eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله، ص 631. 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_دوم 🎬: نمی دانست که چقدرخوابیده ولی با صدای روح بخش اذان صبح بیدار شد، نگاهی به پنجره ت
گلچین 🎬: محمد احساس می کرد طرز حرف زدنش هم عوض شده، او اینک خود را نه یک نوجوان هفده ساله، بلکه مردی جاافتاده میدید. سریع لباس هایش را پوشید، به آرامی در را باز کرد، می خواست آهسته از ساختمان بیرون رود که با صدای مادرش میخکوب شد: این وقت صبح کجا میری عزیزم؟! محمد برگشت طرف مادرش و چند قدم به آشپزخانه نزدیک شد و گفت: سلام مامان، با بچه ها قرار گذاشتیم، باید زودتر بریم موکب، باید اولین استقبال کنندگان از سردار باشیم و با این حرف بغض مادرش ترکید. همانطور که با سینی که گوشه اش چای و نان گرم شده و مقداری پنیر بود جلو می آمد، اشکش جاری شد و گفت: باشه برو، اما بدون ناشتایی نرو مادر.. محمد جلوی مادرش ایستاد و همانطور که چایی داغ را برمی داشت و هورت کوچکی کشید، گفت: انگار یه وزنه چند کیلویی راه گلوم را بسته، نه میل و نه توان خوردن دارم. مادر بینی اش را بالا کشید و گفت: حق داری، اما سردار هم راضی به سختی کشیدن شما نیست. محمد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: تو موکب همه چی هست نگران نباش.. مامان سرش را تکانی داد و محمد آخرین نگاه را به مادرش انداخت و ناخوداگاه گفت: از طرف من از بابا و بچه ها خداحافظی کن، برام دعا کن عاقبت به خیر بشم و با زدن این حرف از خانه بیرون آمد. از محله محمد تا میدان آزادی که شروع مراسم تشییع پیکر سردار بود، پیاده بیش از نیم ساعت نمیشد، اما محمد آنچنان کوچه ها را تند تند و دوتا یکی میرفت که متوجه نشد چقدر طول کشید تا به میدان آزادی رسید و وقتی رسید که اشعه های آفتاب بر همه جا می تابید. گوشه و کنار افردای بودند که مثل محمد از فرط التهاب درونی و غصه ی دلشان به معیادگاه دیدار با سردار آسمانی شتافته بودند. محمد به طرف موکب کنار خیابان رفت، همانجایی که او و دوستانش قرار بود پذیرای میهمانان سردار باشند ادامه دارد... 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_سوم 🎬: محمد احساس می کرد طرز حرف زدنش هم عوض شده، او اینک خود را نه یک نوجوان هفده سال
گلچین 🎬: وارد موکب شد، بلند سلام داد، پنج شش نفری از بچه ها آمده بودند و آقای محمودی هم داشت سماور بزرگ را آب می کرد تا چای تازه دم درست کند، با صدای سلام محمد، سرها به طرف او چرخید و بچه ها با لحنی محزون جواب سلامش را دادند. هرکسی مشغول کاری بود که آقای یوسفی با پلاستیکی در دست از راه رسید، پلاستیک بزرگ سبز رنگ را روی میز وسط گذاشت و رو به محمد و چند نفر دیگه، گفت: بچه ها دست بجنبونین، هر کدومتون یه چی بردارین، یکی بسته سربند و یکی چفیه و یکی هم پیکسل های عکس سردار را و وقتی جمعیت خوب جمع شدند، اینا را بین مردم پخش کنید. محمد دسته ای سربند برداشت، از بین آنها سربند سرخی که رویش نوشته بود«من قاسم سلیمانی ام» را بیرون کشید و بر پیشانی اش بست. کم کم مردم جمع شدند و میدان بزرگ آزادی کرمان جای سوزن انداختن نبود، که ناگاه رایحه ای خوش در فضا پیچید، انگار عطر سیب بود و بوی بهشت می آمد، بوی شهید و شهادت... ماشین حامل پیکرهای مطهر شهدا وارد میدان شد، محمد همانطور که سربندها را بین مردم پخش میکرد، تا چشمش به ماشین افتاد، دست راست را روی سینه گذاشت و با دست چپ احترام نظامی داد و با فریاد گفت: سلام حاجی.... سلام سردار.... سلام آقا... سلام شهید... منم ببین سردار، یه نظر هم به ما بیانداز جانا و دیگر گریه امانش را برید. جمعیت که مشخص بود از ملیت های مختلف هستند، با ورود پیکر سردار ملتهب شدند و هر کس با زبان خودش ادای احترام می کرد و در این میدان، مرواریدهای اشک بود که رقصان بر گونه های مرد و زن، هنرنمایی می کردند. مجری جلسه با سخنانش، سعی در آرام کردن جمعیت داشت و در آخر با نوای جانبخش قرآن، سکوت بر جمع بی قرار پیش رو حکمفرما شد. پس از تلاوت قرآن، نوبت به سخنرانی سردار سلامی، یار دیرین حاج قاسم رسید. محمد از این فرصت استفاده کرد و سربندهای دستش را بین مردم پخش می کرد، او می خواست کارش را به سرعت انجام دهد و خودش را به پیکر سردار دلش برساند. آخرین سربند را که پخش کرد، ماشین حامل پیکر شهدا حرکت نمود تا مراسم تشییع با حضور میلیونی مردمی عاشق پیشه و محزون، شروع شود. محمد می خواست به طرف ماشین برود که انگار کسی او را صدا زد، آقا پسر... آقا پسر منم یه سربند می خوام... محمد سرش را به عقب برگرداند و پسر نوجوانی را دید که از او سربند می خواست.. محمد که تمام فکرش پیش سردار بود، دست خالی اش را تکان داد و گفت: می بینی تمام شد دیگه... اما آن پسر انگار دست بردار نبود و بار دیگه گفت: من کرمانی نیستم هااا، از شیراز اومدم، مهمونتونم، لااقل سربند خودت را به من بده... محمد لبخندی زد و در یک حرکت سربند را بیرون کشید و همانطور که حلقه سربند را به طرف پسر پرت می کرد گفت: بیا داداش، ما کرمانیا میهمان نوازیم و دیگه به پشت سرش نگاه نکرد و در موج جمعیت به جلو رفت... محمد سردار را میخواست و انگار سردار هم دلش در پی این یار نوجوانش بود. محمد دستش را به سمت ماشین دراز کرد و فریاد زد: منم محمد مهدی، همان که وعده شهادتش دادی.... سخنت حق است و نفست حق تر... این کلام که از دهانش خارج شد، انگار آسمان شکافته شد و نور بود که میبارید، آری درست میدید، وسط آن دایره پر از نور، حاج قاسم ایستاده بود، به محمد مهدی لبخند میزد و دستش را به سمت او دراز کرده بود، محمد به راحتی دست سردار را گرفت، احساس سبکی خاصی داشت، احساس آرامشی عمیق و ابدی.. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سوم 🎬: دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونی
سامری در فیسبوک 🎬: عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: اینم جشن فارغ التحصیلی ما...خوش گذشت؟!نمی دونی با چه مکافاتی بچه ها را راضی کردم که تو هم دعوت کنند.. حالا برنامه ات چیه؟! می خوای برگردی روستاتون؟! شغل مادرت را که ماهی فروشی هست ادامه بدی یا سر زمین کشاورزی کمک بابات کنی؟! احمد دست عامر را پایین انداخت و گفت: مسخره بازی بسه، چندین سال درس نخوندم و عمر خودم را تلف نکردم که برگردم سر خونه اول خودم توی کوره ده های بصره...من باید.. عامر خنده بلندی کرد و گفت: توباید؟! باید اتم را بشکافی!...باید دنیا را زیر و رو کنی، باید یک دنیا باشد و یک احمد و بعد قهقه اش بلند شد و همانطور که در تاریکی به چشم های سیاه و کشیده دوسش خیره شده بود گفت: دست بردار احمد، نه اینجا اون خونه دانشجویی هست که به حساب خودمون برای جشن فارغ التحصیلی دور هم جمع شدیم و تو هم میدون گرفتی و آرزوهات را به عنوان برنامه هات عنوان کردی و نه من مثل اون همدوره ایهات، ساده و بدبختم که تو رو نشناسم و برات کف و هورا بزنم، من که خوب جنس خراب تورو میشناسم، پس برای من قیافه نگیر همبوشی...تو هر کار هم کنی آخرش یا باید بری سرزمین مثل گاو کارکنی یا مثل خرس بری ماهی بگیری.. احمد که خونش از این همه توهین به جوش آمده بود دستش را مشت کرد و محکم به سینه عامر زد، عامر ناخواسته به پشت عقب عقب رفت و به دیوار گلی کوچه برخورد کرد‌. احمد هم با سرعت از او دور شد و در کوچه های تاریک گم شد. نمی دانست به کجا می رود اما پیش میرفت، باید فکر اساسی می کرد، کاش میشد به خانه برادرش برود، برادری که سرهنگ حزب بعث بود و می توانست خیلی کارها برایش بکند.. اما نه...احمد می خواست فکری کند که منت هیچ کس را نکشد، باید کاری می کرد که همه را انگشت به دهان نگه می داشت. همه جا تاریک بود،صدای خش خشی از جلو می آمد، احمد به خیال اینکه ماری جلویش در تب و تاب است، با احتیاط خم شد و خیره به نقطه ای در روی زمین بود که ناگهان چماقی در پشت سرش بالا رفت و همانطور که تاریکی را می شکافت بر فرق سر او فرود آمد. احمد که غافلگیر شده بود، همانطور که دستش را به دیوار کنارش میگرفت تا مانع سقوطش شود زیر لب گفت: ای عامر نامررررد...آخه چرا باید اینجور منو بزنی و دوباره ضربه ای دیگر بر بدنش فرود آمد و اینبار ضربه بین شانه های او را نشانه گرفته بود. دردی شدید در قفسه سینه اش پیچید و احمد بر زمین سرنگون شد، چشمانش سیاهی رفت و پلک هایش روی هم آمد. او چیزی نمی دید اما متوجه بود که دو نفر دو طرف او را گرفته اند و او را کشان کشان به جایی می برند. احمد رمق حرف زدن نداشت اما در ذهنش داشت حلاجی می کرد....این کار عامر نمی توانست باشد....پس کار کیست؟! بعد از طی مسافتی که او را روی زمین کشیدند، صدای باز شدن درب ماشین بلند شد، همان دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنند، احمد را عقب ماشین سواری انداختند و در را به سرعت بستند و خودشان جلو سوار شدند و ماشین حرکت کرد. احمد در حالی بین خواب و بیداری بود که صدای آهسته یکی از مهاجمین به گوشش خورد: برو با چشم‌بند چشماش را ببند. مرد دوم اوفی کرد و گفت: این بدبخت بیهوشه، چرا چشماش را ببندم و مرد اول با تحکم حرفش را تکرار کرد و ماشین ایستاد. چشم های احمد با چشم بند سیاه رنگی بسته شد و احمد سعی می کرد که به هوش باشد، صدای این دو مرد آشنا نبود و از طرز حرف زدنشان معلوم بود که با هدفی خاص به او حمله شده، اما چه هدفی؟ اصلا او شخص شخیصی نبود که بخواهند بدزدنش نه خود ثروتی داشت و نه پدرش آنقدر متمول بود که او را بدزدند، پس حتما اشتباهی شده و این مهاجمین احمد را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند. با این فکر،علی رغم دردی که در سر و جان احمد پیچیده بود لبخندی روی لبش نشست، آهسته زیر لب گفت: به کاهدان زده اید نادان ها... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_چهارم🎬: وارد موکب شد، بلند سلام داد، پنج شش نفری از بچه ها آمده بودند و آقای محمودی هم
گلچین 🎬: ۲ محمد رضا در حالیکه سربند گره زده را در دستش می فشرد، دست پدر را چسپید و گفت: بابا، اینو ببند به پیشونیم... پدر که خیره بود، به ماشینی مملو از گل که بوی بهشت را میداد و اشک صورتش را پوشانیده بود، گفت: محمدرضا بزار بعدش، تشییع شروع شده و در همین حین فشار جمعیت شدید شد. اما محمدرضا دست بردار نبود: بابا تو رو خدا، یه لحظه میشه خوب... پدر که نمی خواست دل فرزندش را بشکند، دست محمد رضا را محکم گرفت و گفت: اینجا که نمیشه، ببین اینقدر شلوغه جای نفس کشیدن نیست، باید بریم عقب و با زدن این حرف سعی کرد راهی پیدا کند تا خود را به پیاده رو برساند. در یک لحظه فشار جمعیت زیاد شد و محمد رضا همانطور که دستش در دست پدرش قفل بود خود را چسپیده به دیوار مغازه ای داخل پیاده رو دید، قفسه سینه اش درد گرفته بود و فریاد میزد: بابا، دارم خفه میشم.. پدرش هم که حسی چون حس محمد رضا داشت، از پشت سر شانه های نحیف محمد رضا را چسپید و سعی کرد، خود و پسرش را به داخل کوچه ای که به خیابان منتهی میشد، بکشاند و سرانجام بعد از دقایقی تلاش، داخل کوچه شدند. توی کوچه هم جمعیت زیادی بود اما فشار جمعیت نبود، محمد رضا در حالیکه حس می کرد توانی برایش باقی نمانده، بغل دیوار زانو زد، پدرش هم کنار او نشست و همانطور که شانه های او را ماساژ می داد گفت: خوبی پسرم؟! محمد رضا که کمی نفسش جا آمده بود سری تکان داد و گفت: داشتم خفه میشدم هاا پدر نگاهی به خیابان و موج جمعیت انداخت و گفت: خدا رحم کنه با این جمعیت، خوب شد لج کردی سربندت را ببندم وگرنه با فشار این جمعیتی که من دیدم، یه بلایی سرمون میومد، حالا کو سربندت؟ محمدرضا در حالیکه لبخند کمرنگی روی لبانش نشسته بود، دست چپش را بالا آورد و انگشتان قفل شده اش را باز کرد و سربند را به طرف پدر داد. پدر سربند را برداشت و می خواست گره اش را باز کند که متوجه شد اتفاقات ناخوشایندی در حال وقوع است.. ادامه دارد... 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهارم 🎬: عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: اینم جشن فارغ التحصیلی ما.
سامری در فیسبوک 🎬: احمد نمی دانست چقدر زمان گذشته اما از حرکت ماشین که گهگاهی در بین حالت نیمه بیهوشی حس می کرد، بر می آمد که مقصدشان شهری غیر از نجف است و صدای مداوم گاز ماشین و حرکت یکنواخت اون نشان میداد که در جاده ای خارج شهر پیش به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت هستند. احمد چند بار می خواست حرفی بزند و بگوید که او را اشتباهی گرفته اند، اما هر بار نیرویی نامرئی جلویش را می گرفت، انگار خودش هم دوست داشت بداند او را به جای کدام نگون بخت گرفته اند، چون مطمئن بود که وقتی بفهمند اشتباهی در کار بوده،او را رها می کنند، خودش را به بیهوشی میزد و در عوض گوشهایش را تیز کرده بود تا حرفهای مهاجمان را خوب بشنود، اما دریغ از یک حرف کوتاه، فقط گهگاهی بوی دود سیگاری که به مشامش میرسید به او میفهماند که در این ماشین تنها نیست و هیچ حرف و سخنی رد و بدل نمیشد. بالاخره بعد از ساعتها رانندگی ماشین وارد راهی شد که مشخص بود به کوره دهی ختم می شود، چون هر چند لحظه یک بار با افتادن در دست اندازی تازه، ماشین تلوتلو خوران به پیش میرفت و نیم ساعتی از این وضع گذشت که ماشین متوقف شد. صدای قیژ دری آهنی بلند شد و پشت سرش، در ماشین باز شد و باز همان دو مهاجم دو طرف احمد را گرفتند و او را کشان کشان به جلو بردند. از بوی خاکی که به مشام میرسید مشخص بود که داخل ساختمانی خاکی و شاید قدیمی باشند. کمی جلوتر دری دیگر باز شد و احمد را به شدت به داخل پرتاب کردند. هیکل استخوانی و کشیده احمد به دیوار سنگی اتاق برخورد کرد و ناخواسته صدای آخی از گلویش بلند شد. یکی از مهاجمین آهسته گفت: مرتیکه به هوش اومده، خودش را به موش مردگی زده.. احمد دست به طرف چشمبند برد که ناگهان یکی از مردها با شوتی محکم که به دهان او‌کوبید و با فریاد گفت: دست طرف چشمبندت ببری خونت پای خودته... احمد طعم شور خون را در دهانش حس کرد و همانطور که سعی میکرد خون دهانش را به بیرون بریزد بریده بریده گفت: اشتباه گرفتید، من کاری نکردم که مستحق این رفتار باشم، در ضمن نه پولدارم و نه پدر و مادر آنچنانی دارم که بخواین من را به گروگان بردارین. با زدن این حرف، یکی از مردها بلند قهقه ای زد و مرد دیگر به سمت احمد یورش آورد و با چماقی که همبوشی نمی دانست از کجا پیدایش شد به جان او افتاد و حالا نزن کی بزن.. مرد مهاجم آنچنان احمد بیچاره را زیر باران مشت و لگد گرفته بود که انگار خون پدرش را از احمد همبوشی می خواهد. احمد که رمقی برایش نمانده بود با صدایی لرزان گفت: به پیر به پیغمبر اشتباه گرفتین، من یه دانشجوی ساده ام که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، نه پولدارم و نه سیاستمدار، نه آنقدر نابغه ام که بخوایین منو بدزدین و نه دستم به جایی بنده که بتونم کاری کنم، من احمد اسماعیل همبوشی هستم مادرم... و یکی از مردها به میان حرف او پرید و گفت: احمد همبوشی، فرزند اسماعیل، پدرت یک کشاورز ساده و مادرت ثمینه ماهی فروش هست، یکی از برادرات سرهنگ حزب بعث و یکی دیگه هم محقق هست خودتم تازه از رشته شهرسازی دانشگاه نجف فارغ التحصیل شدی، حالا فهمیدی ما اشتباه نگرفتیم، پس خفه خون بگیر و بزار ما یک عقده ای باز کنیم، گفتن از هر کی توی عمرمون کینه داشتیم، از هرکی بدی دیدیم سرتو خالی کنیم حالا لطفا حرف نزن،فقط کتک بخور.. در این هنگام مرد دیگه که لهجهٔ عربی غلیظ تری داشت گفت: ساکت باش، مگه قرار نشد فقط بزنیم و حرفی باهاش نزنیم، تو که همه چی را ریختی روی دایره‌.. مرد خنده بلندی کرد و گفت: فک می کنی این بینوا توی ذهنش میمونه ما چی گفتیم؟ احمد که کلا گیج شده بود گفت: آااخه...آخه به چه گناهی، به منم بگین.... که ناگهان باران مشت و لگد باریدن گرفت... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_پنجم 🎬: ۲ محمد رضا در حالیکه سربند گره زده را در دستش می فشرد، دست پدر را چسپید و گفت:
گلچین 🎬: صدای آژیر آمبولانس ها از اطراف به گوش میرسید و آمبولانسی هم از انتهای کوچه به آنها نزدیک میشد و از طرف خیابان، پیکر افرادی که انگار بیهوش بودند به داخل کوچه سرازیر شده بود. پدر محمد رضا که اوضاع را چنین دید، سربند را توی دستان محمد رضا گذاشت و گفت: بابا، همین جا بشین، از جات تکون نخور، من برم اینجا کمک و بدون اینکه به محمد رضا اجازه پاسخی بدهد از جا بلند شد و به ابتدای کوچه که به خیابان شریعتی می خورد، رفت و کمک میکرد تا افرادی را که از جمعیت بیرون کشیده میشدند، داخل کوچه بخواباند. محمدرضا خیره به حرکات پدر و دیگر امدادگران بود، طولی نکشید که کوچه با پیکر مصدومان پوشیده شد و انگار فرشی از انسان های عاشق بر کف کوچه گسترانده بودند. محمدرضا با ترس صحنه را نگاه می کرد، ناگهان متوجه پدرش شد که پسری نوجوان را روی شانه قرار داده و به سمتی میرود. محمد رضا خیره به او ناگهان از جا بلند شد و به سمت پدرش رفت. پدر داشت آن نوجوان را که انگار بیهوش شده بود، روی زمین می خواباند که متوجه پسرش شد و گفت: مگه نگفتم که از جات تکون نخور؟! محمدرضا نگاهی به پسری که پیش چشمش بر زمین سرد خوابیده بود، کرد و گفت: بابا، این... این... این پسر همونی بود که سربند پخش می کرد و سربند خودش هم به من داد.. بابا تو رو خدا یه کاری کن چشمهاش را باز کنه.. پدر محمد رضا نگاهی به پسرک پیش رویش که کسی جز محمد مهدی نبود انداخت و با سرعت شروع به باز کردن دکمه های پیراهن مشکی محمد مهدی کرد، می خواست به او تنفس مصنوعی دهد، اما رنگ کبود چهره ی محمد مهدی، خبر از چیز دیگری می داد. محمد رضا کنار جسم بیهوش محمد مهدی زانو زد و همانطور که دست به پیشانی او میکشید گفت: رفیق، چشمات را باز کن... چقدر راحت خوابیدی... پاشو سردار را دارن میبرن و با زدن این حرف، بغضش ترکید و شروع به گریه کردن، نمود. پدر، سر محمد رضا را به سینه چسپاند و با دست دیگرش مشت گره کرده او را باز کرد، سربند را از بین انگشتان محمد رضا بیرون کشید و مشغول بستن سربند شد و در همین حین تعداد زیادی آمبولانس رسید و مشغول مداوای اولیه مصدومان شدند، دیگر جای ماندن نبود، ماشین حامل پیکر سردار داشت فاصله میگرفت، پدر از جا برخواست و گفت: خوشا به سعادت آنهایی که آسمانی شدند، پاشو بریم مراسم... محمد رضا، آخرین نگاه را به چهره ی رفیقی که اصلا او را نمی شناخت و حتی نامش را هم نمی دانست انداخت و احساس کرد، نوری عجیب چهره رفیقش را پوشانده است، دستی تکان داد و زیر لب گفت: سلام منم به حاج قاسم برسون، بهش بگو گرچه خیلی شیطونم، اما حاج قاسم را خیلی دوست دارم و کاش منم فدایی حاج قاسم میشدم... حاج قاسم تا ابد فرمانده ام می ماند. ادامه دارد... 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_پنجم 🎬: احمد نمی دانست چقدر زمان گذشته اما از حرکت ماشین که گهگاهی در بین حال
سامری در فیسبوک 🎬: دو مرد بی توجه به سوالات پی در پی احمد، او را میزدند، با هر ضربه هزاران فکر به ذهن او می آمد: نکند اینها را صاحبان غذا خوری هایی اجیر کرده اند که او همیشه غذا می خورد و بدون حساب کردن پول غذا در فرصتی مناسب فرار می کرد؟! برای همین شروع به عذر خواهی کرد: من غلط کردم غذای مفت و مجانی خوردم، شما دست از سرم بردارین قول می دم به خدا قسم می خورم که بیام و پول تمامشون را بدم.. مردها عکس العملی نشان ندادند فقط ضربه هایشان سنگین تر شد و ناگهان فکری به ذهن احمد خطور کرد، نکند اینها از همان روستاهای اطراف نجف و بصره هستند که احمد پول خمس و زکاتشان را با زبان چرب و نرم میستاند یا اینکه اطرافیان اون متوفیانی هستند که به بهانه خواندن نماز و روزه استیجاری آنها را سرکیسه می کرد و پول را می گرفت و دیگر هیچ...پس بریده بریده گفت: پول هایی را که بابت واجبات شرعی گرفتم همه را برمی گردانم... در این هنگام هر دو مرد با هم زدند زیر خنده یکی از آنها همانطور که نفس نفس میزد گفت: عجب مارمولکی بودی تو و ما نمی دونستیم و چماق را برد بالای سرش و بر شانه او فرود اورد و ادامه داد: پس بخور که این کتک ها حقت است... و مرد دیگر ادامه حرف مرد اولی را گرفت و گفت: جد و آبادت را میاریم جلو چشمات، زود باش اعتراف کن دیگه چه هنر نمایی هایی کردی؟... و احمد که ذهنش هنگ کرده بود در عالمی بین هوشیاری و بی هوشی به تمام گناه های کرده و نکرده اش اعتراف کرد، اما انگار این دو مرد نکیر و منکری بودند که عذابشان پایانی نداشت، آنقدر زدند که احمد از حال رفت و جسم استخوانی اش بیهوش روی زمین افتاد. نمی دانست خواب است یا بیدار؟! آرام پلک های دردناک چشمانش را باز کرد، دیگر خبری از چشم بند نبود، خواست به پهلو بچرخد که دردی جانکاه در جانش پیچید و ترجیح داد بدون تکان دادن اعضای بدنش، اطراف را نگاه کند. اتاقی بسیار کوچک در حدی که فقط میتوانست کمی دراز بکشد، با دیوارهای سیاه و سنگی هیچ وسیله ای داخل اتاق به چشم نمی خورد، اتاق تاریک بود و از نمی که به لباس هایش نشسته بود بر می امد که جایی در زیر زمین قرار دارد. هوای اتاق که بیشتر شبیه قبر بود، نفس او را می گرفت. احمد خاطرات چند ساعت قبل را مرور کرد، آخر به چه جرمی او را گرفته بودند؟! نکند به خاطر حرف هایی که راجع به حزب بعث زده بود؟! و نمی دانست دقیقا به خاطر کدام نطق هایش بوده؟! آخر احمد برای خود عزیزی، هم در دفاع از حزب بعث سخن ها گفته بود و گاهی هم که در جمع مذهبی ها حضور داشت در مخالفت با حزب بعث نطق کرده بود، کارهای احمد آنقدر مزورانه و‌حیله گرانه بود که الان خودش هم مانده بوددقیقا به خاطر چه چیزی او را گرفته بودند؟! اما احمد خوب می فهمید از ان شکنجه ها و این مکان زندانی بر می آمد، هر کس او را دستگیر کرده پشتش به جایی محکم بند است. احمد با احتیاط دست راستش را حرکت داد و می خواست دستش را ستون بدنش کند و نیم خیز شود و خود را به طرف دیوار بکشد و اندکی بنشیند و به دیوار تکیه کند، دستش انگار چوبی خشک بود، احمد زیر لب گفت: یعنی من کجا هستم و چه مدت هست در بیهوشی به سر می برم؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمات چه تاثیری روی آدمها داره 🤔مراقب حرفهایمان باشیم 🎖 @bluebloom_madehand 🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_ششم 🎬: صدای آژیر آمبولانس ها از اطراف به گوش میرسید و آمبولانسی هم از انتهای کوچه به آنه
گلچین 🎬: نیمه های شب بود که اتوبوس آرام آرام از کرمان خارج شد و راه شیراز را در پیش گرفته بود، سکوت عجیبی بر فضا حاکم شده بود، محمدرضا همانطور که سرش را به شیشه تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد، در ذهنش آن لحظه ای را که سربند را از پسر کرمانی گرفته بود به یاد آورد و بعد هم تصویر صورت کبود و در عین حال نورانی آن پسر حک شده بود، در همین حین صدای رادیو اتوبوس بلند شد:«هم اکنون در دیار کریمان، شهر قهرمان پرور کرمان و گلزار شهدای این شهر، شاهد مراسم تدفین مردی آسمانی هستیم، سرداری که سر داد و دلهای عاشقان را به خود جذب نمود و...» با این کلام انگار بغض فرو خورده جمع، شکست و صدای هق هق از هر طرف به گوش میرسید و این هق هق تبدیل به ضجه و سپس فریاد شد و مردی از روی صندلی بلند شد و همانطور که بر سر و سینه میزد شروع به نوحه خوانی کرد: ای اهل وطن، میر و علمدار نیامد... سردار دلم، آن یل و سالار نیامد و جمعیت همه با هم فریاد میزدند«علمدار نیامد» محمدرضا که شاهد قضایا بود، از جا برخواست و همانطور که از چهارگوشه ی چشمانش مرواریدهای غلتان اشک جاری بود، هم نوا با دیگران فریاد میزد: علمدار نیامد... اتوبوس شیراز، تبدیل به حسینیه ای شده بود که در عروج حاج قاسم، صدایش تا ملکوت اعلا می رفت و بی شک ملائک آسمان هم با اینها بر سرو سینه میزدند، چرا که مردی پر کشیده بود که مرد خدا بود و برای خلق ستم دیده، امیدی بزرگ در این دنیای کوچک بود. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔺 فرمان صادر شد!! دستورالعمل رهبر معظم انقلاب فرصت اجرا: فقط دو ماه!
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_ششم 🎬: دو مرد بی توجه به سوالات پی در پی احمد، او را میزدند، با هر ضربه هزارا
سامری در فیسبوک 🎬: احمد با حرکاتی کند و دردی که در بدنش پیچیده بود خودش را به سمت دیوار سنگی و نمور پشت سرش کشاند و به صورت نیم خیز به دیوار تکیه داد. چشمانش را باز کرد و خیره به تاریکی پیش رویش شد تا چشمانش به تاریکی عادت کند و بعد مشغول دید زدن اطرافش شد، اما در اتاقی که کمی از قبر وسیع تر بود چیزی برای دیدن و آنالیز پیدا نکرد، پس ناخن های کشیده و استخوانی اش را بالا آورد، نمی دانست چشمانش مشکل پیدا کرده یا واقعا زیر انگشتانش اینچنین خون مرده شده.. احمد خودش را به سمت میله های آهنین کنار دیوار کشاند و همانطور که میله ها را با دو دست محکم چسپیده بود، فریاد زد: من تشنه ام گرسنه ام، هیچ کس اینجا نیست؟! اصلا مرا برای چه به اینجا آوردید؟! شما مگه مسلمان نیستید،اصلا به هر دینی هستید، من آدمم، انسانم... در همین حین صدای قدم های محکمی که انگار به او نزدیک می شد در فضا پیچید و قبل از آنکه جمله احمد همبوشی کامل شود، کلیدی در قفل در میله ای پیچید و در باز شد. زندانبان سر شانهٔ لباس او را گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش می کشید گفت: پاشو خودت را تکون بده، دنبال من بیا.. احمد دست زندانبان را گرفت و از جا بلند شد و همانطور با کمری خمیده طوری قدم برمیداشت که از مرد جلویش که نمی دانست کیست عقب نیافتد، به دنبال او راه افتاد. از چندین راه پله مارپیچ بالا رفتند، حالا او می دانست در جایی زیر زمین زندان شده و در حال رفتن، سلول هایی را میدید که مشخص بود افرادی هم آنجا در انتظار آزادی اند، احمد فقط صدای نفس کشیدن آنها را می شنید و در تاریکی قیر گونه زندان، چیزی قابل دیدن نبود. بالاخره بعد از آخرین پیچ پله ها، اشعه هایی که از پنجره بالای در زندان به داخل میتابید، نوید هوای آزاد را می داد. احمد به دنبال آن مرد که حالا در روشنایی خورشید او را به خوبی میدید، جلو می رفت و به محض اینکه پایش را از در اصلی زندان بیرون گذاشت، برخورد اولین اشعه خورشید با چشمانش حس ناخوشایندی در وجودش ریخت اما گرمای خورشید به جانش نشست. از حیاطی که پر از سنگریزه بود، گذشتند و داخل ساختمانی شدند که راهرویی دراز با اتاق هایی در دو طرفش بود. مرد پیش رو که لباس خاکی رنگ نگهبانی به تن داشت با قدی کوتاه و هیکلی گوشالود، جلوی یکی از درها ایستاد، تقه ای به در زد و سپس در باز شد. مرد،کمی خودش را عقب کشید و با یک فشار احمد را به داخل اتاق هل داد. احمد تلو تلو خوران جلو رفت، در پشت سرش بسته شد، پیش رویش مردی با چشم های درشت و ابروهای پر و کشیده و صورتی سبزه که موهای جوگندمی اش نشان از میانسال بودن او میداد، به احمد چشم دوخته بود. با ورود احمد،مرد از جا بلند شد و تازه احمد متوجه قد بلند و هیکل رشید او شد، هیکلی ترسناک که می توانست باعث هراس هر کسی شود، احمد با دیدن او لرزی در بدنش افتاد و نگاه نافذ و خشمگین مرد این ترس را بیشتر و بیشتر می کرد. مرد، چرخی دور احمد زد و سپس صندلی فلزی که کلاهی آهنی متصل به چندین سیم رنگی روی دسته اش بود را به احمد نشان داد و گفت: روی اون صندلی بنشین صدای مرد،ترسناک تر از هیکلش بود و عجیب اینکه لهجه عربی اش اصلا به اهالی عراق نمی خورد. احمد به سختی آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه جرأت کند حرفی بزند روی صندلی نشست. مرد به طرف او آمد و کلاه آهنی را روی سر احمد گذاشت و حالا احمد می فهمید قرار است چه بلایی سرش بیاید،انگار آن کتک ها پیش زمینه ای برای این شکنجه های مهلک بود. مرد دوشاخه ای را که به کلاه وصل بود به دست گرفت و به طرف پریز برق رفت و قبل از اینکه دوشاخه را به برق متصل کند، صدای لرزان احمد که مثل نالهٔ ضعیف گربه ای ترسان بود از گلویش خارج شد: تو را به خدا، تو را به پیر و به پیغمبر قسم میدم، بگین من چه گناهی کردم؟! اصلا چه غلطی کردم، بگین تا دیگه نکنم،لازم نیست اینهمه شکنجه بدین... مرد روی پاشنه پایش چرخید به طرف احمد برگشت و همانطور که با دو شاخه روی شانه او میزد گفت: گناه تو این هست مسلمانی...شیعه ای...فهمیدی؟! احمد که چشمانش به دهان گشاد و گوشت آلود مرد خیره مانده بود با هیجانی در صدایش گفت:خ....خوب اینو زودتر می گفتین... م..من غلط کردم مسلمانم، من مسیحی ام، یهودی ام، بی دینم... اصلا...اصلا به هر دین و مذهبی که شما بخوایین هستم.. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا