eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_شانزدهم🎬: یوکابد کنار رودخانه ای که موج هایش با سرعت خود را
🎬: آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به قدم زدن کردند، حسی عجیب بر جان آسیه افتاده بود، حسی که او را به کناره ی نیل کشانده بود. فرعون قدم زنان جلو رفت و تخت زرکوبی را که به ساحل نیل آورده بودند نشان داد و گفت: ملکه ی زیبایم برویم کمی بر تخت بنشینیم. آسیه بی آنکه چیزی از احساسات درونش بروز دهد، لبخندی زد و هر دو به سمت تخت رفتند. فرعون روی تخت نشست و آسیه هم در کنارش، سپس دستور آوردن نوشیدنی دادند، شربتی گوارا از عسل و عصاره ی گلهای خوشبوی بهاری که آسیه این نوشیدنی را بسیار دوست می داشت. جامی به دست آسیه و جامی به دست فرعون بود که ناگهان آسیه از دور داخل رود نیل، نقطه ای سیاه رنگ را دید که به سمت آنان می آمد. آسیه ناخواسته از جا بلند شد و گفت: آن...آن چیست؟! فرعون چشمانش را ریز کرد و کمی آن سوتر را نگاه کرد و‌گفت: به گمان تکه چوبی ست که موج نیل به سمت ما می آوردش... جام از دست آسیه بر زمین افتاد، آن احساسات شدت گرفته بود، حسی شبیه دوست داشتن، انگار آن تکه چوب شناور قدرت جذبی عجیب داشت و آسیه را به سمت خود می کشید. فرعون نگاهی به آسیه و نگاهی به جام سرنگون شده بر روی زمین کرد و گفت: ملکه ی من! تو را چه می شود؟! آسیه ناخوداگاه بی آنکه جوابی به فرعون بدهد به سمت آب رفت و در عین تعجب اطرافیان خود را به آب زد. فرعون فریاد زد: اگر آن شی که به این طرف می آید را می خواهی، باز گرد هم اکنون دستور می دهم غلامان آن را برایت از آب بگیرند تا بدانی چیز آنچنانی نیست که تو را کنجکاو کرده. آسیه دستی تکان داد و گفت: نه...نه...خودم باید آن را از آب بگیرم انگار به آسیه الهام شده بود که خود با دست خویشتن گوهری دردانه را از آب صید کند. فرعون با تعجب حرکات عجیب همسرش را می دید، حالا همه می دانستند آن شی ،صندوقچه ای چوبی ست چون صندوق به ساحل نزدیک شده بود. آسیه بر سرعت قدم هایش افزود، پاهایش در شن های نرم ساحل فرو می رفت و حالا به جایی رسیده بود که آب به گردن آسیه رسیده بود. فرعون که گمان می کرد آسیه اینک غرق میشود، با نگرانی زیاد از جا برخواست و فریاد زد: ملکه را کمک کنید، ملکه را نجات دهید، مبادا او غرق شود و زیر لب ادامه داد: ای زن تو چرا چنین کردی؟ انگار آن صندوقچه ای چوبین نیست و مرواریدی گرانبهاست که می خواهی جانت را برای به دست آوردنش از دست دهی... غلامان با سرعت به آب زدند و در همین لحظه دست آسیه به صندوقچه رسید، صندوقچه را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت، چند قدم به عقب آمد، دیگر طاقت نداشت، انگار صدایی الهی از درون صندوق او را می خواند، همان وسط راه در صندوق را باز کرد و تا چشمش به موسی که چهره ای جذاب و ملکوتی داشت افتاد، انگار تمام مهر عالم را به یکباره در جانش ریخته باشند، گویی این کودک تکه ای از وجود آسیه بود که سالها از او دور افتاده بود و اینک به آسیه رسیده بود. آسیه صندوقچه را محکم تر در آغوش گرفت، او‌خوب میدانست در این سال که طبق حکم فرعون تمام نوزادان پسر سبطی باید کشته می شدند، اگر فرعون نوزاد را می دید بی شک دستور قتلش را صادر می کرد. پس آسیه می بایست با هوش و ذکاوت و سیاست مخصوص به خودش عمل کند تا فرعون حتی کشتن کودک به مخیله اش هم خطور نکند. آسیه در حالیکه آب از سر و رویش می بارید و صندوق را چونان گنجی گرانبها در بغل گرفته بود جلو آمد و با ناز و کرشمه ای که هوش از سر فرعون می برد گفت:... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفدهم 🎬: آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به
🎬: آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند زیباتر شد و در حالیکه دندان های سفید و درخشانش زیبایی خاصی به چهره ملکوتی اش می داد، گفت: جناب فرمانروا! چند روزی بود از اینکه بچه ای ندارم که به جنابتان تقدیم کنم و شرمنده شما نباشم تا شما هم ولیعهدی در روی زمین داشته باشید، بسیار اندوهگین بودم و هر لحظه دعا می کردم تا این سعادت نصیبم شود و فرزندی داشته باشم که آن را به شما ارزانی دارم، گویا اینک دعاهایم مستجاب شده و پسری به زیبایی ماه به ما عنایت شده! آسیه که می دانست ممکن است فرعون دستور قتل این نوزاد را بدهد، چون واضح بود این نوزاد از سبطیان است که مادرش برای نجات جان او، فرزندش را به نیل انداخته، پس باید کاری می کرد که فرعون دستور کشتن نوزاد را ندهد پس بلافاصله گفت: این پسر آنقدر زیباست که به گمانم از الهه ی معبد خدایان باشد که نیل آن را به ما هدیه کرده و ما نباید عنایت خدایان و هدیه نیل را نادیده بگیریم. آسیه آنقدر حرفهای زیبا و دلنشین زد که فرعون به میان حرفش دوید و‌گفت: کمتر سخن بگو ملکه! مرا بی تاب دیدارش کردی، نشانم بده این موجود زیبا را که هوش از سر ملکه ی مصر برده است، تو الان اینجا بودی پس این پسر از کجا به دست تو رسید؟ آسیه اشاره ای به صندوقچه چوبی کرد و سپس درب صندوق را گشود و موسی را که مثل فرشته های آسمان در خواب خوش فرو رفته بود بیرون آورد و گفت: این صندوقچه که من ناخواسته به سمتش رفتم، همان هدیه ی غیبی ست. فرعون با اولین نگاه جذب موسی شد و دانست که تعریف های آسیه بی جا نبوده است، او دست نرم و لطیف موسی را در دست گرفت و در این هنگام موسی چشمان درشت و زیبایش را گشود. آسیه که از دیدن چشمان باز موسی هیجان زده شده بود خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت و‌موسی خنده ی نمکینی کرد. انگار همین لبخند کوچک، دل فرعون را نیز اسیر خود کرد، فرعون همانطور که دستانش را جلو می برد تا موسی را در آغوش بگیرد گفت: ای ملکه! همانا شادی تو شادی من است و بی شک این پسر، هدیه ی خدایان به خدایگان مصر، فرعون است. آسیه خوشحال از این حرف فرعون، موسی را در آغوش فرعون گذاشت، او باید کاری می کرد که فرزند خواندگی این پسر، همینجا تصویب شود چون فرعون در دربارش وزیری داشت به نام «هامان» اگر آن وزیر این واقعه را می شنید به دلیل اینکه نماینده مترفین و کاهنان در دربار بود و سخت با سبطیان و بنی اسرائیل دشمن بود، آنقدر در گوش فرعون می خواند که او را منصرف می کرد. پس آسیه زیر لب بسم اللهی گفت و نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدای یکتا کمک خواست و رو به فرعون که اینکه غرق بازی با سرانگشتان موسی و دلبری های این نوزاد شده بود کرد و گفت: سرورم! آیا نمی خواهی این هدیه ی غیبی را به فرزند خواندگی خود قبول کنی؟! فرعون لبخندی زد و نگاهش را از چهره ی موسی گرفت و به چهره ی آسیه چشم دوخت و گفت:... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هجدهم 🎬: آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند ز
🎬: فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازمانش گفت: هم اکنون کاتب دربار را فراخوانید، او را به ساحل نیل بیاورید، باید اینجا را آذین بست، باید از نیل تشکر کرد. آسیه در دل خوشحال بود از این پیشامد و خیلی سریع کاتب حاضر شد و فرعون دستور داد تا کاتب ثبت کند که در این روز فرعون پسری را که هدیه ی نیل بود به فرزندخواندگی قبول کرده و اینک مصر هم ولیعهد دارد. کاتب حکم را نوشت و جارچیان مأمور شدند که این قضیه را با ساز و دهل و آواز به گوش تمام مردم مصر برسانند. از آن طرف، کلثم خواهر موسی که او را تا نزدیکی قصر و ساحل نیل دنبال کرده بود متوجه قضیه شد، کلثم لبخندی زد و خدا را شکر کرد و زیر لب گفت: بی شک وعده ی خدا حق است، خودم شنیدم که مادرم زیر لب می گفت: خدایا طبق حکم شما، موسی را به آب سپردم و او را به من بازگردان که تو بهترین وعده دهندگانی... کلثم دوست داشت این خبر را به مادرش یوکابد بدهد و او را از نگرانی در بیاورد، اما باید می ماند و مطمئن میشد که دیگر هیچ خطری موسی را تهدید نمی کند. بعد از اینکه حکم ولایتعهدی موسی نوشته شد، این زوج به همراه فرزنده خوانده نورسیده شان به قصر رفتند. قضیه به گوش هامان رسید، هامان که مردی زیرک بود و تمام عمرش در خدمت کاهنان و مترفین و ابلیس بود، به این قضیه مشکوک شد، خصوصا وقتی فهمید که آسیه آن نوزاد را از آب گرفته، اینک زمان برای تحریک فرعون نبود، چرا حکم فرعون صادر شده بود و مخالفت با حکم فرعون، بسیار خطرناک بود، پس هامان می بایست از راهی وارد شود و این قضیه را که از نظر او بیشتر شبیه یک توطئه بود برملا می کرد، اما چه راهی؟! نمی دانست. فرعون و آسیه در قصر مستقر شدند، حالا بی تابی های موسی شروع شد، کودک گرسنه شده بود و شیر می خواست. پس فرعون دستور داد زنان بزرگ زاده قبطی که می توانند نوزاد را شیر دهند به قصر بیایند تا دایه ای خوب و نیرومند برای ولیعهد برگزیند. این خبر مانند باد در کوی و برزن شهر پیچید و هنوز دقایقی از پخش این خبر نگذشته بود که.... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_نوزدهم🎬: فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازم
🎬: زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیری داشتند، گروه گروه وارد قصر می شدند، خبر فرزندخواندگی موسی توسط فرعون در همه جا پیچیده بود و هر کسی تلاش می کرد تا این گوی با ارزش را از دیگری برباید،زیرا پای ولیعهد در میان بود و هر کس می توانست به آن نوزاد شیر دهد، دایه ی ولیعهد میشد. بزرگان و مترفین شهر با عجله به خانه شان می رفتند و از همسرشان می خواستند تا نوزاد خود را وانهد و به سمت قصر برود چرا ولیعهد خداوندگار مصر گرسنه بود و این واجب تر بود تا نوزاد خودشان... این خبر به هامان هم رسید، هامان با عصبانیتی شدید وارد قصر شد، او به سربازانش گفته بود که این نوزاد، نوزادی سبطی ست و توطيه بنی اسرائیل است تا به درگاه فرمانروای مصر راه یابند پس عزمش را جزم کرده بود تا این توطئه را کشف کند و بانیان این توطئه را رسوا و این نوزاد بنی اسرائیلی را در همان قصر فرعون با شمشیر از وسط دو نیم کند. صدای گریه ی موسی کل قصر را فرا گرفته بود، زنهای قبطی و بزرگ زادگان مصر به صف شده بودند و هر کدام که به سمت موسی می آمد، موسی آنها را نمی پذیرفت و سینه ی آنها را نمی گرفت و گریه اش شدید تر می شد، از گریه ی موسی، آسیه هم به گریه افتاده بود. فرعون که شاهد این صحنه بود و دلش نمی خواست همسر محبوبش اینچنین ناراحت و اندوهگین باشد پس دستور داد زودتر زنی را پیدا کنید که ولیعهد را سیر و آرام کند. زنها تند تند جلو‌می آمدند اما نوزاد در بغل هیچ کس آرام نمی شد، حالا تمام زنهای شیرده مصر به قصر هجوم آورده بودند تا شانس خود را امتحان کنند، اما انگار که نوزاد از هیچ زن قبطی خوشش نمی آمد. فرعون که حال نوزاد و ملکه را چنین ملتهب دید با عصبانیت فریاد زد، آیا کسی یافت نمی شود که ولیعهد ما را آرام کند؟! در این هنگام کلثم که در بین زنان در حیاط قصر حضور داشت و اخبار لحظه به لحظه موسی را از زبان خدمتکاران می شنید، خود را جلو انداخت و گفت: من می دانم آن نوزاد چگونه آرام می شود، من زنی را میشناسم که حتما کودک را آرام می کند‌. در این زمان که پادشاه و ملکه از شدت بی قراری ولیعهد اندوهگین بودند، این حرف کلثم مورد توجه سربازان قرار گرفت، سربازی او را داخل تالار بزرگ قصر که اینک گوش تا گوش آن زنان مصری ایستاده بودند شد و مستقیما به حضور آسیه و فرعون رسید و سرباز حرف کلثم را با صدای بلند گفت. فرعون از جا نیم خیز شد و رو به کلثم گفت: ای دخترک، آیا به راستی تو زنی را میشناسی که پسر مرا آرام کند؟! اگر تو راست بگویی، من هدیه ای گرانبها به تو خواهم داد. در این هنگام که هامان گوشه ای کنار تخت فرعون ایستاده بود و اوضاع را رصد می کرد قدمی جلو نهاد و انگشتش را به سمت کلثم گرفت و با نیشخندی گفت: بی شک تو از خانواده و آشنایان این نوزادی و برای همین با اطمینان چنین حرفی زدی پس تو و خانواده ات توطيه کردید تا بچه ای از ایل و تبار خودتان که بی شک سبطی است را در دربار قبطیان وارد نمایید. در این هنگام فرعون که با دقت به حرفهای هامان گوش می کرد، انگار با این حرف از خواب غفلت بیدار شده باشد رو به کلثم گفت: وزیر ما راست می گوید، حتما تو این نوزاد را می شناسی وگرنه چه دلیلی داشت به اینجا بیایی و چنین بگویی، حالا بگو برای چه چنین گفتی؟! ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیستم🎬: زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیر
🎬: کلثم که دخترکی زیرک بود، سرش را پایین انداخت و گفت: من منظور بدی نداشتم و هدفم خیر بود، شنیدم فرمانروای مصر و ملکه به خاطر بی قراری ولیعهد اندوهگین هستند، به خاطر اینکه غصه و اندوه شما را کم کنم به اینجا آمدم، آخر من دوست دارم فرمانروا همیشه شاد باشد خصوصا که اینک ولیعهد هم دارد و از آنجایی که زنی پاکیزه را می شناسم که شیری بسیار خوشبو و خوشمزه دارد و هیچ کودکی شیر او را رد نمی کند، گفتم به اینجا بیایم و شما را از وجود آن زن باخبر کنم تا شاید غصه از دل فرمانروای مصر رخت بر بندد. کلام زیرکانه ی کلثم اثر خود را بر فرعون گذاشت و رو به هامان گفت: خوشحالم که مردم این سرزمین شادی و آسودگی خیال من، برایشان با اهمیت است بروید به دنبال آن زنی که این دختر می گوید و او را به اینجا بیاورید. تنی چند از سربازان به همراه کلثم از قصر بیرون رفتند و راه قصر تا محله ی بنی اسرائیل را با شتاب طی کردند. کلثم به در خانه رفت و در را محکم زد و با صدای بلند گفت: یوکابد! ای زن پاکیزه و مهربان در را باز کن، برایت میهمان آمده، درست است داغدار نوزادی که از دست دادی هستی، بیا که مقدر شده نوزادی در دامانت پرورش یابد و شیر خوشمزه ات هدر نرود. با این حرف کلثم، سربازان و آن حاسوس هامان که در بین این سربازها پنهان بود، فهمیدند که احتمالا کودک یوکابد در همین قضیه ی کشتار کودکان بنی اسرائیل کشته شده. یوکابد با چشمانی اشکبار در را گشود و با دیدن کلثم به همراه سربازان انگار داغ دلش تازه شده باشد شروع به گریستن کرد. سربازی جلو آمد و گفت: فعلا برای کودک خود عزاداری نکن، همراه ما بیا که اگر ولیعهد شیر تو را بخورد، همای سعادت و خوشبختی بر بام خانه تان نشسته و از مقربین درگاه فرمانروا خواهید بود فقط بجنب، آماده شو و بهترین لباست را بپوش که به حضور فرمانروا می رویم. یوکابد بی آنکه برخورد آنچنانی با کلثم کند آماده شد و همراه سربازان به سمت قصر حرکت کرد. یوکابد وارد تالار قصر شد، صدای گریه ی موسی در تالار طنین انداخته بود و قلب یوکابد از شنیدن گریه ی نوزادش بهم فشرده میشد. کلثم جلو رفت و به مادرش اشاره کرد و گفت: آن زن که شرح حالش را دادم ایشان است. فرعون می خواست چیزی بگوید که هامان جلو آمد و‌گفت: ای زن تو از کدام قبیله ای؟! یو کابد سرش را بالاگرفت و گفت: از قبیله ی بنی اسرائیل ،همانکه نوزادانش را سر می برید و در خاک سرد گور می نهید، من هم نوزاد از دست داده ام و او راست می گفت، نوزادش را از دست داده بود و اما خداوند وعده داده بود که او را به یوکابد بر می گرداند و همانا وعده ی خداوند حق است. آسیه که زنی باهوش و سیاستمدار بود، درست است یکتا پرست بود و تقیه می کرد اما از دشمنی هامان با بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و می ترسید اگر دایه ای از بنی اسرائیل برای نوزادش بگیرد همین باعث شود هامان فرعون را بر ضد پسرخوانده اش تحریک کند، پس رو به فرعون نمود و گفت: اگر این زن از بنی اسرائیل است نمی خواهم به نوزاد من شیر دهد. فرعون هنوز جوابی به سخن آسیه نداده بود که باز صدای گریه ی موسی بلند شد و اینبار انگارقصد خاموش شدن نداشت. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_یکم🎬: کلثم که دخترکی زیرک بود، سرش را پایین انداخت و گ
🎬: آسیه به یوکابد اشاره کرد که از قصر بیرون رود چون نمی خواست بهانه دست وزیر بدطینت فرعون بدهد در همین هنگام صدای گریه ی موسی بلند شد و بیش از قبل گریه می کرد، انگار او هم بوی تن مادر را شنیده بود و بی تاب تر از قبل آغوش مادرش را می جست. هامان جلو آمد و می خواست چیزی بگوید که ناگهان فرعون رو به یوکابد کرد و گفت: ای زن! برو جلو و اگر این نوزاد شیر تو را نوشید و آرام گرفت، زندگی ات را زیر و رو می کنم و بی توجه به ایل و قبیله و طایفه ات شما را از بزرگان مصر قرار می دهم. حالا دیگر فرمانروای مصر مستاصل شده بود و از او خواست که موسی را شیر بدهد، آسیه هم که حالا حمایت فرعون را داشت چیزی نگفت و از جا برخواست، نوزادی را که چون جان خویشتن عزیزش می دانست در آغوش یوکابد گذاشت. قلب یوکابد از هیجان به تپش افتاده و گویی صدای این تپش، آهنگ آرام بخشی بود که آرامش را در جان موسی ریخت. موسی بوی مادر را به جان کشید و خود را در آغوش او جا کرد و در بین بهت و حیرت همگان سینه ی یوکابد را گرفت و مشغول خوردن شیر شد. آسیه از دیدن این صحنه لبخندی زیبا بر لبانش نشست و زیر لب خدای یکتا را شکر کرد و رو به فرعون گفت: من از فرمانروای مصر سپاسگزارم که بی توجه به حرف من، دستور داد این زن پاکیزه به کودکمان شیر دهد و فرعون که انگار تمام افتخار شیر دادن موسی نصیب او شده باشد، با افتخار و سربلندی سرش را تکان داد و همانطور که به کلثم اشاره می کرد گفت: دامان این دختر را پر از سیم و زر کنید که این زن را به ما معرفی کرد و سپس رو به یوکابد که سر در عبا برده بود و در زیر عبا غرق دیدن موسی بود که با حرکات شیرینش شیر می نوشید کرد و گفت: ای زن! تو از این به بعد دایه ی ولیعهد هستی، پس باید در دسترس حکومت باشی، اگر زندگی در قصر را دوست داری، می توانی به قصر نقل مکان کنی برای شیردادن ولیعهد و اگر در منزل خود راحت تر هستی، ما امکانات زیادی تحت اختیارت قرار می دهیم که تو و ولیعهد در راحتی و آسایش باشید، حال بگو چه می کنی؟! یوکابد زیر لب خدا را شکر کرد و زمزمه کرد: بارالها تو خداوند یکتایی که وفا می کنی به عهد خویشتن، به من امر کردی موسی را به نیل افکنم و هنگامی که قلبم به تلاطم بود به من اطمینان دادی که او را به دامانم برمی گردانی و چه زود موسی را در آغوشم گذاشتی، آنهم در موقعیتی که فکرش را نمی کردم. یکی از زنان داخل تالار جلو آمد و در گوش یوکابد گفت: جواب فرمانروا را بده، این کودک را در قصر شیر می دهی یا در خانه خودت؟! اینک موسی سیر شده بود و سینه مادر را رها کرده بود و میخندید. یوکابد موسی را که در این لباس های فاخر، چون خورشید می درخشید به آغوش چسپاند و رو به فرعون گفت: چه نوزاد شیرینی ست، من او را چون جان خویشتن عزیز می دارم تا ولیعهد مصر همیشه سلامت باشد و خاطر فرمانروا آسوده باشد اما دوست می دارم که در خانه ی خودم این خدمت را به دربار مصر انجام دهم. فرعون سری تکان داد و گفت: باشد هر جور که تو راحتی و بعد به سربازان و معماران قصر دستور داد تا خانه ی یوکابد و عمران را آنچنان باز سازی کنند که در خور شأن ولیعهد باشد و انواع و اقسام امکانات و خوردنی ها را از قصر به خانه ی یوکابد منتقل کنند. یوکابد در ازای این خدمتی که انجام می داد، امکانات دریافت می کرد و این مزد یوکابد بود و مالی حلال و طیب و طاهر بود گرچه از قصر فرعون می آمد، اما نتیجه ی زحماتش بود. به این ترتیب موسی در دامان مادر و در خانه ی پدری رشد می کرد و آسیه که دلبسته ی موسی شده بود، هر روز به خانه ی یوکابد می رفت و گاهی هم موسی را به قصر می بردند تا فرمانروا ولیعهدش را ببیند. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_دوم 🎬: آسیه به یوکابد اشاره کرد که از قصر بیرون رود چ
🎬: دوسال از زمان تولد حضرت موسی میگذشت و به تدبیر خداوند موسی در دامان مادرش پرورش یافت و در این مدت گاهی یوکابد، موسی را به قصر فرعون می برد تا آسیه و فرعون او را ببینند و گاهی هم آسیه به خانه ی عمران می رفت و حالا وضع خانواده عمران تغییر کرده بود و آنها از حالت بردگی بیرون آمدند و جز معدود افراد و شاید بتوان گفت تنها افراد بنی اسرائیل است که در قصر آمد و شد داشتند. حالا موسی دو ساله شده بود و موسم از شیر گرفتن موسی بود، دل یوکابد دوباره به هول و ولا افتاده بود چرا که دیگر دیدار هر روز و هر ساعت با فرزندش به پایان رسیده بود. آسیه و فرعون حکم کردند که موسی را به قصر منتقل کنند و آسیه ترتیبی داد تا جشن ورود ولیعهد به قصر بعد از دوسال، با شکوه و عظمتی خاص برگزار شود. جارچیان در بوق و کرنا کردند و تمام مردم شهر از خبر ورود ولیعهد به قصر با خبر شدند و غلامانی مسول تزیین و آذین بندی شهر شدند، آنهم از خانه ی عمران تا قصر را آذین بندی نمودند و این راه همانند باغ گلی زیبا و چشم نواز شده بود، انواع و اقسام گلهای رنگارنگ و خوشبو از سرتاسر مصر و حتی سرزمین های اطراف را به شهر آوردند و در راه خانه ی عمران تا قصر گذاشتند و این راه زمینی مانند جاده ای بهشتی شده بود، جاده ای که می بایست نبی خدا را به قصر برساند. مردم دسته دسته به سمت این جاده می آمدند در حالیکه هر کدام هدیه ای برای دادن چشم روشنی به ملکه ی مصر در دست داشتند. آسیه که این محبت مردم را میدید دستور داد تا هر کس که هدیه ای آورده نام او را در لیستی ثبت کنند تا آنها مورد لطف دربار قرار گیرند. شهر در شور و شعف دست و پا میزد ولی از یک طرف هامان و جاسوسانش دست به کار بودند. هامان هنوز معتقد بود که این کودک از بنی اسرائیل است و ورود او به قصر آنهم به عنوان ولیعهد توطئه ایست که به نابودی حکومت فرعون که قوی ترین و با نفوذ ترین فرعون سرزمین مصر بود، می انجامد. هامان و جاسوسانش بی صدا همه چیز را زیر نظر داشتند و می خواستند توطئه ولیعهد را کشف و برملا کنند و نگذارند تا کار به جاهایی کشیده شود که به ضررشان پیش رود. اما آسیه که از همان روز اول جانش را بر سر نجات موسی نهاده بود، همچون کوه استوار پشت موسی بود و اجازه نمی داد چشم زخمی به موسی برسد، آسیه زنی مومن بود که در تاریخ از نسب او سخن ها گفته اند او را آسیه بنت مزاحم می خواندند، عده ای اعتقاد داشتند که آسیه از نسل فرعون زمان حضرت یوسف هست، همان که خود را آخناتون نامید و یکتاپرست شد و عده ای معتقد بودند که او نسبش به مومنان بنی اسرائیل برمی گردد. در هر صورت در اصل قضیه فرق نمی کند و آسیه یکتا پرست بود و تقیه می کرد، گویا در تقدیرش نوشته شده بود که کاری بزرگ انجام دهد و نامش در تاریخ ماندگار شود و هر زمان در طول تاریخ زنان پاکیزه و نیکوکار نیاز به کمک داشتند، آسیه از عرش به فرش آید و در کاری بزرگ حضور داشته باشد، خدا از او در قران نام برده و زمان تولد کلمه ی دوم، علی اعلی یکی از زنانی که به کعبه نزول اجلال فرمود تا فاطمه بنت اسد را در تولد مشکل گشای دنیا یاری رساند ایشان بود او نه تنها در تولد مولا علی که در تولد حضرت زهرا هم حضور داشت انگار این زوج آسمانی این کلمات مقدس باید با دست آسیه پا به این دنیا می گذاشتند. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_سوم 🎬: دوسال از زمان تولد حضرت موسی میگذشت و به تدبیر
🎬: فرعون حکم کرده بود که از خانه ی عمران تا قصر او را آذین ببندند و فرش حریر سرخ بیاندازند تا اگر ولیعهد که تازه یاد گرفته بود راه برود، خواست خود با پای خود تا قصر بیاید پا روی فرشی نرم و لطیف نهد. بالاخره ولیعهد به قصر رسید، فرعون که از این رویداد بسیار خوشحال بود بالای پله ها، جایی که بر بلندی بود و همه او را میدیدند برای استقبال از ولیعهد به انتظار ایستاده بود و بالاخره ولیعهد از گرد راه رسید. موسی در حالیکه دستان کوچکش در دست آسیه بود با پاهای کوچکش از پله ها بالا آمد. آسیه نگاهی به موسی کرد و سرشار از احساسات خوش شد، موسی در این روز از دامان مادرش که یکی از اولیاء الله بود به دامان آسیه که او نیز از اولیا خدا بود، وارد شده بود، آسیه ناگهان نگاهش به هامان که کمی با فاصله از فرعون ایستاده بود و با دیده ی دشمنی و از روی عصبانیت به موسی چشم دوخته بود افتاد و در دل آرزو کرد کاش هامان در قصر نبود،چون آسیه خوب طبیعت کینه توز هامان را می شناخت و میترسید امنیت فرزند دلبندش را به خطر اندازد. فرعون یا همان رامسیس دوم که پادشاهی قدرتمند و زیرک ترین فرعوندمصر بود، با دیدن موسی که با جثه ای کوچک جلو می آمد، ذوق زده شد، به طوری که خم شد و دستانش را زیر بغل موسی برد و می خواست تا او را در آغوش بگیرد و موسی در بغل فرعون وارد قصر شود که ناگهان موسی به طرف ریش بلند فرعون که با سنگ های رنگارنگ و گرانقیمت تزیین شده بود برد و شروع به بازی با ریش او کرد و کم کم این بازی تبدیل شد به کشیدن ریش فرعون... فرعون در ابتدا با ملاطفت خواست دست کودک را از ریش خود جدا کند، اما موسی دست بردار نبود، گویی خدا تواتی بیش ازیک کودک خردسال در دست موسی قرار داده بود و موسی محکم به موهای ریش فرعون آویزان شده بود و فرعون کمی برافروخته شد و به ناچار برای رهایی از دست موسی سرش را خم کرد و ناگهان به حالت سجده جلوی موسی افتاد. چشمان تمام مردم به این صحنه خیره مانده بود، صحنه ای بسیار عجیب بود، فرعون که ادعای خدایی می کرد و هر روز افراد زیادی به او تعظیم و سجده می کردند اینک در برابر کودکی که بیش از دوسال از عمرش نمی گذشت به خاک افتاده بود. هامان هم از دیدن این صحنه برافروخته شده بود ، او حالا یقین داشت که این ولیعهد مشکوک و‌مرموز توطئه ایست که باید خنثی شود و بهترین بهانه برای بیرون انداختن موسی از قصر و گرفتن عنوان ولیعهدی از او، همین صحنه ای بود که اتفاق افتاده بود، صحنه ای که در تاریخ یک بار تکرار شد وبس... پس از دقایقی، فرعون با حالتی دلخور از جا بلند شد، بی آنکه نگاهی به اطراف کند راهی قصر شد و آسیه که خوب می دانست اینک طوفانی به پا خواهد شد، موسی را در آغوش گرفت و همانطور که زیر لب از خداوند یکتا امداد می گرفت، وارد قصر شد. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_چهارم 🎬: فرعون حکم کرده بود که از خانه ی عمران تا قصر ا
🎬: فرعون وارد قصر شد و قبل از اینکه هر کس دیگه ای وارد قصر شود، هامان خود را به او رساند و از همان لحظه ی اول ورود موسی شروع به بد گویی از او‌کرد و گفت: ای خدای خدایان مصر، شما با چشم خود دیدید که این کودک بد یمن چه کرد؟! در بدو ورود به قصر چنان کرد که خدای مصریان به پای کودکی خرد و ناتوان بیافتد، راستش من از همان روز اول که اعلام کردید کودکی مجهول الهویه را به ولیعهدی پذیرفتید به این موضوع مشکوک بودیم، اما چون فرمانروا دستور داده بودند و نظر ملوکانه بر ولایتعهد آن نوزاد بود، لب فرو بستیم تا در موقع مقتضی ، این مهم را عنوان کنیم و امروز دیگر بیش از تاب دیدن این توطيه را نداشتیم و اینک از شما می خواهیم این کودکی را که می بایست دو سال پیش بکشید و نکشتید، اینک با ضربتی شمشیر بکشید تا این توطئه هم در نطفه خفه شود. آسیه که پشت فرعون و هامان بود و حرفهای آنان را می شنید، قلبش به تپشی سخت افتاد، او می بایست از پسر خوانده اش محافظت کند، حتی اگر شده با فدای جان خویشتن، جان او را نجات دهد، پس در این لحظه موسی را بر زمین نهاد و خود را جلو کشانید رو به فرعون و هامان نمود و فرمود: جناب هامان! با همه ی احترامی که برایتان قائلم اما به این حرفتان اعتراض دارم، آخر کودکی دو ساله چه توطيه ای می تواند داشته باشد؟! مگر شما خود کودک در خانه ندارید؟! مگر رفتار کودکان را ندیدید؟! کودکان در عالم کودکی خود هر کاری می کنند بی آنکه بدانند آن کار درست است یا خطاست، کودک است و بازی های کودکانه.... هامان خرناسی کشید و گفت: ملکه به سلامت باشد، اما کار این کودک آنچنان گستاخانه بود که به کودکان نمی ماند، انگار نیروی او را پشتیبانی می کرد تا جناب فرمانروا را به خاک افکند. در این هنگام فرعون هم سری تکان داد و‌گفت: من هم چنین ظنی دارم. آسیه تا این حرف از فرعون شنید، بدنش لرزید، چرا که این حرف اعلان خطر بود برای موسی... پس با شتاب خود را به فرعون رساند و با استیصالی در صدایش گفت: جناب فرمانروا، آخه سو ظن به کودکی که به هوای مهره های رنگین دست بر محاسن پدر می برد، آیا به جاست؟! اصلا....اصلا بیاید این کودک را امتحان کنید تا بفهمیم آیا این حرکت پسرمان از روی عناد بوده یا کودکی... فرعون یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا چگونه امتحانی؟! آسیه که انگار صدایی الهی این فکر را در ذهنش انداخته بود گفت: بیایید دو تشت در اینجا حاضر کنیم، تشتی پر از جواهرات چشمگیر و تشتی هم پر از ذغال های گداخته ی درخشان... اگر این کودک به تشت طلا دست برد و طلا در دست گرفت او تقصیر دارد و آگاهانه به مقام فرمانروا بی احترامی کرده و اگر دست برد تا ذغال گداخته و سوزان را بردارد پس بدانید آن حرکت از کودکی و‌ کنجکاوی های کودکانه است. هامان نی خواست چیزی بگوید که فرعون دستش را بلند کرد و گفت: نظریه ی هوشمندانه ایست، دستور می دهم تا دو تشت را که ملکه گفتند آماده سازید تا ولیعهد را بیازماییم و خیالمان راحت شود و یک عمر با شک و تردید زندگی نکنیم. خیلی زود دستور فرعون اجرا شد. آسیه موسی را در آغوش گرفته بود و در کنار فرعون بر تخت زرین تکیه داده بود، دو تشت در مقابلشان حاضر نمودند. فرعون اشاره کرد تا آسیه، موسی را بر زمین گذارد و آسیه چنین کرد. موسی بین دو تشت ایستاد و می خواست دست به طرف تشت پر از طلا ببرد، قلب آسیه بهم فشرده شد و در دل از خدا خواست تا موسی را محافظت کند، در این لحظه جبرئیل بر زمین فرود آمد. دست موسی را در دست گرفت و او را به سمت تشت پر از ذغال گداخته برد و موسی دست دراز کرد و ذغالی سرخ و سوزان را برداشت، در این هنگام داغی ذغال بر جان موسی نشست، موسی با فریادی کودکانه ذغال را بر زمین انداخت و همانطور که گریه می کرد و اشک می ریخت خود را به دامان آسیه انداخت. آسیه ناراحت از اینکه دست جگر گوشه اش سوخته و خوشحال از اینکه خطری از بیخ گوش موسی گذشته او را در آغوش کشید. فرعون دستی به سر موسی کشید و گفت: پس همه چی به خاطر رفتار کودکانه و کنجکاوی ولیعهدمان بوده است هامان با کینه ای عظیم به آسیه و‌موسی چشم دوخته بود و زیر لب گفت: بالاخره شما را رسوا خواهم کرد. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_پنجم 🎬: فرعون وارد قصر شد و قبل از اینکه هر کس دیگه ا
🎬: حالا موسی به قصر وارد شده بود، دل مادرش یوکابد به دنبال او پر میزد و هر روز به بهانه ای خود را به کنار قصر فرعون می رساند تا شاید گلی از گوشه ی جمال جگر گوشه اش بچیند و این فراق بر او سخت آمد و در تاریخ نوشته اند که یوکابد،این مادر باایمان که ولی از اولیاالله بود، در غم هجران موسی خون جگرها خورد و خیلی زود از این دنیا رخت سفر بست. حالا موسی در قصر فرعون در پناه آسیه این زن فداکار مومنه بود اما جریان مترفین که سر دسته ی آنها هامان بود،بسیار قدرتمند بود و آسیه به تنهایی یارای مبارزه با آنها را نداشت و از طرفی موسی می بایست تحت تعلیم مربی که به خدای یکتا ایمان داشته باشد پرورش یابد و هم اینک از خوراکی های حرامی مانند شراب و گوشت خوک و...که در قصر استفاده می شد دور ماند. خداوند یکتا که عالم است بر اسرار تمام عالم برای این موضوع هم راهکار داشت، هنوز در دربار فرعون بودند مومنانی که از زمان حضرت یوسف و آخناتون در دربار باقی مانده بودند اما آنها نیز چون آسیه تقیه می کردند. سردسته ی این مومنان که درست نقطه ی مقابل هامان بود، نامش «حذقیل» بود، حذقیل همان شخصی ست که در قران از او به نام «مومن آل فرعون» نام برده شده است، قدرت ایشان در دربار با قدر هامان برابری می کرد. هامان سردسته ی مترفین و کاهنان و شیطان پرستان بود و حذقیل سردسته ی مومنانی که خداوند یکتا را می پرستیدند و اما تقیه می کردند. فرعون تربیت موسی را بر عهده ی حذقیل نهاد و حذقیل هم با جان و دل به موسی درس می داد او تمام آنچه را که یک ولیعهد باید بداند به او آموزش میداد و حتی فنون رزم و جنگاوری را در مرتبه ی اعلا به او یاد داد و به خورد و خوراک موسی که از خوردنی های پاکیزه تهیه می شد توجه خاصی داشت. موسی در قصر فرعون کم کم قد کشید و بزرگ شد، حالا او تبدیل به نوجوانی شده بود که اندامی شبیه پهلوانان داشت و از طرفی در جنگاوری نظیر نداشت و در تمام سرزمین مصر رقیبی برای او یافت نمی شد. هامان بارها و بارها به رفتار موسی مشکوک شده بود و به او اعتراض می کرد، آخر موسی بر خلاف بقیه ی مترفین و اشراف، هوای مستمندان و ضعیفان جامعه را داشت، با آنها نشست و برخاست می کرد، درد آنها را می شنید و برای دردشان درمانی در دست داشت، به هر کجا می رفت قشر ضعیف جامعه دور او را می گرفتند و او با روی گشاده به تمام امور آنها رسیدگی می کرد و این رفتار موسی باعث شده بود هامان و اشراف دیگر به نزد فرعون بروند و به او اعتراض کنند فرعون گرچه خود با این رفتار موسی مخالف بود اما وقتی می دید که رفتار ولیعهد، رضایت عمومی مردم را در پی دارد، به اعتراض و حرفهای هامان و کاهنان بهایی نمیداد تا اینکه... ادامه دارد @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_ششم 🎬: حالا موسی به قصر وارد شده بود، دل مادرش یوکابد
🎬: با ورود موسی به کاخ، شبکه مومنانه حذقیل جان تازه ای می گیرد و انسجام و نشاط آن بیشتر می شود چرا که آن ها نسبت به این که این نوزاد همان منجی بنی اسرائیل است مطلع بودند. از این رو شبکه حذقیل شروع به جذب افراد جدید و گسترش خود می کند و ارتباطات خود را با بنی اسرائیل که اینک آن ها نیز برای خود یک شبکه مخفی ساخته بودند بیشتر می کند. گسترش شبکه مومنان در کاخ علاوه بر این که برای شان فرصت خوبی به حساب می آمد، موجب حساسیت بیشتر شبکه هامان شد؛ همچنین امکان لو رفتن حذقیل و شبکه او و کسب مدرک کافی علیه آنان را بیش از پیش آسان می کرد. حضرت موسی در کاخ بزرگ شد و علاوه بر این که محبوب بزرگان و عقلاء کاخ قرار گرفت نظراتش نیز مورد پذیرش آنان واقع شد و از طرفی همانطور که گفتیم با پشتیبانی حضرت موسی از قشر مستضعف جامعه پایگاه مردمی خوبی در بین مردم شهرهای مختلف داشت. حضرت موسی باید بیاموزد که در چنین شرایطی، کاملا مخفیانه عبادات و پرستشش را انجام دهد. قرآن می فرماید: و هنگامی که موسی به سن رشد و استواء کامل رسید ما به او حکم و علم را عطا کردیم. به گفته برخی، موسی در این زمان در سن هیجده سالگی قرار داشت. طبق این آیه می توان گفت تمام حالاتی ،عزت و احترام، عقالنیت، عبادت مخفیانه و...را که یوسف نبی در سنین نوجوانی در کاخ عزیز مصر داشت، اینک موسی نیز در کاخ فرعون دارد. علاوه بر این که حضرت موسی در جایگاه ولیعهدی قرار دارد، و همین مساله موجب می شود تا در کنار قدرت عقلانی اش امکان اعمال قدرت در برخی از بخش ها و راه انداختن برخی از عملیات ها را هم داشته باشد. به همین خاطر هنگامی که موسی برای بازدید از شهر وارد آن می شد، از محرومین و مستضعفین در مقابل ظلم و آزار قبطیان دفاع می کرد. همچنین قوانینی وضع کرده بود تا ساعت کاری بردگان و کارگرها کمتر و خدماتی که به آنان داده می شود بیشتر باشد. به همین خاطر حضرت موسی در بین طبقه مستضعف جامعه کاملا محبوب بود از طرف دیگر به همان اندازه نزد قبطیان منفور بود، چرا که آن ها سال های سال بر بنی اسرائیل حکمرانی داشتند و نسبت به آنان هر ظلم و ستم و آزار و اذیتی را که می خواستند به راحتی روا می داشتند اما اینک با حضور ولیعهد تمام اختیارات آن ها تحت الشعاع گرفته بود. هر روز مجموعه ای از گزارش هایی علیه موسی، توسط بدنه ی قبطیان و همچنین شبکه هامان به فرعون داده می شد. اما هیچکدام از این گزارش ها باعث نمی شد تا فرعون علیه موسی دست به اقدام خاصی بزند؛ چرا که فرعون از محبوبیت موسی نزد مردم و اقدامات مردم پسند او آگاه بود و این محبوبیت در نهایت به نفع دستگاه حکومت فرعون تمام می شد. هرچند که موسی طبقات مستضعف جامعه را به سمت خود دعوت می کرد و شیوه اداره ی او با شیوه جبارانه فرعونی متفاوت بود اما به هر حال این محبوبیت موسی نزد محرومین و طبقات مختلف اجتماعی باعث محکم تر شدن پایه های حکومت می شد. روش مسالمت آمیز موسی موجب استحکام حاکمیت فرعونی است؛ به همین خاطر فرعون به بدگویی های درباره موسی هیچ اعتنایی نمی کند. اما به هر حال هردو جریان مخالف موسی، سعی در اضافه کردن و نو کردن پرونده های علیه موسی و تخریب وجهه او نزد فرعون دارند. علاوه بر آن که هامان هنوز هم به شخص موسی مشکوک است و در آینده نزدیک اخباری به گوشش میرسد که مطمئن می شود موسی همان منجی بنی اسرائیل است اما هنوز هیچ مدرک و سندی برای ارائه به فرعون ندارد و از این مساله سخت رنج می برد. حتی عده ای از قبطیان به فکر ترور موسی افتاده بودند و چند باری هم تلاش کردند که موسی را ترور کنند اما اراده ی خداوند بر آن تعلق گرفته بود که موسی بماند و مردمی را نجات دهد پس آنها در نقشه ی ترور موفق نشدند. به همین خاطر حضرت موسی هنگامی که می خواست به شهر برود حتما با جمعی از محافظین وارد شهر می شد. به هر حال حضرت موسی تا سی سالگی اش به همین منوال در قصر فرعون به سر برد و شبکه حذقیل سعی در محافظت از جان موسی و شبکه هامان سعی در تغییر ذهن فرعون به نفع خودشان علیه موسی را داشتند. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_هفتم🎬: با ورود موسی به کاخ، شبکه مومنانه حذقیل جان تا
🎬: در همین ایامی که حکم و علم به حضرت موسی اعطا شد، ایشان سعی در ارتباط گیری با بنی اسرائیل نمود. او از بین بنی اسرائیل افراد قدرتمند و توانمندشان را شناسایی می کرد و بدین صورت شبکه ی مومنانه ای را در بیرون کاخ که متشکل از بنی اسرائیل بود به وجود آورد. برخی از این افراد که بعدا سر منشأ جریانات مهمی خواهند بود سامری، قارون و هارون هستند. هر چند نامی از بقیه افراد تاثیر گذار برده نشده اما ردپای آنان را در حوادث مهم بعدی شاهد خواهیم بود. این افراد که جزو طبقه رنج کشیده جامعه هستند، فرصت بسیار خوبی را برای حضرت موسی مهیا کردند که با بدنه بنی اسرائیل ارتباط داشته باشد. همچنین قبلا گفته شد که فقیه بنی اسرائیل و تعدادی از نخبگانی که همراه او بوده اند موسی را دیده اند و به پای او افتاده اند. تمام این قضایا باعث شد تا زمزمه هایی درباره منجی و ظهور او و نجات بنی اسرائیل در بین بنی اسرائیل درحال منتشر شدن است. این اخبار هرچند مایه دلگرمی بنی اسرائیل است اما از طرف دیگر باعث می شود تا شبکه جاسوسان هامان، بیش از پیش نسبت به ماجرا آگاه شده و کم کم به اطلاعات مهمی درباره منجی پی ببرند. بنی اسرائیل مردمی رنج کشیده بودند و هنوز شیوه محافظت از اطلاعات مهم و مخفی کردن اسرار از جاسوسان را یاد نگرفته بودند. حضرت موسی و شبکه حذقیل هنوز فرصتی برای آموزش دادن نحوه حفاظت از اطلاعات به بنی اسرائیل را پیدا نکرده بودند به همین خاطر اطلاعات مهمی از میان بنی اسرائیل به بیرون درز پیدا می کرد. در این میان جاسوسان هامان به راحتی توانستند با ترفندهایی از قبیل تطمیع، تهدید و ... درون شبکه بنی اسرائیلی نفوذ کرده و به دنبال سر شبکه اصلی آنان بگردند که احتمالا درون کاخ فرعون به سر می برد و او را شناسایی کنند. به همین خاطر هامان با جدیت تمام، این مساله را پیگیری می کند و پس از مدتی هامان و شبکه او به این یقین می رسند که شبکه نخبگانی بنی اسرائیلی توسط شخصی به نام موسی هدایت و رهبری می شود که اتفاقا در کاخ فرعون نیز به سر می برد و آن شخص همین موسی ولیعهد فرعون می باشد. هامان تمام تلاش خود را می کند تا بتواند مدرک قطعی و یقینی از این ماجرا به دست بیاورد و آن را مستقیما به شخص فرعون گزارش دهد. شبکه مومنان بنی اسرائیل باید کامال مراقب باشند که بهانه ای به دست هامان ندهند. هرگونه عملیاتی که زودتر از موعد انجام شود و بدون حساب و کتاب باشد کاملا به نفع هامان و شبکه او تمام خواهد شد. حتی ممکن است که هامان عده ای از بنی اسرائیل را فریب داده باشد که هرچه زودتر این اتفاق بیفتد و بهانه و مدرک کافی برای هامان به دست بیاید. همانطور که بعدها شاهد خواهیم بود افرادی مثل قارون در دام هامان گرفتار شده و علیه موسی دست به عملیات می زنند! در این شرایط بسیار حساس، کار برای حضرت موسی بسیار سخت می شود چرا که ایشان باید جریان را به نحوی مدیریت کند که هیچ بهانه ای به دست هامان نیفتد و این درحالی است که افراد عادی موجود در شبکه بنی اسرائیلی کار را برای موسی سخت می کنند و موسی در معرض آسیب جدی قرار دارد. در ادامه مباحث خواهیم دید که این اتفاق ناگوار توسط یکی از نخبگان بنی اسرائیلی به وقوع می پیوندد و باعث می شود که حضرت موسی توسط او مورد شناسایی عوامل هامان قرار بگیرد. حال باید ببینیم که این اتفاق ناگوار به چه چیزی منجر می شود و چگونه به نفع جریان مومنین بنی اسرائیلی تمام می شود؟ ادامه دارد @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨