#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_هشت🎬: موسی به خدا گفت: خدایا خودت را به من نشان بده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_پنجاه_نه🎬:
حالا که دوباره روح به کالبد موسی برگشت و موسی خود را در عالمی دید که انگار در آغوش خداست، خداوند باز همان عهد پیشین را از موسی گرفت اما چیزی اضافه تر از این عهد از او خواست یعنی مطلب را تکمیل نمود .
خداوند در این جا بعد از عهد بر محمد و آل او، نام اصحاب پیامبر را میبرد تا افراد خالص مشخص شوند زیرا اساسا در درگاه الهی کمیت ارزشی ندارد و مهم کیفیت است.
و خداوند نه تنها محمد و آل محمد را بر بنی اسرائیل برتری داد بلکه یاران محمد هم بر بنی اسرائیل برتری داد و این خود یک امتحانی دیگر از جانب خداوند بود .
عده ای بودند هنگامی که خدا فرمود:
من بالاترم ریزش پیدا میکنند و عده ای هم هنگامی که سخن از پیروی از پیامبر پیش می آید پا پس می کشند و ریزش میکنند و عده ای هم هنگامی ریزش پیدا می کنند که وصی و جانشین پیامبر که به او وحی نمی شود معرفی میشود و در آخر عده ای که باقی مانده اند زمانی ریزش پیدا میکنند که جانشین پیامبر میگوید از فقیهی که پیامبر و معصوم و نیست پیروی کنید ریزش پیدا می کنند
براستی که خداوند مراحل را تا جایی جلو می برد که ریزش ها تمام شود.
آنهایی که در انتها می مانند انسان های خالص و صاف هستند، دقیقا تعبیر حدیثی ست که می فرماید: در آخرالزمان غربال می شوید و غربال میشوید و در آخر دانه درشت ها باقی می مانند
همانا سرنوشت قوم محمد هم دقیقا مانند قوم موسی است اما در ابعادی بزرگتر و در زمانی دورتر...
موسی پس از سربلندی در تمام امتحانات الهی و در روز ده ذی الحجه، مفتخر به نزول تورات شد.
موسی از اول ذی القعده ساکن کوه طور شد و به عبادت پرداخت و سرانجام در ده ذی الحجة تورات در الواحی سنگی و به طور معجزه آسایی از آسمان بر موسی نازل شد
توراتی که بر الواحی از جنس سنگ نگاشته شده بود و آنچه که بنی اسرائیل به آن احتیاج داشتند، شامل احکام، مواعظ، قصص و... در آن الواح بود یعنی تورات کتابی جامع از تمام علوم و برنامه هایی بود که بنی اسرائیل برای ادامه راه و زندگی به آن احتیاج داشتند.
نگاشته شدن تورات بر آن الواح از بالا به صورت معجزه گونه ای انجام شده
بود و اصلا خود متن تورات و نحوه نزولش هم معجزه گونه بود و در واقع نزول تورات معجزه ای در فرم و محتوا بود.
موسی به سمت قومش آمد و الواح تورات را بر آن عرضه داشت و قسمت های مهم آن را که همان برتری خداوند و سپس محمد و جانشینش و بعد اصحاب محمد بر بنی اسرائیل و کل بشریت را به آنها گفت و نخبگان بنی اسرائیل تا این را شنیدند به شدت عصبانی شدند و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنجاه_نه🎬: حالا که دوباره روح به کالبد موسی برگشت و موسی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت🎬:
موسی الواح تورات را بر هفتاد نفر نخبه ای که با خود آورده بود عرضه داشت.
در این هنگام هیاهویی در جمع افتاد و سپس پیرمردی جلو آمد و گفت: موسی! تو ما را از پایین کوه به بالا کشاندی ابتدا قرار بود سی روز اما بعد چهل روز خود را در روزه و عبادت سر کردی و حالا آمدی اینگونه به ما می گویی؟! تو این همه ریاضت کشیدی، قوم بنی اسرائیل دچار سختی شدند اما حالا محمد و آل او و از آن گذشته اصحاب او برتر از ما شدند؟! ای موسی! آیا تو مطمئنی این الواح از طرف خداوند است و این سخنانی که گفتی را خدا فرموده؟!
همه ی هفتاد نخبه حرف آن پیرمرد را تایید کردند و یکی هم از آخر جمع فریاد زد: اصلا از کجا معلوم که موسی متوهم نشده و تمام این سخنان توهمات و تخیلات او نباشند؟!
در این هنگام موسی نفس بلندی کشید و فرمود: همانا پیامبران از توهم و دروغ بدورند و من هر آنچه گفتم، همه از جانب خدا بود.
در این لحظه همان پیرمرد قدمی جلو نهاد و گفت: ما حرفت را باور نمی کنیم، اگر می خواهی حرفت را باور کنیم از خدا بخواه با تو سخن بگوید و حرفت را تایید کند و ما هم سخنان خدا را با گوش خودمان بشنویم.
نخبگان خواسته ای از موسی داشتند و موسی به جانب کوه طور و عبادتگاهش برگشت و دستانش را به دعا بلند کرد و از او خواست تا اجازه دهد نخبگان قوم صدای خدا را بشنوند تا حجت برآنان تمام شود.
خداوند که مهربانی بی همتاست و همیشه راه راست را با دلیل و برهان به بندگان می نمایاند، خواسته ی موسی را پذیرفت و با او سخن گفت، به طوریکه تمام هفتاد نخبه بنی اسراییل صدای خدا را شنیدند.
موسی دوباره به جانب هفتاد نخبه بازگشت و گفت: حالا که صدای خدا را هم شنیدید، پس با هم به جانب قوم بنی اسرائیل برویم و به آنان مژده ی نزول تورات را بدهیم.
اما باز هم صدای هیاهو و فریاد بلند شد، انگار بهانه های این نخبگان پایان ناپذیر بود و این بار...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت🎬: موسی الواح تورات را بر هفتاد نفر نخبه ای که با خود
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت_یک🎬:
باز هم صدای فریاد و آشوب از جمع بلند شد.
حضرت موسی بر بلندی قرار گرفت و فرمود: چه شده؟! چرا باز هم قیل و قال می کنید؟! مگر نخواستید که صدای یَهُو را بشنوید؟! من جلوی چشمان شما با خدا سخن گفتم و همه ی شما صدای خداوند را شنیدید، پس دوباره برای چه فریادتان را بلند کردید؟!
اینبار جوانی از نخبگان جلو امد و گفت: ای موسی! آری صدای خداوند را شنیدیم اما قانع نشدیم و هنوز شکی خوره وار بر جانمان افتاده و تا ایمان قلبی پیدا نکنیم نمی توانیم با تو همراه شویم و نزد قوم برگردیم و به آنها بگوییم که این الواح سنگی از طرف خدا نازل شده اند.
موسی خیره به آن مرد گفت: آیا نظر همه ی شما همین است؟! و اگر این است من چکار باید بکنم تا ایمان و اعتقاد قلبی برای شما ایجاد شود؟! اصلا چه باید بشود که نشده تا شما از بهانه جویی دست بردارید؟!
در این هنگام همه ی نخبگان حرف آن جوان را تایید کردند و یکی از میان فریاد زد: ای موسی! ما تا خود یَهُو را به چشم خویش نبینیم و تا خداوند را با چشم سر مشاهده نکنیم، هرگز اعتقاد قلبی پیدا نمی کنیم.
موسی واقعا نمی دانست با اینهمه بهانه چه کند پس رو به نخبگان فرمود: این خواسته ایست بس بزرگ، به خدا قسم من هم همین تقاضا را از خدا داشتم اما جنس تقاضای من با شما فرق می کرد، من از سر شوق و از زیادی عشق می خواستم خداوند را ببینم اما شما به خاطر لجاجت این خواسته را دارید، همانا خداوند در برابر خواسته ی من ، گوشه ای از وجود خود را به کوه نشان داد و کوه سنگی و عظیم از هم پاشید، این خواسته ی بزرگی ست اما من این خواسته را از خدا می خواهم.
همه جا ساکت شده بود و موسی دستانش را به آسمان بلند کرده بود و از خدا خواست تا خود را به این مردم نشان دهد.
در این هنگام خداوند گوشه ای بسیار کوچک از وجود نورانی اش را به کوه طور نمایاند و ناگهان رعد و برقی بسیار شدید و عجیب بر کوه نشست و امتدادش به اطراف پخش شد و از عظمت این پرتو تمام نخبگان بنی اسرائیل در چشم بهم زدنی مردند و سوختند و پودر شدند و اثری از آنها برجای نماند و حتی از قدرت این نور و بازگشت آن از کوه به اطراف باعث شد که موسی هم از جا کنده شود و به شدت بر دیواره ی کوه برخورد کند و کناره ی کوه بر زمین افتد در حالیکه دردی شدید در استخوان هایش پیچیده بود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_یک🎬: باز هم صدای فریاد و آشوب از جمع بلند شد. حضرت مو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت_دو🎬:
موسی دست به کوه گرفت و از جا بلند شد و نگاهش به یارانش افتاد، مؤمنانی که همراه او از کوه بالا آمدند و قرار بود شاهد باشند بر نزول تورات و شهادت بدهند بر راستی گفتار موسی و صداقت این پیامبر مظلوم، اما حالا همه ی شاهدها تبدیل به تلی از خاکستر شده بودند، البته حقشان بود چون زیاده خواهی و بهانه جویی که رنگ و بویی از وسوسه ی شیطان داشت، داشتند، اما....اما به این ترتیب کار موسی سخت میشد، آنهم با قوم بهانه جویی مثل بنی اسرائیل! به این ترتیب مردم بنی اسرائیل حرفهای موسی را قبول نمی کردند و زحمات چهل ساله ی موسی بر باد میرفت.
پس موسی دوباره به جانب کوه طور و عبادتگاهش شتافت و همانطور که اشک از چشمانش روان بود با حالتی مستاصل دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: خداوندا! الها! پروردگارا! قوم من بد کردند، اما تو را به عظمت محمد و آل محمد آنها را ببخش و بار دیگر آنان را زنده گردان تا همراه من به بین قوم بنی اسراییل بیایند.
موسی فریادش به آسمان بلند شد و فرمود: خداوندا این مؤمنانی بودند که در تربیت آنها سخت کوشیدم، خداوندا به حرمت محمد و جانشینش علی از گناهشان درگذر که تو مهربانی بر گنهکاران و بخشنده ای عصیان کاران و آنان را زنده گردان.
در این هنگام خداوند دعای موسی کلیم الله را اجابت کرد، چرا که رابطه ی موسی و خدا جدای از نبی و خداوند، عاشق و معشوق بود و خداوند هم موسی را بسیار دوست می داشت و از طرفی موسی کسی را واسطه قرار داده بود که دنیا برای وجود نازنین آنها خلق شده بود و در یک لحظه کالبد پودر شده ی نخبگان به حالت اول در آمد و روح آنها را از ملکوت به جسمشان برگردانده شد.
حالا نخبگان برگشته از عالم ملکوت، مانند انسان های مجنون دور موسی را گرفته بودند و گریه و زاری می کردند و همه بر سر و سینه میزدند و از گناهشان استغفار می طلبیدند و همان مردجوان که اعتراض کرده بود در حالیکه بر سر میزد جلوی پای موسی خود را بر زمین انداخت و گفت: ما اشتباه می کردیم، ما در اشتباهی بس مهلک بودیم، خدا را شکر که ما را دوباره به دنیا برگشتیم تا جبران مافات کنیم، وقتی صاعقه از کوه به ما برخورد کرد، روح ما را به آسمان بردند، تمام فرشتگان آسمان بر سر ما آتش می ریختند و ما مغضوب قهر خدا و ملائکه بودیم تا آنکه ما را شفاعت کردند و ما دیدیم به خدا قسم که تمام آسمان تحت سیطره ی محمد و علی و فرزندان او بود.
به خدا قسم که تمام ملائکه آسمان گوش به فرمان محمد و علی بودند، به خدا قسم که به امر محمد ما را به این دنیا برگرداندند، حالا ما می دانیم که نه تنها همه کاره ی این عالم بلکه همه کاره ی تمام عوالم، این دنیا و آن دنیا و آسمان و زمین کسی جز محمد و آل محمد نیست...
آن جوان می گفت و تمام جمع نخبگان بر سر و سینه میزدند و این هفتاد نفر از آن دنیا برگشته از دل و جان عشق محمد و علی را به دل گرفته بودند چرا که حقایق عوالم را با چشم خود دیده بودند.
موسی از این اتفاق شاد شد و خدا را شکر کرد که بالاخره نخبگان قومش هدایت شدند آنهم چه هدایت شدنی و حالا وقت برگشت به میان قوم بود
در این هنگام که هنوز شیرینی سخنان نخبگان و هدایت آنها، درست بر جان موسی ننشسته بود که قاصدی از غیب آمد و با خبرش تلخی شدیدی در جان موسی ریخت...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۰ 🎬: در این هنگام ناگهان سپاهیانی از پشت سر عایشه ظاهر شد، سپاهیانی
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۳۱🎬:
وقتی که حسین علیه السلام به عباس فرمان داد که صبر پیشه کند، عباس دستی به روی چشم گذاشت و شمشیر را به نیام برگرداند و قدمی عقب گذاشت تا پشت سر حسین قرار گیرد.
آخر او جوری تربیت شده بود که روی حرف ولایت زمانش حرف نزند، آری او پرورش یافته ی دست ام البنین بود و سخن حسین و زینب و فرزندان زهرا برایش حجت بود.
گویی امام منتظر چنین حرکت زشتی از سمت مزدوران بنی امیه بود، اما وصیت حسن علیه السلام بود که در مراسم تشییعش آشوبی به پا نشود و عباس سر تعظیم فرود آورد و این عمل جز از افراد شجاع که دارای اصول و ارزش های ثابت و بلندی هستند بر نمی آید.
نگاه ام البنین از تابوت حسن که اینک مملو از تیرهای کینه و حسد بنی امیه شده بود به سمت حسین و عباس کشیده شد، ام البنین با دیدن این مصیبت زیر لب گفت: خیلی دوست داشتم فریاد بکشم عباسم! پسر دلاورم! ای شبه حیدر کرار! بر این جمع پلید حمله ببر و از کیان اهل بیت دفاع کن و آنها را بکش، چرا که اینها باز مانده ی همان هایی هستند که دست علی را بستند و پهلوی زهرا را شکستند، اینها جیره خوار همان کسی هستند که پول خرج کرد تا حسن را مسموم و شهید کنند، اینها اگر زنده بمانند آنقدر کینه از علی دارند که به حسین هم رحم نمی کنند حتی تو را هم اربا اربا خواهند کرد چرا که نشانی از علی بر جبین داری، پس بکششان تا نسلشان از روی زمین جمع شود، اما...اما پسرم عباس! تو خوب وظیفه ی خود را می شناسی و رعایت و وصیت امام حسن و اطاعت از امام حسین را بر همه چیز ارجح تر می دانی و واجب می شماری...
عایشه و مروان و سربازان بنی امیه راه ورود به مسجد النبی را سد کردند و به ناچار، جمعیت عزادار با تابوتی که تیرها از همه جایش بیرون زده بود به سمت بقیع حرکت کرد، گویی زهرا و فرزندانش بعد از مرگ هم باید مظلوم باشند...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🖤🌺🖤🌺🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_دو🎬: موسی دست به کوه گرفت و از جا بلند شد و نگاهش به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت_سه🎬:
هنوز شیرینی توبه کردن و برگشت نخبگان در کام موسی ننشسته بود که اینبار پیک غیب فرود آمد و به موسی از اوضاع و احوال قومش پس از غیبت چهل روزه ی او گفت
موسی با ناراحتی و تعجب سخنان پیک حق را گوش می کرد و پیک حق قدم به قدم انحراف قوم موسی را شرح داد، انگار فیلمی سینمایی در جلوی چشمان موسی آورده بودند و او می دید که هارون را کنار زدند و سامری بر تخت ریاست نشست و با کمک ابلیس گوساله ای طلایی ساخت و اعمال و عبادات شیطانی و سحر و ساحری رواج داد و حالا قوم او در خلال چهل روز اعتکاف و غیبت موسی گوساله پرست شده بودند.
موسی از خدا پرسید: حال که اتفاقات را متوجه شدم سوالی برایم پیش آمده و آن این که گوساله از سامری است ولی صدایش از کجا آمده است؟ خداوند فرمود: از من بود یعنی اراده پروردگار بود که گوساله صدا داشته باشد چون دیدم قومت از من روی برگرداندند به سوی گوساله طلایی، پس امتحانشان را بیشتر کردم.
چون انسان موجودی مختار است پس باید زمینه اختیارش هم چه در خوبی و چه در بدی فراهم بشود.
اگر بخواهد خیلی بد شود، باید شرایط گمراهی او فراهم باشد و اگر هم بخواهد به راه صالح برود، باید شرایط رستگاری او فراهم باشد.
پس خداوند فرصت و شرایط راه نادرست یا درست رفتن انسان را همیشه مهیا می کند و پیامبران و شیاطین هم از هدایت کنندگان به سمت خیر و شر هستند.
اساسا خدای متعال با جو گیری مخالف است و اگر در میان قوم مومنان جو گیری وجود داشته باشند
از سمت خدا راه برگشتن و خطا رفتنشان توسط فتنه ها و رسانه ها تسهیل میشود تا جو بشکند و مومنین خالص مشخص شوند.
موسی تا این را شنید انگار که دنیا بر سرش خراب شده باشد به نخبگان امر کرد که هر چه زودتر به پایین کوه بروند خود با عصبانیت و تأسف پیشاپیش قوم با سرعتی بسیار زیاد در حرکت بود.
موسی آنچنان شتابان قدم بر می داشت که چند بار می خواست بر زمین سرنگون شود.
و خیلی زود به پایین کوه رسید و هنگامی که موسی میان قوم رفت و صحنه پیش رویش را دید چندین برابر بیشتر عصبانی شد همانا که درست گفته اند شنیدن کی بود مانند دیدن!
موسی چهل سال انواع تلاش ها و هدایت ها و معجزات را برای هدایت آنها به کار گرفته بود و در چهل روز تمام آن چهل سال تلاش از بین رفته بود.
او باید تکلیف همه را روشن میکرد، از گوساله و سامری گرفته تا سجده کنندگان به گوساله و ساکتین و اندک افرادی که در کنار هارون مانده بودند.
مردم که ناگهان متوجه حضور موسی و هفتاد نخبه همراهش شدند از تعجب چشمانشان از حدقه بیرون زده بود و مهر سکوت بر دهان زده بودند و به یک باره کل بیابان ساکت شد
موسی با حالتی عصبانی به میان مردم رفت او می خواست در مرحله اول سراغ سه نفر را بگیرد اول هارون، دوم سامری و سوم گوساله طلایی که خدای قومش شده بود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_سه🎬: هنوز شیرینی توبه کردن و برگشت نخبگان در کام موسی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت_چهار🎬:
موسی تا چشمش به گوساله ی طلایی افتاد که افرادی از بنی اسرائیل دورش در حال طواف بودند با عصبانیت زیاد فریاد برآورد: آیا در مورد فرمان پروردگارتان و تمدید میقات عجله کردید؟ براستی که بعد از من بد جانشینانی برایم بودید، شما...شما آئین خدا را تباه کردید و شریعت او را به بد جایی سوق دادید و در این هنگام از شدت عصبانیت الواحی که با خود آورده بود را محکم به زمین کوبید.
البته باید اذعان کنیم که حضرت موسی از مدار عقلانیت خارج نبود و این برخوردش مومنانه بود و اثر تربیتی داشت، اصلا هیچ کار نبی خدا بی حکمت نیست و فرم برخورد باید برای اثرگذاری به حدی گیرا باشد که بتواند در حد آن انحراف عمل بکند و اثر آن را از بین ببرد وگرنه نمی تواند تنبیه ایجاد کند و در حقیقت برخورد باید با گناه معادل سازی شود.
شیطان گاهی ادبیات برخورد ما را با بعضی از گناهان تبدیل به تساهلی میکند که کار تربیتی از بین میرود. مثلا خداوند از غیبت تصویری تحت عنوان خوردن گوشت بدن مرده برادر مومن را ایجاد میکند تا تنفر از آن کار ایجاد کند.
شیطان در این جا این تصویر تنفر آور را به گفتن جمله غیبت بد است تقلیل میدهد بنابراین دیگر غیبت خطای منزجر کننده تنفرآور نیست، پس تعابیری که از گناهان مختلف می شود در نحوه تنفر افراد از گناه، اثر تربیتی دارد.
موسی دوباره فریاد: هارون کجاست؟
مردم که تا به حال موسی را با چنین حالی ندیده بودند از ترس خود را از جلوی راه موسی کنار می کشیدند و با اشاره محل حضور هارون را نشان می دادند و از طرفی خبر ورود موسی به هارون رسید و هارون با شتاب به سمت موسی حرکت کرده بود و در بین راه موسی به هارون رسید و ناگهان دست انداخت و موهای سر هارون را گرفت و همانطور که با موهای محاسن هارون، سرش را تکان میداد گفت: تو کجا بودی که این قوم به این حد از ضلالت رسیدند؟! مگر تو جانشین من نبودی؟! چرا هیچ کاری انجام ندادی تا مردم اینگونه گمراه نشوند.
البته این کار موسی هم تحت تدابیری خاص بود چرا که میدانست بعدها ممکن است تورات دست کاری شده و بنی اسرائیل، هارون را باعث این وضع بدانند پس موسی سخت برخورد کرد تا هارون از خود دفاع کند و این در حافظه ی تاریخی ثبت شود که هارون بی تقصیر است.
در این هنگام هارون گفت: اول موهایم را رها کن، تا بتوانم به تو بگویم چه شده...
موسی موهای هارون را رها کرد و گفت: بگو چرا چنین شده؟!
هارون نگاهی به جمعیت اطرافش کرد و گفت: مگر خودت نگفتی که اگر شرایطی پیش آمد که قوم منحرف شد اولا تو به راه منحرفان نرو و ثانیا اتحاد قوم را بر هم نزن، به خدا قسم که من این مردم را نصیحت کردم و گفتم که راهشان به ابلیس ختم می شود اما آنها بر من شوریدند و خواستند من و اندک مومنانی که مانده بودند را بکشند و من ترسیدم که قوم از هم بگسلد و برادر کشی راه بیافتد و همین مومنانی که باقی مانده اند هم کشته شوند پس تقیه کردم اما به راه سامری و گوساله پرستی نرفتم.
من نگذاشتم خون کسی ریخته شود و اتحاد مردم پاره شود اما قدرت آنان از من بیشتر بود و نتوانستم مانع کارهای شیطانی شان شوم.
در اینجا موسی قانع شد و همه دانستند که جمع مومن و هارون بر حق بودند و تقصیری نداشتند، پس موسی سراغ سامری را گرفت
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۱🎬: وقتی که حسین علیه السلام به عباس فرمان داد که صبر پیشه کند، عباس
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۳۲🎬:
پیکر حسن مظلوم را به سمت بقیع بردند، گویی فاطمه بود که از آسمان ندا میداد: فرزندم حسن! این قوم به غصب حق اهل بیت پیامبر عادت کرده اند، اگر آن روز که قباله ی فدک را پاره کردند و ارث پدرم را از من سلب کردند، کسی جلویشان را می گرفت، اینک جرأت نمی کردند که خانه ی جدت را از تو بگیرند و آغوش جدت را از تو جدا کنند، به این سو بیا مادر، بیا در بقیع در کنار مزار گمنام خودم مأوا بگیر، بیا که مادر آغوش باز کرده برایت، بیا حسنم بیا در بغلم جای گیر، یادت هست بعد از واقعه ی درب و دیوار دیگر نتوانستم هیچ کدامتان را در بغل گیرم؟! بیا که الان جبران آن زمان را کنم، پدرت مرا با پهلوی بشکسته به خاک سپرد و اینک حسینم باید تو را با جگری پاره پاره و پیکری پر از زخم تیر به خاک بسپارد، خاکم به سر از آن روزی که حسین را بی سر به خاک بسپارند و مظلومیت ارثیه ی حضرت رسول است که به شما رسیده و تا ظهور فرزندم مهدی باقی می ماند تا مهدی از راه برسد و انتقام تمام این ظلم ها را بستاند.
پیکر امام حسن مجتبی را که با تیر سربازان معاویه زخمی شده بود در بقیع به خاک سپردند و زینب با کمری خم در حالیکه ام البنین زیر بغلش را گرفته بود و عباس تمام حواسش پی او و حسین بود به سمت خانه حرکت کرد.
حالا خانه ی بدون مجتبی دلگیرتر از همیشه بود، زینب از داغ مجتبی میگفت و به فرق شکافته ی پدر می رسید، کلثوم از فرق شکافته ی پدر به پهلوی شکسته ی مادر می رسید و حسین هم بعد از گذشت سالها از آن زمان، نگاهش خیره به میخ در بود.
ام البنین که تمام این مصائب را میدید زیر لب واگویه می کرد: چه بد مردمی بودند، این دنیا چه بد مردمی دارد، چه کردند با بهترین خلائق پروردگار! چه کردند با برگزیده ترین بندگان خدا، چه کردند با همانان که به گفته ی خود خدا، زمین به بهانه ی وجودشان خلق شده بود.
اما ام البنین نباید گریه می کرد، اگر او گریه می کرد چه کسی مرهم میشد بر زخم دل فرزندان علی....
او مثل همیشه غم را درون دلش تلنبار کرد گاهی دست به سر حسین می کشید و گاهی اشک از چشم زینب پاک می کرد و گاهی سر کلثوم را به سینه می گرفت و عباس هم گوشه ای کز کرده بود، او دلش برادرش حسن را می خواست آخر حسن بوی پدرش علی را می داد، تا حسن بود، عباس احساس یتیمی نکرد اما حالا...
دردی دیگر بر دردها و جراحتی دیگر بر زخم های دل فرزندان علی اضافه شده بود، انگار همه ی این دردها پیش درآمدی بود بر غصه ای بزرگ، غصه ای که قرار بود نه تنها دل زینب و ام البنین بلکه دل تمام عالم را به آتش بکشد.
حالا روزگار امامت حسین فرا رسیده بود، معاویه همچنان خود را حاکم بی قید و شرط مسلمین می دانست، او منافقی بود که تا آن زمان روزگار به خود ندیده بود.
نماز و روزه اش به جا بود و همیشه در مسجد صدای قرآن خواندش بلند اما دستور داده بود تا قران ناطق ، علی بن ابیطالب را بر منابر تمام مساجد لعن کنند.
معاویه دشمنی عجیبی با خاندان علی داشت، دقیقا شبیه دشمنی مادرش هند جگر خوار او به ظاهر مسلمان بود اما در حقیقت تیشه به دست گرفته بود تا ریشه ی اسلام محمدی را بزند و آن را بخشکاند.
در چنین شرایطی، ظلمی بی حد به خاندان رسول الله میشد و آنها در شهر خود نیز غریب بودند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🖤🌺🖤🌺🖤🌺
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۲🎬: پیکر حسن مظلوم را به سمت بقیع بردند، گویی فاطمه بود که از آسمان
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۳۳🎬:
ده سال از زمان شهادت امام حسن می گذشت، ده سالی که به سختی گذشت و زمینی که خلق نشد مگر برای وجود پنج کلمه ی مقدس، اینک برای اهل بیت رسول الله تنگ شده بود و معاویه علیه العنه چنان رسانه های تبلیغی را که چشم واقع بین مردم را کور می کرد در اختیار داشت و بر منابر مساجد خطبه خوانان بنی امیه روایات جعلی عنوان می کردند که مردم از علی و اولادش کناره گرفتند و اکثریت سنگ بنی امیه را به سینه میزدند، یعنی نامشان مسلمان بود و تفکرشان یهودی تمام عیار...
در چنین شرایط شیعیان علی، مظلوم ترین مردم بودند نه تنها اعتقاداتشان را نمی توانستند عنوان کنند، حتی اگر می خواستند نام نزدیکان خود را بگویند باید درگوشی صدا میزدند، زیرا اگر نامت هم همنام یکی از اولاد رسول الله بود به حکم معاویه مستحق بدترین عذاب ها بودی.
در این شرایط حسین هر چه فرزند داشت، نام اکثر دخترهایش را فاطمه و نام پسرهایش را علی می گذاشت تا غم غربت اهل بیت کمرنگ تر شود و نام علی و فاطمه که می رفت از ذهن ها پاک شود، دوباره جان بگیرد.
ام البنین در این زمان هم در کنار مقتدایش حسین بود تا اینکه خبر مرگ و به درک واصل شدن معاویه در همه جا پخش شد.
معاویه با آنهمه دبدبه و کبکبه مُرد و تمام شد، او که تمام عمرش را به غوطه ور شدن در زر و زور دنیا گذارنده بود و در دشمنی محمد و علی و آلش کوتاهی نکرده بود به درک واصل شد و حالا می بایست در آن دنیا در پیش چشم حضرت رسول و علی اعلی که همه کاری محشر کبری ست پاسخگو باشد و کاش مردم درس گرفته بودند که اگر در دنیا حکمرانی مثل معاویه هم باشی، آخرش مرگ سراغت می آید و ابد در پیش خواهی داشت و کسی که متوجه شود ابد در پیش دارد شاید کمتر ظلم و عصیان کند
بعد از مرگ معاویه بلافاصله یزید بر تخت نشست، معاویه روی هیچکدام از عهدهایی که با امام حسن بسته بود نایستاد و قرار بود خلافت موروثی نباشد اما معاویه قبل از مرگش، پسر عیاشش یزید را جانشین خود قرار داده بود.
خبر جانشینی یزید دهان به دهان و ولایت به ولایت گشت و پشت سرش قاصدهایی از شام به اطراف و اکناف بلاد مسلمین روانه شد تا برای یزید این جوانک میمون باز عیاش بیعت ستاند.
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_چهار🎬: موسی تا چشمش به گوساله ی طلایی افتاد که افرادی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت_پنج🎬:
تکلیف هارون و مومنین مشخص شد، آنها برحق بودند و تقصیری متوجه آنها نشد.
حالا موسی با عصبانیت سراغ سامری را گرفت و مردم اشاره کردند که سامری جایی پشت گوساله ی طلایی پنهان شده است
پس موسی چند نفر از مؤمنین را مأمور کرد که بروند و به هر ترتیب که شده سامری را بیاورند.
مومنین که دلی خون از دست سامری داشتند فورا به سمت او رفتند، آمدن موسی آنچنان ناگهانی بود که سامری نتوانست حتی بگریزد، پس مومنین دو طرف سامری را گرفتند و آن را مانند یک اسیر مفلوک فراری کشان کشان به سمت موسی می آوردند، این صحنه باعث شد تمام عظمت پیامبر گونه ای که سامری برای خود ساخته بود به فنا رود و اینک مردم نه یک پیامبر مقتدر بلکه یک خائن بیچاره ی دربند را که قدرت هیچ کاری نداشت می دیدند.
سامری را نزد موسی آوردند، او که از ترس موسی رنگ به رو نداشت و اعضا و جوارحش از وحشت به لرزه افتاده بود، با قامتی خم روبه روی موسی ایستاد
موسی نگاهی از سر تأسف به او کرد و با عصبانیت به سامری گفت: مشکلت چه بود؟ چه چیزی کم داشتی؟ چه کاری من می بایست برایتان بکنم که نکردم؟ چه نعمتی خدا می بایست به شما بدهد که نداد و تو مجبور شدی چنین کار قبیحی کنی؟ زود بگو علت این انحرافی که ایجاد کردی چه بود؟
سامری آب دهانش را به زور فرو داد و سکوت کرد و بار دیگر موسی با صدایی بلند تر سوالاتش را پرسید و اینبار سامری پاسخی عجیب داد و با لکنت گفت:م..م..م...من چیزی میدیدم که مردم نمی دیدند، من چیزی داشتم که مردم نداشتند، من صاحب فضائیلی بودم که مردم نبودند من خاکی از زیر پای جبرائیل داشتم، آن خاک زندگی بخش بود و به هر کجا می پاشیدی آنجا زنده میشد و سرسبز پس ...پس
آن خاک را درون گوساله انداختم، من اصلا به ذهنم خطور نمی کرد به خدا قسم که شیطان فریبم داد و شد آنچه شد و شما خبر دارید، تمام نقشه ها زیر سر ابلیس بود و من فریب خوردم
سامری چیزی برای دفاع نداشت و و نمی توانست از خود دفاع کند و فقط فرآیند انحراف را توضیح داد و این باعث شد مردم باور کنند که جریان سامری یک انحراف و ضلالت بوده نه این که رقیبی برای موسی بوده باشد
و در اینجا حقیقت مطلب بر مردم و تمام آن هفتاد هزار نفری که گوساله پرست شده بودند عیان شد.
پس موسی چون خود سامری اقرار به گناهش کرده بود، دیگر گفت و گو با او را ادامه نداد، لزومی هم نداشت که ادامه پیدا کند، مهم روشنگری بود که انجام شده بود
موسی می خواست که سامری را قصاص کند، اما خداوند که مهربانی بی همتاست و در رحمتش به روی بندگان باز است از به موسی وحی نمود که ای موسی! من از خون سامری گذشتم چون سامری فردی سخی و بخشنده بود و ما به دلیل سخاوتی که دلشت و مردم را از مالش بی بهره نمی کرد از او گذشتیم اما او را تبعید میکنم به جایی که تنها زندگی کند و امکان ارتباط با هیچ کسی را نداشته باشد والبته به سامری بگو که این مجازات دنیوی توست و عذاب آخرت تو پابرجاست.
حالا تکلیف سامری هم مشخص شده بود و موسی سراغ گوساله طلایی رفت اما قبل از نابود کردن گوساله، برای این که با همگان اتمام حجت کند، او را مورد خطاب قرارداد و گفت: ای گوساله! آیا آن چنان که این جماعت میگویند ، پروردگارت در میان تو بود و از میان تو با مردم سخن میگفت؟
در این هنگام...
ادامه دارد...
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_شصت_پنج🎬: تکلیف هارون و مومنین مشخص شد، آنها برحق بودند و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شصت_شش🎬:
گوساله به سخن درآمد و با کلامی آشکار که همه بشنوند گفت: همانا پروردگار من منزه تر ا ز آن است که گوساله یا درختی به آ ن احاطه نماید
یا در مکانی باشد، بدانید و آگاه باشید اصلا این اتفاق نیافتاده بود که خدا در من حلول کند، اما سامری دم مرا به دیواری متصل کرده بود و از جانب دیگر دیوار در زمین سوراخی کنده بود و یکی از یاران خودش را آنجا گذاشته بود که از دهان خود در بُر میدمید و با مردم سخن میگفت. اجنه بود را در آن پنهان کرده بود.
ای موسی بنی اسرائیل با عبادت من خوار شدند زیرا در صلوات فرستادن بر محمد و آل محمد سستی کردند دوستی با ایشان را انکار کردند و به پیامبر آخرالزمان و وصی برحقش اعتقاد پیدا نکردند و این تقصیر و گناه آنها باعث شد تا توفیق پرستش خدا از آنها سلب شود و مرا بپرستند.
به این ترتیب گوساله هم فرآیند تفصیلی ساخت خودش را توضیح داد و هم علت معنوی درون بنی اسرائیل که موجب این اتفاق شده بود را به آنها تذکر داد.
در این هنگام موسی گوساله را ریزریز کرد، سوزاند و آب نمود و هر آنچه از آن مانده بود، را در آب ریخت و این اراده خداوند بود که این بت باید در معرض همه عموم و سامری از بین میرفت و ذره ذره و تحقیر میشد تا همه بدانند که خداوندی جر خدای یکتا وجود ندارد و این خدا در هیچ جسمی تجسم نمی یابد.
اکنون موسی، تکلیف هارون و سامری و گوساله ی طلایی را مشخص کرده بود و حالا نوبت مرتدین بود.
موسی بر فراز تپه ای رفت و فریاد برآورد، ای قوم بنی اسرائیل اینک یک فرصت به شما می دهم، هر آنچه از شما که فریب سامری را خوردید و خدا را تکفیر نمودید و مرتد شدید و به گوساله پرستی روی آوردید، خودتان نزد من بیایید و اعتراف کنید به ارتدادتان...
همهمه ای در بین قوم افتاد و هر کسی چیزی می گفت و در آخر هیچ کس حاضر نشد که خود را معرفی کند و باز موسی از آنها خواست تا خود پا پیش بنهند.
اما هیچ کس گوساله پرستی را گردن نمی گرفت و همه با هم فریاد می زدند ما به یهو، خدای یکتا ایمان داشتیم، انگار نه انگار که تا ساعتی قبل هفتاد هزار نفر از این قوم به دور گوساله می چرخیدند و با اعمال شیطانی شان او را عبادت می کردند.
اما موسی مأمور بود تا مرتدین را شناسایی کند و آنها را به سزای اعمالشان برساند ولی کار سخت شده بود، هیچ کس قبول نمی کرد که مرتد شده، در این هنگام فرشته ی وحی بر موسی فرود آمد و فرمان پروردگار را به او ابلاغ کرد: ای موسی! به قومت بگو تا همه ی آنها از آبی که باقیمانده ی گوساله را در آن ریختی بخورند که در این حکم سرّی نهفته است
موسی رو به مردم کرد و گفت: همه ی شما موظفید جرعه ای از این آب بخورید...
ادامه دارد...
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۳۳🎬: ده سال از زمان شهادت امام حسن می گذشت، ده سالی که به سختی گذشت و
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۳۴🎬:
حالا عمال بنی امیه به دستور یزید مأموریت داشتند تا از حسین که امام شیعیان بود و البته خلافت حق او بود، بیعت بستاند و این بیعت به هر قیمتی باید گرفته می شد، حتی در ازای جنگ و خون ریزی...
امام حسین که خوب می دانست انتهای نیت امویان چیست، قصد مکه نمود، که هم از شر قاصدان یزید در امان باشد و هم حج به جا آورد.
اما این سفر باید شبانه و بی سر وصدا انجام میشد.
اواخر سال شصت هجری بود، حسین در خانه ی پدری نشسته بود و اهل بیت و خواهران و برادرانش را دور خود جمع نمود و به همه اعلام کرد که قصد رفتن به مکه را دارد.
فرزندان علی با او همراه شدند و قرار شد با سرعت بار سفر ببندند و فردا شب به قصد مکه از مدینه خارج شوند.
ام البنین با شنیدن این خبر به نزد حسین شتافت، حسین فارغ از همه جا مشغول نماز شب بود.
ام البنین جلوی در نشست تا نماز حسین تمام شود.
حالا ام البنین سراپا چشم شده بود، او انگار که قامت علی را پیش رو می دید و وقتی که حسین به سجده می افتاد، حس می کرد حسن پیش رویش است.
ام البنین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: الهی که تمام هست و نیستم فدای تو شود ای پسرم حسین! الهی به قربان قد و بالایت شوم که اینچنین جلوی پروردگار در خضوع و خشوع است، خدا را شکر که لیاقت داد تا مادری کنم برای سرور جوانان اهل بهشت و کاش به چشم زهرا بیایم و در آن سرا مرا به کنیزی قبول کند.
حسین زودتر از همیشه نمازش را تمام کرد، چون حس کرد کسی در انتظارش است و با دیدن ام البنین لبخندی زد وگفت: سلام مادر جان! چرا دم در نشسته ای؟! داخل شو...چه شده که این وقت شب اینجایی؟!
ام البنین جلو رفت و همانطور که قربان صدقه ی حسین می رفت گفت: شنیدم که قصد سفر داری، درست است که سنی از من گذشته و پای سفرم لنگ است، اما دلم در گرو دل توست و تمام وجودم در بند مهر فرزندان زهراست، من هم می خواهم همراه شما باشم و آمده ام تا از شما اجازه همراهی بگیرم.
حسین لبخندش پررنگ تر شد و گفت: تو حق مادری به گردن من داری و همیشه همراه و همسنگر علی و اولادش بودی، من هم خیلی دوست دارم مادری همچون ام البنین در این سفر همراهی ام کند تا مرهمی باشد بر دل زینب و فرزندانم در روزهای سخت، اما مادرجان! شما باید بمانید، مصلحت است که شما بمانید و حافظ اموال فرزندان علی باشید، شما باید بمانید تا فرزندان علی از سفر برگردند.
ام البنین که الگوی ادب و نزاکت بود، با اینکه دوست داشت در این سفر همراه حسین و زینب و پسرانش باشد، اما چون دید حسین از اوخواست تا بماند، دست بر چشم نهاد و همچون همیشه گوش به فرمان ولایت زمانش بود
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼