eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_ششم 🎬: صدای آژیر آمبولانس ها از اطراف به گوش میرسید و آمبولانسی هم از انتهای کوچه به آنه
گلچین 🎬: نیمه های شب بود که اتوبوس آرام آرام از کرمان خارج شد و راه شیراز را در پیش گرفته بود، سکوت عجیبی بر فضا حاکم شده بود، محمدرضا همانطور که سرش را به شیشه تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد، در ذهنش آن لحظه ای را که سربند را از پسر کرمانی گرفته بود به یاد آورد و بعد هم تصویر صورت کبود و در عین حال نورانی آن پسر حک شده بود، در همین حین صدای رادیو اتوبوس بلند شد:«هم اکنون در دیار کریمان، شهر قهرمان پرور کرمان و گلزار شهدای این شهر، شاهد مراسم تدفین مردی آسمانی هستیم، سرداری که سر داد و دلهای عاشقان را به خود جذب نمود و...» با این کلام انگار بغض فرو خورده جمع، شکست و صدای هق هق از هر طرف به گوش میرسید و این هق هق تبدیل به ضجه و سپس فریاد شد و مردی از روی صندلی بلند شد و همانطور که بر سر و سینه میزد شروع به نوحه خوانی کرد: ای اهل وطن، میر و علمدار نیامد... سردار دلم، آن یل و سالار نیامد و جمعیت همه با هم فریاد میزدند«علمدار نیامد» محمدرضا که شاهد قضایا بود، از جا برخواست و همانطور که از چهارگوشه ی چشمانش مرواریدهای غلتان اشک جاری بود، هم نوا با دیگران فریاد میزد: علمدار نیامد... اتوبوس شیراز، تبدیل به حسینیه ای شده بود که در عروج حاج قاسم، صدایش تا ملکوت اعلا می رفت و بی شک ملائک آسمان هم با اینها بر سرو سینه میزدند، چرا که مردی پر کشیده بود که مرد خدا بود و برای خلق ستم دیده، امیدی بزرگ در این دنیای کوچک بود. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔺 فرمان صادر شد!! دستورالعمل رهبر معظم انقلاب فرصت اجرا: فقط دو ماه!
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_ششم 🎬: دو مرد بی توجه به سوالات پی در پی احمد، او را میزدند، با هر ضربه هزارا
سامری در فیسبوک 🎬: احمد با حرکاتی کند و دردی که در بدنش پیچیده بود خودش را به سمت دیوار سنگی و نمور پشت سرش کشاند و به صورت نیم خیز به دیوار تکیه داد. چشمانش را باز کرد و خیره به تاریکی پیش رویش شد تا چشمانش به تاریکی عادت کند و بعد مشغول دید زدن اطرافش شد، اما در اتاقی که کمی از قبر وسیع تر بود چیزی برای دیدن و آنالیز پیدا نکرد، پس ناخن های کشیده و استخوانی اش را بالا آورد، نمی دانست چشمانش مشکل پیدا کرده یا واقعا زیر انگشتانش اینچنین خون مرده شده.. احمد خودش را به سمت میله های آهنین کنار دیوار کشاند و همانطور که میله ها را با دو دست محکم چسپیده بود، فریاد زد: من تشنه ام گرسنه ام، هیچ کس اینجا نیست؟! اصلا مرا برای چه به اینجا آوردید؟! شما مگه مسلمان نیستید،اصلا به هر دینی هستید، من آدمم، انسانم... در همین حین صدای قدم های محکمی که انگار به او نزدیک می شد در فضا پیچید و قبل از آنکه جمله احمد همبوشی کامل شود، کلیدی در قفل در میله ای پیچید و در باز شد. زندانبان سر شانهٔ لباس او را گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش می کشید گفت: پاشو خودت را تکون بده، دنبال من بیا.. احمد دست زندانبان را گرفت و از جا بلند شد و همانطور با کمری خمیده طوری قدم برمیداشت که از مرد جلویش که نمی دانست کیست عقب نیافتد، به دنبال او راه افتاد. از چندین راه پله مارپیچ بالا رفتند، حالا او می دانست در جایی زیر زمین زندان شده و در حال رفتن، سلول هایی را میدید که مشخص بود افرادی هم آنجا در انتظار آزادی اند، احمد فقط صدای نفس کشیدن آنها را می شنید و در تاریکی قیر گونه زندان، چیزی قابل دیدن نبود. بالاخره بعد از آخرین پیچ پله ها، اشعه هایی که از پنجره بالای در زندان به داخل میتابید، نوید هوای آزاد را می داد. احمد به دنبال آن مرد که حالا در روشنایی خورشید او را به خوبی میدید، جلو می رفت و به محض اینکه پایش را از در اصلی زندان بیرون گذاشت، برخورد اولین اشعه خورشید با چشمانش حس ناخوشایندی در وجودش ریخت اما گرمای خورشید به جانش نشست. از حیاطی که پر از سنگریزه بود، گذشتند و داخل ساختمانی شدند که راهرویی دراز با اتاق هایی در دو طرفش بود. مرد پیش رو که لباس خاکی رنگ نگهبانی به تن داشت با قدی کوتاه و هیکلی گوشالود، جلوی یکی از درها ایستاد، تقه ای به در زد و سپس در باز شد. مرد،کمی خودش را عقب کشید و با یک فشار احمد را به داخل اتاق هل داد. احمد تلو تلو خوران جلو رفت، در پشت سرش بسته شد، پیش رویش مردی با چشم های درشت و ابروهای پر و کشیده و صورتی سبزه که موهای جوگندمی اش نشان از میانسال بودن او میداد، به احمد چشم دوخته بود. با ورود احمد،مرد از جا بلند شد و تازه احمد متوجه قد بلند و هیکل رشید او شد، هیکلی ترسناک که می توانست باعث هراس هر کسی شود، احمد با دیدن او لرزی در بدنش افتاد و نگاه نافذ و خشمگین مرد این ترس را بیشتر و بیشتر می کرد. مرد، چرخی دور احمد زد و سپس صندلی فلزی که کلاهی آهنی متصل به چندین سیم رنگی روی دسته اش بود را به احمد نشان داد و گفت: روی اون صندلی بنشین صدای مرد،ترسناک تر از هیکلش بود و عجیب اینکه لهجه عربی اش اصلا به اهالی عراق نمی خورد. احمد به سختی آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه جرأت کند حرفی بزند روی صندلی نشست. مرد به طرف او آمد و کلاه آهنی را روی سر احمد گذاشت و حالا احمد می فهمید قرار است چه بلایی سرش بیاید،انگار آن کتک ها پیش زمینه ای برای این شکنجه های مهلک بود. مرد دوشاخه ای را که به کلاه وصل بود به دست گرفت و به طرف پریز برق رفت و قبل از اینکه دوشاخه را به برق متصل کند، صدای لرزان احمد که مثل نالهٔ ضعیف گربه ای ترسان بود از گلویش خارج شد: تو را به خدا، تو را به پیر و به پیغمبر قسم میدم، بگین من چه گناهی کردم؟! اصلا چه غلطی کردم، بگین تا دیگه نکنم،لازم نیست اینهمه شکنجه بدین... مرد روی پاشنه پایش چرخید به طرف احمد برگشت و همانطور که با دو شاخه روی شانه او میزد گفت: گناه تو این هست مسلمانی...شیعه ای...فهمیدی؟! احمد که چشمانش به دهان گشاد و گوشت آلود مرد خیره مانده بود با هیجانی در صدایش گفت:خ....خوب اینو زودتر می گفتین... م..من غلط کردم مسلمانم، من مسیحی ام، یهودی ام، بی دینم... اصلا...اصلا به هر دین و مذهبی که شما بخوایین هستم.. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴 بهشت هشتم، رختِ عزا به تن کرده ... 🏴 موجِ پرچم به فرمانِ ام البنینِ اشکِ نم نم به فرمانِ‌ ام البنینِ وقتی عباس(ع) به فرمانشه شک نکن پس کلِ عالم به فرمانِ‌ ام البنینِ ... ▪️ نصب پرچم وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها در حرم مطهر رضوی چهارشنبه های امام رضایی علیه السلام التماس دعا 🏴🏴🏴 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_هفتم 🎬: نیمه های شب بود که اتوبوس آرام آرام از کرمان خارج شد و راه شیراز را در پیش گرفته
گلچین 🎬: ۳ یک هفته از سفرشان به کرمان میگذشت، یک هفته ای که انگار بر محمدرضا یک سال گذشت و نه تصویر پیکر ملکوتی حاج قاسم و نه آن سربند سرخ رنگ و نه پسر کرمانی از ذهن محمدرضا پاک نمیشد و محمدرضا به هرکدام از دوستانش که می رسید، خاطرات سفر به کرمان را با شور و شوقی وصف ناپذیر تعریف می کرد و در آخر کار هم سربند سرخ رنگ را که به یادگار از آن مراسم و آن رفیق ناآشنایش داشت نشان دوستانش میداد و میگفت: من قاسم سلیمانی ام و دوست دارم مانند حاج قاسم به همه خدمت کنم و آخرش هم شهید شوم، دوستان محمد رضا که از سابقه شیطنت های او خبر داشتند با شنیدن رجز خوانی او نیشخندی میزدند و میگفتند: خدا کند، سرباز ملت شوی نه سربار ملت.. و دقیقا همان شد که دوستان محمدرضا می گفتند و چند روز بعد دوباره روز از نو و روزی از نو... دوباره گاری دستی مش حسن که روی آن، پر از میوه بود ومش حسن، با فروش میوه ها گذران زندگی می کرد، خود به خود حرکت میکرد و تا پیرمرد بخواهد به خود بیاید، گاری دستی سر از انتهای خیابان درمی آورد و میوه ها هم هر کدام گوشه ای ولو میشدند و مش حسن زیر لب می گفت: استغفرالله، دوباره اجنه دورم را گرفتند و پسرهای محل خوب میدانستند که آن اجنه، کسی جز محمدرضا نمی تواند باشد. یا کفترهای رضا کفترباز یک هو غیبشان میزد و آخرش سر از توری مرغهای ننه صغری درمیاوردند و جالب تر این بود که پرهای پروازشان به ظرافتی تمام چیده شده بود، درست است کفر رضا کفترباز در میامد، اما لبخند ننه صغری که با دیدن تخم کبوتر توی بساطش، چهره اش را می پوشاند، دیدنی بود و کمتر کسی می دانست که این کار هم از هنرهای محمدرضاست. اما محمد رضا با تمام شیطنت هایش روی ناموس و زنان اطرافش حساس بود و با اینکه سن زیادی نداشت، اما اگر کوچکترین بی احترامی به زنان اطرافش میشد، رگ گردنش باد می کرد و هر کاری می کرد تا کسی که به زنها متلک می انداخت را سرجایش، بنشاند. چرخ روزگار میچرخید و میچرخید و اینبار سخت تر از همیشه میچرخید. بیماریی وحشی و ناشناخته ای به جان مردم دنیا افتاده بود و شیراز هم از آن مستثنی نبود، بیماری کرونا غوغا می کرد و مردم خود را در خانه هایشان حبس کرده بودند. دیگر نه مدرسه ای به راه بود، نه دانشگاه و نه پارک و نه گردش و تفریحی، حتی از دید و بازدید عید هم خبری نبود. این زندگی برای همه سخت بود، اما برای محمدرضا که پسری فعال بود و از دیوار راست بالا میرفت، بسیار سخت تر و طاقت فرساتر می گذشت. محمد رضا گاهی اوقات با خود فکر می کرد، نکنه از بس که او گناه کرده و مردم آزاری نموده، خدا همچی دردی را به جان آنها انداخته و همه از جمله محمدرضا را خانه نشین کرده است... محمد رضا گاهی اوقات با خود زمزمه میکرد: خدایا غلط کردم، یه کاری کن این کرونا بره، منم دور شیطنت و مردم آزاری را خط می کشم و گاهی زندگی اینقدر براش تنگ و عذاب آور میشد که با خودش می گفت: خوشا به حال همان پسرک کرمانی که همراه حاج قاسم آسمانی شد و این روزها را ندید... کاش و ای کاش من هم همراه همان پسر شهید میشدم، لااقل الان در بهشت زیبا و در جوار سردار دلها، روزگار می گذراندم. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از تشییع پیکر سردار سید رضی موسوی در حرم های مطهر حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) شیعه یعنی ارباً اربا پیکری یک طرف دستی و یک جا هم سری شیعه یعنی شِبْه عباس علی یک علمدار حریم زینبی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
نیمی از نگرانی‌ها و اضطراب‌هاي‌ ما مربوط بـه « نظر دیگران » اسـت، ما باید این خار را ازبدن خود بیرون بکشیم! نظر دیگران، تصوری خام یا یک وهم اسـت کـه هر لحظه می تواند تغییر کند نظر دیگران بـه نخی بند اسـت و ما را برده‌ي آنان می کند؛ برده‌ي نظراتشان و بدتر، برده‌ي آنچه وانمود می‌‌کنند بـه نظرشان می‌‌رسد! 🎖 @bluebloom_madehand 🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_هشتم 🎬: ۳ یک هفته از سفرشان به کرمان میگذشت، یک هفته ای که انگار بر محمدرضا یک سال گذش
گلچین 🎬: ۵ بیماری کرونا، به لطف دولتی خدوم و پیگیری های به موقع و اتخاذ و انجام تصمیماتی درست در ایران فروکش کرده بود، اما انگار باید این مملکت به ابتلایی دیگر مبتلا شود.. ابتلایی که پشت پرده اش دستان خون آلود ظالمان زمان نمایان بود، شیاطینی که از ابتدای انقلاب اسلامی به آن طمع کرده بودند و می خواستند هر طور شده، انقلابمان را از نفس اندازند، اما غافل از آن بودند: چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پف زند، ریشه اش بسوزد. اغتشاشی دیگر شکل گرفت به بهانه ای واهی، اغتشاشی که زنان و دختران ساده انگار این سرزمین را به خیابان کشانید، زنانی بی اطلاع که فریب مترسکان شیطانی بلاد غرب را خورده بودند و آواز زن، زندگی، آزادی سر می دادند و روسری از سر می انداختند و موی افشان می کردند و به خیال خام خودشان این عین آزادی بود و نمی دانستند آزادی مطلق، فقط و فقط در دین اسلام نهفته است، دینی که به زن به اندازه ی یک مرد بها داده است، دینی که مقام زن را از فرشتگان آسمان بالاتر می داند. عده ای در شهرهای مختلف دست به اغتشاش و آشوب زدند و کم کم این شعار سراسر ایران را گرفت و تک و توک زنانی بودند با پوشش نامناسب در جامعه ظاهر میشدند. محمدرضا که نوجوانی با غیرت بود با دیدن وضع نابسامان پوشش برخی زنان، خون دل می خورد، برای نجات جامعه اش نذر و نیازها کرده بود. محمد رضا مکبر مسجد محله شان بود، یک روز چهار شنبه وارد خانه شد، به طرف آشپزخانه رفت و همانطور به مادرش سلام می کرد گفت: مامان دعا کن... دلم گرفته مامان همانطور که برنج را دم میداد به طرف پسرکش برگشت و گفت: چی شده مادر؟! فدای اون دلت، کسی چیزی بهت گفته؟ محمدرضا آه کوتاهی کشید و گفت: دل عالم از این دنیا میگیره، نذر کردم هر غروب چهارشنبه به زیارت شاهچراغ برم و اونجا اذان بگم مادر لبخندی زد و گفت: ان شاالله حاجت روا بشی عزیزم، چه نذر قشنگی کردی برا ما هم دعا کن.. دومین چهارشنبه بود و محمدرضا با حسی خاص که سراسر وجودش را فرا گرفته بود وضو گرفت، لباسش را که تمیز شسته و اتو کشیده بود به تن کرد و کفش نو به پا کرد و همانطور که زیر لب چیزی زمزمه می کرد رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟ من دارم میرم زیارت مادر جلوی در هال آمد و همانطور که نگاه به قد و بالای زیبای پسرش می کرد گفت: ماشاالله، هزار ماشاالله چه خوشگل شدی انگار میری عروسی هااا، چه تیپی زدی مامان.. محمدرضا لبخندی زد و گفت: میرم مکبر حرم بشم، این دومین چهارشنبه از نذرم هست... محمدرضا به راه افتاد و در بین راه مثل همیشه با ادب و احترام با هم محلی هایش سلام و علیک کرد و خیلی زود به حرم رسید. ورودی حرم، ایستاد و خیره به گنبد احمدبن موسی علیه السلام، دست به سینه گذاشت و سلام داد و زیر لب گفت: چه حس قشنگی دارم، انگار نذرم قبول شده... کفش های نو را از پا درآورد و با تواضع همیشگی اش وارد حرم شد، ناگهان صدای گلوله از فاصله ای نزدیک به گوش رسید، محمدرضا نگاهش به بالا افتاد، انگار سقف زیبای حرم از هم شکافته شده بود و دایره ای نورانی خودنمایی می کرد و در بین آن دایره چهره هایی بشاش و بهشتی او را به طرف خود می خواندند و ناگاه چهره ای آشنا پیش رویش دید، خودش بود حاج قاسم و در کنارش همان پسر کرمانی که سربند سرخش را به او داده بود، محمدرضا دستش را دراز کرد و در آغوش شهدا جای گرفت و آرامشی عجیب و شیرین سراسر وجودش را فراگرفت... او هم مردی آسمانی بود که چند صباحی در زمین ساکن شده بود و اینک به آسمان برگشت و در ملکوت اعلی آرام گرفت.. روحشان شاد و یادشان گرامی.. یارب الشهدا، بحق الشهدا، اشف صدرالشهدا بالظهورالحجة «پایان» به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_هفتم 🎬: احمد با حرکاتی کند و دردی که در بدنش پیچیده بود خودش را به سمت دیوار س
سامری در فیسبوک 🎬: مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را داخل پریز بزند که صدای لرزان احمد همبوشی بلند تر شد: چه طوری بگم باورتون بشه؟! من اصلا نه به اسلام اعتقادی دارم و نه مذهب شیعه را می پسندم، اگر جایی هم حرفی از مسلمانی من شنیدید برای این بوده اولا من هم مثل بقیه آدم ها به دین آبا و اجدادم بودم و دوما می خواستم از این طریق نان بخورم همین... مرد بازجو راه رفته را برگشت با سیم و دوشاخه دستش روی شانه احمد زد و گفت: به چه تضمینی باور کنم حرفات درسته؟! احمد که نور امیدی در وجودش تابیده بود لبخندی زد و گفت: هر کار شما بگین می کنم، هر چی بخوایید انجام میدم، اصلا می خوایید همین الان دست از اسلام بکشم و به هر دینی که شما می خوایین دربیام؟! مرد نیشخندی زد،سیم را روی دسته صندلی گذاشت و به طرف میزش رفت،روی صندلی چرمی سیاهرنگ پشت میز نشست و همانطور که خیره به چشم های احمد بود گفت: نه ما از تو نمی خواهیم که دست از دینت بکشی، اما می خواهیم به اشخاصی که ازلحاظ اعتقاد و رتبه از تو بالاترن خدمت کنی،بدون اینکه روی حرفشان حرف بزنی.. احمد خیره به دهان مرد بازجو بود و مرد اندکی تعلل کرد و ادامه داد: ما تو را انتخاب کردیم که به قوم برگزیدهٔ روی زمین خدمت کنی و این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمی شود و تو برگزیده شدی تا خواسته های ملت برگزیده را برآورده کنی، البته اگر عملکردت خوب باشد سود مادی بسیار خوبی نصیبت خواهد شد. مرد از جا بلند شد و همانطورکه دور صندلی احمد همبوشی می چرخید گفت: ما مثل کوه پشت تو را خواهیم داشت و هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنی برایت فراهم می کنیم اما شرط دارد و شرطش اطاعت بی چون و چرا ازصاحب کارت هست فهمیدی؟! احمد همبوشی که اصلا باورش نمی شد انتهای این شکنجه های وحشتناک به این موضوع شیرین ختم شود،لبخندش پررنگ تر شد و گفت: چرا که نه؟! من دنبال کار بودم،حالا اگر قرار باشه همچی کار نان و آب داری به دست بیاورم، مطمئنا تمام توانم را برای انجام کاری که از من می خواهید، می گذارم. مرد باز جو روبه روی احمد ایستاد، چانه کبود او را در دست گرفت و سرش را بالاتر آورد و گفت: حتی اگر کاری که از تو می خواهیم بر خلاف اعتقاداتت باشد؟! احمد با اطمینانی در صدایش گفت: اصلا توی این دوره اعتقادات دیناری هم نمی ارزد، اعتقاد من آنجاست که آینده مالی و رفاه زندگی ام تامین باشد و بس... مرد بازجو که سالها کارش این بود، کاملا می فهمید که این حرفهای جوانک پیش رویش نه از ترس شکنجه و زندان است،بلکه از عمق دل و خواستهٔ وجودش است، پس سری تکان داد و به سمت میزش رفت و همانطور که ایستاده بود گوشی تلفن کرم رنگ روی میز را برداشت و شماره ای را گرفت و با لحنی قاطع گفت: برای انتقال زندانی به اتاق شماره۶ بیایید و در کمتر از دقیقه ای، تقه ای به در اتاق خورد، همان سرباز قبلی جلو آمد،احمد را از روی صندلی بلند کرد و او را به بیرون هدایت کرد. وارد راهرو شدند و کمی جلوتر، جلوی اتاقی ایستادند، سرباز در اتاق را زد و سپس در باز شد و احمد وارد اتاقی شد که به اتاق های بیمارستان شباهت داشت. تختی با ملحفه سفید رنگ که انواع وسایل پزشکی در کنارش به چشم میخورد و کمی آنطرف تر از تخت،دری کوچک که بی شک به توالت باز می شد،قرار داشت. مردی که روپوش پزشکان را به تن داشت جلو آمد، احمد را به طرف تخت راهنمایی کرد. احمد روی تخت نشست، مرد کنارش ابتدا فشار و ضربان قلب او را گرفت و بعد همانطور که به در کوچک اشاره می کرد گفت: اگر نیاز به توالت دارید بفرمایید آنجا که باید زودتر کارهای درمان و آزمایشات شما را انجام بدهم. احمد که حالا می دانست نقشه هایی برایش دارند، اما نمی دانست به راستی در چنگ چه کسانی هست و در کجا حضور دارد ولی مطمئنا او به جاهای خوبی خواهد رسید، سری تکان داد و با اینکه ضعف شدیدی در خود حس می کرد از جا بلند شد و به طرف توالت حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🔴 گريه امام صادق علیه السلام برای غيبت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) سدير صيرفى مى گويد: من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود: سرور من، غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده. آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است. گفتم : خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى؟ چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى؟ حضرت آه دردناكى كشيد و فرمود: واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده.. درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم . و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤمنان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود و در نتيجه بيشتر آن ها(دو سوم) از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اينها باعث گريه من شده است... یا الله یا رحمن یا رحیم،یا مقلب القلوب.ثبّت قلبی علی دینک 📚 بحارالانوار ج 51،ص219 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_هشتم 🎬: مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را دا
سامری در فیسبوک 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق می کردند و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال می کرد یا جوابی نمی گرفت یا به نوعی به او می فهماندند که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست. انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود، اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود، هر نوع امکاناتی که درخواست می کرد برایش فراهم می نمودند، وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود. کم کم احمد احساس می کرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند، این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی می کرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو... احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد، درست است هنوز نمی دانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او‌ و افرادش می بود. یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی می گذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند، نه اعتراضی می کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی می کرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده.. صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت. یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت: امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است. سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت می کرد، بیرون رفت و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود، احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎖چطور با امام زمان ارتباط حقیقی بر قرار کنیم با امام زمان 🎖 ظهور مهدوی ✨ 🌼 های امام زمانی 🌼 👇👇👇 https://eitaa.com/bakhooda/1398
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_نهم 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزم
سامری در فیسبوک دهم🎬: نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود می گذشت، یک هفته ای که او کلا گیج و منگ شده بود و حس کنجکاوی اش بیش از قبل تحریک شده بود که در چنگ چه کسانی گرفتار شده، درست است به او خوش می گذشت اما از اینکه نمی دانست با چه کسی طرف هست ناراحت بود، اما از اولین برخوردهایش که با بازجو داشت می توانست حدس بزند که سر این رشته به کجا می رسد، اما فقط در حد حدس بود. همبوشی تمام وقتش را صرف خواندن کتاب پیش رویش می کرد، کتابی که اسمی بر ان نوشته نشده بود اما بعضی احادیث شیعه را نوشته بود و بعد از توضیح حدیث با استناد به آیات قران سعی کرده بود حدیث را به سمتی ببرد که مد نظر نویسنده بود. درست است که احمد هیچ وقت درس حوزه و دین نخوانده بود اما آنقدر می فهمید که این کتاب میتواند مشکوک باشد و کاسه ای زیر نیم کاسه است، هر روز محافظ احمد همبوشی به او تذکر می داد که کتاب را خوب به خاطر بسپارد و گویی قرار بود اولین امتحان احمد همبوشی از این نوشته ها باشد تا با مشاهده نتیجه این سنجش ببینند مورد قبول صاحب کارش قرار می گیرد یا نه؟ پس او هم سعی می کرد کلمه به کلمه کتاب را حفظ کند، گرچه بعضی جاها به واقع معنای مطلب را درک نمی کرد اما سعی می کرد آن را به خاطر بسپارد. صبح زود بود و طبق معمول در اتاق باز شد و همبوشی در کمال تعجب متوجه شد محافظ اقامتگاهش تغییر کرده. مردی بلند قد و استخوانی که سعی می کرد با نگاهش از زیر عینک، احمد همبوشی را آنالیز کند. مرد وارد شد، سینی غذا را روی میز گذاشت و برخلاف قبل که بیرون میرفت، روی مبل کرم رنگ روبه روی احمد نشست و گفت: سریع صبحانه ات را بخور که باید جایی برویم. احمد که در این مدت یاد گرفته بود که غیر از کلمه «چشم» چیزی بر زبان نیاورد چشمی گفت و سریع تر از همیشه مشغول خوردن صبحانه که خیلی هم مفصل بود شد، انگار طرف همبوشی کاملا اخلاق او را می دانست و پی برده بود که احمد همبوشی به شکمش خیلی اهمیت می دهد. صبحانه صرف شد و او از جا بلند شد، به سمت کمد لباس رفت، او بارها کمد را زیر و رو کرده بود و لباس های رنگارنگی را که میزبانش دقیقا به اندازه قد و قامت او تهیه کرده بود، امتحان نموده بود و حالا برای اولین بار بود که می خواست بعد از مدتها پایش را از اقامتگاهش بیرون بگذارد، یکی از شیک ترین لباس ها را انتخاب و به تن کرد. احمد همبوشی قد بلند خودش را با پیراهن آبی رنگ و شلوار لی سورمه ای داخل آینه دید و بعد به سمت محافظی که از او چشم بر نمی داشت رفت و گفت: من آماده ام برویم. نزدیک در ورودی شدند و قبل از اینکه پا به بیرون بگذارد، مرد که شانه به شانه احمد راه میرفت،دست در جیبش کرد و با دست دیگر در را فشاری داد و گفت: صبر کن، باید چشم بند بزنی و با زدن این حرف چشم بند سیاهرنگی را که از جیب لباسش بیرون اورده بود به چشم های احمد زد. انگار هنوز وقت آن نرسیده بود که احمد بفهمد طرف مقابلش چه کسانی هستند. هر دو از اقامتگاه بیرون آمدند و مرد محافظ، همبوشی را به سمت ماشین راهنمایی کرد و بعد ازسوار شدن او در را بست. ماشین حرکت کرد، از صداهای اطراف بر می آمد که در شهر هستند، بعد از تقریبا یک ربع از حرکت، ماشین متوقف شد و به او امر شد تا پیاده شود. محافظ در حالیکه دست او را گرفته بود، از چندین پله بالا رفتند و بعد صدای باز شدن دری آمد و آنها وارد ساختمان شدند، کمی به جلو رفتند از طنین صدای قدم های آنها که در فضا می پیچید بر می آمد که آنها وارد جایی سالن مانند شدند. کمی جلوتر، مرد محافظ چشم بند را از چشم های احمد همبوشی باز کرد، میز چوبی پیش رویش که چهار صندلی در اطرافش بود را نشان داد و گفت: اینجا بنشین و منتظر باش و با زدن این حرف به سمتی رفت. احمد دستی به چشم هایش کشید و در کمال تعجب خودش را در مکانی یافت که به نظر میرسید کتابخانه باشد، قفسه هایی زیاد در اطرافش به چشم می خورد که مملو از کتاب بود، اما از ظاهر کتاب ها بر می آمد که کتب قدیمی در اینجا نگهداری می شوند و چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که نام هر کتاب با زبان عبری بالای آن کتاب چسپانیده شده بود. احمد هنوز مشغول دید زدن بود که صدای قدم هایی که از پشت سرش می آمد در فضا پیچید ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
اگه شما هم از اون دسته هایی هستید که به دنبال کارهای می‌گردید 📦🎁 🔴 پیشنهاد میکنم یه سر به کانال مون بزنید آرام ☺️ انرژی مثبت و انگیزشی ⚡️⚡️⚡️ 😍 شکوفه آبی ویژه تمام سلیقه ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
2_144200951325105580.mp3
36.53M
🎙 استاد 📑 «ابعاد شخصیتی شهید سلیمانی» 🗓 ۶ دی ۱۴۰۲ - دانشگاه علوم پزشکی بقیة‌الله 🎧  کیفیت 128kbps  🥀🕊 @baShoohada 🕊