#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۳🎬: جشنی بزرگ در قبیله ی بنی کلاب برپا بود و تمام زنها در گوش هم از
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۱۳ 🎬:
نیمه های شب بود، فاطمه دستمال خیس را روی پیشانی حسن گذاشت و دستمال دیگر را از پیشانی حسین برداشت و همانطور که دستمال را لمس می کرد لبخندی زد و گفت: خدایا شکرت...بالاخره تبش پایین آمد..دستمال سرد است
در این هنگام حسین چشمانش را نیمه باز نمود و با صدای ضعیفی از ته حلقش گفت: آب...دهانم از تشنگی خشک است...
فاطمه که از سرشب تا الان منتظر شنیدن صدای نازنین حسین بود با سرعت از جا برخواست و به سمت طاقچه گلی که کوزه ای سفالی با پیاله ای روی آن بود رفت و گفت: چشم نور دیده ام، تو جان طلب کن، آب که چیزی نیست، حاضرم کل عمرم سقایی تو را نمایم و سر و دست و چشمانم را فدای میوه ی دل حضرت زهرا نمایم...
فاطمه جرعه ای آب داخل پیاله ریخت و در این هنگام علی از در اتاق وارد شد و با دیدن این صحنه، لبخندی زد و همانطور که پیاله آب را از دست نوعروسش می گرفت و به سمت حسین می رفت فرمود: بالاخره دستان معجزه گر نوعروس این خانه حسین را بهوش آورد...
فاطمه سرش را پایین انداخت و گفت: من خادمه ی این خانه ام...
در این هنگام صدای حسن به گوش رسید: جرعه ای آب به من رسانید، جگرم می سوزد...
فاطمه فورا پیاله ای دیگر آب ریخت و همانطور که به سمت حسن می رفت گفت: جگرم به فدای جگرت یا حسن، بفرمایید بنوشید آبی خنک...
در این هنگام حسنین که تبشان افتاده بود و حالشان خیلی بهتر شده بود سر جایشان نشستند و همانطور که هر کدام پیاله ای آب در دست داشتند نگاهی به علی و نوعروسش کردند و با هم گفتند: در شب عروسیتان به زحمت افتادید و پرستار ما شدید....
فاطمه با حالت احترام و خضوع پیش روی آنان نشست و گفت: زین پس نمی گذارم آب درون دلتان تکان خورد، من آمده ام تا به خانواده ای بهشتی خدمت کنم و دوست دارم با این خدمت، به چشم خدایم بیایم و در آن دنیا خداوند خانه ای نزدیک منزلگاه شما به من عنایت فرماید و حضرت رسول و دختر شهیده شان از دست من راضی باشند...
علی از اینهمه فروتنی و فهم و ادب فاطمه بنت حزام لبخندی به لب آورد و زیر لب گفت: همانا تو آن کسی هستی که قرار است فرزندانت یاریگر حسین مظلومم شوند و جانشان را برای اسلام فدا کنند
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_سی_چهار🎬: بالاخره بعد از سه روز، جمع آوری و سامان دهی نیر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_سی_پنج🎬:
میتوان بنی اسرائیل را به دانش آموزی که تازه وارد یک مدرسه شده بود تشبیه کرد.
حضرت موسی هم مانند یک مربی و معلمی که میخواست قدم به قدم آنها را تربیت کند ولی باید در نظر گرفت که بنی اسرائیل نسلها و سالها تحقیر شده بودند و چهل سال کار تربیتی حضرت موسی در مقابل آن حجم زمانی تحقیر بنی اسرائیل که سالهای سال بود، زمان زیادی به حساب نمی آمد که بتوان از بنی اسرائیل توقع رفتار مناسبی داشت.
پشت سر بنی اسرائیل سیاهی لشکری از دشمن مسلح بود که به سمتشان می آمد، لشکری که به واقع مانند مور و ملخ بود و هر بیننده ای را می ترساند و روبه روشان هم دریایی که تا چشم کار میکرد، آب بود، دریایی مواج و پر از طغیان که قادر بود با هر موجش، لشکری از انسان ها را ببلعد.
بنی اسرائیل که در آن شرایط یک سمت کمیت و کیفیت سپاه فرعون را میدیدند و سمت دیگر دریای بی انتها و موسی که فقط یک معجزه از او میدانستند،امیدشان را از دست دادند.
آن ها در آن شرایط کار خودشان را تمام شده میدیدند، زیرا فقط ظاهر کار را میدیدند و فراموش کرده بودند که همان خدایی که تا به حال آنها را حمایت کرده و معجزات رو کرده، هنوز هم هست و یک طرف هم موسی در حالیکه «ا َن َمعی ربی َسَیهدین» بر لب داشت، در شرایطی که بنی اسرائیل کار خودشان را تمام شده میدیدند، موسی می فرمود: هرگز! من به رب و پروردگارم ایمان و امید دارم. این جمله حضرت موسی برابر با لااله الاالله در اسلام است
معادل الله به معنی نه به تمام الهه هاست و تمام آن چیزی است که بشر به آن تکیه می کند. َالا ان َمعی ربی، گرمی و دلگرمی موسی به رب خودش است. ربی َسَیهدین هم معادل لا اله الله به معنی پشت موسی در شرایطی که هنوز وحی از طرف پرودگارش نازل نشده بود و قومش در شرایط خوف و رجا قرار داشتند به پروردگارش امید داشت امیدی که منوط به نتیجه نبود.
موسی میدانست که در هر حال پروردگارش آنها را نجات می دهد پس دلیلی برای نگرانی نداشت.
امید مهم ترین زیر ساخت استمرار و شاخصه حیات یک تمدن است. اگر در یک تمدن روح امید به آینده نباشد، آن تمدن فقط ظاهر دارد و محکوم به مرگ است.
امید را در این جا میتوان در دو عقلانیت بررسی کرد یک طرف عقلانیتی عرفی، بنی اسرائیلی که امید را در تعداد افراد و ادوات جنگی فرعونیان می بینند و هنگامی که برتری تعداد دشمن را نسبت به خودشان می بیند امیدش را از دست میدهد و ناامید می شود. و عقلانیت دیگر، عقلانیت ایمانی موسی که از نوع امید مومنان و رهبران ایمانی است که امید را در جای دیگری جستجو میکند و در آن حیات و زندگی و آرامش وجود دارد.
این سنت خداوند متعال است که هم جامعه ای را هدایت میکند که آن جامعه از چنین ایمانی شبیه به ایمان و امید موسی برخوردار باشند.
در این زمان حساس که ناامیدی بر بنی اسرائیل سایه افکنده بود، خداوند متعال به موسی وحی کرد که به بنی اسرائیل بگو عهد توحید را تجدید کنند
این عهد باید در نقطه های حساس تجدید شود تا این بشر فراموش کار آن را از یاد نبرد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_سی_شش🎬: خداوند دوباره خواست که از بنی اسرائیل عهد بگیرد زی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_سی_هفت🎬:
مردم در بهت کار کالب بودند که ناگهان جوانی بلند بالا و خوش سیما که بنی اسرائیل او را خوب می شناخت و او هم یکی دیگر از شهدای زنده بود
با آرامشی در چهره اش نزد موسی آمد، این جوان که کسی جز یوشع بن نون نبود، خود را به پیامبر خدا رساند و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد و تلنگری بر وجدان خفته ی این قوم فراموشکار باشد گفت: ای نبی خدا! همانا که هر چه گفتید حق بود و ما برگزیده نشدیم مگر برای هدفی خاص، هدفی که خداوند اراده کرده به سرانجام برسد و آینده ی زمین از آن محمد و علی و اهل بیت اوست و ما هم خدمتگزار و سرباز ایشانیم و من می خواهم تجدید کنم و با زدن این حرف، باز موسی آن ذکرها را گفت و یوشع بن نون تکرار کرد و او هم تجدید عهد کرد و باز در بین بهت و تعجب سایرین به آب زد و برگشت و به قوم شهادت داد و همگان دیدند که سخن موسی و وعده ی خدا حق است.
تعداد افرادی از بنی اسرائیل که بعد از این شهادت ها از عقلانیت خود رها شدند و حرکت کردند زیاد نبود، یعنی تعداد کمی از بنی اسرائیل جرات کردند و جلو آمدند و به خدا و وعده اش اطمینان نمودند آن ها که بدون تردید عهد خود را تجدید کردند و از روی آب گذشتند همان اوتاد بنی اسرائیل
بودند که خداوند به واسطه آنها نعمت را بر بنی اسرائیل تمام کرد.
اما در این بین دسته دوم افراد مرددی بودند که در عقلانیت عرفی خود مانده بودند و میگفتند ما به خاطر نجات از کشته شدن احتمالی فرعون به این جا آمدیم و حالا این جا مرگ ما قطعی است.
در آن جا کس دیگری ما را میکشت و اینک با یک حرف و خواسته ی نسنجیده موسی باید خودمان را بکشتن دهیم و این زمزمه را تکرار می کردند و برخی آن را تایید می کردند
این دسته افراد که شیطان بر آنها چیره شده بود، به جای تردید در ایمان خودشان به موسی شک بد برده بودند، اینها یا به آب نزدند یا اگر در میان هیاهو به آب زدند، آب برای اینان مانند پل سنگی، سخت و محکم نشد و آنها غرق شدند، زیرا آب عنصری ذی شعور است و نفاق را خلوص تشخیص می دهد و کسانی را که تردید داشتند و یا از سر صدق عهد نبسته بودند در خود غرق نمود.
هنوز تعداد زیادی از قبیله ی بنی اسراییل مانده بود، پس موسی به امر خداوند عصایش را بر رود نیل خروشان که عمقش پنجاه متر بود زد و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۳ 🎬: نیمه های شب بود، فاطمه دستمال خیس را روی پیشانی حسن گذاشت و دست
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۱۴🎬:
یک هفته از آمدن فاطمه به خانه ی علی مرتضی می گذشت.
یک هفته ای که سرشار از شوق بود، انگار فاطمه پا به دنیای دیگری گذارده بود، انکار اینجا دنیا نه که عرش اعلی بود.
خانه ی خشتی و کاه گلی علی برای او همانند قصرهای زیبا جلوه میکرد، چرا که او در و دیوار و ظواهر را نمی دید، بلکه تمام هوش و حواسش پی کسانی بود که مدار آرامش زمین بودند و زمین بر گرد وجود ایشان می چرخید.
دختران زهرا حالا او را مادر خطاب می کردند و حسن و حسین هم قلب فاطمه را از آن خود کرده بودند و فاطمه بارها و بارها خدا را به خاطر این موهبت شکر می کرد
فاطمه مشغول درست کردن خمیر بود و حسین هیزم در تنور می ریخت و زینب هم که انگار بند دلش بسته به وجود حسین بود، همچون سایه به دنبال او می رفت.
در این هنگام مرد خانه از در وارد شد، فاطمه که بوی علی را حس کرده بود، با سرعت از جا برخواست و سلامی متواضعانه کرد.
علی همانطور که با لبخند جواب سلام نوعروسش را میداد به سمت تنور رفت و زینب و حسین هم به سمت او دویدند...
علی دست زینب را گرفت و چون دید فاطمه همچنان به حالت احترام ایستاده گفت: فاطمه جان! اینجا خانه ی توست، راحت باش بانوی من، بنشین و اگر کاری هست که از دست من بر می آید بگو تا انجام دهم...
فاطمه که خیره به زینب بود و متوجه شد تا نام فاطمه از دهان شوهرش بیرون آمد، همچون روزهای گذشته رنگ چهره ی بچه ها تغییر کرد و او خوب درخشش اشک را گوشه ی چشم زینبین و حسنین می دید.
فاطمه آه کوتاهی کشید و با خود گفت: تو برای آرامش این خانه آمده ای، آمده ای که فرزندان دخت پیامبر را پرستاری کنی و چون جان شیرین عزیزشان داری پس نباید هیچ چیز تو باعث غم و غصه ی این خانواده شود.
درست است هر کسی به نام خود عشق می ورزد و دوست دارد نام خود را از زبان شوهر و اطرافیان بشنود، اما تو به خاطر فرزندان فاطمه زهرا، باید چشم به این موضوع هم ببندی، باید از نام خود بگذری تا نامت در تاریخ ماندگار شود.
فاطمه دیگر طاقت نداشت که بغض گلوی زینب را که از چهره اش هویدا بود ببینید.
پس دوباره از جا برخواست و رو به همسرش گفت: پسر عمو...امکان دارد لحظه ای شما را در خلوت اتاق ببینم.
علی از جا برخواست و همانطور که دستی به سر زینب می کشید گفت: بله دختر عمو...حتما...بفرمایید داخل اتاق...
و این حجب و حیای فاطمه بود که همسرش را پسر عمو صدا می کرد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۴🎬: یک هفته از آمدن فاطمه به خانه ی علی مرتضی می گذشت. یک هفته ای که
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۱۵🎬:
فاطمه و علی وارد اتاق شدند، فاطمه که حجب و حیا و شرم در حرکاتش موج میزد سرش را پایین انداخت و همانطور که با ریشه های شال روی سرش بازی می کرد گفت: من...من...من خواسته ای از شما دارم پسر عمو، امیدوارم که اجابتم کنید.
علی علیه السلام لبخندی روی لبهایش نشست و فرمود: یا فاطمه! ای بانوی خانه ی علی، چه می خواهی؟! راحت خواسته ات را بگو که اگر در توانم باشد فی الفور اجابتت می کنم ای دختر عموی خجول و زیبا!
فاطمه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: چند روزی ست که پا به بهشت خانه ات گذاشته ام، نیت کرده بودم تا خدمتکار شما باشم و به عنوان خادمه اینجا آمده ام اما چون ملکه با من برخورد نمودید و فرزندانت مرا مادر صدا می کنند، اما...
فاطمه لختی سکوت کرد و علی سرش را تکان داد و گفت: اما چه؟! کسی حرکتی کرده که تو را آزرده است؟!
فاطمه هراسان سرش را بالا گرفت وگفت: نه...نه...حاشا و کلا...فرزندان زهرای مرضیه آنچنان با ادب و مهربانند که مرا سر ذوق و مهر می آورند، فقط زمانی که شما مرا به نام خودم صدا میزنید من غم و غصه را در چهره ی بچه ها می بینم و بغضی که بر گلویشان می نشیند را احساس می کنم، به گمانم چون نام من همنام مادر شهیده شان هست آنها به یاد فقدان مادر می افتند، خودم دیدم که شما مرا فاطمه خطاب کردی و نگاه حسن به سمت میخ در کشانیده شد و اشک از گوشه ی چشمش فرو ریخت...
و هر بار که مرا با نام صدا میزنید واقعه ای را میبینم که بی شک به خاطره ی بانوی این خانه منتهی می شود، من نمی خواهم بغض و گریه را در چهره و جان یادگاری های دختر رسول الله ببینم، لطفا مرا دیگر به نام خودم صدا نزنید...
در این هنگام بغض فاطمه شکست و اشکش جاری شد، انگار حال علی هم دست کمی از حال فاطمه بنت حزام نداشت...فاطمه تنها چیزهایی را شنیده بود اما علی خاطرات را به یاد می آورد.
علی آه کوتاهی کشید و گفت: خواسته ات را اجابت می کنم و امیدوارم خداوند خیر دنیا و آخرت را نصیبت کند که از نام خود به خاطر نوه های پیامبر گذشتی.
فاطمه لبخندی زد و گفت: دعای مولایم علی زودتر در حق من اجابت شده، همانا خدمت به شما و فرزندانت تمام خیر در دنیا و آخرت است که می تواند نصیب کسی شود و اینک قسمت این بانو شده است.
علی دست فاطمه را در دست گرفت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: حالا دوست داری تو را چه بنامم؟! تو خود که شاعری چیره دست و بانویی لطیف و سخندان هستی نامی برای خود انتخاب کن تا علی، تو را به این نام بخواند.
فاطمه سرش را پایین انداخت، انگار سخت در فکر بود و ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد، یاد خواب آن شبش افتاد همانجا که بانوی نورانی به او فرمود: مراقب پسرانم باش!
و این اشاره ی خوبی بود، پس فاطمه سرش را بالا گرفت و همانطور که صدایش از هیجان می لرزید گفت: مرا...مرا ام البنین خطاب کنید، چون من مادر پسران حیدر کرار هستم...
علی دست فاطمه را به آرامی فشار داد و فرمود: چه اسم زیبا و با مسمایی«ام البنین» من از تو ممنونم ای بانوی شجاع پاکدامن که با ورود به خانه ی علی، شمشیر از حمایل باز کردی و از شمشیر گذشتی تا بانوی خانه ام شوی و اینک از اسمت هم گذشتی تا آرامش خانه ام باشی...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
هر متر مکعب آب تقریبا یک تن وزن داشت. آن حجم عظیم آب هنگامی که روی هم آمد چند تن وزن به مصریان وار
و بی شک اصوال اقتضای نفاق، غرزدن و ندیدن نعمت هاست.
غرزدن ناشی از داشتن نعمت نبود، ناشی از فرارکردن از بار مسئولیتی بود که آن را نمیخواستند، این جا دقیقا نقطه ایمان بود. ایمان برای کسی
بود که این مسئولیت را میپذیرفت. در میان بنی اسرائیل نشانه دینداری، انجام مناسک و ظاهر مومنانه نبود بلکه بستن آن عهد و پایبند بودن به آن بود.
یعنی اوج ایمان یک بنی اسراییلی پایبندی بر عهدی بود که خدا از آنها گرفته بود و آن عهد چیزی نبود جز توسل به دامان محمد و آل محمد و فرمانبری از کلمات مقدس....
حالا بنی اسرائیل از دریا عبور کردند، قبیله ای را در آن طرف دریا دیدند که بتی سنگی را می پرستیدند و آب و غذا داشتند و زندگی می کردند و آنها تازه یادشان افتاده بود که نیاز به آب و غذا دارند پس پیش موسی آمدند و گفتند...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۵🎬: فاطمه و علی وارد اتاق شدند، فاطمه که حجب و حیا و شرم در حرکاتش م
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۱۶🎬:
روزها پشت سر هم می گذشت، ام البنین تمام دلخوشی اش خدمت به فرزندان زهرا بود، حالا بچه ها به او خو گرفته بودند، گاهی او را خاله و گاهی مادر صدا می کردند و وقتی ام البنین می دید در این جمع بهشتی هست از شوق لبریز می شد، او عاشق حضرت زهرا بود و شبها در نماز شبش مدام یاد بانوی خانه ی علی را می کرد و گزارش کار هر روزه اش را میداد و امیدوار بود که روح حضرت زهرا از دست او رضایت داشته باشد.
ام البنین حالش کمی متغییر شده بود و در آخرین دیدار با مادرش، مادر احوالات او را به بارداری تفسیر کرده بود و ام البنین خیلی خوشحال بود، چرا که قبلا مژده ی این کودک را که به ماه تعبیر شده بود به او در خوابی بس شیرین، داده شده بود.
حال ام البنین انچنان روبه راه نبود، اما باز هم سعی می کرد که این حال بارداری باعث نشود تا خدمتش به فرزندان زهرا کمرنگ شود، او تا بچه های علی کاملا غذا نمی خوردند لب به غذا نمی زد و آخرین نفری بود که شب به بستر می رفت و تا مطمئن نمی شد بچه ها راحت خوابیده اند، خواب به چشمانش نمی آمد.
ام البنین زنی فهمیده بود که حالا در مکتب علی بن ابیطالب درس زندگی را به کمال با جان و دل می گرفت.
روزی از روز ها، ام البنین دلو آب را پر نمود و همانطور که دست به کمر گرفته بود دلو را به سمت مطبخ می برد تا خمیر برای نان آماده کند و در همین حین متوجه شد ام کلثوم، گوشه ی حیات نشسته و به او خیره شده و در خودش فرو رفته...
ام البنین هراسان دلو را زمین گذاشت و با خود گفت: من باشم و دختر زهرا زانوی غم در بغل بگیرد؟! و فوری داخل اتاق شد و شانه را برداشت، این زن فهمیده می خواست به بهانه ی شانه زدن موهای ام کلثوم وارد دنیای این دخترک شود و مهر و محبت به پایش بریزد.
ام البنین در حالیکه سعی می کرد با آن حالی که کودکی به شکم می کشید حرکاتش فرز باشد، خود را به ام کلثوم رساند و کنارش نشست و همانطور که شال روی سرش را برمی داشت و موهای بافته ی دخترک را از هم باز می کرد، شروع به نوازش موهای ام کلثوم کرد و سپس شانه را به موهای ام کلثوم کشید و با محبت گفت: چه شده عزیزم؟! چرا ناراحتی؟! مگر من مرده ام که تو اینچنینی؟!
ام کلثوم بغض گلویش را فرو داد و بدون مقدمه گفت: خاله جان! چرا مادرم زود از پیش ما پرکشید؟! مادر ما که پیر نبود؟! او مثل شما جوان بود..
وقتی دیدم دلو را از آب پر کردید و دست به کمر گرفتید نمی دانم چرا یاد مادرم افتادم،آخر ...آخر...من کودک بودم اما به یاد دارم که مادرم روزهای آخر دست به پهلو و کمر می گرفت و حرکت می کرد...
ام کلثوم صورتش را به سمت ام البنین کرد و گفت: روز آخر که زنده بود مثل شما پشت سر من نشست و موهایم را شانه کرد، اما نمی دانم چرا دستش جان نداشت تا شانه را در دست بگیرد، چند بار شانه از دستش افتاد...
در این هنگام اشک از چهار گوشه ی ام کلثوم سرازیر شد و ادامه داد: مادرم بیمار نبود، او قرار بود برادری برایم به دنیا بیاورد، اما...اما...به خانه ی ما حمله کردند و مادر ما بین در و دیوار ماند و در را آتش زدند و آنقدر در را فشار دادند که میخ در به سینه ی مادرم فرو رفت و تمام در غرق خون شد...من خودم با چشم خودم دیدم که خون از میخ در میچکید...
تا این سخن از زبان ام کلثوم خارج شد صدای هق هق ام البنین بلند شد و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
و بی شک اصوال اقتضای نفاق، غرزدن و ندیدن نعمت هاست. غرزدن ناشی از داشتن نعمت نبود، ناشی از فرارکردن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_چهل🎬:
قبیله ی بنی اسراییل از کنار چند قبیله گذشتند و حالا پا درون صحرایی خشک و سوزان گذاشته بودند، صحرای سینا جایی ما بین مصر و ارض مقدس یا همان اورشلیم بود.
همگی خسته و تشنه بودند و با دیدن قبایل کنار دریا که بت می پرستیدند، فیلشان یاد هندوستان کرده بود و به گذشته فکر می کردند و گمان می بردند فرعون به عنوان خدای مصر آب و غذایشان را فراهم می کرد و نمی توانستند تطبیق دهند همان خدایی که آنها را با معجزه از راه های خشک بین نیل نجات داد، همان خدا هم می تواند نیاز آب و غذایشان را برآورده سازد.
پس جمعیتی زیاد به سمت موسی رفتند و دور او حلقه زدند و یک نفر به نمایندگی از دیگران جلو آمد و گفت: ای موسی! مگر نمی بینی ما از تشنگی هلاک شدیم، تمام بنی اسراییل زبانشان از تشنگی به کامشان چسپیده و احشام و چهارپایان هم از بی آبی در معرض مرگ قرار گرفته اند، تو ما را از مصر این سرزمین پر از سرسبزی و نعمت هجرت دادی تا در این بیابان بی خاک و علف به کام مرگ کشانی؟! و ناگهانی مردی دیگر فریاد براورد: لطفا خدایی بساز تا ما او را عبادت کنیم مانند قبایلی که از کنارشان گذشتیم، خدایی قدرتمند با سرانگشتان هنرمندت بساز که تمام نیازهای ما را بر آورده سازد...
در این هنگام موسی آهی کشید و گفت: چرا شما اینچنین غفلت زده حرف می زنید؟! نتیجه ی چهل سال آموزشی که به شما دادم کجاست؟! آیا شما نمی دانید خدایی که آنهمه معجزه رو کرد و سالهاس سال قبطیان را دچار عذاب های مختلف و ترسناک و تازه کرد و جلوی چشمان شما آب را شکافت تا شما رد شوید و دشمنانتان را در همان آب غرق کرد، نمی تواند رازق آب و غذای شما باشد؟!
در این هنگام هیاهویی به پا شد، یکی میگفت حالا کجا چاه بزنیم تا به آب برسیم و ان دیگری می گفت باید از چهارپایان استفاده کنیم تا بوی آب را تشخیص دهند و مارا به سمت رودخانه ای، چشمه ای راهنمایی کنند.
باز هم بنی اسرائیل اشتباه کردند و فکر می کردند خدا همیشه از راه معقول بشری به آنها رزق می دهد و نمی دانستند اگر اراده کند از زیر خار بیابان چشمه پدید می آید .
سر و صدا و فریاد بنی اسراییل به آسمان بلند بود و مدام غر میزدند که موسی آرام از جمع آنان بیرون آمد و به گوشه ای رفت و به نماز ایستاد
او می خواست نماز استسقاء بخواند که....
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۶🎬: روزها پشت سر هم می گذشت، ام البنین تمام دلخوشی اش خدمت به فرزندا
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۱۷🎬:
صدای هق هق ام البنین همراه با گریه ی ام کلثوم در هم پیچید، انگار این دختر تازه مادرش را از دست داده بود و شاید زخمی کهنه دهان باز کرده بود و حرفهایی را که سالها درون دلش تلنبار شده بود بیرون می ریخت.
گویی گوش شنوایی برای دیده های کودکی اش، یافته بود، پس با همان حال گریه ادامه داد: در خانه را اتش زدند و با لگد به ان کوفتند، مادرم بین در و دیوار بیهوش شد، در که باز شد، عده ای به پدرم حمله ور شدند، پدرم علی از شمشیرش جدا افتاده بود و انها هم پدرم را دوره کرده بودند و از ترس اینکه حیدر کرار خود را به شمشیرش برساند و حساب همه ی آنها را یکجا برسد، همه با هم به او هجوم آوردند و دستانش را با ریسمان بستند.
در این هنگام فضه در کنار مادرم بود و آبی به صورتش زد، مادرم چشمانش را گشود و تا پدرم را در ان حالت دید، بی توجه به حال بدش و خونی که از بدنش می رفت هراسان از جا برخواست و خود را بین پدر و مهاجمان قرار داد و می خواست با دستان کبود و سوخته اش گره از ریسمان دست پدرم علی باز کند که ناگهان غلاف شمشیر قنفذ بالا رفت و انقدر بر روی دستان مادرم زد که دست مادرم از دست پدرم جدا شد.
حرف ام کلثوم به اینجا که رسید، ناگهان کودک درون شکم ام البنین به تلاطم افتاد و حرکتی عجیب کرد،انگار او هم می خواست چیزی بگوید، ام البنین دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: کاش آن زمان من بودم و خودم به تنهایی با یک شمشیر حساب کل گروه مهاجم را می رسیدم، به خدا قسم اگر بودم با زهر شمشیرم چنان به روز انها می آوردم که به مخیله شان خطور نکند که دستان ولیّ بلا فصل پیامبر را ببندند یا اینکه دخت رسول را تازیانه بزنند.
ام کلثوم گریه اش شدیدتر شد و گفت: وقتی دستان مادرم از دست پدر جدا شد، گویی خورشید را از آسمان بی انتها جدا کرده باشند، به دنبال پدرم می دوید، قنفذ که دید مادرم دست بردار نیست و می خواهد به هر طریق ممکن ولیّ زمانش را از بند برهاند، به سمت او آمد و چنان سیلی بر صورت مادرم زد که از ضرب آن مادر بر زمین افتاد...
همه ی ما بچه ها به سمتش دویدیم، حسن کنارش بر زمین نشست و با دیدن صورت مادر می خواست چیزی بگوید که مادر با چادر رویش را پوشاند انگار نمی خواست کودکانش بفهمند چه بر سر صورتش آمده و تقلا کرد از جا برخیزد اما نتوانست.
زنان مدینه هم ایستاده بودند و از ترس مهاجمان جلو نمی آمدند و فقط نظاره گر بودند، مادرم نمی توانست بر خیزد، زیر یک بازویش را فضه گرفت و دست دیگرش را هم به دیوار گرفت و برخواست... اما کمرش خمیده بود...پدر را وارد مسجد کرده بودند و حسن و حسین هم چونان دو جوجه ی ترسان، دنبال پدر بودند و من دیدم حسن یک نگاهش به مادر بود و یک نگاهش به دنبال پدر بود...
خاله خوب شد نبودی و ندیدی...من که دیدم هنوز که هنوز است جگرم آتش می گیرد، آخر مادرم ناامیدانه به سمت خانه قدم برمی داشت، چادر وصله دار مادرم پر از خاک بود و با هر قدمی که به سمت خانه بر می داشت، قطره های خون روی زمین می ریخت... زینب خیره به خون روی زمین بود و گریه می کرد...خاله جان، از آن لحظه به بعد دیگر کمر مادرم صاف نشد و همیشه همچون زنان سالخورده و ناتوان دست به پهلو حرکت می کرد تا از پیش ما رفت...
ام کلثوم حرف می زد و ناله ی ام البنین به آسمان بلند بود، حالا ام کلثوم در آغوش ام البنین مویه می کرد که ناگهان صدای زینب از پشت سرشان بلند شد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_چهل_یک🎬: حضرت موسی به نماز استسقاء ایستاد و در این هنگام
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_چهل_دو🎬:
بنی اسراییل حالا سیراب شده بودند و شکمشان از گرسنگی به قار و قور افتاده بود، چون در صحرای بین مصر و ارض مقدس بودند و اینجا کویری لوت بی درخت و ثمر بود، هیچ چیزی برای خوردن نداشتند.
این بیابان شوره زار جز درختچه های بیابانی که میوه ای نداشتند و خار و خاشاک بیابان چیزی نداشتند و موجودی هم برای شکار کردن وجود نداشت و موجودات بیابان مارمولک و مار و خزندگانی بود که برای تغذیه انسان مناسب نبود، عموما هیچ قبیله ای در اینجا ساکن نمی شد و اگر هم میشد برای مدت کوتاهی ساکن می شدند و از آنجا عبور می کردند.
در این هنگام بنی اسراییل باز به سمت موسی آمدند، آنها حالا یاد گرفته بودند که موسی علاوه بر اینکه نبی خدا و امام در امور معنویاتشان هست،برای امور مادی و دنیوی هم باید به ایشان مراجعه کنند،زیرا که او نماینده ی خدایی هست که قادر به همه چیز است، خدایی که با معجزه آب را می شکافد و برای آنان از دل تخته سنگ چشمه می رویاند، پس این خدا می تواند گرسنگی شان هم بر طرف کند.
مردم دور موسی را گرفتند و هر کدام حرفی می زد، یکی می گفت: یا نبی خدا! از پروردگاربخواه تا روزی ما را هم برساند و آن دیگری فریاد می زد: به خدا از گرسنگی شکممان به پشتمان چسپیده...
در این هنگام موسی نگاهی به جمع پیش رو کرد، و تپه ای شنی را که همانجا قرار داشت نشان کرد و به سمتش رفت، خیلی زود بر بالای تپه قرار گرفت.
حالا تمام بنی اسراییل او را میدیدند موسی عصایش را بالا برد تا سکوت بر جمع و تمام بیابان حاکم شود، پس از اینکه همه ساکت شدند، رویش را به آسمان نمود و دستانش را بالا برد و فریاد بر آورد: الهی یا حمید بحق محمد، یاعالی بحق علی، یا فاطرالسموات و الارض بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن و یا قدیم الاحسان بحق الحسین علیه السلام روزی ما و بنی اسراییل را برسان»
چشمان همه خیره به موسی بود که در این بیابان سوزان چگونه برایشان غذا تهیه می کند و موسی بار دیگر اهمیت کلمات مقدس را برای قومش آشکار کرد، او با این کار به قومش فهماند که هر چه برکت بر سر زمین و مردمش نازل می شود همه از ناحیه ی کلمات مقدس و از برکت وجود آنهاست اصلا اراده ی خدا این است که برکات زمین و آسمان در تمام اعصار و قرن ها و سالها و در همه ی برهه های زمین از راه کلمات مقدس بگذرد و هر کس ایمان و اعتقاد راسخ به این پنج کلمه داشته باشد تمام مشکلاتش حل خواهد شد.
در این هنگام مردمی که مومن و مخلص بودند به تأسی از موسی شروع به گفتن ذکر پنج کلمه ی مقدس کردند و ناگهان آسمان کبود شد و دسته ای پرنده با سر و صدای زیاد جلو آمدند، نام این پرندگان به تعبیر قران«سلوی» بود.
سلوی پرنده ای نو ظهور با گوشتی لذیذ بود، موسی با اشاره به پرنده ها فرمود: به حرمت محمد و آل محمد رزق و روزیتان رسید، این پرنده ها را شکار کنید و از گوشت لذیذشان استفاده کنید که خدا روزی رسان است.
عده ای به دنبال پرنده ها افتادند و به راحتی آنان را شکار می کردند، این پرنده خیلی عجیب بودند، وقتی آنها را تمیز می کردند و پر و بالشان را میکندند و اماده ی طبخ میشدند، به یک باره تبدیل به پرنده ای کباب شده و خوش طعم می شدند و عجیب تر اینکه وقتی گوشت آنان را می خوردند دوباره استخوان پرنده تبدیل به پرنده ای زنده می شد و پرواز می کرد تا بنی اسراییل برای روزهای سفر در این بیابان همیشه شکار داشته باشد و کار به همین جا هم ختم نشد و بار دیگر...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_چهل_دو🎬: بنی اسراییل حالا سیراب شده بودند و شکمشان از گرس
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_چهل_سه🎬:
و باز هم موسی کلمات مقدس را واسطه قرار داد و این بار کل بیابان پوشیده شد از دانه های ریز سفید رنگی که به نرمی پنبه بودند و مزه شان به شیرینی کلوچه عسلی بود.
مردم با دیدن دانه با تعجب گفتند: «من» یعنی اینها چیست؟ و این دانه ها به «من» معروف شد و در آیات قران هم همین تعبیر آمده است.
موسی به آنها یاد داد که از این دانه ها می توان به عنوان نان استفاده کرد، به این صورت که از این دانه ها بر می چیدند و با فشار کوچکی آرد می شدند و سپس خمیرشان می کردند و وقتی خمیر را به شکل قرصی نان در می آوردند، ناگهان این خمیر بدون دیدن حرارت و آتشی، تبدیل به نانی خوشمزه میشد.
و عجیب اینکه این پرندگان و این نان های شگفت انگیز، هر روز به یک مزه و طعمی دلچسپ در می آمدند، یعنی تمام مزه ها و تمام ویتامین های مورد نیاز هر کس در این دو طعام وجود داشت.
درست است که این طعام ها مانند یک اعجاز بود، اما معجزه نبود،روند طبیعی یک عمل و عکس العمل بود.
معجزه همان عصای موسی بود که تبدیل به اژدها می شد، اما اینجا سنت خدا جاری بود، خداوند امر کرده بود که او را بپرستند و از او یاری بجویند و کلمات مقدس را به فریاد بخوانند و او هم رزق و روزیشان را به بهترین شکل ممکن می رساند، به طوریکه بندگان مخلص به زحمتی آنچنانی نیافتند، حالا که بنی اسرائیل پس از سالها استضعاف و فقر دست از خدا نکشیده بودند، خدا هم حوائج مادی و معنویشان را برآورده می کرد و این سنت خداست و همیشه و در همه جا و در تمام زمان ها جاریست، اگر بنده گوش به فرمان خدا باشد و تمام امیدش خدا و کلمات مقدس باشد، بی شک خدا هم به بهترین شکل زندگی او را سر و سامان می دهد .
حالا بنی اسرائیل امکانات یک زندگی را داشت، آب و غذا و نان را به شکلی که گفتیم خدا برایشان به برکت کلمات مقدس فراهم نمود، آنها در طول سفر و هر روز می توانستند پرنده شکار کنند و طعامی لذیذ با نانی دلچسپ داشته باشند، فقط این شکار کردن در روز شنبه نمی بایست انجام شود، چرا که شنبه ها در هر صورت متعلق به عبادت پروردگار بود.
خداوند وقتی آدم را خلق کرد و او را به روی زمین فرستاد نیازهای او را هم برطرف کرد و الان هم نیازهای بنی اسراییل را مرتفع نمود آب و غذا و نان و فقط می ماند مسکن که آن هم چون بنی اسراییل در حال هجرت بود و بیابان سینا جایی برای برپایی مسکن نبود و قرار بود آنها به اورشلیم بروند، پس نیاز مسکن اینجا بی معنا بود، اما وقتی بنی اسراییل دوباره بهانه جویی کردند و بعضی مغرضان بهانه ی مسکن و سرپناه را آوردند و خواستند به این طریق عظمت خدای یکتا را زیر سوال ببرند
اینبار دوباره موسی دست به کار شد و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۱۷🎬: صدای هق هق ام البنین همراه با گریه ی ام کلثوم در هم پیچید، انگار
#داستان_واقعی
#نامادری
#قسمت۱۸🎬:
ام البنین بوسه ای از سر کلثوم گرفت و گفت: بندهای جگرم را پاره کردی و دلم را تکه تکه نمودی، آخر این چه مصیبت هایی بود که بر دختر رسول الله روا داشتند؟!
عزیزم مادرت در ایمان به خدا و دفاع از ولایت زمانش اسوه ی صبر و استقامت است و او سرور زنان این دنیا و ان دنیاست و گمان مکن که خداوند اجر و ثواب نیکوکاران را ضایع می کند پس خداوند مادر شما را سرور تمام نیکوکاران اختیار و انتخاب نمود.
ام کلثوم ناله اش بلند تر شد و گفت: خودم با چشم خودم دیدم که پدرم حیدر کرار که در شجاعت کسی به مثال او نیست شبی که مادرم را غسل میداد ناله اش بلند شد و من نمی دانستم بر غم فقدان مادر بگریم یا بر گریه های مظلومانه ی پدر اشک بریزم.
دوباره صدای گریه های این دو در هم پیچید که ناگهان صدای زینب از پشت سرشان بلند شد: شما را چه شده؟! چرا حالتان اینگونه است؟! خاله جان خیر است چرا با این احوالاتت اینقدر اشک میریزی؟! و بعد رو به ام کلثوم کرد و فرمود: خواهرم! چه شده؟! حرفی بزنید تا بدانم چه اتفاق افتاده؟!
ام کلثوم آهی کشید و گفت: هیچ چیز نشده، من داشتم از مصائب مادرمان زهرا برای خاله جان می گفتم و تعریف می کردم که چگونه در ایام جوانی از پیش ما رفت، آیا این مصائب دل را نمی سوزاند و نباید گریه کرد؟
زینب کنار آن دو نشست و دست ام کلثوم را در دست گرفت و گفت: درست می گویی خواهرم، اما خدا در هرکاری حکمت ها و عبرتی هایی گذاشته، ما قومی هستیم که خداوند متعال ما را با تمام فضائل شرافت داده و از تمام رذائل پاک نموده، هنگامی که مصیبتی به ما برسد چیزی که مورد رضای خداوند نیست بر زبان جاری نمیکنیم و آنچنان که جدمان ما را تعلیم داده اند می گوییم«انا لله و انا الیه راجعون»، بلند شو خواهرم، بلند شو و اینقدر دل خاله را نسوزان، او نباید در خانه ی ما زیاد غم و غصه ببیند، آخر او باردارست، قرار است برادری برای ما به دنیا آورد، برادری که چون کوه پشت ما می ایستد، همه میدانند غم و غصه و گریه برای زن باردار چون سم است، پس از مصیبت ها سخن نگو...
در این هنگام ناگهان بغض ام کلثوم ترکید و گفت: چشم، دیگر چیزی نمی گویم، اما فقط یک سوال، مگر مادر ما باردار نبود؟! مگر همه نمی دانند که نباید زن باردار حتی گریه کند، پس چرا اینهمه تازیانه و سیلی او را زدند؟! چرا آتش به جانش انداختند؟! چرا میخ به بدنش فرو کردند؟! چرا برادرم محسن را به دنیا نیامده کشتند؟!
در این هنگام اشک زینب هم در آمد اما چون دختری صبور بود سعی می کرد نشکند و بار دیگر کودک درون شکم ام البنین به حرکت افتاد انگار او هم بی قرار برای انتقام شده بود و ام البنین آنچنان می گریست که بیم بیهوش شدنش می رفت..
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼