هدایت شده از نایت کویین
تصویر زندگیمون، همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم،
بهتره با پاکنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت اون رو پاک کنیم
و مجددا با قلم افکارمون شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم .
یادمون باشه:
که بزرگترین مسائل رو آدمها
خودشون با طرز فکر و دیدشون نسبت به دنیای اطراف میسازن.
پس بهتره عدسی و لنز دوربین فکرمون رو
با دستمالی از جنس محبت و عاطفه و عشق و بخشش، پاک کنیم تا عکس زندگیمون شفافتر و زیباتر بیفته...
🎖 @bluebloom_madehand 🎖
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_پنجم 🎬: بانو طوبی کرمانی: سوز و سرمایی که در فضا پیچیده بود به انسان گوشزد می
بانوان آسمانی
#داستان_ششم 🎬:
شهیده مرجان ناز قلیچی(شهید منا):
همه جا تیره و تار بود، از هر طرف سیلی طغیانگر به سوی آنها می آمد، مرجان همانطور که نگاهش به حریم امن خداوند بود ،دستش را به سمت کعبه دراز کرد، در همین حین چشمانش را گشود، عرق سردی بر تنش نشسته بود.
مرجان تکانی به خود داد و متوجه شد هر چه بوده،خواب بوده و شاید یک کابوس وحشتناک، هنوز خواب را حس می کرد ، انگار واقعی واقعی بود.
مرجان ،کمی جابه جا شد و بیصدا بر روی تخت نشست، در تاریک روشن اتاق دنبال قرآن جیبی اش بود، او را از روی میز کنار تخت برداشت و بوسه ای از قرآن گرفت و آن را برسینه چسپانید.
احساس خاصی داشت و حسی درون او نهیب میزد که این خواب بی علت نیست و شاید می خواهد او را از وقایعی مطلع کند.
مرجان به گذشته های دور فکر می کرد ، گویی زندگی او مانند نواری ضبط شده در جلوی چشمانش به نمایش در آمده بود:
او خود را نوزادی نورس میدید که در سرمای پاییز و پنجم آذر ماه پای به این دنیا نهاده بود و چه زیبا روزی بود که همزمان با ولادت بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها بود.
زندگی اش پیش چشمانش رژه می گرفت از کودکی به نوجوانی رسید و از نوجوانی به جوانی او دوران تحصیل دانشگاه را مثل روز در خاطر داشت چه زمانی که کارشناسی علوم تربیتی را گرفت و چه آنزمان که در پی تحصیل در علوم قضایی بود.
مرجان به خود می بالید که زنی ترکمن است و همیشه و در همه حال با پوشش زنان ترکمن در اجتماع ظاهر میشد .مرجان مراسم ازدواجش را که درست در سال ۱۳۷۸با همسرش شهرام کُر صورت گرفت به یاد می آورد و با یادآوری این ازدواج مبارک لبخندی بر لب نشانید.
او به خاطر می آورد که در سال ۱۳۸۱استخدام وزارت کشور شد به عنوان کارشناس امور بانوان در فرمانداری شهرستان ترکمن و بعد از یک سال بخشدار مرکزی این شهرستان شد.
مرجان ناز قلیچی چنان لیاقتی از خود نشان داد که مردان دیارش او را میستودند و چون بانویی کاردان بود او را برای فرمانداری شهرستان ترکمن کاندید نمودند و خیلی زود عنوان اولین فرماندار زن ترکمن و سومین فرماندار زن ایران را به خود اختصاص داد.
مرجان دستی به روی قرآنی که به سینه چسپانیده بود کشید و با خود زمزمه کرد : خدایا تو شاهدی که از هیچ خدمتی به مردم شهر و دیار و کشورم فرو گذار نکردم.
و می دانم سعادتی بزرگ به من عطا کردی که از سال ۱۳۹۰ به عنوان معینه هر سال مرا به خانه ات خواندی و به من سعادت لبیک گفتن در حریم امن خانه ات عطا نمودی.
مرجان ، لبخندی به روی لب نشانید و زمزمه کرد : وچه سعادتی به من عطا نمودی که در سال ۱۳۹۲به نیابت از ولایت زمانم ،ولی امر مسلمین جهان حج به جای آورم ، خدایا صد هزار بار شکرت...
در همین حین یکی از همسفران تلنگری بر در اتاق زد .
مرجان از جا برخواست ، در را گشود و مشغول صحبت با حاجیه خانم شد و در همین حین یاد خوابش افتاد ، خواب را تمام و کمال برای همسفرش تعریف کرد و باز حسی ناشناخته بر وجودش مستولی شد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_ششم 🎬: شهیده مرجان ناز قلیچی(شهید منا): همه جا تیره و تار بود، از هر طرف سیلی
#ادامه_داستان_ششم 🎬:
روز عید قربان ، روز بندگی و عبادت و سر نهادن بر آستان کبریایی پروردگار بود.
جمعیت از همه طرف به سمت بیت الحرام روان بودند و در منا ، موجی از بندگان خالص خداوند روی به درگاه آن خالق بی همتا نهاده بودند و هر کس در ذهنش چیزی از خدا می خواست ، ناگهان جمعیت به هم فشرده شدند ، نه راه پس بود و نه راه پیش...
مرجان که خود شاهد ماجرا بود ،انگار بندی درون دلش پاره شد، خدای من آن خواب، آن سیل ویرانگر که حاجیان را با خود میبرد ....براستی این تعبیر خواب من است.
فشار جمعیت مرجان را از افکار خود بیرون کشید، او متوجه شد زنی زیر دست و پا از نفس افتاده، خود را مؤظف میدانست که نجاتش دهد ، او به عاقبت کارش فکر نمیکرد، که شاید جانش را بر سر این تصمیم نهد، آخر جایی که عشق خدا و ایثار بجوشد ، دلیل و منطق جایی ندارد.
مرجان با زحمت خود را به آن زن رسانید و با تلاش زیاد او را از زیر دست و پا بیرون کشید و به همسرش که کمی آنسوتر در التهابی سخت بود ، رساند.
مرجان خیالش بابت آن زن راحت شد، اما هنوز بودند زنان زیادی که زیر دست و پا ،جان می دادند.
مرجان نگاهی به اطراف انداخت و از دیدن صحنه های دلخراش پیش رو قلبش گرفت و اشک چشمانش جاری شد و با خود زمزمه می کرد : آخر به چه گناهی این خیل آدمیان را چنین قربانی می کنید؟ مگر اینان جز لباسی برتن چه دارند؟ چه سلاحی همراه حاجیان مظلوم است؟
از شواهد بر می آمد که این حادثه عمدی ست و دستهایی خون آلود در پس پرده است.
صدای مردان و زنان غریب و مظلوم بر آسمان بلند بود، مرجان تعلل نکرد و به سمت بانویی رفت که در سیل جمعیت گرفتار شده بود ، دستش را دراز کرد تا آن بانو را بیرون کشد، موجی از پشت سرش آمد و مرجان بر زمین افتاد.
خانمی از ترکمن ها که فرماندارشان را خوب می شناخت و به زبان عربی مسلط بود ، فریاد زد ، شما را به خدا قسم آن زن را نجات دهید ، او فرماندار ماست.
مأمورین سعودی با شنیدن این سخن به سمت خانم فرماندار رفتند و او را بر برانکاردی نشاندند و سوار آمبولانس کردند.
همهٔ حضار شاهد بودند که مرجان دست تکان میداد و میگفت: نگران من نباشید، فقط پایم آسیب دیده...
اما او رفت...او را بردند و دیگر نشانی از او نیامد و سالهاست که خانواده اش و دو پسرش رئوف و حنیف در انتظار بازگشت مادر هستند.مادری که در روز تولد حضرت زهرا (س) دیده به جهان گشود و در روز عیدقربان، آسمانی شد و مزارش هم چون مادرمان فاطمه زهرا (س) گمنام است...باشد که حجت حق قدم رنجه فرمایید داد مظلومان را ستاند
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «سرّ عظیم الهی»
🌷 استاد #رائفی_پور
🌺 بشارت پیامبر اکرم(ص) به حضرت زهرا سلاماللهعلیها
🌸 راز صلوات #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🎋🎋🦋🎋🦋
@Lootfakhooda
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_ششم 🎬: شهیده مرجان ناز قلیچی(شهید منا): همه جا تیره و تار بود، از هر طرف سیلی
بانوان آسمانی
#داستان_هفتم 🎬:
شهیده بنت الهدی صدر:
براستی که زن چه موجود لطیف ،قدرتمند و فهیمی ست.
فرق نمی کند کجای این ارض خاکی باشد، مهم آن است که در صراط مستقیم گام بردارد و الگو بگیرد از خوبان عالم ، آن وقت است که زینب می شود در لشکر یزد و زینب وار عَلَم هدایت بر دوش می گیرد.
سیده آمنه بنت الهدی صدر ، یکی از این زنانی ست که با نطق و قلم روانش به عالمیان فهماند که ما در مکتب فاطمه (س) درس گرفته ایم و مقتدایمان زینب کبری ست ،همو که کاخ یزید را با نطق حیدری اش به ویرانه ای ننگین بدل کرد.
سیده آمنه صدر ،فرزند سید حیدر صدر بود که از طرف مادر نسب به آیت الله شیخ عبدالحسین آل یاسین داشت.
او در اسفند ماه ۱۳۱۶در شهر کاظمین دیده به جهان گشود.
سیده آمنه در یازده سالگی به همراه دو برادرش سید اسماعیل و سید محمدباقر صدر راهی نجف شد و تحصیلات خود را در زمینهٔ فقه ، علم حدیث، اخلاق ، تفسیر و سیره نزد برادرش محمدباقر دنبال کرد.
ایشان از محضر شیخ زهیر الحسون و ام علی الحسون استفاده نمود و با تلاش بی نظیر خیلی زود به درجه اجتهاد رسید.
ایشان معلمی فرهیخته شاعری چیره دست و نویسنده ای ماهر بود.
در آن زمان که کفرپیشگان و منحرفین از طریق ادبیات، شعر، داستان و رمانهای بیمحتوا و مملو از مضامین غیراخلاقی، در زندگی اجتماعی مردم نفوذ کرده بودند ، بنتالهدی که این خلأ را درک کرده بود، اقدام به نوشتن داستانهای هدفمند در چارچوبی جذاب و شفاف کرد.
بنت الهدی با کمک از ابزارهای ادبی همچون شعر و داستان تلاش میکرد تا زنان را به هویت و جایگاه دینی خود واقف کند و از نهاد «خانواده» به عنوان یک «مطلوب دینی» دفاع نماید.
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هفتم 🎬: شهیده بنت الهدی صدر: براستی که زن چه موجود لطیف ،قدرتمند و فهیمی ست.
#ادامه_داستان_هفتم 🎬:
وی از پایهگذاران مدارس دخترانه الزهرادر بغداد، نجف، کاظمین، بصره، دیوانیه و حله بود. وی خود سرپرستی مدرسههای نجف و کاظمین را بر دوش داشت که روزهای هفته میان این دو شهر درآمد و شد بود. در این مدرسهها افزون بر درسهای رسمی، دروس اعتقادی هم تدریس میشد تا دختران را با تربیت اسلامی آشنا سازند. از دبیران علمی که از دید اعتقادی هم برخودار بودند، استفاده میگردید و آنها آموزشهای مورد نیاز برای پیشرفت سطح علمی و اعتقادی را میگذراندند.
همچنین وی بر مدارس الزهرا در شهر کاظمین و نجف نظارت داشت.
حکومت بعثی عراق در ۱۳۵۰ قمری همه مدرسهها را دولتی کرد و بر پایه بخشنامهای این آموزشگاهها از بنتالهدی گرفته شد. بنتالهدی پس از این تاریخ، او چندداستان با نامهای زیر نوشت:
«ای کاش میدانستم»،«دو زن و یک مرد»،«دیداری در بیمارستان»،«به دنبال حقیقت»،«خاطراتی در تپههای مکه»
بنتالهدی سه روز در مدرسههای بغداد و کاظمین و سه روز هم در مدرسههای نجف درس میداد
کتابهایش در دوران حکومت بعثیها و صدام حسین، در شمار کتابهای ممنوعه بودند.
به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی در ایران به رهبری خمینی فرصتی برای سید باقر صدر و خواهرش بنتالهدی پیش آمد تا موجهای انقلاب اسلامی را در عراق نیز گسترش دهند. در ۱۷ خرداد ۱۳۵۸ شمسی سید محمدباقر صدر به فرمان صدام حسین، حاکم وقت عراق، دستگیر شد. بنتالهدی هنگام دستگیری برادرش، زینب وار به دنبال برادر روان شد و تا خیابان اصلی خانهشان جلو آمد و تصمیم گرفت تا برادر را همراهی کند، اما پلیس عراق اجازه این کار را ندادند. به دنبال آن، به حرم علی بن ابی طالب رفت و شبانه در آنجا سخنرانیهایی کرد. مدتی بعد برادرش آزاد شد اما دیگر بار در ۱۷ فروردین ۱۳۵۹، حکومت عراق، بنتالهدی را، یک روز پس از بازداشت برادرش آیتالله صدر، دستگیر و شکنجه کرد. همواره در جمع زنان میگفت:
«اسلام غریب است و دلسوز کم دارد.»
برزان ابراهیم، برادر ناتنی صدام حسین، از آیتالله صدر خواسته بود تنها چند کلمه بر ضد خمینی و انقلاب اسلامی بنویسد که آیتالله صدر نپذیرفت و به دستور صدام او و بنتالهدی صدر، را در ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ (۲۲ جمادیالاول ۱۴۰۰)، سه روز پس از آخرین دستگیری، به همراه شکنجه به قتل رسانده شد و در مظلومیتی شبیه به اجداد بزرگوارشان آسمانی شدند. پیکر وی در قبرستان وادیالسلام شهر نجف در مقبره خانوادگی خاندان صدر به خاک سپرده شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هفتم 🎬: شهیده بنت الهدی صدر: براستی که زن چه موجود لطیف ،قدرتمند و فهیمی ست.
بانوان آسمانی
#داستان_هشتم 🎬:
پروین اعتصامی:
خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز در مجلس شورای ملی در گوش هم چیزی پچپچ می کردند، یکی از قاصدی که دیده بود میگفت و آن دیگری گمان میکرد دوباره پیکی از فضل الله اعتصامی ، داماد سابق خانواده آمده که کلفت سوم آرام گفت : این محال است آخر اگر قرار بود خانم دوباره برگردد که هنوز دوماه از ازدواجش نگذشته ، منزل شوهرش در کرمانشاه را ترک نمی کرد و دوباره راهی تهران نمیشد و بعد هم طلاق نمی گرفت، اصلا افکار و اعتقادات فضل الله با پروین نمی خواند ، او رئیس شهربانی کرمانشاه بود و این یکی شاعر ،مسلم است که با هم نمی سازند.
خدمتکاری دیگر پشت دربی که پروین خانم با پدرش مشغول گفتگو بود ، گوش ایستاده بود تا خبرها را کسب کند و به دیگران برساند.
یوسف خان میگفت : دخترم، قاصد شاه داخل اتاق مجاور است ، چه جوابی به اومی دهید؟
پروین نیشخندی زد و گفت: قاصد شاه؟ پیغامش چه هست؟
یوسف اعتصامی از روی صندلی برخواست و همانطور که با قدم های آرام طول اتاق را میپیمود گفت : رضا شاه نشان علمی درجه سه برایت فرستاده و تقاضایی هم دارد، گویا می خواهد بانو رخشنده اعتصامی یا به روایت خودت و نامی که بر خود نهاده ای ، پروین اعتصامی به ملکه دربار درس دهد..
پروین خیره به گلهای قالی ریز قالی آهی کشید و گفت : پدر تو خود،بهتر از من ،پروین را میشناسی ،آخر من دختر یکی یکدانه شما هستم و این طبع شعر هم میراثی ست که از شما به من رسیده و طبق تربیت و تعلیم شما رشد کردم، به نظرت، جواب من چی هست؟
یوسف خان روبروی دخترش ایستاد و گفت : می دانم چه خواهی گفت ، می خواهم از زبان خودت بشنوم.
پروین دست پدر را در دست گرفت و گفت : من سبک مناظره را انتخاب کردم و از وقایع جامعه مطالب را میگرفتم و در قالب مناظره بین دو شئ یا دو جاندار می نوشتم تا روشنگری کنم و به نظرم این یک نوع مبارزه با ظلم هایی ست که توسط سردمداران بر سر ملت بیچاره می ریزد، پس منی که خود، با عملکرد دربار مخالفم نمی توانم به ملکه دربار درس دهم، پس تقاضای شاه را رد می کنم و آن نشان علمی هم پس میفرستم.
یوسف اعتصامی لبخندی زد و به فکر فرو رفت او یاد جشن فارغ التحصیلی پروین افتاد، آن روز که در خرداد۱۳۰۳بود در مدرسه آمریکایی«ایران کلیسا» دخترش درخشید.
پروین در آن جشن دربارهٔ بیسوادی و بیخبری زنان ایران حرف زد.در قسمتی از سخنرانی اش که به «اعلامیه زن و تاریخ» معروف شد، گفت:
«داروی بیماری مزمن شرق، منحصر به تربیت و تعلیم است. تربیت و تعلیم حقیقی که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گستردهٔ معرفت مستفید نماید. ایران، وطن عزیز ما که مفاخر و مآثر عظیمهٔ آن زینتافزای تاریخ جهان است. ایران که تمدن قدیمش اروپای امروز را رهین منت و مدیون نعمت خویش دارد. ایران با عظمت و قوتی که قرنها بر اقطار و ابحار عالم حکمروا بود، از مصائب و شداید شرق سهم وافر برده، اکنون دنبال گمگشتهٔ خود میدود و به دیدار شاهد نیکبختی میشتابد. پیداست برای مرمت خرابیهای زمان گذشته، اصلاح معایب حالیه، و تمهید سعادت آتیه، چه مشکلاتی در پیش است. ایرانی باید ضعف و ملالت را از خود دور کرده، تند و چالاک این پرتگاهها را عبور نماید. امیدواریم به همت دانشمندان و متفکرین، روح فضیلت در ملت ایجاد شود و با تربیت نسوان اصلاحات مهمهٔ اجتماعی در ایران فراهم گردد. در این صورت بنای تربیت حقیقی استوار خواهد شد و فرشتهٔ اقبال در فضای مملکت سیروس و داریوش بالگشایی خواهد کرد.»
یوسف خان با یاد آوری آن سخنان زیر لب گفت : بی شک تو پروینی هستی که در آسمان ادبیات می درخشی...
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هشتم 🎬: پروین اعتصامی: خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز
#ادامه_داستان_هشتم 🎬:
پانزدهم فروردین سال ۱۳۲۰ بود ، بیماری کشندهٔ حصبه به جان تنها دختر یوسف اعتصامی افتاده بود ، پروین در عالم نیمه بیهوشی گذشته های دور را به خاطر میاورد، بچگی هایش را که تحت تعلیم پدر زبان فارسی ،انگلیسی و عربی را آموخت، هفت سالگی اش را به خاطر می آورد که اولین اشعارش را سرود و از ۱۱تا ۱۴سالگی زیباترین شعرهایش را گفت.
او به یاد می آورد که بعد از فارغ التحصیلی در مدرسه ایران کلیسا ،همانجا معلم زبان انگلیسی شد ، تمام وقایع مانند فیلمی از جلوی چشمش می گذشت.
دمای بدنش بالا بود و نفسش به شماره افتاد.
ناگاه صدای شیون و ناله از خانه یوسف اعتصامی بلند شد و تنها دختر خانواده که زنی جوان بود دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_امام_زمانم💐
#سلام_بهترین_بابای_دنیا 💓
#صبحتون_بخیر_مولای_مهربانم🌺
🌷 هر روز که سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم.
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک
و چه احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو
سلام ای نور خدا در تاریکی های زمین
🥀 کی شود مهدی بیاید برکشد تیغ از نیام
انتقامی سخت گیرد از عدوی فاطمه؟
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هشتم 🎬: پروین اعتصامی: خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز
بانوان آسمانی
#ادامه_داستان_نهم 🎬:
طیبه واعظی دهنوی:
طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطور که محمد مهدیِ چهارماهه را در آغوش میفشرد گفت : مرتضی ، به احتمال زیاد ابراهیم را گرفتند.
چون این مدتی که از روستایمان در اصفهان به تبریز آمدیم و مخفیانه زندگی می کردیم و در کنار هم بودیم ، قرار شد اگر ابراهیم دیر به خانه آمد، من به دستگیری او مشکوک بشوم و اسناد و مدارک گروه مهدوین و اعلامیه ها را بسوزانم و خانه را ترک کنم ، الان هم که پیش تو آمدم ، از صبح ابراهیم رفته و هنوز خبری از او نیست، من مدارک را از بین بردم که اگر احیانا خانه لو رفت ،چیزی دستشان را نگیرد
مرتضی آهی کشید و گفت : الان مطمئنی کسی تعقیبت نکرده؟
طیبه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت :نمی دانم ، اما تا حد امکان احتیاط کردم...
مرتضی از جا برخواست دست کوچک محمد مهدی را در دست گرفت و شروع به نوازشش کرد و گفت : خوب بلندشو و معطل نکن ، بچه را به من بده و با هم بریم منزل ما، شما پیش فاطمه بمانید تا من بروم از جاهایی خبر از ابراهیم بگیرم ، فقط حواست باشه تا مطمئن نشدیم ابراهیم دستگیر شده ، چیزی به فاطمه نمی گوییم، خودت میدانی فاطمه و ابراهیم خواهر و برادری هستند که خیلی بهم وابسته اند..
طیبه همانطور که از جا برمی خواست ، با یک دست محمد مهدی را گرفت و با دست دیگر،چادرش را تکاند و گفت : نه من توی خانه کار دارم ، یک مقدار اسلحه و نارنجک هست که باید به جایی منتقلشون کنیم.
مرتضی نگاه تندی به طیبه کرد و گفت : خوب من این کار را می کنم، تو برو خانه ما...
طیبه چادرش را درست کرد و گفت : نه برادر من ، کار تو نیست ،یه جا پنهانشان کردم که خودم باید بروم...
مرتضی که می دانست طیبه از حرف خودش کوتاه نمیاید گفت : پس لااقل محمد مهدی را به من بده...
طیبه سری تکان داد و گفت : نه داداش، فعلا از شواهد برمیاد خانه لو نرفته ، پیش خودم باشه خیالم راحت تره و با زدن این حرف از مرتضی خدا حافظی کرد و رفت.
اما غافل از این بود، همسرش ابراهیم که پسرخاله اش هم میشد توسط ساواک دستگیر شده و از قضا اجاره نامه خانهٔ پنهانی شان در تبریز ،داخل جیب ابراهیم بوده و ساواک او را زیر نظر گرفته و حتی مرتضی هم اینک لو رفته ...
طیبه از پیچ کوچه ناپدید شد ،اما خبر نداشت الان داخل خانه چه چیزی در انتظارش است.
مرتضی برادر است و نگران خواهر نوزده ساله و نوزاد اوست، پس آرام او را تعقیب می کند تا بتواند به نوعی محافظ او باشد.
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_نهم 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطو
#ادامه_داستان_نهم 🎬:
طیبه وارد خانه می شود، احساسی به او میگوید که کسی داخل خانه هست ، یک لحظه حرکت سایه ای را روی دیوار می بیند، او حالا می داند که کسی یا کسانی غیر از طیبه در خانه هستند ، جای فرار و خروج از خانه نیست ،باید کاری کند کارستان، پس بدون اینکه شک مهاجمین را بربیانگیزد وارداتاقی می شود که فشنگ اسلحه اش را در آنجا پنهان نموده، در اتاق را میبندد.
جعبه کوچکی که فشنگ های اسلحه کمری در آن است را جلو می آورد .
محمد مهدی را که در خوابی ناز فرو رفته گوشه اتاق میگذارد و اسلحه را مسلح میکند. زیر لب بسم الله می گوید در اتاق را نیمه باز می کند و با صدای محکم میگوید : اگر مرد هستید بیاید جلو ، چند سایه پیش رویش تکان می خورد و طیبه به آنها شلیک میکند، آنقدر شلیک میکند که فشنگ ها تمام میشود.
محمد مهدی از صدای تیر ترسیده و مدام جیغ می کشد، طیبه نمی داند چند نفر را به درک واصل کرده ، دیگر کاری از دستش برنمی آید ، چادرش روی سر مرتب می کند و گوشه اتاق میرود ، بچه را در آغوش میگیرد و زیر لب شهادتین را تکرار میکند، دقایقی بعد در اتاق آرام باز می شود و لوله اسلحه ای داخل می آید و در یک لحظه چند ساواکی داخل اتاق میریزند و تا چشمشان به طیبه می افتد مانند گرگی زخمی به طرفش می آیند و با مشت و لگد به جان او و کودک چهارماهه اش میافتند.
بعد از دقایقی که ساواکی ها خشم خودشان را با کتک زدن شیرزنی تنها التیام می دهند ، طیبه را دستگیر می کنند ، طیبه که خون از سرو صورتش می چکد ، در همین حال چادرش را محکم در دست میگیرد و میگوید: مرا بکشید اما چادر از سرم برندارید.
مرتضی بیرون خانه است و متوجه شده که داخل خانه درگیری شده ، می خواهد کاری کند اما نمی داند واقعا طیبه زنده هست یا نه؟
دقایق به کندی می گذرد ، اما بالاخره مرتضی از پشت دیوار خانه همسایه طیبه را با دستان بسته میبیند در حالیکه محمد مهدی به آغوشش چسپیده و در پی اش ماموران ساواک روان هستند.
مرتضی اسلحه میکشد تا جان خواهر را نجات دهد و بعد از شلیک چند گلوله ، مرتضی هم آسمانی می شود.
مأموران ساواک اجاره نامهٔ خانه مرتضی در خانه طیبه و ابراهیم ،پیدا می کنند و به سرعت خود را به خانه مرتضی میرسانند ، آنجا هم شیرزنی دیگر در انتظارشان هست ، فاطمه جعفریان خواهر شوهر طیبه بعد از مقاومتی زیاد جام شهادت می نوشد و طیبه و محمد مهدی را هم به زندان ساواک تبریز می برند و در کنار ابراهیم قرار می دهند.
این خانواده مبارز و معصوم چندین روز زیر بدترین شکنجه های ساواک قرار میگیرند اما لب باز نمی کنند، سرانجام آنها را به تهران منتقل می کنند و اینبار باید شکنجه های ساواک تهران که بی رحم تر و حرفه ای ترند را تحمل کنند و یک ماه بعد در سوم خرداد سال ۱۳۵۶، طیبه زیر شکنجه های طاقت فرسای ساواک جان میدهد و آسمانی میشود.
خانواده اش بعد از انقلاب می فهمند که ابراهیم هم شهید شده و فرزند خردسال آنها با نام جعلی شهرام به بهزیستی سپرده می شود و در آنجا می گویند این بچه پدر و مادر معتاد داشته که از دنیا رفته اند، اما پس از دوسال با پیگیری خانواده ابراهیم و طیبه، محمد مهدی به آغوش گرم خانواده باز میگردد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف انتشارات قاف اندیشه
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
##سلامامامزمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشمِ تَمام خلق را خیره کُند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_نهم 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطو
بانوان آسمانی
#ادامه_داستان_دهم 🎬:
شهیده شیرین روحانی:
غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اصفهان برپا بود ، غوغایی که این روزها در جای جای ایران و در تمام جهان بر آسمان بلند بود.
یکی از تب بالا شکایت میکرد ، آن دیگری سرفه های خشک گلویش امانش را بریده بود و یکی آن سوتر نفسش به شماره افتاده بود.
پرستاری کپسول اکسیژن را به سمت تختی می کشید ،در همین حین زن جوانی صدا زد.
خانم حالم خوش نیست، پس این خانم دکترتون کجاست؟
پرستار با نگاه خسته اش به او خیره شد و گفت : چند دقیقه پیش که شما خواب بودید خانم دکتر آمدن بالای سرتون...
زن سرفه ای کرد و گفت : چرا من نفهمیدم ،من باید بدانم وضعم چطور هست.
پرستار، اکسیژن بیمار را وصل کرد و گفت : وضع تو از همه بهتر هست، اینقدر آه و ناله نکن...
زن جوان از جا بلند شد و گفت : من الان باید خانم دکتر را ببینم و درحالیکه زیر لب میگفت : حقوق میگیرن به بیمار برسن و از زیر کار...حرف در دهانش بود که صحنهٔ پیش رو او را تکان داد.
خانم دکتر روحانی در حالیکه سرمی در دستش بود وارد اتاق شد و نزدیک تخت روبه رو شد.
پرستار نگاهی به زن جوان کرد و گفت : خانم دکتر از اولی که بیماری کرونا وارد ایران شده ،چند شیف کار میکند،الان بیست و پنج روزه که شبانه روز ، خودش را وقف بیمارا کرده ، چهره اش را ببین ، خستگی از سرو رویش میبارد، ایشان هم مثل تو کرونا گرفته، اما با این حال ،هنوز توی صف مقدم خدمت رسانی هست...
زن جوان از افکار خودش خجالت کشید روی تخت نشست و به قامت زنی که مانند فرشتگان در پی نجات هموطنانش بود خیره شد...
روزها در پی هم میگذشت و بیماری خانم دکتر بدتر و بدتر میشد اما باعث نشده بود دست از کار بکشد.
چشمانش سیاهی میرفت و تنش گویی در کوره ای آتشین بود ، دیگر از هیاهوی اطراف چیزی نمی فهمید ، روی تخت دراز کشید ، صدای زنگ گوشی اش بلند شد ، گوشی را بالا آورد با بی رمقی ماسک اکسیژن را پایین کشید و گفت : الو، سلام بزرگوار، آره شما اندازه لباس و شماره پای تمام بچه های بهزیستی را بگیرید ،انشاالله عمری باشه برای همه شان کفش و لباس عیدی میخریم.
و گوشی را قطع کرد، تازه یادش افتاد که باید به خانه زنگ بزند ،وقت داروهای پدرش بود ، خانواده اش روزها بود شیرین را ندیده بودند و اصلا نمی دانستند در چه وضعی هست .
شماره پدرش را گرفت ، صدای پدر در گوشی پیچید و گفت : الو...
شیرین لبخندی زد و گفت : سلام بابا خوبید؟
بغض پدر شکست و گفت : سلام دخترم ، سلام مادرم ، یادت رفته اینجا دو تا بچه داری؟! آخه میدونی تو الان شدی مادرِما ، من و مادرت ،دوتا بچه هاتیم،چکار کردیم که نمیایی دیدنمون، یه کم به خودت استراحت بده مادرم...
شیرین اشک گوشه چشمش را پاک کرد و خوشحال بود که خانواده اش نمی دانند او اینک با مرگ دست و پنجه نرم می کند ،با صدای ضعیفی گفت : قرصاتون فراموش نشه ، عمری بود میاد پیشتون مراقب خودتون باشید و در همین هنگام سینه اش شروع به سوختن کرد و دوباره سرفه های خشک شروع شد و مجبور شد گوشی را قطع کند.
ساعتی گذشت ، دکتر بخش که از دوستان خانم دکتر روحانی بود، کنار تخت ایستاده بود ، خیره به دکتر پیش رویش بود و آرام زیر لب گفت: پزشک فعال بخش ما، باور کنم خوابیدی؟ و کمی جلوتر آمد ، نه....نه... تنفس خانم دکتر مشکل داشت ، سریع دستور انتقالش را به بیمارستان مسیح دانشوری صادر کرد.
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_دهم 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اص
#ادامه_داستان_دهم 🎬:
فرشته ای در قالب انسان روی تخت بیمارستان بود، می گفتند به آسمان پرواز کرده و بعد از پروازش تازه فهمیدند چه کسی را از دست داده اند، زنی که مادری می کرد برای بچه های بی سرپرست، خیّری که ناشناس آذوقه تهیه می کرد برای خانواده های ضعیف ،دکتری که مجانی ویزیت میکرد و هزینهٔ درمان مریض را می پرداخت و حتی پول تو جیبی او را نیز به حسابش می ریخت
شیرین روحانی که در چهارم آبان ۱۳۴۶در پاکدشت دیده به جهان گشود و مدتی هم به کسوت معلمی بود اینک در ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ جام شهادت نوشید و اولین مدافع سلامت پاکدشت بود که آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺