eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
318 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# 📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... 🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها. سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشمِ تَمام خلق را خیره کُند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_نهم 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطو
بانوان آسمانی 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اصفهان برپا بود ، غوغایی که این روزها در جای جای ایران و در تمام جهان بر آسمان بلند بود. یکی از تب بالا شکایت میکرد ، آن دیگری سرفه های خشک گلویش امانش را بریده بود و یکی آن سوتر نفسش به شماره افتاده بود. پرستاری کپسول اکسیژن را به سمت تختی می کشید ،در همین حین زن جوانی صدا زد. خانم حالم خوش نیست، پس این خانم دکترتون کجاست؟ پرستار با نگاه خسته اش به او خیره شد و گفت : چند دقیقه پیش که شما خواب بودید خانم دکتر آمدن بالای سرتون... زن سرفه ای کرد و گفت : چرا من نفهمیدم ،من باید بدانم وضعم چطور هست. پرستار، اکسیژن بیمار را وصل کرد و گفت : وضع تو از همه بهتر هست، اینقدر آه و ناله نکن... زن جوان از جا بلند شد و گفت : من الان باید خانم دکتر را ببینم و درحالیکه زیر لب می‌گفت : حقوق میگیرن به بیمار برسن و از زیر کار...حرف در دهانش بود که صحنهٔ پیش رو او را تکان داد. خانم دکتر روحانی در حالیکه سرمی در دستش بود وارد اتاق شد و نزدیک تخت روبه رو شد. پرستار نگاهی به زن جوان کرد و گفت : خانم دکتر از اولی که بیماری کرونا وارد ایران شده ،چند شیف کار می‌کند،الان بیست و پنج روزه که شبانه روز ، خودش را وقف بیمارا کرده ، چهره اش را ببین ، خستگی از سرو رویش می‌بارد، ایشان هم مثل تو کرونا گرفته، اما با این حال ،هنوز توی صف مقدم خدمت رسانی هست... زن جوان از افکار خودش خجالت کشید روی تخت نشست و به قامت زنی که مانند فرشتگان در پی نجات هموطنانش بود خیره شد... روزها در پی هم می‌گذشت و بیماری خانم دکتر بدتر و بدتر میشد اما باعث نشده بود دست از کار بکشد. چشمانش سیاهی می‌رفت و تنش گویی در کوره ای آتشین بود ، دیگر از هیاهوی اطراف چیزی نمی فهمید ، روی تخت دراز کشید ، صدای زنگ گوشی اش بلند شد ، گوشی را بالا آورد با بی رمقی ماسک اکسیژن را پایین کشید و گفت : الو، سلام بزرگوار، آره شما اندازه لباس و شماره پای تمام بچه های بهزیستی را بگیرید ،انشاالله عمری باشه برای همه شان کفش و لباس عیدی می‌خریم. و گوشی را قطع کرد، تازه یادش افتاد که باید به خانه زنگ بزند ،وقت داروهای پدرش بود ، خانواده اش روزها بود شیرین را ندیده بودند و اصلا نمی دانستند در چه وضعی هست . شماره پدرش را گرفت ، صدای پدر در گوشی پیچید و گفت : الو... شیرین لبخندی زد و گفت : سلام بابا خوبید؟ بغض پدر شکست و گفت : سلام دخترم ، سلام مادرم ، یادت رفته اینجا دو تا بچه داری؟! آخه میدونی تو الان شدی مادرِما ، من و مادرت ،دوتا بچه هاتیم،چکار کردیم که نمیایی دیدنمون، یه کم به خودت استراحت بده مادرم... شیرین اشک گوشه چشمش را پاک کرد و خوشحال بود که خانواده اش نمی دانند او اینک با مرگ دست و پنجه نرم می کند ،با صدای ضعیفی گفت : قرصاتون فراموش نشه ، عمری بود میاد پیشتون مراقب خودتون باشید و در همین هنگام سینه اش شروع به سوختن کرد و دوباره سرفه های خشک شروع شد و مجبور شد گوشی را قطع کند. ساعتی گذشت ، دکتر بخش که از دوستان خانم دکتر روحانی بود، کنار تخت ایستاده بود ، خیره به دکتر پیش رویش بود و آرام زیر لب گفت: پزشک فعال بخش ما، باور کنم خوابیدی؟ و کمی جلوتر آمد ، نه....نه... تنفس خانم دکتر مشکل داشت ، سریع دستور انتقالش را به بیمارستان مسیح دانشوری صادر کرد. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_دهم 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اص
🎬: فرشته ای در قالب انسان روی تخت بیمارستان بود، می گفتند به آسمان پرواز کرده و بعد از پروازش تازه فهمیدند چه کسی را از دست داده اند، زنی که مادری می کرد برای بچه های بی سرپرست، خیّری که ناشناس آذوقه تهیه می کرد برای خانواده های ضعیف ،دکتری که مجانی ویزیت میکرد و هزینهٔ درمان مریض را می پرداخت و حتی پول تو جیبی او را نیز به حسابش می ریخت شیرین روحانی که در چهارم آبان ۱۳۴۶در پاکدشت دیده به جهان گشود و مدتی هم به کسوت معلمی بود اینک در ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ جام شهادت نوشید و اولین مدافع سلامت پاکدشت بود که آسمانی شد. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞عرفان حلقه یا عرفان شیطان؟ روایت‌هایی تلخ از قربانیان فرقه 🔹شاید شما هم اسم عرفان حلقه را شنیده باشید، حلقه‌ای که در ظاهر مروج کیهان شناسی شعوری، درمانگری، آشنایی نظری و عملی با رحمت خاص وعام الهی بود اما در پشت پرده.... 🔹در این ویدئو می‌خواهیم نگاهی داشته باشیم به بخشی از تجربیات افرادی که با عرفان حلقه ارتباط داشته‌اند. داستان دام شیطانی بر اساس این عرفان نوظهور نوشته شده👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_دهم 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اص
بانوان آسمانی 🎬: شهیده صدیقه رودباری: ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ است و صدیقه  ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند. رفقا گرم گفتگو بودند و از هر دری سخن می گفتند، صدیقه ،نگاهی مهربان به آنان کرد و گفت : خواهرای عزیزم ، شرمنده مهربونیتونم باید یه خستگی در کنم و بروم سراغ آموزش ، اگر دوست دارید شما هم با من بیاین ،قدمتون رو‌چشمم،انشاالله که خدا خیرتون بدهد....در این حین، خانم سمت راستش که صمیمی ترین دوست صدیقه محسوب میشد، با لحنی آهسته، گفت : دعا کن خدا از همان خیرهایی که به تو داد به ما هم بدهد و با زدن این حرف خنده ریزی کرد . صدیقه که می دانست منظور دوستش چیست ، لبخندی زد و گفت :الهی آمین ... و صحنه چند روز گذشته در ذهنش زنده شد: آقای خادمی، جوانی انقلابی و سربه زیر، رئیس اطلاعات سپاه بانه، او را برای امر مقدس ازدواج، خواستگاری کرد و جالب این بود که وقتی دوستان آقای محمود خادمی متوجه این موضوع شدند، ذوق زده حرفهای قبل محمود را روایت میکردند. گویا قبل از آمدن صدیقه به بانه، هر بار که اطرافیان به محمود اعتراض می‌کنند که چرا ازدواج نمی کنی؟! او می گوید:"هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام، من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..." و حالا با وجود صدیقه، محمود خادمی عشق ازدواج به سرش زده، چون صدیقه رودباری که بیش از نوزده سال از عمرش نمی گذرد؛ همان دختری ست که آرزویش را داشت. دختری انقلابی که در هیاهوی انقلاب پابه پای مردان دورانش قدم برمی دارد، هر کاری که دستش برسد برای ملت انجام می دهد چه آن‌زمان که محصل است و در مدرسه انجمن اسلامی راه می اندازد و چه آن زمان که اوقات فراغتش را در کهریزک است و گاهی هم در محضر معلولین ذهنی نارمک و به آنان خدمت می کند. حالا هم که برای فعالیت های جهادی از طرف جهاد سازندگی به بانه آمده و بین بچه های سپاه می درخشد، خود را به همه کاری میزند از آموزش قرآن و آموزش نظامی به زنان اطرافش گرفته و تا رسیدگی به مجروحین، همه کار میکند. صدیقه آنقدر فعال است که بارها توسط گروهک منافقین تهدید به مرگ شده است؛ اما اعتقادات او قوی تر از این تهدیدهای منافقانه است. صدیقه بار دیگر چهره محمود در خاطرش می آید و رنگ رخسارش برافروخته می شود، رفیقش نگاهی به چهره صدیقه می کند و با خنده می گوید: حقا که عاشق شده ای و با این حرف، صدیقه از عالم افکارش بیرون می آید و همانطور که ذکر یاعلی برزبان جاری می کند، نیم خیز می شود و رو به دو رفیق همیشگی اش ، میگوید: دوستای گلم من باید بروم کلاس آموزش نظامی و با لبخند ادامه میدهد : دیگه سعادت اینکه در خدمتتون باشم را ندارم در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر نزدیک شد و به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خودش، پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..." دختر آزادهٔ دیگری به ضرب کینهٔ منافقین کور دل ، جام شهادت می نوشد و آسمانی می شود . محمود خادمی که بعد از سالها ،همسر مورد نظرش را یافته بود، پس از شهادت این دخترک پاک ، عنوان می کند که او هم به زودی میرود و درست دو ماه بعد ، محمود خادمی پر میکشد به سوی معبود و به شهادت می رسد و‌گویا جشن عروسی این دو جوان معصوم و مظلوم، باید در آسمان و در میان خیل ملائک برگزار شود. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_یازدهم 🎬: شهیده صدیقه رودباری: ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ است و صدیقه  ودوستانش خسته
بانوان آسمانی 🎬: شهیده ناهید فاتحی کرجو: محمد فاتحی همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و حرفهای این مرد روستایی در ذهنش اکو می شد : ضد انقلاب ها(گروه کومله) ، مدتی ست دختری را با دست های بسته و سری تراشیده در بین روستاهای کردستان می چرخانند و به همه میگویند این زن «جاسوس خمینی» است. آن مرد میگوید : بارها و بارها دیدم که این دختر را شکنجه های سخت می دادند و به او می گفتند به خمینی توهین کن، تا آزادت کنیم، اما آن دختر لب باز نمی کرد. محمد فاتحی با خود گفت : بی شک این دختر، ناهید من است در همین حین صدای هق هق سیده زینب، مادر ناهید بلند شد و گفت: یعنی یک مرد داخل این روستاها پیدا نمیشده که دختر مظلوم من را نجات بدهد؟ بعد جلوتر میاید و خودش را روی پاهای شوهرش می اندازد و میگوید: یک کاری کن مرد....تو که عمری را داخل ژاندارمری سر کردی....من دخترم را از تو می خواهم. مرد روستایی که حال دگرگون این مادر زجر کشیده را می بیند، با لحنی خفه می گوید: آنها خیلی بی رحم هستند، محال است کسی بر علیه شان حرفی بزند و یا اقدامی کند و جان سالم به در ببرد و بعد با حالت سؤالی رو به پدر خانواده می گوید: آخر چطور این دختر در چنگ اون بی دین های نامسلمان گرفتار شد؟ محمد آه کوتاهی کشید و گفت: اول زمستان بود که ناهید بیمار میشود، می خواهد درمانگاه سنندج برای دوا و دکتربرود، اما رفتن همان و برگشتنی در کارش نبود. بعد که دیر کرد، همه جا را دنبالش زیر و رو کردیم و متوجه شدیم که ناهید اصلا به درمانگاه نرسیده، انگار بین راه چندین مرد دوره اش میکنند و دخترم را سوار مینی بوس میکنند و میبرند... این پدر رنج کشیده صدایش را آرام تر می‌کند و میگوید: اینان دین و ایمان ندارند، چه من که اهل سنت هستم و چه همسرم سیده زینب که شیعه هست، آنها را به مسلمانی قبول نداریم، آخر کدام مسلمان میاید همچین کاری بکند؟! مگر گناه دختر من چی بود؟ یه انقلاب شد، خوب ناهید هم که خدا را شکر تربیت صحیحی داشت جذب انقلاب اسلامی شد و توی بسیج و سپاه فعالیت های خدا پسندانه میکرد . تمام هدفش خدمت به خلق خدا بود اما انگار حزب کومله و ضد انقلاب دل خوشی از ناهید و امثال ناهید نداشتند صدای گریه سیده زینب بلند و بلندتر میشد، او یاد قرآن خواندن و عبادات بی غل و غش دخترش ناهید افتاده بود، اما برای نجاتش نمی توانست کاری کند. و سرانجام يازده ماه از ربوده شدن ناهید فاتحی کرجو که نوجوانی ۱۷ساله بود، مي گذشت كه پيكر بي جان و مجروح و كبود او را با سري شكسته و تراشيده در سنگلاخ هاي اطراف روستاي هشميز پيدا كردند. روايت ديگر حاکيست که اشرارو ضد انقلاب ها، برای وادار کردن ناهيد به توهين نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند. وقتي جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسيار بي تابي مي كرد و چندين بار از هوش رفت. پيكر آغشته به خون ناهيد اگر چه ديگر صدايي براي فرياد زدن و جاني براي فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابي مصور از ددمنشي ضد انقلاب بود. زنان سنندجي با ديدن آثار شكنجه بر بدن ناهيد و سر شكسته و تراشيده اش، به ماهيت اصلي ضد انقلاب، بيش از بيش پي برده و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان برخاستند. شرايط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهک­ها بر مردم، فشار زايدالوصفي که به خانواده شهيد رفته بود مادر شهيد را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پيكر شهيد ناهيد كرجو، شهيد مظلوم سنندجي را در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن نمايند. روحش شاد و یادش گرامی 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
❌امروز اولین روز از «جشن حنوکا» هست، جشنی که توسط یهود صهیون پایه ریزی شده و اساس آن بر جادو و جادوگریست و احضار اجنه شیطانی، این جشن به مدت هشت روز برگزار می شود ✡ حنوکا در انجمن‌های مخفی شیطانی 1⃣ هم‌زمان با اینکه یهودیان را به‌عنوان عید جشن می‌گیرند، در سراسر جهان، انجمن‌های مخفی نظیر (Freemasonry)، (illuminati)، (Skull and Bones)، (Bohemian Grove)، (ishtar) و… مراسم شیطانی و آیینیِ باستانی را به کثیف‌ترین شکل ممکن برگزار می‌نمایند که بعضاً همراه با قربانی‌های خاص می‌باشد. 2⃣ در کشور ما نیز به‌طور خاص در ١١ کلان‌شهر، این مراسم‌ها در سطح بالا و در سایر شهرهای بزرگ در سطحی پایین‌تر انجام می‌شود. 3⃣ این مراسم‌ها از غروب آفتاب کم‌کم شروع شده و به‌طور خاص از ساعت ١٠ شب الی ٢ بامداد با بیشترین حجم انجام می‌شود، که ممکن است اثرات منفی نیز برای سایر شهروندان به‌همراه داشته باشد. 💎 توصیه‌ای دربارهٔ ایام عید حنوکا 4⃣ همراهان عزیز خود را در این ایام سفارش می‌کنیم به تلاوت قرآن، خصوصاً سورهٔ انشراح، آیةالکرسی، چهار قُل، آیهٔ نور، ذکر «لاحول و لاقوة الله الا بالله العلی العظیم» و ذکر «یا دافع» خصوصاً از غروب آفتاب تا آخر شب، عزاداری و گریه بر امام حسین (ع) و در صورت امکان زیارت مکان‌های مقدس. صدقه برای مردم مظلوم فلسطین فراموش نشود @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16706930355307915199738.mp3
5.19M
وسط شعله ی کینه ی حسودا بین تاریکی ناتموم دودا صورت مادرم کبود شد کبود ؛ آه. 🎤بانوای: حاج امیر کرمانشاهی ❌با حال مناسب گوش کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله احسن الخالقین بنازم این همه عظمت و زیبایی خالق رو 🎖 @bluebloom_madehand 🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_دوازدهم 🎬: شهیده ناهید فاتحی کرجو: محمد فاتحی همانطور که دست هایش را پشت سر
بانوان آسمانی 🎬: شهیده فوزیه شیردل: دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دموکرات احاطه کرده بودند، هر حرکتی از داخل بیمارستان با باران تیر پاسخ داده میشد. دکتر چمران که وضع را اینچنین دید ، فوری دستور داد تا تمام پرستاران و زنان و کودکان و مجروحین سوار وانت بشوند و ملحفه ای روی آنها کشیده شود و به عنوان مجروح از بیمارستان خارج شوند و به خانه سپاه که کمی با آنجا فاصله داشت منتقل شوند. در همین حین بالگردی برای رساندن مهمات می رسد، یکی باید، خلبان را راهنمایی کند . چه کسی؟ فوزیه که وضع را اینچنین می بیند و از طرفی سالهاست اینجا خدمت کرده و به محیط آشناست، مانند شیرزنی با صلابت، درنگ به خود راه نمی دهد و از پشت وانت پایین می آید، بدون اینکه از وجود عناصر ضد انقلاب هراسی داشته باشد، شروع به علامت دادن به خلبان میکند، در این بین باران تیرهای پر از کینه بر سرش باریدن می گیرد. فوزیه شیر دل، از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار می‌گیرد ولی کوتاه نمی‌آید و باز هم تیر می‌خورد و از پا می‌افتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش می‌شود تا اینکه به خانه سپاه می‌رسند. خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. دکتر چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودند که نمی‌توانستند برای او کاری کنند.   بعد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودند را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد. دکتر چمران درباره فوزیه شیردل چنین می‌ نویسد:خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!.... دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود،۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، گریه می کردند. دردناک‌ترین صحنه‌ای که دیدم صحنه همین پرستار جوان بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلی‌کوپتر آویزان شده به گونه‌ای که پاهایش در داخل بالگرد و بدنش روی زمین کشیده می‌شد. فوزیه شیر دل که در دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه به دنیا آمد و زیر نظر پدری که حافظ کل قرآن بود رشد نمود و در فعالیت های انقلابی پا به پای مردان دورانش ، گام بر می‌داشت در بیست و پنجم مرداد ۱۳۵۸ در پاوه توسط گروهک ضد انقلاب دموکرات به شهادت رسید و آسمانی شد 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_سیزدهم 🎬: شهیده فوزیه شیردل: دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دم
بانوان آسمانی 🎬: زینب کمایی: مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صف های نماز با نظم شکل گرفت، زینب مهر نماز را جلویش گذاشت ، خانم کناری که خود از نمازگزاران همیشگی مسجد بود وهر روز این دختر را در صف نمازگزاران میدید ،رو به زینب کرد و گفت : ببینم دخترم اسمت چیه؟ چه حجاب قشنگی داری ، آدم کیف می‌کنه وقتی چنین دختر محجبه ای میبیند.. زینب چشمان زیبایش را به آن زن دوخت و گفت :اسمم زینب است... زن لبخندش پررنگ تر شد و گفت : به به اسمت هم به چهره ات میاید، رحمت بر پدر و مادرت باد که چه نام زیبایی روی تو گذاشتند و چه دختر با حجب و حیایی تربیت کردند.. زینب لبخندی زد و یاد آن روزی افتاد که هنوز آبادان بودند و نامش هم میترا بود ، نامی که مادربزرگش بر روی او گذاشته بود و زینب در همان عالم کودکی هم از آن نام خوشش نمی آمد ، او دوست داشت اسمش زینب باشد ،پس در همان سالها یک روز نیت کرد و روزه گرفت ،وقت افطار چند نفر از دوستانش را دعوت کرد و همانجا به تمام اعضای خانواده اش اعلام کرد که نام «زینب» را انتخاب کرده...با صدای خانم کناری اش، از عالم افکارش بیرون آمد: اصفهانی هستی عزیزم؟ مدرسه هم میروی؟ زینب سری به نشانه نه تکان داد و گفت :دانش آموز دبیرستان شاهین شهر هستم، ما از آبادان آمدیم، دیگه جنگ شد و.. زن به میان حرفش پرید و گفت : خدا خیری به بعثی ها ندهد که شما را آواره کردند و جوانهای مردم را مثل باد خزان پرپر میکنند.. زینب آهی کشید و اشاره کرد که نماز شروع شده و به نماز ایستادند. عبادت امشب چه شیرین برجانش نشست. زینب سر از سجده بعد از نماز برداشت و متوجه شد ،اکثر نمازگزاران رفته اند و اثری هم از آن خانم کناری اش نبود. از جا برخواست، جلوی درب خودش را توی شیشهٔ در نگاهی کردو دستی به روسری اش کشید،لبخندی زد و یاد اولین روزی که روسری پوشید افتاد، سال چهارم دبستان بود که از جلسه قرآن به خانه آمد و آن جلسه اینقدر تاثیری عمیقی در او گذاشت که پس از آن هرگز روسری از سرش نیافتاد و هیچ کس تارمویی از زینب ندید. زینب چادرش را روی سر مرتب کرد ،کفشهایش را پوشید و پای درون کوچه گذاشت. به نظرش کوچه از همیشه خلوت تر و تاریک تر بود، اما دلش روشن بود حس شیرینی به جانش افتاده بود، به پیچ کوچه رسید، ناگاه دستی از تاریکی بیرون آمد و گردنش را گرفت و کشان کشان او را به سمتی می‌برد. زینب چشمانش را باز کرد، نمی دانست کجاست، اما همه جا تاریک بود. متوجه شد چادرش از سرش افتاده، کورمال کورمال در تاریکی دنبال چادرش میگشت ، ناگاه قهقه ای از روبه رو بلند شد. مردی چوب کبریت را روشن کرد و همانطور که سیگارش را آتش میزد نگاهی به زینب انداخت، پکی به سیگار زد ، درحالیکه چادر زینب در دستش بود جلو آمد و گفت : دنبال این می گردی؟ و قهقهه اش شدید تر شد و ادامه داد: الان می اندازم روی سرت خیالت راااحت، طوری می اندازم که نه تو و نه جماعت چادرچاقول فراموش نکنند... مرد سیگار را زیر کفشش خاموش کرد پشت سر زینب ایستاد و درحالیکه دندان بهم می‌فشرد گفت : برای من محجبه شدید هاااا؟! دخترک تو هنوز باید عروسک بازی کنی... و با یک حرکت چادر را دو گردن زینب انداخت و شروع به فشار دادن کرد... زینب نفسش تنگ آمده بود ، چهرهٔ مادرش پیش رویش آمد که می گفت : من هفت تا بچه دارم اما زینب چیز دیگریست، خدا مرا برای زینب و زینب را برای من نگهدارد... ناگاه همه جا روشن شد جوانانی با صورتی درخشان به استقبالش آمده بودند، آری درست میدید ،اینان همان شهدایی بودند که زینب در تشییع پیکرشان شرکت داشت، زنی با چادری سفید به او لبخند میزد ، آری خودش بود ، شهیده زهره بنیانیان که زینب روزی مادرش را بر سر مزار او برد و به مادر گفت: ببین فقط مردها شهید نمی شوند، زنها هم شهید می شوند ،انگار می دانست که باید مادر را از عروجش آگاه کند. دستش را به سوی آنان دراز کرد و ناگاه چون کبوتری سبکبال به ملکوت پرواز کرد. زینب کمایی در روز اول فروردین ۱۳۶۱ هنگامی که از مسجد به سمت خانه می‌رفت توسط گروهک منافقین ربوده شد و به جرم حجاب فاطمی اش ، باچادرش خفه شد و به آسمان پرواز کرد . پیکر مطهرش با جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده ، سه روز بعد کشف شد و به همراه شهدای عملیات فتح المبین تشییع و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. گروهک منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی مسؤلیت کشتن زینب را به عهده گرفتند. آری این دیوسیرتان آدم نما که اکنون خود را مدافع زنان نشان میدهند ، دخترکی معصوم را به خاطر حجابش به شهادت رساندند. و چادر زینب ، شاهدی ست بر مظلومیت این مظلومه...‌ 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سفره ی فاطمیه ،گسترده اند «هفت سین » سفره را وا کرده اند سین اول«سیدالانبیاء» که پرواز کرد سین دوم کان«سرشک»باریدنش آغاز کرد سین سوم«سینه ای» خونین بُـوَد کز فشارِ در، میخ هم رنگیـن بُـوَد چارمین سین«سیلی ای»در زمان شدماندگار گشت نیلی ، روی ماهش، بهر یـار پنجمینش«سردری»شعله ور از آتش است بر سَرِ مظلومه ای، حِقدوحسد در بارش است شیشمین سین آن«سند»که پاره گشت زین ستم، امتی تا ابد آواره گشـت هفتمین سین«سرومظلومی»که تنهامانده بود یاورش در آسمان، او در زمین جا مانده بود. فدای اولین مظلوم و مظلومه ی عالم... سفره ی فاطمیه باز شده ،مارا از دعای خیرتان فراموش نفرمایید. البداهه @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «وقت ندارم برای خودم» 🌷 استاد 🌺 نمیرسم به امام زمانم چون کار دارم! اگر بیشتر دقت کنیم‌ می‌بینیم حرف خیلی از ماها این‌ روزها همینه که میگیم وقت نداریم به امام زمان(عج) برسیم. 🥀 کی شود مهدی بیاید برکشد تیغ از نیام  انتقامی سخت گیرد از عدوی فاطمه؟ 🥀 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff