#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_چهاردهم 🎬: زینب کمایی: مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صف های نماز با نظم شک
بانوان آسمانی
#داستان_پانزدهم 🎬:
شهیده نسرین افضل:
نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می کرد. قطره های خون می چکید.
خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشته بود، رد می شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد می شد و کتابی در دستش بود، حالا می بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما رویزمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل می کند. خیر است انشاءالله.
به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت:«من هم همین جای سرم تیر می خورد، انشاءالله.» خواهر به چشمهای او نگاه می کند، حتی نمی گوید:«این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می گوید:«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.» نفهمید خواهر چه می گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه ها بین کوره راهها، و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند. ۶ یا ۷ نفر، اسمهایشان را به خاطر آورد، خواهر رشته افکارش را پاره کرد و گفت: می خواهی اسمش را چی بگذاری؟
نسرین دوباره شمرد، 6 نفر بودند یا 7 نفر؟می خواست اسم هایشان را به خاطر آورد که خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الان دو سال از انقلاب می گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه و ... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می شد نیم ساعت دیدت.
نسرین گفت: حالا چی؟ الان که در خدمتت هستم.
خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می کنی ها!
نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم،یعنی...؟
خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده اینها نشانه های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خداشدن است. نشونه های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن بخدا مادر خیلی خوشحال می شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امامها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟
نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدن معلومه نه رفتنت!
نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیروقت بود. پدر در اتاق راه می رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. ۲۴ ساعت سر خدمت باشه، سرکار باشه. بالاخره استراحت می خواد یا نه؟
مادر گفت نمی دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگزده را می بینه که بچشون مریضه، می خواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!
پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه ای خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش عشایر...
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_پانزدهم 🎬: شهیده نسرین افضل: نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخان
مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.
مادر گفت: هرجا کار باشد نسرین همانجاست، دنبال کار می دود.
کریم گفت: کار یکجا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچکس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی کنه. همه کتابهای استاد مطهری را بخاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی شه انگار که کار را بو می کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.
همین طور که بیرون مثل فرفره کار می کنیم، از وقتی هم که می رسه خونه می شوره، می پزه، و تمیز می کنه.
همه دور هم نشسته اند و از خانواده هایشان تعریف می کنند. دلتنگی ها را نمی شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند اما خدا می داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت:«من همیشه براش گل می خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم» نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟
ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی بگوش می رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد و در دهمین روز از تیرماه ۱۳۶۱ نسرین افضل که بیش از ۲۳سال از زندگی اش نمی گذشت، همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند.
باز باران با بهانه، بی بهانه....
می شود ازدیده ی زینب
روانه😭
باز هِق هِق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
و پهلوی مادر...
یک لگد آمد به شانه
بابِ من بردند زخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر؛
تازیانه، تازیانه😭
باز باران با بهانه
غسل و تدفین شبانه
دید پهلو ،سینه و بازو و شانه
وای مادر؛
گریه های حیدرانه😭
باز باران با بهانه...
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
التماس دعا...
🖤دلگویه.........حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
یا صاحب الزمان خدا کند در تقدیر امسالمان ظهور شما رقم بخورد. الهی آمین 🤲
«أللَّھُمَ عـجِّـلْ لِوَلیِّڪَ الْفَرَج»
«أللَّھُمَ عـجِّـلْ لِوَلیِّڪَ الْفَرَج»
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج🤲
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم🌹
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_پانزدهم 🎬: شهیده نسرین افضل: نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخان
بانوان آسمان
#داستان_شانزدهم 🎬:
بانو فرنگیس حیدر پور:
صدای انفجار و شلیک گلوله از اطراف بلند بود و وقتی انعکاس صدا در کوه می پیچید ،کودکانی که همراه خانواده پناهنده کوه های اطراف آوازین گورسفید شده بودند، از ترس می لرزیدند و بزرگترها دستی به روی سر آنها می کشیدند و می گفتند: نترسید عزیزان، خدا با ماست ، انشاالله حکومت بعثی عراق و صدام جنایتکار نابود می شود و ما هم به خانه هایمان برمی گردیم.
مدتی از حمله عراق به روستای آوازین میگذشت و در این مدت مردم روستا، آواره کوه و دشت اطراف شده بودند و برای نجات خود به طبیعت خدا ،پناهنده شده بودند.
دیگر خوراکی برای خوردن وجود نداشت ، باید کسی به داخل روستا می رفت و مقداری آذوقه میاورد تا مردم از گرسنگی تلف نشوند.
در این بین زن جوانی که تازه ازدواج کرده ، به سمت دو مرد دیگر که گویا نگهبان بودند و قرار است با دست خالی از زنان و کودکانی بی دفاع مراقبت کنند می رود و میگوید : بابا ، داداش ،این بچه ها را ببینید، از گرسنگی رنگ به رخسار ندارند ، حالا که خیلی از مردهای روستا رفتند به مقابله با عراقیها، بیایید خودمان مخفیانه یک سر به روستا بزنیم و یک مقدار خوردنی برای این طفل معصوما بیاریم.
پدر و برادر فرنگیس که انگار منتظر همین پیشنهاد بودند ، هر کدام با برداشتن داس و تبر،حرکت میکنند و فرنگیس که در نوع خود شیرزنی ست جوان ،به دنبال آنها راهی روستا میشود ، پدر و برادرش می دانند که فرنگیس همراه آنها شده و مخالفت آنها هم هیچ فایده ندارد ،پس توکل به خدا می کنند و از پیچ و خم کوه پایین می روند.
از دره می گذرند و نمی دانند که کمی آن سوتر دونفر انتظار رسیدن آنها را می کشند.
فرنگیسِ هجده ساله و نو عروس خانهٔ علی مردان ، همانطور که با چوب دستش سنگ ها را کنار میزند ، متوجه حرکت سایه ای بر روی سنگها میشود و با یک اشاره به پدر و برادرش به آنها می فهماند که عراقی ها جلویشان هستند و سریع خود را به سمت تخته سنگ می کشد.
اما آنها دیر متوجه شدند،در یک لحظه رگبار تیر به سمت آنان می بارد
پدر و برادر فرنگیس ، جلوی چشمان به خون نشسته او پرپر می شوند و فرنگیس در حالیکه سعی می کند بغض گلویش را فرو دهد ، خمیده خمیده به سمت پدر میرود و تبری را که در دست اوست و با خونش رنگین شده به طرف خود میکشد.
تبر را برمیدارد و به پشت تخته سنگ باز میگردد و آمادهٔ جنگ است ، جنگ با نامردان مرد نما، جنگ با آدمیان آدمخوار...
افسر عراقی با سربازی که همراهش است با خیال راحت به سمتی می آیند که فرنگیس در آنجاست.
فرنگیس که هنوز خون پدر و برادرش پیش چشمانش می جوشد بسم الله زیر لب می گوید به سمت عراقی ها حمله میکند.
صحنه ای خارق العاده در جریان است ، زنی جوان ،بدون داشتن اسلحه ای گرم با دو مرد که تا دندان مسلح هستند رو در رو میشود.
فرنگیس بدون اینکه فرصت هیچ کاری به مهاجمین بدهد با تبر دستش به سمت افسر عراقی حمله می کند و در چشم بهم زدنی او را از نفس می اندازد، فرنگیس حیدر پور ،قدرت ایمان و اعتقاد یک شیعهٔ حیدر را به تصویر می کشد ، سرباز دیگر با دیدن شهامت این زن بی نظیر سراسیمه میشود و وقتی چشم باز میکند که با تمام تجهیزات نظامی اش در دست این شیرزن بیشهٔ ایران اسیر است.
فرنگیس ، سرباز را به مقر ارتش جمهوری اسلامی میرساند و تسلیم سربازان میهنش می نماید و با درد هجران و فراق عزیزانش به سمت مردم بی پناه و پناه آورده در کوه برمی گردد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمان #داستان_شانزدهم 🎬: بانو فرنگیس حیدر پور: صدای انفجار و شلیک گلوله از اطراف بلند بود و
بانوان آسمان
#داستان_هفدهم 🎬
شهیده فاطمه اسدی:
زن جوان همانطور که نگران فرزند کوچکش بود که در گهواره در خانه او را تنها گذاشته است ، رو به آسمان کرد و گفت : خدایا فرزندم را به تو سپردم و داد دلم را پیش تو می آورم ، خودت شاهدی که بارها و بارها راه این روستا تا رسیدن به زندان روستای «نرگسله»را پیمودم تا هر بار شوهرم شاه محمد را ببینم ، آخر به چه گناهی او باید در چنگ مشتی شیطان صفت گرفتار شود؟ خدایا تو شاهدی که هیچ وقت جلوی دشمنان دین و وطنم التماس نکردم ،چون آنها کمتر از آنند که من ازشان خواهش کنم و پیششان گردن کج کنم و هر بار به دیدن همسرم میروم، او می گوید «مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابلشان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است».
خدایا شکرت ، درست است در فقر و بدبختی ومحرومیت بزرگ شدم و حتی از آموختن علم و تحصیل هم محروم ماندم، اما به لطف تو و نان و نمک حلالی که خوردم ضمیرم روشن ماند و در دفاع از حق و حقیقت زبانم باز است و از مرحمت شما، شوهری نصیبم شد که سالک راه حق بود و همین بود که ضد انقلاب حرفها و حرکات شاه محمد را طاقت نیاورد و شوهرم را دستگیر و در اینجا زندانی کرد.
خدایا به تمام داده و نداده ات شکر، دستم را بگیر که نشکنم که عاقبت به خیر شوم
فاطمه با زمزمه این حرفها راه را طی کرد و تا چشم باز کرد خود را جلوی زندان در روستای نرگسله دید.
او طبق درخواست ضد انقلاب با سختی مبلغ دویست هزارتومان جمع کرد تا همسرش را آزاد کند اما منافقان و روباه صفتان هیچ وقت روی حرفشان نمی ایستد ، آنها پول را می گیرند و شاه محمد محمودی را آزاد نمی کنند.
«فاطمه اسدی» که متولد یازدهم مرداد سال ۱۳۳۹ بود در روز هفتم شهریور سال ۱۳۶۱، وقتی برای ملاقات همسرش به روستای «نرگسله» رفت با جسم نحیف وی روبهرو شد؛ آثار شکنجه را بهوضوح در جایجای بدن او دید و چشمان کبودشده و صورت زخمی او را مشاهده کرد؛ بنابراین با فریادی رسا، آنچنان که همه ساکنان روستا آن را بشنوند و انعکاس پژواک این فریاد را کوههای اطراف به همه برسانند، لب به اعتراض گشود و با مزدور، اجنبی و فاسد خواندن عناصر ضدانقلاب، هیبت و هیمنه آنها را شکست.
دشمن وقتی دید که حیثیت نداشتهاش بیشتر از همیشه بر باد رفته است، «فاطمه اسدی» را به داخل مقر خود و همسرش را هم به زندان برگرداند و در همان لحظه نیز دستور اعدام این زن پارسای آزاده را صادر کرد؛ بنابراین مزدوران او را در همانجا تیرباران کرده و به شهادت رساندند. بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش بهدلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت .
پیکر مطهر وی که اولین زن مفقودالاثر تفحص شده است در ۱۷ آبان ۱۴۰۰ در ارتفاعات چهل چشمه کردستان پیدا می شود و پس از وداع در شهرهای مشهد و قم و تهران و کرمانشاه در سنندج تشییع و در جوار مرقد بی بی هاجر به خاک سپرده می شود
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمان #داستان_هفدهم 🎬 شهیده فاطمه اسدی: زن جوان همانطور که نگران فرزند کوچکش بود که در گهو
بانوان اسمان
#داستان_هجدهم 🎬:
شهیده پروین ناصحی:
محمد رضا سراسیمه به سمت خانم روبه رویش آمد و گفت : مجروح آوردند، باید یک رزیدنت جراحی پیدا کنم.
خانم که التهاب حرکات مرد جوان را درک می کرد، گفت : من را ببرید اتاق مجروحین ، رزیدنت هستم.
محمد رضا متعجب شد، آخه همیشه سروکارش با دکترها بود، برای اولین بار یک رزیدنت جراحی خانم می دید.
خانم را تا اتاق مجروحین همراهی کرد و وقتی دید با چه مهارتی به مجروحین می رسد ،یک دل نه ، صددل عاشق این خانم دکتر شد، خانم دکتری که اولین جراح زن در ایران بود ، بی شک او در هر کشور آمریکایی و اروپایی می رفت با آغوش باز پذیرفته می شد،اما او مانده بود ،با این حجاب زیبا مانده بود که به همگان بگوید من ایرانی اصیل هستم ، یک زن دیندار و متعهد ....
محمدرضا پریشانی اش با دیدن پروین خوب شده بود. بعد از شهادت آقای چمران که پیر و مرادش بود، روزگار سختی داشت و مدام به دنبال شهادت در جبهه ها می گشت. تا اینکه او را دید و به قول دوستش بال پروازش به قفس دنیا را بند شد و روی زمین نگهش داشت.
پس دل به دریا زد و یک رزمنده ساده از اولین زن متخصص جراحی خواستگاری کرد.
هردوی آن ها می دانستند راه سختی در پیش دارند. مشکلشان فقط خانواده ها نبودند، محمدرضا از نظر علمی در سطح پروین نبود و ممکن بود در محل کارشان هم مشکل پیدا کنند، اما برای هیچ کدام مهم نبود تا اینکه به یک نتیجه رسیدند: نیازی نیست کسی از این ماجرا با خبر شود. کسی هم با خبر نشد.
روز خواستگاری محمدرضا با تعدادی از خانواده اش به تجریش رفتند. مادر مخالف بود و خواهرها کنجکاو دیدن خانم دکتری جراح ، از نزدیک باورشان نمی شد برادرشان عاشق دکتری شود که در شهرشان دزفول فقط مردش را داشتند و آن هم هندی و انگلیسی ، اما واقعا وجود داشت.
این پیوند شکل گرفت و پروین ناصحی همچنان به فعالیت های شبانه روزی اش ادامه می داد.
حالا روزگار می خواست شیرین ترین حس عالم را در کام او بریزد...او میدانست موجودی ظریف در بطن خود دارد و سرشار از احساسات مادرانه بود ، در جاده قم پیش میرفت تا به بیمارستان برسد و خدمت به خلق خدا بنماید و اما آسمانی شد.
یروین ناصحی متولد ۱۳۳۴ که در روستایی به عنوان کیلان در دامنه کوه سر به فلک کشیده دماوند دیده به جهان گشود بعد از سی و سه سال زندگی و خدمت خالصانه و کسب عناوین مختلف ، در تاریخ بیست و یکم تیرماه ۱۳۶۷ در جاده قم ،جام شهادت نوش کرد و به دیدار حق شتافت.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🖤🖤🖤🖤🖤
#دلگویه«مادر عالم»
اینجا در این مسجد
یک معرکه برپاست...
در بین این مسجد....
مردی به مانندِ ....خورشید نورانی
دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست
بیرون این مسجد
تک مادری میرفت
دستی به دیوار و دستش به یک پهلو...
قدش خمیده بود...
گویا ،سن او بالاست....
چون می فِتاد، برمی خواست...
هم چادرش خاکی....
هم ردِ خون برجاست....
دنبالِ او ،طفلی هراسان...
زیر لب می گفت :
بابم چرا بردند؟!!
آن مرد ،مادر را چرا می زد؟!
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیکِ خانه شد....
خود را رساند بر در....
این در پر از آتش....
آن میخِ در خونین....
مادر ، به زیر لب...
هم با خودش می گفت :
یابن الحسن بشتاب....
یابن الحسن بشتاب....
دستانِ بابت را....
بستند این نا مردان...
مادر بیا ، بشتاب...
این غنچه پر پر شد...
چون آن نقاب....
از صورتش افتاد...
خاکم به سر ای وای....
این مادرِ من بود....
بَل مادر عالم...
جانم به قربانت...
ای مادرِزیبا.....
ای کاش من بودم....
آن میخِ در....
اندر تنم می رفت....
خاکم به سر مادر...
صد اُف به تو دنیا
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان اسمان #داستان_هجدهم 🎬: شهیده پروین ناصحی: محمد رضا سراسیمه به سمت خانم روبه رویش آمد و گفت :
بانوان آسمانی
#داستان_نوزدهم 🎬:
شهیده عزت الملوک کاووسی:
بیمارستان شلوغ بود و پرستار مشغول شستشوی زخم بیمارش بود ، بیمار که دختر جوانی بود ،دوست داشت سوالی که ته ذهنش را قلقلک میداد بپرسد اما رویش نمیشد، بالاخره زبان باز کرد و گفت : ب...ب..ببخشید این خانم دکتر جوانی که قبل شما آمد کنار تخت من کیست؟ تهرانی هست؟
پرستار سرش را بالا گرفت و گفت :کدام یکی؟چطور مگه؟
دختر نشانی های خانم دکتر را داد، پرستار لبخندی زد و گفت : آهان خانم دکتر عزت الملوک کاووسی را میگین ، البته ایشون هنوز دکتر دکتر نشده ،دانشجوی سال دوم پزشکی هست ، فکر کنم متولد مشهد هست اما دیگه خیلی وقته با خانواده اش به تهران اومدن و بعد با حالت سؤالی پرسید ،چرا این چیزا را می پرسین؟
دختر سرش را پایین انداخت و گفت : آخه....آخه ما بیرون شهر زندگی می کنیم ، چادر میزنیم و بعضی بهمون میگن زاغه نشین ، من فکر میکنم این خانم را چند باری تو محل زندگیم دیدم
پرستار که از دوستای نزدیک عزت الملوک بود گفت :من با ایشون دوستم ، آشنايي من با خانم عزت الملوک به سال پنجاه و شش در جلسات قرآن دانشجويان مذهبي دانشكده بر مي گردد؛ اين كلاسها باعث شد من روحیات اورا بشناسم. او بسيار مذهبي و مومن، مقيد به انجام فرايض ديني هست و برگزيده ترين مشخصه اش تفكر و تدبير او در تمام زمينه ها بود. هرگز كاري را بدون فکر انجام نمي ده و ايمان خالصي داره. دركلاس هاي قرآن برداشت بسيار دقيق، ظريف و عارفانه اي از آیات داشت و نظراتش در خصوص اجتماع مردم، قرآن، امام و رهبری ديدگاههاي بديع و نويني بود. خدمت رسانی به مردم بزرگترين هدف زندگي او هست. عزت الملوک كاووسی به فقيرترین قشرهای مردم در زاغه های حلبی آباد سر می زنه و در رساندن خوراک، سوخت و دارو به مردم بيمار از هيچ اقدامی کوتاهی نمی کنه؛ بيماران محروم را با خود به بيمارستان می آورد و در صف پذیرش درمانگاه می ايسته و تا درمان نهایی آن ها را همراهی می کنه، از خودنمايی به دور هست و و همه این کارها را مخفيانه انجام می دهد و مناعت طبع عجيبی داره. در برابر حق بسيار فروتن و در برابر ناحق بسيار محكم هست، خدواند قدرت تميز بالايی به او داده ، او حق را از ناحق به خوبی تشخيص می ده. با هيچکدام از گروهک های انحرافی كه ظاهر اسلامی دارن و جريانات پر سروصدای داخل و خارج دانشگاه همراه نبوده و نیست. امام را خوب می فهميه و مريد امام هست. چندین بار او را در تظاهرات و امداد رسانی به مجروحين در ميادين مختلف دیده بودم.يادم نميره دو روز پیش که ديدمش، پرسيدم كجا بودی؟ گفت: تاصبح بيمارستان بودم و مجروحان را درمان می كردم. گفتم خيلي خسته ای مثل اينكه اصلا نخوابيدی؟ خيلی آهسته گفت: كارهايم كه تمام شد؛ به آشپزخانه بيمارستان رفتم و ظرف مريض ها را شستم.
الانم همراه آمبولانس رفته تو شهر که مجروحین انقلاب را بیاره ، امروز روز بیست دوم بهمن هست ، بوی آزادی توی فضا پیچیده ،عطر انقلاب و امام ، عزت الملوک را از خود بیخود کرده، وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود انگار داره به حجله عروسی میره...
دخترک لبخندی زد و گفت خدا حفظش کنه...
در همین حین خبری به بیمارستان رسید: خدا فرشته ای دیگر را گلچین نمود و اینبار تیر کینهٔ ساواکی ها بر قلب مهربان دختری جوان نشست.
عزت الملوک کاووسی که در ۲۸آبان ۱۳۳۷ در مشهد به دنیا آمده بود در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همزمان با آزادی ایران از چنگال استکبار ، در حین خدمت گلولهٔ دشمن بر جانش نشست و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
با عرض سلام و خیر مقدم خدمت تمامی عزیزان..
آنانکه از دیرگاه با ما بوده اند و همچنین آنانکه تازه به جمع ما پیوسته اند
با ما همراه باشید و تبلیغ کانال را بفرمایید، ان شاالله به زودی با رمان آنلاین بسیار مهیج و روشنگرانه« سامری در فیسبوک» در خدمتتان خواهیم بود
التماس دعا
یاعلی
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_نوزدهم 🎬: شهیده عزت الملوک کاووسی: بیمارستان شلوغ بود و پرستار مشغول شستشوی
بانوان آسمانی
#داستان_بیستم🎬:
بانو طاهره صفار زاده:
صدای تشویق و کف در سالن پیچید و اینبار بانویی از ایران زمین از دیار کریمیان و متولد کرمان روی صحنه رفت ،استادان دانشگاه درجهMFAرا به بانو طاهره صفار زاده اهدا کردند، بانویی که در دانشگاه آیووا آمریکا در گروه نویسندگان بین المملی پذیرفته شده بود.
طاهره صفار زاده همانطور که در کودکی در سن شش سالگی در مکتب خانه درخشیدو حفظ و تجوید و قرائت قرآن را آموخت و در دوران ابتدایی سرآمد دانش آموزان مدرسه بود و در سن ۱۳ سالگی اولین شعرش را سرود و مورد توجه دکتر باستانی پاریزی قرار گرفت ،اینک هم در بلاد غرب درخشید
او در سال ۲۰۰۶میلادی از سوی سازمان نویسندگان آفریقا و آسیا به عنوان شاعر مبارز و زن نخبه و دانشمند مسلمان برگزیده شد.
در کارنامه این زن شاعر و پژوهشگر فرهیخته ، ترجمه قرآن کریم به زبان انگلیسی ثبت شده است.
دختری که در کودکی مهر یتیمی بر پیشانی اش ،خورد و زیر نظر مادربزرگ رشد کرد ، اینک در آسمان کشورش می درخشد.
ایشان پایه گذار آموزش ترجمه به عنوان علم و طراح و برگزار کنندهٔ نخستین نقد علمی ترجمه در دانشگاه های ایران محسوب می شود.
خدمات زیادی در کارنامه اش ثبت شده از جمله ریاست دانشگاه شهید بهشتی و دانشکده ادبیات کشور و همچنین مقالات و مصاحبات زیاد علمی اجتماعی ارائه نموده است و بیش از ۱۴ مجموعه شعر و ده کتاب ترجمه و یا نقد ترجمه در زمینه های ادبیات، علوم، علوم قرآنی و حدیث منتشر کرده است.
بانو طاهره صفار زاده که در ۲۷آبان ۱۳۱۵ در شهر سیرجان دیده به جهان گشود در ۴ آبان ماه ۱۳۸۷ ،پس از عمری مجاهدت در میدان علم و قرآن ، دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_بیستم🎬: بانو طاهره صفار زاده: صدای تشویق و کف در سالن پیچید و اینبار بانویی ا
بانوان آسمانی
#داستان_بیست_یکم🎬:
شهیده مریم فراهانی:
نخستین روزهای جنگ بود ، مادر در داغ پسر شهیدش که تازه بیست روز بود از میان خانواده پرکشیده بود ، مویه می کرد.
خانواده ای آبادانی که حملهٔ کشور بعثی عراق به شهرشان، باعث آوارگی و مهاجرت آنها شده بود.
مادر غرق در دنیای مادرانه در فراق مهدی اشک بر گونه هایش جاری بود.
مریم وارد اتاق شد، چشمکی به خواهرش زد و آهسته گفت : می خواهم به مامان بگم که برگردیم آبادان ، آخه جبهه و رزمندگان به ما احتیاج دارند، باید برگردیم.
خواهرش لبش را به دندان گرفت و انگشت روی دماغش گذاشت و گفت : هیس! به گوش مامان نرسه هاااا، آخه غم از دست دادن داداش مهدی ،هنوز تازه است ، از لحاظ روحی وضع مامان خوب نیست ، اگر به او بگویی نه تنها غصه می خوره ،بلکه اصلا اجازه رفتن هم نمیده...
مریم همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود ، به طرف مادر رفت و رو به خواهرش گفت : مامان باید خوشحال باشد که پسرش راه امام حسین (ع) را ادامه داده است، او مادر شهید است...صبر کن ببین چه جوری راضی اش میکنم.
هیچکس نفهمید که مریم چه در گوش مادر خواند،مادر آرام گرفت و روز بعد هم اجازه رفتن هشت نفر از اعضای خانواده را صادر کرد تا به آبادان برگردند و در دفاع از میهن خدمت کنند.
مریم یکی از هجده داوطلبی بود که در بیمارستان طالقانی آبادان در قسمت های مختلف خدمترسانی می کرد.
این دخترک مؤمن و خستگی ناپذیر در بسیاری از علملیاتها از جمله شکست حصر آبادان، آزادی خرمشهر و... حضور مؤثر و چشمگیری داشت.
شهيده مريم فرهانيان يك انسان معمولی با انديشههای بلند بود، چرا كه با شناخت راه و مسير درست و با تلاش و مجاهدت براي رسيدن به قلههای متعالی انسانی به درجه شهادت نائل شد .
مريم توجه ويژهای به مبدأ و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسنديده ايشان اين بود كه در جمعهاي دوستانه با گريز به مسئله معاد اين موضوع را برای ديگران هم يادآور می شد .
در جريان فتنههای اخير همان اندازه كه اهميت اطاعت از ولايت فقيه برای همگان مشخص شد، در جريان جنگ تحميلی نيز شناخت حق از باطل مشكل بود و در اين زمان مريم توجه خاصی به فرمان و سخنان امام خميني(ره) داشت .
مريم هنگام نماز خواندن به گونهای بود كه اطرافيان به خوبی متوجه خشوع و خضوع ايشان بودند.
گذشت و فداكاری، مهربانی و ايثار و گذشتن از حق خود در زمانی كه حق با اوست از جمله ديگر ويژگی های شخصيتی شهيده مريم فرهانيان بود.
مريم همواره گناهان كوچك را زمينهای برای انجام گناهان بزرگ می دانست ابراز داشت: بايد از گناهان كوچك ترسيد چرا كه كوچك شمردن گناهان صغيره باعث بروز بسياري از مشكلات و گناهان كبيره می شود.
مریم فراهانیان که در ۲۴ دی ۱۳۴۲ در آبادان پا به عرصهٔ وجود گذاشت، در غروب سیزدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۳ در حالی که همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، در حالی که راهی گلستان شهداي آبادان شده بودند مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مريم فرهانيان نماد رشادت و مجاهدت زن ايرانی به فیض شهادت نایل و آسمانی شد
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_بیست_یکم🎬: شهیده مریم فراهانی: نخستین روزهای جنگ بود ، مادر در داغ پسر شهیدش
بانوان آسمانی
#داستان_بیست_دوم 🎬:
سکینه حورسی:
بحث داغی در خانواده در گرفته بود ، بحث در رابطه با فساد شاه و دربار شاهنشاهی بود و رهبری امام خمینی ، انگار نفحات انقلابی روحبخش به مشام میرسید.
هرکس حرفی میزد ، اما میدان دار اصلی پدر خانواده بود، پدری که بدون ترس از دست دادن کارش راجع به حق و حقیقت حرف میزد و راه درست را به فرزندانش نشان میداد ،به طوریکه هر کدام از بچه ها در نوع خود انقلابیی بی نظیر بود.
بچه ها در مدرسه فعالیت میکردند .
خانواده حورسی با قالب انقلاب رشد کرده بودند و مبارزه سرلوحه تکتکشان اعمالشان بود، خواهر دوم را تعقیب میکردند برادر اول دل به میدان میزد، برادر سوم دستگیر میشد خواهر اول مبارزه میکرد و همینطور تمام این عزیزان اعم از خواهر و برادر در یک راستا حرکت میکردند و هرکدام به شکلی رسالتش را انجام میداد.
سکینه حورسی در چنین خانواده ای قد کشید ، انقلاب شد و رگبارطوفان جنگ بر سر مردم باریدن گرفت و اولین ترکش هایش بر جان مردم خرمشهر و آبادان نشست.
این خانواده در برابر تجاوز بیگانگان قد علم کردند و سکینه در بین شیرزنان خرمشهر جور دیگری میدرخشید به طوری که در نبرد ۴۵ روزه خرمشهر، دوشادوش مردان سرزمینش جنگید.
زنان و دختران شهر را دور خود جمع می کرد و آنان را فرماندهی و راهبری می نمود و عجیب اینکه حرف حقش روی اطرافیان مؤثر بود.
زمانی که خرمشهر سقوط کرد ،سکینه حورسی به آبادان رفت و در محله «کوت شیخ» که فاصله چندانی با خرمشهر نداشت ساکن شد.
این شیرزن بیشهٔ ایران در روزهایی که باران بی امان تیر و ترکش از همه طرف می بارید با سید عبدالرسول بحرالعلوم ازدواج کرد و در هیاهوی جنگ و میدان خوف و خطر، بچه دار شد و حس شیرین مادر شدن بر جانش نشست.
سکینه در هشت سال جنگ تحمیلی هیچ گاه خرمشهر را ترک نکرد و اسوه ای شد برای زنان کشورش...
با حملات شیمیایی کشور بعثی ،ایشان در زمرهٔ جانبازان شیمیایی قرار گرفت و از ناحیهٔ ریه آسیب دید و بعد از اتمام جنگ ، وقتی سختی های درمان همشهریانش را که در این جنگ، شیمیایی شده بودند . میدید و شاهد بود برای مداوا باید به شهرهای بزرگی مثل تهران و...مراجعه کنند ، پس برآن شد تا کاری کند اندکی درد آنان التیام یابد
او و همسرش و چند نفر از اعضای خانواده اش با کمک خیرین ، کلینیک مخصوص درمان جانبازان شیمیایی خرمشهر را، راه اندازی نمودند.
پس از شیوع بیماری کرونا ، سکینه حورسی به این بیماری منحوس گرفتار شد و به خاطر یادگاری زمان جنگ و ریه های که توسط مواد شیمیایی بیمار شده بود ،در تاریخ پنجم تیر ۱۴۰۰ ،جرعه ای از جام شهادت نوش جان کرد و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤