eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
334 عکس
308 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5953882028779770964.mp3
39.77M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_چهارم🎬: اربعین: سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پو
داستان«اربعین» 🎬: دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت و‌گفت : تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد می کنی؟ پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچه های نجف میگذشت، گفت : بر کشور عراق هم مثل کشور ایران ،سالهای دور ،رژیم استبدادی و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند برادران یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه ،باید بهم پیوند بخورند ، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند می خورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد. دیوید خوب می فهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست ،اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ، پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد. بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر، وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم می خورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود، گاری جلوی خانه ایستاد و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد می کرد ،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش می خواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند. داخل خانه شدند، دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود. پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد. هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود ،تزیین شده بود. دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند، خبری از پیرزن نبود ، انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند . با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت :سلام علیکم برادر... دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست. با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست. آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت : اسم من مرتضی است و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد ماسمک؟! دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت : اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم. مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت : یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟ دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت : مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست. مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت: پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟! نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟ دیوید نمی دانست چه جواب دهد ،ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت. مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت : رو از ما نگیر دادا ،ما هم مثل خودتیم ...اصلا طبیعت تمام بشریت اینه که به سمت خوبیها کشیده میشن ، به طرف معنویات میان ، به راهی میرن که اونا را به اصل ‌و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه شهدای کربلا... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد. مرتضی گرم صحبت بود که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_نهم 🎬: هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بی
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش را سایه چشمش میکند، عباس رفته آب بیاورد، حتما با مشک پر آب از پر میگردد، سمت شریعه فرات را مینگرد، خدایا چه می بیند: یک نفر در مقابل هزاران نفر، اصلا اینها رسم جنگ نمی دانند، آنهم عباس که به قصد جنگ نرفته، او رفته آب بیاورد، آخر اینها ادعای مسلمانی میکنند، آیا راه و رسم اسلام که دین سراسر مهر و عطوفت است اینچنین است؟! یک نفر به چند نفر؟! عباس باید حواسش به مشک آب باشد و هم به باران تیر و نیزه ها، یک چشم عباس به سپاه دشمن است و یک چشمم به خیمه ها، آخر همه کودکان منتظر سقای کربلا هستند. عباس شمشیر میزند و پیش میرود، سپاهیان را یکی پس از دیگری سرنگون میکند تا اینکه نوفل از سمت راست به او نزدیک میشود، عباس مشک را محکم چسپیده، باید مشک را از عباس جدا کند پس دست راست عباس را با ضربت شمشیر جدا میکند. عباس توجه نمی کند چه شده، مشک را با دست چپ می چسپد، الان تمام دنیا برای عباس در این مشک آب خلاصه میشود. عباس شمشیر به دست چپ میگیرد و فریاد میزند:«به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید، من هرگز از حسین دست بر نمی دارم» عباس چون شیر ژیان با یک دست می جنگد که اینبار شمشیر سربازی به نام حکم دست چپ او را قطع می کند. عباس هنوز مشک را محکم چسپیده، زیر لب می گوید: دست ندارم، پا که دارم،باید آب به علی اصغر و رقیه برسانم، با پاهایش بر کپل اسب می کوبد و به پیش می رود، ناگهان نانجیبی تیر بر امید عباس میزند و مشک را میدرد و آب بر زمین میریزد... اینجاست که عباس ناامید میشود، اخر چگونه به خیمه ها روم؟! سپاه دشمن علمدار را بی دست دیده، جرات پیدا می کنند و از همه طرف به او حمله میکنند، یکی نیزه به فرقش میزند تا همانند پدرش علی با فرق خونین به دیدار خدا برود و دیگری تیر بر چشمش میزند و عباس از اسب به زمین می افتد، ناگهان ندایی آسمانی در گوش عباس می پیچد: آخ پسرم را دریابید...علمدارم را دریابید، عباس با چشمانی پر از خون بانویی پهلو شکسته را میبیند که بالای سرش نشسته، از عطر یاسی که در مشامش پیچیده خوب میفهمد که این بانوی قد خمیده کسی جز زهرا مادر مولایش حسین نمی تواند باشد...زهرا او را پسر خطاب کرده، عباس لبخند میزند و زیر لب میگوید: یا اخا ادرک اخا...ای برادر، برادرت را دریاب... حسین صدای عباس را در این هیاهوی جنگ میشنود به سمت عباس می آید، انگار با خود فکر میکند:او مرا برادر خطاب کرد، در حالیکه همیشه مولا خطاب میکرد و میداند که وقت رفتن ماه منیر بنی هاشم شده.. امام به بالین عباس می آید و عباس در حالیکه سرش بر دامن حجت خداست، آسمانی میشود. حسین گریه را سر می دهد و می فرماید:اکنون کمر من شکست عباسم هیچ کس از سپاه دشمن تا این لحظه گریه حسین را ندیده و اینک حسین سوزناک میگرید، آنقدر گریه اش مظلومانه است که سپاه کافر کوفه هم به گریه انداخته... امام از جا برمیخیزد و مظلومانه فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟!.. عجیب است ،اشک کوفیان از مظلومیت امام جاری شده اما کسی برای یاری دادن ایشان بلند نمیشود، انگار میدانند که کار حسین به آخر رسیده پس باید دنیایشان را بچسپند اما نمی دانند که با حسین باشی، هم دنیا را داری و هم آخرت را... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل🎬: علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش ر
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می بینند، علی اصغر گریه اش شدید شده انگار او هم نه از تشنگی بلکه بر مظلومیت پدرش میگرید، ندای هل من ناصر ینصرنی حسین به گوش رباب میرسد، رباب کودک گریان را به سینه می چسپاند و میگوید: پدرت تنها و بی یار است، کاش بزرگتر بودی علی ،کاش میتوانستی تو هم برای حجت خدا سربازی کنی، کاش قد کشیده بودی و من می توانستم به نذرم عمل کنم ناگاه صدای علی اصغر بیش از قبل بلند میشود و علاوه بر گریه ،شروع به دست و پا زدن میکند، گویی به ندای حجت خدا لبیک می گوید، گویی با زبان بی زبانی فریاد میزند: من باشم و پدرم ندای هل من ناصر سر دهد؟!... گریهٔ علی اصغر آنقدر بلند است که به گوش حسین میرسد،حسین برمیگردد، زینب کمی عقب تر پشت سر حسین ایستاده، حسین به زینب میرسد و میفرماید:خواهرم شیر خواره را برایم بیاورید. زینب نزد رباب می آید...رباب ،علی اصغر را از آغوشش جدا میکند، همانطور که اشک چشمانش بر صورت علی مینشیند میگوید: انگار امام تو را می خواند...گویی امید دارد به حرمت این کودک شش ماهه، کسی به خود آید و راه بهشت جوید امام علی اصغر را که پیچیده در پارچه ای سبز است، جلوی سپاه، روی دست بالا می آورد، سپاه، چشم به دست حسین دارند و میگویند: حسین قرآن به میدان آورده؟! نکند می خواهد قرآن نجاتش بدهد.. نانجیبی دست و پا زدن علی اصغر را میبیند، قهقه ای سر میدهد و میگوید: حسین را ببینید تمام لشکرش شده طفلی شیرخواره... در این هنگام حسین، علی اصغر را روی دست به سپاه نشان میدهد و میفرماید:«اگر به من رحم نمی کنید به کودکم رحم کنید» عمر سعد دستان کوچک علی اصغر را که بی تابانه تکان می خورد میبیند و زیر لب میگوید: این دستان کوچک قادر است لشکری را به سوی حسین بکشد، حرمله کجایی که این سرباز کوچک را سیراب کنی؟! حرمله که همیشه ادعای جنگاوری می کند، اینک می خواهد در مقابل طفلی شش ماهه زورش را به رخ عالمیان بکشد، تیر سه شعبه در چله کمان میگذارد و رها میکند. سپاهیان کوفه چشمانشان را بسته اند که این صحنه را نبینند.. خون از گلوی علی اصغر می جوشد و سر کوچکش پیش چشمان پدر آویزان شده... بار دیگر اشک امام در می آید، امام دستش را زیر خون گلوی علی اصغر می گیرد و خون به آسمان می پاشد، امام اجازه نمی دهد حتی قطره ای از خون علی اصغر بر زمین بریزد.. این طفل کوچک تا قیام قیامت سندی ست بر مظلومیت حسین و اولاد حسین.. رباب از دور صحنه را می بیند، اشکش جاری میشود و زیر لب می گوید: مادر به فدایت شود! که نگذاشتی آرزو بر دلم بماند، با سن کمت سربازی کردی برای حجت خدا... امام به سمت خیمه ها می آید، رباب هراسان پیش می رود تا برای آخرین بار علی اش را در آغوش کشد...امام راه کج میکند چون شرمسار است از دیدن روی رباب، گویا می خواهد به پشت خیمگاه برود و... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_ششم 🎬: روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام روح الله را قلقلک میداد، بعد از مدتها دوری از مادر و سختی زندگی، امروز روح الله می خواست اندکی شیرینی زندگی را لمس کند. مامان مطهره وسط نشست و عاطفه و روح الله هم دو طرفش... مامان اول توی کاسه عاطفه نان تلیت کرد و بعد کاسه روح الله، روح الله کوچکترین حرکات مادر را میدید و سعی می کرد در ذهنش ثبت کند و از بودن در این جمع لذت میبرد.. اولین قاشق غذا را در دهانش گذلشت و مزه آبگوشت را همراه با مهر مادرانه نوش جان کرد، همان طور که لقمه را می جویید رو به مادربزرگ گفت: چقدر خوشمزه شده که ناگهان درب خانه را به شدت زدند و پشت سرش، صدای وحشتناک فتانه بلند شد ، فتانه همانطور که فحش های رکیک میداد، روح الله را صدا میزد.. رنگ از رخ روح الله پرید،اما دلش خوش بود به مادری که در کنارش بود. مامان مطهره با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: من باید جواب این زن بددهن و بی ادب را بدم مادربزرگ با دستپاچگی دست مطهره را گرفت و نشاندش و گفت: نعوذو بالله از فتانه خدا هم میترسه، بشین مادر، بری یه چیزی بگی، کار بدتر میشه و مادربزرگ ادامه حرفش را خورد و بر زبان نیاورد که اگر مطهره حرفی بزند بعد روح الله بلید زجرش را بکشد. پس تکه نانی برداشت و مقداری از گوشت های کوفته شده را داخلش چپاند و داخل مشت روح الله جا داد و گفت: عزیزم ، مادرت را که دیدی زودتر پاشو برو و این لقمه هم توی راه بخور وگرنه فتانه این خونه را روی سرمون خراب میکنه روح الله چشمی گفت و با سرعت از جا بلند شد، لقمه ای که مادربزرگ گرفته بود در یک دستش و پلاستیک سوغات های مادر در دست دیگرش و گونی کتابهایش هم زیر بغلش زد و می خواست از در خارج شود که مامان عاطفه از پشت او را بغل کرد و همانطور که بوسه ای از سرش میگرفت گفت: برو عزیزم من دوباره میام بهت سر میزنم روح الله لبخندی زد و از جمع خدا حافظی کرد و بیرون رفت. در حیاط را که باز کرد، فتانه با چشمانی که از خشم سرخ بود روبه رویش قرار گرفت..فتانه نگاهی به روح الله کرد و مشتش را بالا برد و گفت: بی خبر کجا رفتی پسرهٔ خیره سر؟! حالا تنها تنها میای مهمونی هااا؟ یک مهمونی نشونت بدم و مشتش را حواله روح الله کرد.. روح الله بس که کتک خورده بود استاد فرار شده بود، از زیر دست فتانه رد شد و مشتش به او نخورد و با دو به طرف خانه حرکت کرد، اما فتانه دست بردار نبود... روح الله سرعتش را بیشتر کرد و ناگهان پایش به قلوه سنگی خورد و تلوتلو خوران به جلو پرتاب شد و روی زمین افتاد. لقمه پست روح الله که کلا فراموشش کرده بود غرق خاک شد و کفش نیمه پاره پایش، کاملا پاره شد، اما او ناراحت نبود،چرا که کفشی که مادرش برایش آورده بود در رویاهایش هم نمی توانست داشته باشدش... فتانه به روح الله رسید و درحالیکه گوشش را می کشید او را از زمین بلند کرد.. ادامه دارد به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_پنجم🎬: دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب
داستان«اربعین» 🎬: دیوید که متوجه شده بود ،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند در حین خوردن غذا شروع به پرسیدن سوال کرد: ببینم آقا مرتضی ، اونطور که متوجه شدم ،از کشور ایران تعداد مسافران اربعین زیاد هست ، به نظر میرسه که دولت حمایت خوبی از این مسافران میکنه و احتمالا اسباب راحتی و سفرشون را فراهم میکنه و اونا را به درستی ساماندهی میکنه که مردم مشتاقانه از هر سن و قشری خودشون را به اینجا می رسونن... هنوز حرفهای دیوید تمام نشده بود که مرتضی خنده بلندی کرد و گفت : چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی، حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم ،ساماندهی و امکانات پیش کش...اصلا تو نمیدونی برای گرفتن همین پاسپورت و روادید و... ملت چه سختی هایی نمیکشن و توی چه صف های طویلی که واینمستند، حالا تهیه دینار و...جای خود دارد. بعدم ساماندهی از طرف دولت نیست ، این یه حرکت خودجوش مردمی هست،مردم خودشون میان وسط و خودشون برنامه میریزن و خودشون هماهنگی و ساماندهی میکنن و هیچ‌نهاد دولتی هم پای کار نیست دادا دیوید از لهجه زیبا و لحن شیرین مرتضی سر ذوق آمده بود و اما فکر می کرد اغراقی در این گفته ها باشد، درسته که دیوید تازه وارد این جمع شده بود اما طبق مطالعاتی که قبل از آمدن به این مکان انجام داده بود ، نمی توانست قبول کند که این حرکت بزرگ ،بدون ساماندهی نیرویی پشت کار و دولتی که همه جانبه حمایت کند ،به انجام برسد. آنطور که سازمان از او خواسته بود باید متوجه میشد ، از لحاظ مادی و مالی ،این حرکت چگونه تامین میشد ، آخر حرکت ، حرکت بزرگی بود و طبق علم اقتصاد غرب که دیوید مدتها روی آن تحقیق کرده بود ، خوب می فهمید که می بایست این ‌پیاده روی از پشتوانهٔ مالی خوبی برخوردار باشد و او باید تمام تلاشش را می کرد تا سر از کار این مسلمانان جهان سومی درآورد ، شک نداشت که اگر دولت پشت این حرکت نباشد ،حتما از طرف مؤسسه و نهاد خاص و مخفی و البته قدرتمند حمایت می شود ، چون اصلا با علم و منطق نمی خواند که حامی در ورای این اجتماع عظیم نباشد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_یکم 🎬: رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می بینند، علی اصغر گر
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد و سپس راهی خیمه اهل حرم میشود. همه آنجا جمع هستند، زینب، ام کلثوم ،سکینه ،رباب ،فاطمه، رقیه و... امام می فرماید:«برای من کهنه پیراهنی بیاورید تا به تن کنم، من به سوی شهادت میروم» زینب خوب می داند ، حسینش چرا پیراهن کهنه طلب میکند، آخر این مردم نشان دادند که حتی به لباس امام هم رحم نمی کنند و همچون گرگ هر کدام دنبال غنیمتی از حسین هستند، اما حسین حجت خداست و هیچ کس نباید بدن او را عریان ببیند، پس پیراهنی کهنه و وصله دار میپوشد تا کسی پیراهنش را به غنیمت نگیرد. صدای گریه اهل حرم بلند است، هر کس چیزی می گوید و در دل آرزو می کنند کاش مرد بودند و از امامشان دفاع می کردند، اما اهل حرم علمدار حادثهٔ عاشورا هستند باید زنده باشند و مردانه وار این عَلَم را تا قیام قیامت به رخ جهانیان بکشند. امام پیراهن کهنه را میپوشد و به سمت خیمه پسرش علی اوسط،امام سجاد میرود. وارد خیمه میشود و سجاد را که چون آهنی گداخته داغ است در بغل میگیرد و وصیت های آخرینش و اسرار امامت را در گوش فرزندش فاش می کند. سجاد بی تاب است برای یاری امام، اما مصلحت خداوند بوده که او در واقعهٔ عاشورا بیمار شود تا نسل امامت پابرجا بماند تا همیشه حجتی از خدا بر روی زمین باشد. امام از خیمه بیرون می آید، می خواهد بر اسب بنشیند که دخترانش را میبیند که دوره اش کرده اند، از همهٔ آنها بی تاب تر سکینه و رقیه است... رباب پشت سر سکینه ایستاده و شرم دارد جلو برود، او می خواهد جان خویشتن فدای دلبرش نماید تا لحظه ای هم از او دور نشود اما حیف که امام اجازه جنگ به زنها نمی دهد، سکینه جلوتر می رود، دامان پدر را میگیرد و میگوید:بابا! به سوی مرگ می روی؟ امام سری تکان میدهد و میفرماید: چگونه به سوی مرگ نروم حال آنکه هیچ یار و یاوری ندارم. سکینه نگاهی به عباس و یک نگاه به پیکر بی جان علی اکبر می کند، هر کجا که چشم می اندازد عاشقی غوطه ور در خون میبیند، اشکش بی امان میریزد و میگوید: پس ما را به مدینه برگردان! امام خم می شود، سکینه را در آغوش میگیرد و می فرماید: دخترم این نامردان هرگز اجازه نمی دهند که شما را به مدینه ببرم، عزیزم! دل من را با اشک چشم خود نسوزان.. آغوش پدر آرامش بخش است و سکینه آرام میگیرد، حالا نوبت رقیه است، پای پدر را چسپیده و رها نمی کند، آخر حسین برای رقیه هم پدر است و هم مادر اصلا حسین برای رقیه یعنی تمام دنیا و خوبیها و شادی هایش.. امام مستاصل میشود، نگاهی به زینب میکند و زینب که حرف ناگفتهٔ حسینش را می داند، به طرف رقیه می آید و با ناز و نوازش او را از حسین جدا میسازد. امام، سوار بر ذوالجناح به پیش میرود، جلوی سپاه کفر میایستد و فریاد میزند:آیا کسی هست تا از ناموس رسول خدا دفاع کند؟آیا کسی هست که در این غربت و تنهایی مرا یاری کند؟ هیچ کس پاسخی نمی دهد، اما انگار این سخن حسین ، دل دو برادر را لرزانده، سعد و ابوالحُتُوف دو پسر حارث که از خوارج کوفه اند پیش میروند. عمرسعد لبخندی میزند و میگوید: این دو کینهٔ علی بن ابیطالب به دل دارند، پس چه بهتر که حسین با کینه شتری جماعت خوارج کشته شود و ننگ کشتن حسین هم دامان خوارج را بگیرد.. اما گویی پیش بینی عمر سعد درست از کار در نمی آید و خداوند میخواهد تصویری دیگر از عاشورا به چشم جهانیان بکشد و معنای عاقبت به خیری را اینجا تفسیر نماید پسران حارث نزد امام می آیند و پیش پای ایشان بر زمین می افتند و میگویند: ما می خواهیم از ناموس رسول خدا دفاع کنیم.. حسین لبخندی میزند و برایشان دعا میکند و با دعای حجت خدا انگار جانی دیگر در کالبد تن این دو می ریزند، دوبرادر شانه به شانهٔ هم پیش میروند، سپاهیان کوفه را میشکافند و کافران را میکشند و لحظاتی بعد آنها هم آسمانی میشوند، انگار دعای خاصی پشت سر این دو بوده، شاید مادری پیر دعای عاقبت به خیری برایشان داشته که اینچنین از جرگهٔ دشمنان علی بیرون آمدند و فدایی پسر علی شدند... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤