eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
✌️ زندگـے درست مثل نقاشی کردن است؛ خطوط را با امید بکش، اشتباهات را با مُدارا پاک کن، قلم مو را در صبر زیاد غوطه ور کن، و با عشق رنگ بزن. 💐 @bluebloom_madehand 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5899826047133683537.mp3
40.55M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
جلسه اول عاشق ن-AudioConverter.mp3
16.87M
رفقا سلام .. ببخشید یکم دیر شد باید ۲۰ منبع(کتاب) پیرامون نماز مطالعه میکردم بعد شروع میکردم به ضبط دوره ....‌ این از جلسه اول... با حال خوب گوش کنید🥰‌ ‌ ⚘️‌⚘️‌ کانال آموزشگاه ‌‌ ادامه داره بفرست برای عزیزترینت که کلی ثواب داره❤️ 🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_هفتم 🎬: شمر بازمیگردد و اوضاع کاروان حسین را برای عمر سعد می گوید ک
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب چشم به حسین دوخته و حسین چشم به جمعیت بی وفای روبه رویش، رباب با خود زمزمه می کند: الهی به قربان دل غریبتان و غربت عظیمتان شوم، انگار هنوز بر این مردم عهد شکن رحم و عطوفت دارید و می خواهید اگر شده حتی یک نفر را به بهشت رهنمون کنید، در همین لحظه امام، زهیر و بریر را به نزد خود می خواند، زهیر و بریر انسان های سرشناسی در کوفه هستند که چشم خیلی ها به دهان آنهاست، اول زهیر پیش میرود و بعد بریر که عمری در کوفه درس قرآن داده، هر کدام با کلامشان مردم را آگاه میکنند راهی که میروند به ناکجا آباد است، اما سخن آنها در مردم اثری نمی کند، چرا که چشمی که به زر و زیور دنیا خیره شده باشد از دیدن حقیقت محروم است. امام که چنین می بیند، بار دیگر جلو میرود و بلند ندا می دهد:«شما مردم، سخن حق را قبول نمیکنید،زیرا شکم های شما از مال حرام پرشده است» سخن امام هنوز تمام نشده است عمرسعد که ترس از بیدار شدن وجدان های غفلت زده دارد،اشاره می کند تا سربازانش همهمه کنند تا صدای حسین به گوش کسی نرسد و با اشاره عمر سعد صدای طبل ها بلند میشود و صدای حسین در آن جمع گم می شود و انگار تقدیر خداست که این صدا در گوش زمان بپیچد تا با ندای حسین، نسل ما لبیک گویان، لشکر شوند برای وجود نازنین نوادهٔ حسین... حر بن یزید ریاحی صحنهٔ پیش رو را میبیند و کلام حسین را میشنود و با خود میگوید: نکند لقمه حرام در من اثر گذاشته تا حق و حقیقت را نبینم؟! نه...مرا مادرم با عشق رسول و فاطمه بزرگ کرده، مگر میشود به روی فرزند زهرا شمشیر کشم؟! غوغایی درون حر برپا شده، آری او حقیقت را یافته، پس باید با ترفندی خود را به حسین برساند، او اینک فرمانده چهار هزار سرباز است، اگر عمر سعد بفهمد که فرمانده اش نیت پیوستن به حسین را دارد، هنوز او به مقصد نرسیده ، کشته خواهد شد، اما حر باید برود تا در محضر حسین توبه کند، تا در پناه حسین به خدا پناه ببرد، او باید برود تا قیام قیامت به همگان بفهمانند که حسین بزرگترین توبه پذیر است، تا به تمام عالم و آدم بفهماند اگر گناه کردی...اگر جرم بزرگ هم مرتکب شدی و به خود آمدی، حسین با آغوش باز تو را میپذیرد و به سمت بهشت میکشاندت... حر باید برود تا معمایی با عملکرد خود در دنیا باقی بگذارد...حر باید برود تا عاقبت به خیری معنا شود.. و حر به حسین پیوند می خورد و حسین بزرگوارانه توبه اش را میپذیرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_هشتم 🎬: رباب چشم به حسین دوخته و حسین چشم به جمعیت بی وفای روبه رو
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: ساعت حدود هشت صبح است و لبهای کاروان حسین تشنه است، که صدای حربن یزید ریاحی در صحرا می پیچد: ای مردم کوفه!شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید، اکنون چه شده که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کردید؟! عمر سعد با تعجب نگاه میکند و میگوید: این صدای حر است از طرف سپاه حسین می آید؟! یعنی حسین ، سردار سپاه مرا هم به خود جذب کرده؟! عمر سعد، احساس خطر می کند و میگوید اگر دیر بجنبم حسین تمام دانه درشت های لشکر را صید می کند و ما بیچاره میشویم پس تیر در چله کمان مینهد و به سمت سپاه حسین رها میکند و فریاد میزند: ای مردم! شاهد باشید که نخستین تیر را به سوی حسین و یارانش من پرتاب کردم.. او مردم را بر کار خلاف خود شاهد میگیرد تا عمارت ملک ری را به دست آورد و نمیداند که از گندم ملک ری نخواهد خورد.. با اشاره عمر سعد دسته تیر اندازان جلو می آیند و از همه طرف تیر به سمت حسین پرتاب می کنند تا در همین حمله حسین را بکشند و جنگ تمام شود اما یاران حسین چون پروانه دور شمع وجود مولا را می گیرند،باران تیر بر جانشان می نشیند، انگار که اینها تیر نیستند و پر پرواز از ملکوت به آنها اهدا میشود. حمله تیر اندازان عمرسعد تمام میشود و عمر سعد خیال می کند که حسین هم کشته شده.. ناگهان راهی باز می شود و حسین در حالیکه لبهای مبارکش از شدت تشنگی خشک شده از بین سی و پنج یاری که دوره اش کرده بودند و همه پر کشیدند، بیرون می آید و رو به سپاه عمر سعد می فرماید: هل من ناصر ینصرنی؟! آیا یار و یاوری هست که مرا یاری کند؟! با این کلام امام، دل ملائک آسمان به درد می آید و فوج فوج به زمین می آیند تا فرزند رسول خدا را یاری کنند، رباب این صحنه را میبیند از جا برمیخیزد ، علی اصغر را در آغوش دارد، کودک تشنه لب را نوازش می کند و میگوید: کاش علی اصغرم بزرگ بود و در این دریای نامردی کوفیان ، مردانگی را به آنان می آموخت در همین حین ، حر نزد امام می رود و میگوید:ای حسین من اولین کسی بودم که به جنگ شما آمدم و راه بر شما بستم، اکنون می خواهم اولین کسی باشم که به میدان مبارزه میرود و جانش را فدای شما می کند، به امید آنکه روز قیامت اولین کسی باشم که با پیامبر دست میدهد. امام لبخندی می زند و خواسته حر را رد نمیکند...انگار حر می خواهد در بین ملائک دلبری کند، حر مانند شیری ژیان به لشکر عمر سعد حمله میکند،هیچ کس یارای مبارزه با او را نیست، عمر سعد که خوب میداند با چه رزم آوری طرف است، دستور میدهد تا همه با هم و از هر طرف به حر حمله کنند و باران تیر و نیزه و شمشیر بر سر حر باریدن میگیرد و حر بعد از جنگی شجاعانه آسمانی می شود. امام به بالین حر می اید و میفرماید:براستی که تو حر هستی همانطور که مادرت تو را حر نامید. حر آزادمردی بود که پا به این دنیا نهاد تا به چشم جهانیان راه آزادگی و توبه آموزد و کاش اگر ما به مانند حر گاهی با گناهانمان راه ظهور نواده حسین را بستیم، مانند او هم از حجت خدا دفاع کنیم و شهید راهش باشیم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_سوم 🎬: شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود،همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، در‌چوبی اتاق نشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم می کرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت: بیا ببینم کجا بودی...اینموقع روز، یه بچه کوچک را رها می کنی و کجا میری؟! شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد ، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد، مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت: دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل می کنی اما برای چی؟! شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت: کی به شما گفته؟! اصلا من چرا... مادر دست شمسی را گرفت و کشید و سعی کرد که روی زمین سیمانی و سرد اتاق بنشیند و بعد سرش را نزدیک گوش شمسی آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت: ببین منم یک زن هستم و می دانم که گاهی سحر و ساحری لازم است، اما موندم تو چرا یه ذره عقل توی کله ات نیست و تمام پول های بی زبانی را که اسد بدبخت درمی آورد و توی دامن تو میریزه را یکباره میریزی توی حلق ملا غلام؟! شمسی که خیلی متعجب شده بود گفت: خوب به نظرتون خودم برم درس رمالی بخونم ؟! و با این حرف زد زیر خنده... مادر شمسی که حوصله اش از این حرفهای سبکسرانه شمسی سر رفته بود اوفی کرد و گفت: لازم نکرده درسش را بخونی، خیلی زرنگ بودی سیکلت را میگرفتی که بهت نگن بیسواد...و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: من موکل سفلی دارم که تمام کارها را برام انجام میده و میتونم این موکل را به تو انتقال بدم، یعنی این موکل یه جوری موروثی هست و با اشاره من به هر کدام از فرزندانم خدمت میکنه، اگر می خوای منتقلش میکنم به تو ،منتها یک سری خدمات باید براش انجام بدی... شمسی که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: موکل یعنی همون که ملا غلام میگفت و....واقعا برای منم کار میکنه؟! من باید چکار کنم ؟! مادرش سری تکان داد و گفت: آره همون هست که ملا میگه...کارهاش خیلی سخت نیست بین چند زن و شوهر جدایی بنداز و چند تا کار دیگه... شمسی لبخندی مرموزانه زد و در ذهنش هزاران نقشه کشید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 رهبر عزیز انقلاب : اگه صد مورد خیانت خواص را هم دیدید ناامید نشوید،إن شاء الله همه شما نابودی تمدن منحط آمریکایی و صهیونیزم را خواهید دید. ✳️ دوستان انقلاب همه ببینند و نشر دهند. 🟢 هرکس باعث ایجاد يأس و ناامیدی در مردم شود ، خائن است. 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین از امام خامنه ای(مدظله العالی)درعرصه های مختلف،،* تا می توانید در گروه ها به اشتراک گذارید.* *برای کوری چشم دشمنان .👋* * 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_چهارم 🎬: شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک ک
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: حالا شمسی احساس قدرت می کرد، با وجود موکل موروثی که مادرش به او هدیه کرده بود، دیگر احتیاج به مراجعه به ملا غلام نبود، او مطمئن بود که خانهٔ مطهره و محمود هر شب بحث و دعواست، اما تعهداتی را که داده بود باید عمل می کرد، حداقل بین چند زوج جدایی بیاندازد.... شمسی همانطور که آخرین چانه خمیر را پهن می کرد تا به تنور بچسپاند، ناگهان فکری به ذهنش رسید...درست است خودش است، چرا زودتر به فکرش نرسید. شمسی نان های داغ را که هنوز بخار داغی از آنها بلند بود را داخل سفره چپاند، چادر سفید با گلهای ریز سیاه را روی سرش انداخت و همانطور که از در خانه خارج می شد بلند گفت: مادر،حواست به بچه من باشه، الان میام و از در خانه بیرون آمد و اصلا نشنید که مادرش از او چند سوال پرسید. شمسی با شتاب پیش میرفت و با خود میگفت: احتمالا اینموقع روز خانه است،چرا از اول به فکرم نرسید...عه عه عه.. پاهای شمسی مانند درازگوشی که راه همیشگی اش را حفظ باشد، او را به پیش میبرد و کمتر از چند دقیقه به خانه ملا غلام رسید. در خانه باز بود، شمسی تلنگر کوچکی به در زد و چون جوابی نشنید وارد خانه شد، اتاق های ردیف با درهای چوبی آبی رنگ مانند قطار به چشم می خورد، زن ملاغلام لب حوض مشغول شستن لباس بود و تا چشمش به شمسی افتاد، لبخندی زد و اتاق ملاغلام را نشان داد و گفت: ملا میهمان دارد و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: یه مشتری دم کلفت از ده بالا اومده... شمسی که ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود به میان حرف زن پرید و گفت: با او که کاری ندارم، دخترزاده تان، فتانه توی خانه هست؟! زن که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، اوفی کرد و از زیر چشم به اتاق روبه رو که اتاق فتانه و شوهرش بود نگاهی کرد و گفت: ما نه از بچه شانس آوردیم و نه از نوه، شوهر فتانه هم شده داماد سرخانه... شمسی سری تکان داد و گفت: فتانه الان داخل اتاقشون هست؟ شوهرش هم هست؟! زن سری تکان داد و گفت: شوهرش رفته سر زمین، فتانه هم مثل همیشه یه بهانه آورد و همراه شوهره نرفت و توی خانه موند، شمسی لبخند گله گشادی زد و گفت: خوب خدا را شکر،با فتانه کار دارم و با زدن این حرف به سمت اتاقی که محل زندگی فتانه و شوهرش بود رفت. زن ملا غلام نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: معلوم این زن مکار چکار فتانه دارد؟! فتانه هنوز نزده میرقصد، وای به حال اینکه شمسی براش بزنه و اونم روی دور بیافته... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5902215453404565280.mp3
39.17M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_نهم 🎬: ساعت حدود هشت صبح است و لبهای کاروان حسین تشنه است، که صدای
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: حربن یزید به شهادت میرسد آنهم در حالی که فوجی از لشکر عمرسعد را به درک واصل کرده، روحیهٔ لشکر بهم ریخته، عمر سعد مکارانه به یسار و سالم اشاره میکند تا این دو غلام ابن زیاد که حلقه نوکری شیطان به گوش دارند غوغایی به پا کنند تا روحیه از دست رفته سپاه برگردد، یسار و سالم جلو می آیند و هل من مبارز می طلبند و یسار فریاد میزند: کجایی بریر؟ کجایی حبیب ؟ که دلم می خواهد در یک مبارزه جانانه سراز تنتان جداسازیم. حبیب و بریر که یسار و سالم در میدان جنگ به چشمشان نمی اید از جای برمیخیزند تا با یک برق شمشیر آنها را کن فیکون کنند که امام اشاره می کند به جای خود برگردند، در این هنگام عبدالله کَلبی که با همسرجوانش به کربلا آمده، پیش میرود و اذن میدان میگیرد، امام اجازه می دهد و برایش دعا می کند. عبدالله کلبی جلو می رود، یسار نگاهی به بازوان پهلوانی عبدالله و صورت جوانش می کند و به گمانش که او جوانی خام است پس پوزخندی میزند و میگوید: بریر و حبیب را به مبارزه طلبیده بودیم چه شد که تو مار بچه را به میدان فرستادند؟! حتما از آوازه ما ترسیدند؟! هنوز حرف در دهان یسار است که شمشیر عبدالله کلبی حوالهٔ یسار می شود و او بر زمین می افتد و سالم در این حال فرصت را غنیمت میشمرد و از پشت به عبدالله حمله ور میشود و شمشیر سالم، انگشتان دست چپ عبدالله را قطع میکند. ناگهان عبدالله به خروش می افتد و با یک حمله مرگبار، سالم را به درک واصل میکند و سپس رو در روی سپاه کوفه می ایستد و با لبان تشنه مبارز میطلبد، اما سپاه عمر سعد که جنگاوری عبدالله را دیده اند، پا پس میکشد، هیچ کس نمی خواهد با همچین یل شجاعی به پیکار برخیزد. عبدالله دلش هوای حسین را میکند، به سمت ایشان می آید و حسین در گوشش چیزی زمزمه می‌کند که لبهای ترک خورده اش به لبخندی زیبا باز می شود و بار دیگر عبدالله به سمت لشکر دشمن می آید. عمر سعد که میداند سپاهیان زهره شان ترکیده، گروهی را میفرستد تا دست جمعی و به یکباره به عبدالله که خون از دست چپش جاریست حمله کنند، فوجی سرباز به سمت عبدالله حمله می کند، نو عروس عبدالله که شاهد صحنه است و دل دل می کند برای دفاع از حسین و همسرش، در یک حرکت چونان شیرزنی بی باک، عمود خیمه اش را میکشد و با عمود به سمت سربازان عمر سعد حمله میکند، امام دستور میدهد او برگردد و این زن بعد از حمله ای شجاعانه، به سمت خیمه ها برمیگردد، ناگهان گروهی دیگر عبدالله را دوره میکنند و از هر طرف باران تیر و نیزه باریدن میگیرد و سپس پیکر پهلوانی عبدالله بر زمین می افتد. همسر عبدالله بی تاب میشود، خود را به پیکر عبدالله میرساند، گویی می خواهد از او طلب شفاعت کند، صدایش بلند میشود و مرثیه ها می خواند، هر بند مرثیه ای که بر زبان جاری می کند انگار تیری زهرآگین است که بر بدن عمر سعد مینشیند و اشعه ای روشنایی بخش است که بیم بیدار شدن خفته ای از سپاه میرود باید کاری کرد وگرنه نیم سپاه با مرثیه های این زن متوجه عمق مظلومیت و حقانیت حسین میشوند، پس شمر غلامش را میفرستد تا این ندای حق را نیز خاموش کنند و این شیرزن دشت کربلا با عمود چوبی که غلام شمر بر سرش فرود می آورد از نفس می افتد و به همسر شهیدش پیوند میخورد‌. این صحنه خون مُجمع کوفی را که با تنی چند از دوستانش به سپاه حسین پیوسته اند، به جوش می آورد. پس مجمع میخواهد با دوستانش کاری کند کارستان... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_پنجم🎬: حالا شمسی احساس قدرت می کرد، با وجود موکل موروثی که مادرش
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شمسی تقه ای به در زد و صدای فتانه بلند شد: هااا، چی میگین؟! خو راحتم بزارین تا این صمد لندهور هست باید باهاش سرو کله بزنم، این نکبت که میره باید نصیحت های شما را گوش کنم.. شمسی خنده ریزی کرد و پرده زرد رنگ اتاق که گلهای سرخ درشت روی آن خودنمایی میکرد را کناری زد و داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و گفت: سلام فتانه، والله من نیومدم نصیحتت کنم، اومدم کمکت کنم فتانه که خوب شمسی را میشناخت اوفی کرد و گفت: چه کمکی؟! حالا دیگه؟! اونموقع که هنوز برادر شوهرت مجرد بود و من بدبخت هم چشمم دنبالش بود و راز دلم را برات گفتم کاری نکردی، حالا می خوای چکار کنی هااا؟! شمسی که دنبال حرفی میگشت برای باز کردن سرصحبت تا هم به عهدش وفا کنه و بین یک زوج جدایی بندازه و هم یه جورایی توی زندگی محمود اثر بد بگذاره، با این حرف فتانه خنده بلندی کرد، چرا که فتانه خودش ناخواسته سر حرف را باز کرد. شمسی کنار کپه رختخواب ها که رویشان را با پارچه سفید رنگی که گلدوزی شده بود، گرفته بودند، نشست. فتانه می خواست به سمت سماور گوشه اتاق برود و چای دم کند که شمسی دستش را گرفت و همانطور که مانع رفتنش میشد گفت: بشین فتانه، کار مهمی باهات دارم، تا کسی نیست بزار بگم. فتانه که خیلی متعجب شده بود گفت: چه کار مهمی؟! زودتر بگو ممکنه صمد الانا بیادش شمسی با نگاهی مرموز به اطراف،صدایش را پایین آورد و گفت: من تازگیا متوجه شدم، گلوی محمود هم پیش تو گیر بوده، حتی خبرایی برام رسیده که با اینکه ازدواج کردی، هنوز چشمش دنبال تو هست، از اونطرف را بطه اش با مطهره هم شکر آب هست و احتمالا به زودی از هم جدا میشن، تو هم اگر بتونی از صمد جدا بشی، من کمکت میکنم به عشق قدیمیت برسی.... فتانه که فکر میکرد شمسی داره مسخره اش میکنه، چشمهایش را ریز کرد و گفت:این حرفا را از کجا درآوردی شمسی؟!چی توی سرت میگذره؟! محمود که الان باید تو جبهه باشه، بعدم اگر دلش پی من بود یک بار یه اشاره ای چیزی می کرد...نه این حرفها به محمود نمیچسپه، اون چشم پاک تر ازاین حرفاست.. شمسی برای اینکه حرفهای دروغ خودش را راست جلوه بده اشاره ای به قران روی طاقچه انتهای اتاق کرد و گفت: حاضرم دست رو قرآن بزارم که هر چی گفتم همه درسته، تو فقط از صمد جدا بشو،بقیه کارا با من... فتانه نگاهی به قران کرد و نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من از همون روز اول صمد را نمی خواستم ، منو زوری شوهر دادن، الانم که اصلا رسم نیست طلاق بگیریم، بعدم توی طایفه ما از این حرفا نیست و از طرفی صمد هم آدم موجهی هست، نه بد زبون و بد دهنه نه دست بزن داره، خیلی هم منو دوست داره، آخه چه عیبی روش بزارم که بهانه ای کنم برای جدایی... لحظه ای سکوت بینشون حکمفرما شد و باز فتانه شروع به حرف زدن کرد: وقتی مطهره و بچه هاش میان خونه پدر شوهرت، اینقدر با حسرت نگاهشون میکنم،آخرش یه قلوه سنگ گلوم را میگیره و تا یه دل سیر گریه نکنم راه گلوم باز نمیشه... شمسی دستش را گذاشت رو دست فتانه و گفت: تو موافقت کن، من کمکت میکنم تا هر طورشده از شر صمد خلاص شی و در ذهنش نقشه ها میکشید تا زندگی صمد را از هم بپاشد و مطهره را دربه در کند و فتانه را سر جاش بنشاند چون فتانه نه زیبایی داشت و نه هنری ،یک دختر روستایی بی سواد درست مثل شمسی ولی مطهره هم خوشگل بود و هم خانم معلم و اگر توی زندگی محمود میموند، شمسی همیشه زمان زیر دست این جاری میبایست باشد و با وجود مطهره نمی توانست عرض اندام کند اما فتانه عددی نبود و اصلا رقیبی براش محسوب نمیشد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼