eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_پنجم 🎬: ساعتی ست که حسین روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچ کس را یارای
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و می فرماید:«ای رسول خدا! ای کسی که فرشتگان آسمان به تو درود میفرستند، نگاه کن و ببین این حسین توست که به خون خود آغشته شده است» مرثیهٔ جانسوز دختر حیدر کرار، همه را به گریه واداشته است، گویی او زینب نیست بلکه فاطمه است که خطبه می خواند، زینب از جای برمی خیزد، همه سپاه چشم به او دارند، دختر حضرت زهرا می خواهد چه کند؟! نا گاه زینب دست می برد و بدن چاک چاک برادر را برمیدارد و رو به آسمان میگوید:«بارخدایا!این قربانی را از ما قبول کن» به راستی زینب کیست، اینهمه داغ دیده، برادرش را که بند قلبش به قلب او وصل بوده در پیش چشم او ذبح کردند و او اینگونه رجز می خواند.همانا که صبر خجلت زده زصبر زینبی ست عمر سعد چشم غره ای به سپاه می رود و میگوید: او را ساکت کنید که اگر ساکت نکنید، کل سپاه را هم اینک از راه به در میکند و بر ما میشوراند.. شمر میگوید چه کنیم؟! ناگاه فکری شیطانی به مخیله اش میرسد...زینب از نسل حیدر کرار است، غیرت در این خانواده میجوشد، همانطور که غیرت فاطمی،زهرا را به پشت در کشاند و فدایی علی نمود ، غیرت زینبی هم او را از رجز خوانی می اندازد. زینب اینک مرد کاروان حسین است پس به خیمه ها حمله برید که زینب را از خطبه خواندند بیاندازید نانجیبان با آتش در دست به سمت خیمه ها حمله می کنند،زینب نگاهی به پشت سر می اندازد و فریاد میزند: وای من! علی بن حسین را دریابید... زینب با سرعت به طرف خیمه ها میرود و میبیند که لشکر کوفه به زنها و کودکان هم رحم نمی کند و آتش به خیمه ها انداخته، زینب همانطور که به سمت خیمه سجاد میرود، فریاد میزند: همگی از خیمه ها بیرون آیید، عزیزانم! در بیابان پخش شوید که دست این نانجیبان به شما نرسد. بچه ها هراسان و بدون کفش به بیابان میریزند، یکی دنبال عبا و روسری هست و آن دیگری گوش کودک را برای غنیمت گرفتن گوشواره پاره می کند. یکی خلال از دست فاطمه کوچک میرباید و آن یکی چادر زنی را میکشد.. هیاهویی به پا شده ، زینب به سمت خیمه سجاد میرود و خوب میداند که سجاد ذخیره خدا در روی زمین است، حجتی است از حجتهای دوازده گانه، پس باید همچون مادرش زهرا تا پای جان از ولایت زمانش دفاع کند. زنها و کودکان بر سر زنان کمک می طلبند اما کسی نیست که به ناموس رسول خدا مدد رساند، ناگاه از بین کشتگان مردی بلند میشود، انگار ندای معصومانه کودکان او را دوباره زنده کرده، درست است او سوید است، همانکه صبح امروز به میدان رفت و وقتی از اسب سرنگون شد، همگان فکر کردند که مرده است اما او بیهوش شده،اینک با هیاهوی کودکان به هوش می آید ، اطرافش را نگاه میکند وای من عباس...علی اکبر...عون...محمد...همهٔ یاران و رفقا رفته اند...خدای من زینب...کودکان کربلا را ببین که حرامیان دورشان قهقه زنان میگردند، سوید شمشیر می کشد و به سوی سپاهی که به خیمه ها حمله کرده اند حمله می کند، تعدادی را به درک واصل میکند و سرانجام در یک حمله دسته جمعی از سمت سپاه کفر، به شهادت میرسد و عنوان آخرین شهید دشت نینوا را سوید از آن خود میکند. سپاهیان ترسیده اند...خدای من مرده ها زنده میشوند، نکند حسین هم زنده شود، پس به دستور عمر سعد ده نفر با اسب های تازه نعل شده به پیکر بی جان حسین ، اسب میتازند ... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_ششم🎬: زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و می فرماید:«ای رسول خدا!
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را می رباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد، آن سوار نامرد به این بسنده نمی کند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیر لب می گوید: تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آن طرف تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی توجه به تازیانه هایی که بر بدنش فرود می آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد می گوید: گوشم را پاره کردند و گوشواره ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده می گوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمی گوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می ایستند شمر فریاد میزند: گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته ایم و نسلش را منقرض کرده ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را می دهد، قلب زینب در سینه چون گنجشککی بی قرار خود را به قفس تن می کوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و می گوید: این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمی داند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5958744872356679374.mp3
35.44M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان« اربعین» #قسمت_هشتم🎬: قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و هر چه که بیشتر پیش میرفتند ، صح
داستان«اربعین» 🎬: هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ،سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید مردمی را که از همه چیز خود می گذشتند تا این سفر ،برای دیگری راحت تر باشد و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها می گذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند. دوربین دیوید مردی را به تصویر می کشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ، آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد... این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن می دانست ، غریب و عجیب بود. جاده ای که در آن راه می پیمود ، قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد و کسی که پذیرایی می کرد هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست. دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش می کرد ، کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند، کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ، این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد ،پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان ،چنین مشقتی به خود راه می دهد. مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد ، بعد از لحظاتی ،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم می کرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود. دیوید زبان او را نمی فهمید اما با دیدن او حسی مبهم درون وجودش به جوشش افتاده بود. مرتضی رو به دیوید گفت: این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون می خواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود ،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید ، استفاده می کند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند. مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت و همراه با دیوید به راه افتاد و در حین راه رفتن گفت : می دانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به او‌گفتند :چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟! پیرزن لبخندی زد و گفت : می خواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ،بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود و این مردم هم مانند آن پیرزن، هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند . ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_یکم 🎬: سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله،نوجوانی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید، روح الله غرق خواندن کتاب پیش رویش بود، کتاب فارسی مدرسه اش او را در عالم خود فرو برده بود که ناگهان با صدای شرشر آب به خود آمد، هراسان از جا بلند شد، کتاب را روی زمین انداخت و به طرف جوی آبی که کنار درختان درست کرده بود رفت اوفی کرد و گفت: حالا چه وقت خراب شدن جوی بود و بعد بیلی را که کمی انطرف تر روی زمین انداخته بود برداشت با دقت جوی آب را درست کرد و زیر لب گفت: عجیب هست، اینجا را که چند روز پیش درست کردم و خوب خشک شده بود، یعنی چرا اینجور شد؟ نکنه کسی میاد تو باغ و.. جوی آب درست شد و روح الله با دقت رد آب را گرفت تا تمام درختها آب بخورند، البته اینها درختان بارور نبودند، نهالهایی که پدرش محمود یک سال پیش به روح الله داده بود، همه گرفته بودند و اینک به درختان نازک و جوان تبدیل شده بودند، از زمانی که پدرش این زمین خشک و بی علف را به او واگذار کرده بود تا باغی قشنگ از آن درست کند، بیش از یکسال میگذشت و روح الله به یاد می آورد که چه شبهایی را اینجا کار کرده و البته صبح هم مدرسه رفته است ولی با این حال نه کار باغ زمین مانده بود و نه روح الله بی خیال درس شده بود. روح الله خوب که مطمئن شد آب راه درستش را می رود،به سر جای اولش برگشت و کتابش را از روی زمین برداشت، کمی آن را ورق زد و میدید که بدون استثنا، کل صفحات کتاب اثر گِل یا انگشتهای گِلی روی آن مشهود بود، البته این آثار هنری مختص کتاب فارسی او‌ نبود و تمام کتاب و دفترهایش سرشار از این آثار بود و اگر کتاب یا دفتری رد گِل و خاک و آب رویش نبود، باید تعجب می کرد معلم ها و همشاگردی هایش هم این موضوع را کاملا میدانستند. روح الله صفحه کتابش را بست،به آسمان آبی نگاه کرد، خورشید به خون نشسته بود و داشت پشت کوه های مغرب، پنهان میشد. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خدایا شکرت، به خاطر تمام نعمت هایی که دادی شکرت، اگر کسی حرف های روح الله را گوش میکرد، گمان میکرد که او نه نوجوانی چهارده ساله،بلکه خردمندی چهل ساله است، رنج روزگار و مرارت هایی که به پای او ریخته بودند، از او فردی مجرب و فهیم و صبور ساخته بود،او خدا را شکر می کرد که این باغ بهانه ای شده بود تا کمتر کتک ها و آشوب های فتانه دامن گیرش شود، در این زمان پدرش هم متوجه شده بود که فتانه نسبت به عاطفه و روح الله چقدر سنگدلانه برخورد می کند اما انگار محمود در مقابل فتانه زبانش بسته بود و گویی سحری در کار بود که محمود اینهمه ظلم را میدید اما انگار اجازه نداشت از این دو فرزند مظلومش دفاع کند و گاهی اوقات صبر محمود لبریز می شد و فتانه را به باد کتک میگرفت، آنقدر فتانه را میزد که هم خودش و هم فتانه از نفس می افتادند ، گرچه این کتک ها به خاطر بچه ها نبود و به خاطر مسائل متفرقه و زناشویی بود اما فتانه این کتک ها را پای روح الله و عاطفه می گذاشت و هر روز با بهانه ای به جان این دو بینوا می افتاد، عاطفه سعی می کرد کمتر به خانهٔ پدرش بیاید اما همان یک باری که در هفته می آمد اندازه یک سال کتک می خورد، فتانه از عاطفه می خواست که خبرهای خانه مادربزرگ و بعضا مامان مطهره را که هفته ای یا ماهی یک بار به آنها سرمیزد به فتانه برساند. و هر بار که مطهره هدیه ای برای عاطفه می آورد، فتانه آن هدیه را، گرچه عروسک یا اسباب بازی ساده ای بود، از عاطفه به زور میگرفت و به سارا دختر مهدی برادر محمود میداد، زن مهدی خواهر زاده شمسی بود و فتانه به خاطر شمسی هوایش را داشت،البته فتانه و شمسی دو تا جاری بودند که در همهٔ کارهای هم سهیم بودند و راز دار یکدیگر بودند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
✌️ زندگی خود را مکتوب کنید از روی کاغذ زندگی کنید هر شب بنویسید هر صبح بنویسید نوشتن اعجاز می کند خداوند به قلم و هر آنچه می نویسید قسم خورده است اول نوشتن هدف و دوم فقط تلاش 💐 @bluebloom_madehand 💐
2_144189955803889807.mp3
24.43M
🔊 سخنرانی استاد 📑 نشانه‌های آخرالزمان 🗓 ۱۹ مرداد ماه ۱۴۰۲ - مشهد، حسینیه هراتی‌ها 🎧  کیفیت 64kbps 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا