردهم: کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بن
داستان «ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پانزدهم 🎬:
شیپور توقفی کوتاه دمیده شد و خیمه ها برپا شدند و همگان منتظر بودند که ببیند چه شده..
رباب با دلی نگران از کجاوه پایین آمد که دختری سه ساله را با چادر و نقابی بر چهره دید که به سمتش می آید و حدسش راحت بود که او کسی جز رقیه نمی تواند باشد، رقیه خود را به او رساند و با زبان شیرین کودکی گفت: می خواهم با علی اصغر بازی کنم، دلم برایش یک ذره شده..
رباب در مقابل دختر کوچک حسین که انگار بوی بهشت را میداد زانو زد، نقاب روی صورتش را بالا زد و بوسه ای از گونهٔ نرم و گلگونش گرفت و گفت: برو عزیزکم، علی اصغر در آغوش سکینه است، بروید و با هم بازی کنید تا من نزد پدر بزرگوارتان بروم.
رقیه لبخندی زد و به سمت قارب که غلام رباب بود، رفت که داشت چادر بانویش رباب را برپا می کرد و رباب به سمت تمام هستی اش، حسین علیه السلام روان شد.
بوی مشک و عود در فضا پیچیده بود و هر چه به خیمهٔ مولایش نزدیک تر می شد، این بو شدیدتر میشد.
جلوی خیمه رسید که شنید عده ای چنین می گویند: ای حجت خدا، ای فرزند زهرا و نوادهٔ رسول خاتم ما فرشتگان درگاه حق هستیم که از آسمان به زمین آمده ایم، تا همانطور که بارها به امر خداوند، جدت را یاری رسانیدم، اینک شما را یاری نماییم
و صدای ملکوتی مولا در فضا پیچید: وعده گاهم قتلگاه و جایی ست که در آن به شهادت میرسم و آن کربلاست و چون به آنجا رسیدم نزد من بیایید.
رباب با شنیدن این سخن مولایش، قلبش بهم فشرده شد، این سخن یعنی که روز موعود نزدیک است، یعنی حسین بن علی یاری فرشتگان را رد کرد تا خود با همراهانش به مصاف کفر و ظلم برود.
اشک از چشمان رباب جاری گشت که صدایی دیگر بلند شد: ای سرور ما، ما از جنیان هستم و مسلمانیم ، شیعهٔ شماییم، لشکری عظیم گرد آوردیم تا به یاریتان بیایم و اگر بیم گزند دشمن رود و شما امر بفرمایید ، شما را همراهی نماییم، اصلا هم اینک فرمان دهید تا تمام دشمنان شما را از روی زمین محو نماییم
ابا عبدالله با صدای آسمانی اش پاسخ داد: آیا قرآن خوانده اید در آنجا در سوره نساء آیه۷۸ که می فرماید:«هر کجا باشید، شما را مرگ در می یابد، هرچند در برج های استوار باشید»
شما در روز عاشورا حاضر باشید که من در آن روز کشته میشوم..
جنیان گفتند: به خدا قسم ای حبیب خدا و ای پسر حبیب خدا، اگر نبود که باید از فرمانتان اطاعت کنیم و مخالفت با فرمانتان بر ما جایز بود، همهٔ دشمنانتان را پیش از آنکه به شما برسند هلاک می کردیم.
حضرت فرمود: «به خدا سوگند که ما از شما بر آنان تواناتریم ولی تاکسی که باید هلاک شود با دلیلی روشن هلاک گردد و انکه باید زنده بماند با دلیلی روشن زنده بماند»
رباب که این سخنان را شنید طاقت از کف داد و به سمت خیمه خودش با سرعت حرکت کرد، خود را داخل خیمه رساند، علی اصغر در آغوش رقیه دست و پا میزد و سکینه خنده کنان برای آنها شعر می سرود.
رباب اشک چشمانش را پاک کرد که بچه ها نبینند و خوشی انها زایل نشود.
رباب در کنار فرزندان حسین علیه السلام نشست، چشمش به رقیه افتاد، او خوب میدانست که چه رشتهٔ محبتی بین این دختر وپدرش تنیده شده است ، رقیه هر روز می بایست پدرش را ببیند و در دامانش بنشیند و برایش شیرین زبانی کند،رباب آهی کشید و زیر لب گفت: اگر مولایم کشته شود، حتما رقیه هم این دنیا را تاب نمی آورد چون تمام دنیای رقیه در پدرش حسین خلاصه می شود و سپس نگاهی به علی اصغر که بیش از دوماه نداشت انداخت و ادامه داد: و من نمی توانم نذرم را ادا کنم، چون روز موعود نزدیک است و تو هنوز آماده برای سربازی نشده ای... در این هنگام صدای خنده علی اصغر بلند شد، گویا او سخنان مادرش را شنیده بود و داشت به مادر مژده میداد که سربازی می کند در رکاب پدرش...گویا با خنده اش می گفت: نگران نباش مادر، من انچنان جانبازی کنم که تا قیام قیامت نام علی اصغر به عنوان کوچکترین سرباز در لشکر حجت خدا، بر سردر زمین و آسمان بدرخشد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهاردهم🎬: فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! رو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پانزدهم🎬:
روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از قبل،دعای ندبه را خواندند و فاطمه در تدارک نهار بود و بعد از آن هم قصد رفتن به تبریز را داشتند.
و روح الله در عالم خود فرو رفته بود، او به راستی دنیای دور خودش را خاکستری میدید، اصلا رنگ شاد و روح بخشی در این زندگی نمی دید و نمی توانست از احساساتش سخن بگوید و در همین حین گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد.
روح الله نگاهی به اسم روی صفحه انداخت، دلش نمی خواست جواب بدهد اما انگار اختیاری در کار نبود، انگشتش دکمه وصل را لمس کرد.
فاطمه که مشکوک شده بود چه کسی به روح الله زنگ زده، از داخل آشپزخانه، حرکات روح الله را زیر نظر داشت.
روح الله ابتدا آهسته صحبت می کرد بطوریکه که فاطمه متوجه حرف های او نمیشد، اما ناگهان روح الله مانند اسپند روی آتش از جا بلند شد و با صدای بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: گفتم صبر کن...الان میام...دست نگه دار، میگمممم دست نگه دار..
فاطمه لیوان را پر آب کرد و همانطور به طرف اوپن آشپزخانه می آمد گفت: چی شده؟!
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: شراره بود، زنگ زده منو تهدید میکنه، میگه خودم را میکشم...من نمی دونم اون از کجا تمام برنامه های منو میدونه، قشنگ میفهمید الان با هم میریم تبریز و میفهمید میخوام دادخواست طلاق بدم،روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد: من نمی دونم چه طوری از ریز مسائل خبر دار میشه، دارم دیوونه میشم، منو گیج کرده، الانم توی ترمینال تهران بود، می خواد برای تبریز بلیط بگیره، میگفت اگر تا یک ساعت دیگه نیای میرم تبریز و به محض رسیدن اونجا ،میرم جلو اداره ات خودم را معرفی میکنم و بعدم همونجا خودم را آتیش میزنم..
لیوان آب از دست فاطمه سر خورد و با صدای شکستن لیوان، به خود آمد و با لکنت گفت: ا..ا..الان می خوای چکار کنی؟!
روح الله با عصبانیت شانه ای بالا انداخت وگفت: چکار میتونم بکنم؟! باید برم جلوی این لعنتی را بگیرم و با زدن این حرف به سمت اتاق حرکت کرد.
فاطمه روی صندلی آشپزخانه نشست، انگار بُعد زمان و مکان از دستش رفته بود، خیره به نقطه ای نامعلوم بود و با صدای گریه حسین به خود آمد و تازه متوجه شد، روح الله به سمت تهران رفته است...
ساعت به کندی می گذشت...فاطمه چشم از ساعت شماطه دار روی دیوار بر نمی داشت، انگار هر دقیقه اش یک ماه طول می کشید، نه دوست داشت و نه صلاح میدانست به روح الله زنگ بزند، فاطمه به روزهایی فکر میکرد که هر روزش خواستگاری درِ خانهٔ آنها را میزد، اما او سپرده بود به خدا و شهدا و ایوب مانندی از خدا طلب می کرد، درست یادش می آمد دقیقا شب همان روزی که فتانه زن بابای روح الله، زنگ زد برای خواستگاری، او خواب دیده بود که مقام معظم رهبری پیشاپیش جمعی که بیشتر به فرشته ها شبیه بودند به خانه آنها آمده و او را برای پسرش خواستگاری می کند و فاطمه سرشار ازشوق از خواب بیدار شد، آن روز بی قرارتر از همیشه به حوزه رفت و وقت ظهر در راه برگشت، برادرش را دید که با لبخندی موزیانه به طرفش می آید و بعد با دست، قلبی برایش فرستاد و گفت: برو خونه، خبرایی هست، انگار قراره عصر یه خانم بیاد برا خواستگاری خانم خانما...و فاطمه نمی دانست چگونه خود را به خانه برساند، باید پرواز میکرد...
دم دم غروب بود که صدای ماشین روح الله که از پشت پنجره اتاق به گوش فاطمه رسید نوید آمدن همسرش را میداد.
فاطمه به سرعت از جا بلند شد و خود را به هال رساند، همزمان با ورود فاطمه به هال، در ورودی باز شد و صورت خسته و قامت خمیده روح الله از پشت در پدیدار شد.
فاطمه هراسان جلو رفت و همانطور که کیف دست روح الله را میگرفت گفت: چی شد؟!
روح الله روی مبل کنار در نشست و گفت: چی میخواستی بشه؟! همه اش بدبختی...همه اش دربه دری...همه اش بیچارگی، شراره را توی ترمینال دیدم درحالیکه یه پوکه خالی قرص روانگردان داخل دستش بود و وانمود می کرد خودکشی کرده، تا وقتی میومدم درگیرش بودم و وقتی پرستار خیالم را راحت کرد که وضعش خوبه چیزیش نیست مرخصش کردم و یک راست هم اومدم قم...
فاطمه با ترس گفت: یعنی الان نمی خوای طلاقش بدی؟!
روح الله نگاه تندی به فاطمه کرد و گفت: نه طلاقش میدم البته با کمک تو..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_چهاردهم 🎬: بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهن
«روز کوروش»
#قسمت_پانزدهم 🎬:
در خانه باز شد، دختر موهای بلند و نرمش را از دستان کنیزک خانه که داشت آنها را میبافت بیرون کشید و به سرعت خود را به عمویش رساند.
سلامی کرد و دست بزرگ و گوشتی عمویش را در دستانش گرفت و گفت: چقدر دیر آمدی! چه خبر دارید؟!
مردخای نفسش را محکم بیرون داد و گفت: از یک سرباز چه خبری میتوانی بگیری؟ غیر از نگهبانی وکار و کار و کار..
دخترک لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هیاهویی که در شهر است و پچپچ های زنان و کوچه و بازار چیز دیگری می گویند، خبرهایی هست که مرا لایق دانستن نمی دانی...
مردخای چشمانش را بازتر و ترسناک تر از همیشه کرد و گفت: نکند به بیرون از خانه رفته ای؟! مگر من نگفتم حق نداری پایت را از در بیرون بگذاری مگر...
دختر سرش را پایین انداخت و همانطور که بغضی در صدایش موج میزد، گفت: من بیرون نرفته ام، اما از صبح گوشم را پشت این در چسپاندم و حرفهای رهگذران را میشنوم و الان کاملا می دانم چندین روز است که در شهر شوش و قصر خشایار شاه جشن های بزرگ و بریز و بپاش های زیادی برپاست و من فقط بی خبر بودم و همه می روند به دیدن این زیبایی ها، فقط انگار من باید به حکم عمویم که جای پدر و مادرم را دارد و مرا از کودکی بزرگ کرده و دختر خود خوانده، در این چهار دیواری دلگیر اسیر باشم...آخر کی من از این بند و زندان آزاد می شوم؟!
مردخای به سمت چاه اب وسط خانه رفت و همانطور که دلو پر از آب کنار چاه را بر میداشت به دختر اشاره کرد وگفت: بیا اندکی آب بر روی دستانم بریز و فراموش نکن من هر کاری که می کنم برای خوشبختی توست، به زودی به هر چه که می خواهی، حتی بالاتر از تصورت میرسی ، به من اعتماد کن عزیزم...
هنوز حرف در دهان مردخای بود که در خانه را زدند، دختر خوب می دانست که باید در پستوی اتاقی پنهان شود، چون طبق مصلحت اندیشی عمویش، کسی او را در این خانه نمی بایست ببیند.
مردخای به طرف در رفت و در را گشود،پشت در دو مرد که گاریی در پشت سرشان به چشم می خورد بودند.
یکی از مردها جلو آمد و گفت: شراب های نابی که سفارش داده بودید آماده شد، چندین خمره بزرگ که برای مدهوشی شهری کافی ست..
مرد خای لبخند گل گشادی زد و گفت: صبر کنید باید اینها را به قصر ببریم و آن کوزه ای که از همه ناب ترست و میزان مدهوشی اش بیشتر است را خودم با دستان خود حمل می کنم.
مرد چشمی گفت و آرام تر ادامه داد: ان کوزه که سفارش خاص شماست، قیمتش برابری می کند با تمام این خمره ها...آخر خاص ترین و ناب ترین شراب در این دنیاست...
مرد خای دستی به پشت مرد زد و گفت: من به خواسته ام برسم، بیش از آنچه که به تو وعده کرده ام خواهم داد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_چهاردهم 🎬: مدتی از اون اتفاق شوم، همانکه می خواست به قیمت جان عباس و
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پانزدهم 🎬:
مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش می کرد، او می خواست با قدرت های ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود.
مدتی بود که مدام چله نشینی داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم می بایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی، اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون معنویات و مستحبات و قران بود و اگر موکلی هم به استخدام در می آمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی می خواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین اسلام و کفر را در می نوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیت های علوی و پاک بود.
روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت.
اوضاع خانه بد و بدتر می شد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود.
انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که می فهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچ کدام از خواسته های شیطانی اش نمی رسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند.
روح الله که اوضاع را اینچنین می دید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن بر ندارد،بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها روزه می گرفت و شبها تا پاسی از شب به عبادت و تطهیر روح و روانش مشغول بود، در شبانه روز شاید یک ساعت می خوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمی گرداند چرا که فرموده خداست: ادعونی استجب لکم..
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را..
و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما...
چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغ های بلند و ترسناک از خواب میپرید.
شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب ،آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهاردهم🎬: مایکل همانطور که سرش را تکان می داد شروع به دست زدن کرد و گفت: آفری
سامری در فیسبوک
#قسمت_پانزدهم 🎬:
احمد همبوشی از پیش مایکل بیرون آمد اما اینبار بدون چشم بند، با محافظش راهی اقامتگاهش شد، لباس ها و کتاب هایی را که تحت اختیارش قرار داده بودند در چمدانی که به او دادند، گذاشت و راهی آپارتمانی شد که طبق گفتهٔ مایکل در مرکز شهر قرار داشت.
همبوشی در پوست خود نمی گنجید، احساسی به او می گفت که بالاخره به آرزویش خواهد رسید هم مال و منال فراوان خواهد داشت و هم در عراق که هیچ در کل دنیا مشهور خواهد شد.
حالا با استقلالی که به دست آورده بود، می توانست به گشت و گذار در شهر بپردازد، مردم اسرائیل و حتی فلسطین را ببیند و از این فرصت که ممکن بود در عمرش دیگر هیچ وقت پیش نیاید استفاده کند.
قبل از هر کاری، به توصیهٔ دوستان تازه اش نامه ای برای خانواده اش نوشت تا احیانا برای پیدا کردن او کنکاشی نکنند و در آن نامه تاکید کرد که برای کار به مکانی رفته و فعلا نمی خواهد جا و مکانش را بگوید و نامه ای بدون آدرس که در کمتر از یک هفته به دست خانواده اش رسید.
اولین روز کلاس درس همبوشی بود، به دنبال آدرسی که به او داده بودند از آپارتمانش که فضای دلنشین با انواع امکانات داشت، خارج شد و کمی جلوتر نام مؤسسه ای را که دنبالش بود پیدا کرد وارد ساختمان شد، سالن بزرگی که دور تا دورش اتاق های زیادی به چشم می خورد، مستقیم به طرف مردی رفت که سمت راست در ورودی پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و غرق در برگه های پیش رویش بود، جلوی میز ایستاد و همانطور که به او ابلاغ شده بود تا با نام مستعار در این کلاس ها شرکت کند عمل کرد و گفت: روزتان بخیر، برای شرکت در کلاس اسلام شناسی اومدم باید به کجا برم؟
مرد سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان احمد همبوشی که برایش تازه وارد بود شد و با همان زبان عربی گفت: اسمتون چیه؟!
همبوشی دستش را روی میز گذاشت و نامی را که به او دیکته شده بود گفت: کمال عبد الناصر هستم.
مرد نگاهی به لیست جلویش کرد و همانطور که نام کمال عبدالناصر را پیدا می کرد، سری تکان داد و بعد به دری کمی آن طرف تر اشاره کرد و گفت: اتاق ۱۵ مراجعه کنید.
احمد همبوشی تشکری کرد و به سمت اتاق مورد نظر رفت، تقه ای به در زد و در را باز کرد و وارد اتاق شد.
با ورود احمد همبوشی تمام سرها به طرف او چرخید، انگار همبوشی دیر رسیده بود، مردی که بی شک حکم استاد را داشت روبه روی در پشت میز نشسته بود، سر تاسش را از روی کتاب بلند کرد و رو به او گفت: شما؟!
همبوشی که کمی هول شده بود گفت: م..من کمال عبدالناصر هستم.
مرد کتابش را روی میز گذاشت، سرتا پای او را از نظر گذراند و بعد اشاره کرد که روی یکی از صندلی های خالی کلاس بنشیند و در این لحظه، همبوشی تازه متوجه دانشجوهای دیگر شد، نزدیک به بیست نفر بودند که اکثرا مرد بودند اما دو سه تا خانم هم در بینشان بود، خانم هایی اسلام شناس که حجاب نداشتند.
همبوشی صندلی را در آخر کلاس کنار یکی از خانم ها بود، انتخاب کرد و به طرفش رفت، به محض نشستن، استاد از جا بلند شد و همانطور که به همه نگاه می انداخت گفت: می خواهیم گفته هایمان را مرور کنیم، ما در اینجا جمع شده ایم که دین اسلام را آنطور که در روایات مسلمانان آمده تجزیه و تحلیل نماییم و از تحلیل هایی که می کنیم در جهت رسیدن به مقصود استفاده کنیم، هر کدام از شما از طرف گروه یا فرقه ای خاص در اینجا جمع شده اید برخلاف اینکه ادعاهای هر فرقه با دیگری فرق می کند اما آموزش هایتان یکسان است، چرا که اهدافتان یکی ست.
همبوشی با شنیدن این حرف چهره کسانی را که مثل او در این کلاس شرکت کرده بودند نگاهی انداخت و با خود فکر می کرد که یعنی هر کدام از اینها مثل او قرار است مکتبی مستقل راه بیاندازند؟!
در همین افکار بود که با صدای استاد به خودش آمد.
ما به کمک ابرقدرتهای دنیا درصدد ایجاد نظمی نوین در جهان هستیم، نظمی که باعث می شود تمام دنیا تحت نظر ما به حیاتشان ادامه دهند، هر کس لایق خوشبختی باشد زندگیی ایده آل پیدا می کند و آنکس که نباشد از این دنیا محو خواهد شد و نکته بعدی اینکه هدف اصلی از ایجاد این کلاس، راه کارهایی برای رسیدن به این نظم نوین که مهم ترینش آموزش برای ایجاد شکاف در بین مسلمانانی ست که نام شیعه بر خود گذارده اند، این افراد از خطرناک ترین دشمنان ما قلمداد می شوند و با اعمال و اعتقاداتشان باعث می شوند تا این هدف بزرگ، این نقشهٔ عظیم این نظم نوین به وقوع نپیوندد و یا اختلالی در آن بوجود آید پس ما خیلی بی صدا قبل از آنکه آنها بخواهند در مقابل ما قد علم کنند، آنها را با ترفندی به خودشان مشغول می کنیم تا خودمان در کمال آرامش طی مسیر نماییم.
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۴ #قسمت_چهاردهم🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۱۵
#قسمت_پانزدهم 🎬:
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پانزدهم🎬:
چند روز از رسوایی که مشتت برای همبوشی به بار آورده بود می گذشت، احمد همبوشی چندین پیام برای حیدرمشتت ارسال کرد که حیدر هیچ کدام از پیام ها را باز نکرده بود.
چند بار شماره تلفنی را که از او داشت گرفت اما باز هم پاسخگو نبود.
همبوشی مانند مرغ سر کنده بی هدف طول و عرض مکتب را می پیمود و نمی دانست چه کند، این چند روزه خورد و خوراک درستی نداشت و تا تکلیف این قضیه معلوم نمیشد، آرام نمی گرفت، پس به طرف مانیتور رفت و برای چندمین بار به مایکل پیام داد: من چکار باید بکنم؟! حیدر مشتت را گیر نمی آورم؟!
در همین حین چراغ اکانت حیدر روشن شد و پیامی به این مضمون برایش آمد: حالا دیدی با من دربیافتی دودمانت را چطور به باد میدم!
همبوشی با خواندن پیام دندانی بهم سایید و همانطور که مشت گره کرده اش را روی زانو می زد گفت: مرتیکه حروم لقمه، حالا با من که هیچ با موساد درمیافتی؟! اما به توصیهٔ مایکل می بایست بر خشم خود غلبه کند و با سیاست حیدر مشتت را به سمت خود بکشاند و الان موقع شاخ و شانه کشیدن نبود، باید به هر طریق ممکن حیدر را به مکتب می کشاند و صدایش را خفه می کرد پس با سیاست دستانش روی کیبرد به حرکت درآمد و چنین نوشت:
سلام برادر! واقعا از تو توقع نداشتم، شاید من می خواستم تو را امتحان کنم و ببینم تا چه اندازه من و مکتب برایت اهمیت داریم! و تو چه خوب از این امتحان بیرون آمدی، الان راست و حقیقت برایت میگم که هر چه گفتم فقط فقط برای امتحان تو بود وگرنه احمدالحسن کسی نیست که دوست و برادر خودش را به خاطر پول ومادیات از خود براند.
فردا هر کجا که هستی خودت را به مکتب برسان تا در همه موارد به توافق برسیم ما باید با کمک هم کارهای بزرگی انجام دهیم، کارهایی که من به تنهایی از پس آن بر نمی آیم
احمد همبوشی متن را نوشت و دکمه ارسال را زد و در همین حین پیامی از مایکل آمد.
مایکل نوشته بود: تنها کاری تونستیم بکنیم مسدود کردن حساب های مجازی حیدر مشتت بود اما جلوی انتشار خزعبلاتی که گفته و داره دست به دست میشه را نمی تونیم بگیریم، فقط تا هنوز کار بیخ پیدا نکرده حیدرمشتت را پیدا کن و بکشان سمت خودت...
همبوشی می خواست جواب مایکل را بدهد که پیامی از حیدر مشتت آمد: باشه فردا میام مکتب اما وای به حالت اگر قصد گول زدنم را داشته باشی یا بخوای دوباره همه چیز را به نفع خودت تمام کنی
همبوشی با خواندن این پیام، لبخندی زد و زیر لب گفت: بی صبرانه منتظرتم و بعد پیامی برای مایکل فرستاد:
فردا قرار است حیدر با پای خودش به مکتب بیاید.
مایکل نوشت: خیلی خوب، پس طبق قرارمان عمل کن...
همبوشی لبخندی مرموزانه زد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، دستانش را از هم باز کرد و به سقف خیره شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهاردهم🎬: ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پانزدهم🎬:
کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت.
اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت: ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه.
صادق اوفی کرد و گفت: چرا حرفم را باور نمی کنی؟! من نمی دونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی...
کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت: این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی می کنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن..
صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت: هر چی من میگم اشتباه می کنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالادستی ها خبر بدم هااا؟!
کیسان همانطور که وسایلش را جمع می کرد گفت: نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه..
صادق باز هم اوفی کرد اما خوب می دانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت، پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه می کرد که تازه از وجودش آگاه شده بود.
صادق بر خلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر می رسید.
کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد، به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت: دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، می شود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟!
کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت: این هم اجابت آخرین خواسته ات...
صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت: می خواهی باور کنی و می خواهی نکنی...من برادرت هستم و آهسته تر گفت: دوستت دارم داداش...
کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت: عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن بر نمیداری؟! و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد.
کیسان سوار ماشین شد و در حالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد.
کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست می کشید با بغضی در گلو گفت: کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم...پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_چهاردهم🎬: زندگی انسان با آموزش فرشتگان رنگ و بویی دیگر گرفت آدم برای خود خانه س
#روایت_انسان
#قسمت_پانزدهم🎬:
حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کند و این روند دین الهی ست که هر پیغمبر، کسی را به وصایت انتخاب می کند و البته وصی پیامبر جایگاهی بزرگ دارد که فرزندان آدم را وسوسه می کند تا این جایگاه را از آن خود کنند.
قابیل که پسر بزرگتر بود و تا به حال فکر می کرد جانشینی پدر به پسر بزرگ می رسد، از این سخن پدر دلگیر شد و حس حسادت در وجودش شعله کشید، حسادتی که اولین بار مانند ویروسی در وجود ابلیس دیده شد و ابلیس قسم خورد که این ویروس را بین ابناء بشری پخش کند.
قابیل در دل از این سخن آدم ناراحت بود و نسبت به برادر کوچکتر از خود که هابیل نام داشت و اینک رقیب او محسوب میشد حسادت ورزید و از پدرش سوال کرد که چگونه وصی خویش را انتخاب می کند؟!
حضرت آدم نگاهی به دو پسرش کرد و گفت: خدا اراده کرده شما دو نفر، قربانی به محضرش ببرید و هر کس قربانی اش مقبول افتد او وصی من خواهد بود.
در اینجا یک بُعد از مناسک دینی بر ملا می شود و آن قربانی کردن در راه خداست.
قابیل اخم هایش را بهم کشید و گفت: قربانی؟! منظورتان چیست؟!
آدم رو به هر دو نفر کرد و فرمود: شما از بین چیزی که در اختیار دارید و برای آن زحمت کشیده اید و نسبت به آن علاقه و وابستگی دارید، بهترینش را انتخاب می کنید و به درگاه خداوند می اورید و آتشی از آسمان نازل می شود، هر کدام از قربانی ها که مورد قبول پروردگار قرار گیرند با ان آتش می سوزد و صاحب آن قربانی، وصی من خواهد شد.
حضرت ادم نفسی تازه کرد و فرمود: حال این گوی و این میدان، بروید و عزیزترین داشته تان را بیاورید.
روز موعود فرا رسید و حضرت ادم به بیابانی که قرار بود قربانی ها را به انجا ببرند، مراجعه نمود.
هابیل یک دامدار تمام عیار بود و خوب می دانست که این قربانی، امتحان تقوای آنهاست وگرنه خدای بزرگ را چه حاجت به قربانی بنده ای کوچک،بنابراین به میان گله گوسفندش رفت و فربه ترین و سرحال ترین گوسفند را انتخاب کرد و به نزد پیامبر خدا آورد.
قابیل هم کشاورزی ماهر بود، اما از نظرش این قربانی اهمیت چندانی نداشت، پس به میان مزرعه اش رفت از گندم های درشت و درخشان گذشت و دسته ای از خوشه های گندم را که گویی آبی کمتر خورده بودند و کیفیتشان از بقیه پایین تر بود چید و به محضر پدر آورد.
حضرت آدم نگاهی به هر دو قربانی کرد و از خدا خواست تا خودش اعمال فرزندان او را بسنجد.
در این هنگام آتشی از آسمان فرود آمد و گوسفندی را که هابیل اورده بود در بر گرفت.
حضرت ادم و دو پسرش کاملا متوجه مطلب شدند، حضرت ادم چیزی
نگفت و منتظر امر پروردگار مبنی بر ابلاغ وصایت بود و هر سه از بیابان به سمت خانه وآبادی شان رهسپار شدند.
هنوز به آبادی نرسیده بودند که ابلیس خود را به قابیل این پسر شکست خوردهٔ ادم رساند، آتش کینه و حسادت در وجود قابیل شعله می کشید و ابلیس امده بود تا نگذارد این حسادت خاموش شود و فرزند آدم را گمراه سازد، پس رو به قابیل نمود و گفت: ای قابیل! هیچ میدانی چرا قربانی هابیل پذیرفته شد و از تو نشد؟!
قابیل آه بلندی کشید وگفت: نمی دانم، او از گوسفندانش اورد و من هم از محصول مزرعه ام آوردم، اما نمی دانم چرا گوسفند او را آتش در بر گرفت و به گندم های من توجهی نشد.
ابلیس سری تکان داد و گفت: تو نمیدانی چرا، اما من می دانم، من بارها و بارها هابیل را تعقیب کرده ام و متوجه شدم که او به جای خداوند عالم، آتش را تقدیس می کند و می پرستد و آتش هم به او وفادار ماند و باعث شد قربانی اش قبول شود
قابیل با تعجب به ابلیس نگاهی کرد و گفت: به راستی حقیقت را می گویی؟! الان من چه کنم؟!
ابلیس خنده ای مزورانه ای کرد و گفت: هنوز پیامبر خدا وصی انتخاب نکرده و این نشان می دهد که تو هنوز وقت داری، من پیشنهاد می کنم، تو هم چون هابیل آتش را بپرستی و آتش در مقابل این تقدیس تو، قربانی ات را در بر گیرد تا در این مسابقه و رقابت از هابیل عقب نیافتی.
این حرف ابلیس، قابیل را به فکر فرو برد و نقشه ای به ذهنش رسید، نقشه ای که می رفت ابتدای گمراهی و ضلالت او را رقم زند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#روایت_انسان
#قسمت_پانزدهم🎬:
حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کند و این روند دین الهی ست که هر پیغمبر، کسی را به وصایت انتخاب می کند و البته وصی پیامبر جایگاهی بزرگ دارد که فرزندان آدم را وسوسه می کند تا این جایگاه را از آن خود کنند.
قابیل که پسر بزرگتر بود و تا به حال فکر می کرد جانشینی پدر به پسر بزرگ می رسد، از این سخن پدر دلگیر شد و حس حسادت در وجودش شعله کشید، حسادتی که اولین بار مانند ویروسی در وجود ابلیس دیده شد و ابلیس قسم خورد که این ویروس را بین ابناء بشری پخش کند.
قابیل در دل از این سخن آدم ناراحت بود و نسبت به برادر کوچکتر از خود که هابیل نام داشت و اینک رقیب او محسوب میشد حسادت ورزید و از پدرش سوال کرد که چگونه وصی خویش را انتخاب می کند؟!
حضرت آدم نگاهی به دو پسرش کرد و گفت: خدا اراده کرده شما دو نفر، قربانی به محضرش ببرید و هر کس قربانی اش مقبول افتد او وصی من خواهد بود.
در اینجا یک بُعد از مناسک دینی بر ملا می شود و آن قربانی کردن در راه خداست.
قابیل اخم هایش را بهم کشید و گفت: قربانی؟! منظورتان چیست؟!
آدم رو به هر دو نفر کرد و فرمود: شما از بین چیزی که در اختیار دارید و برای آن زحمت کشیده اید و نسبت به آن علاقه و وابستگی دارید، بهترینش را انتخاب می کنید و به درگاه خداوند می اورید و آتشی از آسمان نازل می شود، هر کدام از قربانی ها که مورد قبول پروردگار قرار گیرند با ان آتش می سوزد و صاحب آن قربانی، وصی من خواهد شد.
حضرت ادم نفسی تازه کرد و فرمود: حال این گوی و این میدان، بروید و عزیزترین داشته تان را بیاورید.
روز موعود فرا رسید و حضرت ادم به بیابانی که قرار بود قربانی ها را به انجا ببرند، مراجعه نمود.
هابیل یک دامدار تمام عیار بود و خوب می دانست که این قربانی، امتحان تقوای آنهاست وگرنه خدای بزرگ را چه حاجت به قربانی بنده ای کوچک،بنابراین به میان گله گوسفندش رفت و فربه ترین و سرحال ترین گوسفند را انتخاب کرد و به نزد پیامبر خدا آورد.
قابیل هم کشاورزی ماهر بود، اما از نظرش این قربانی اهمیت چندانی نداشت، پس به میان مزرعه اش رفت از گندم های درشت و درخشان گذشت و دسته ای از خوشه های گندم را که گویی آبی کمتر خورده بودند و کیفیتشان از بقیه پایین تر بود چید و به محضر پدر آورد.
حضرت آدم نگاهی به هر دو قربانی کرد و از خدا خواست تا خودش اعمال فرزندان او را بسنجد.
در این هنگام آتشی از آسمان فرود آمد و گوسفندی را که هابیل اورده بود در بر گرفت.
حضرت ادم و دو پسرش کاملا متوجه مطلب شدند، حضرت ادم چیزی
نگفت و منتظر امر پروردگار مبنی بر ابلاغ وصایت بود و هر سه از بیابان به سمت خانه وآبادی شان رهسپار شدند.
هنوز به آبادی نرسیده بودند که ابلیس خود را به قابیل این پسر شکست خوردهٔ ادم رساند، آتش کینه و حسادت در وجود قابیل شعله می کشید و ابلیس امده بود تا نگذارد این حسادت خاموش شود و فرزند آدم را گمراه سازد، پس رو به قابیل نمود و گفت: ای قابیل! هیچ میدانی چرا قربانی هابیل پذیرفته شد و از تو نشد؟!
قابیل آه بلندی کشید وگفت: نمی دانم، او از گوسفندانش اورد و من هم از محصول مزرعه ام آوردم، اما نمی دانم چرا گوسفند او را آتش در بر گرفت و به گندم های من توجهی نشد.
ابلیس سری تکان داد و گفت: تو نمیدانی چرا، اما من می دانم، من بارها و بارها هابیل را تعقیب کرده ام و متوجه شدم که او به جای خداوند عالم، آتش را تقدیس می کند و می پرستد و آتش هم به او وفادار ماند و باعث شد قربانی اش قبول شود
قابیل با تعجب به ابلیس نگاهی کرد و گفت: به راستی حقیقت را می گویی؟! الان من چه کنم؟!
ابلیس خنده ای مزورانه ای کرد و گفت: هنوز پیامبر خدا وصی انتخاب نکرده و این نشان می دهد که تو هنوز وقت داری، من پیشنهاد می کنم، تو هم چون هابیل آتش را بپرستی و آتش در مقابل این تقدیس تو، قربانی ات را در بر گیرد تا در این مسابقه و رقابت از هابیل عقب نیافتی.
این حرف ابلیس، قابیل را به فکر فرو برد و نقشه ای به ذهنش رسید، نقشه ای که می رفت ابتدای گمراهی و ضلالت او را رقم زند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨