eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.2هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
گویی دنیای مجازی واژه ها را کن‌فیکون کرده پس لطفا دایرةالمعارفی جدید بنا کنید! بعنوان نمونه و مصداقی عرض میکنم سکوی روبیکا رمان‌های آموزنده و روشنگرانه را که پرده از حیله‌های کثیف دشمن در اغتشاشات اخیر و معضلات جامعه برمی‌داشت، به بهانهٔ «غیر اخلاقی» بودن، پاک می‌کند و رمان‌های مخرّبی که فقط جنبه مادی و غریزی وجود انسان را به نمایش می‌گذارد، حمایت و منتشر می‌کند. ظاهرا قرار بوده و هست که پیامرسانهای داخلی حافظ منافع ملی و کاربران داخلی باشند و در روشنگری و بصیرت افزایی کاربران خود، در برابر هجمه‌های وارده پیامرسانهای خارجی، مقابله کند!! ولی شاهد تناقضات راهبردی و تصمیمات مشابه سکوهای خارجی هستیم!! جایی که در حسینیهٔ «مهلا»یش با توسل به امام حسین غریب ما، جماعت منحرف زن زندگی آزادی را تطهیر می‌کند، توقعی بیش از این، از آن سکو نمی‌رود. از مسئولین دلسوز و دغدغه مندان حوزه مجازی، خواهش می‌کنم که به این قبیل سکوهای‌اینترنتی که سنگ دین به سینه میزنند و با عملکردشان تیشه به ریشهٔ دین میزنند و اعتقادات پاک مردم را نشانه رفته اند تا به انحراف کشانند، تذکر قاطع دهند و اگر باز هم به همان بی‌بندو‌باری ادامه دادند، برایشان محدودیت قائل شوند. بیایید و بیش از این اشک حجت زنده خدا را جاری ننماییم... "طاهره سادات حسینی" @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_یکم🎬: چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی
سامری در فیسبوک 🎬: حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد و با نگاه جستجو گرش اطراف را به دنبال کسی می پایید و وقتی از جستجو ناامید میشد زیر لب غر و لندی می کرد و باز بی هدف مشغول قدم زدن میشد. نیم ساعتی گذشت که بالاخره قامت کشیده احمد الحسن در لباس عربی از دور پدیدار شد. احمد سرش پایین بود و با قدم های بلند سعی داشت خودش را زودتر به حوزه برساند. حیدرالمشتت همانطور که دندان بهم می سایید چند قدم به طرف او رفت. احمد الحسن ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت: سلام، خوبی؟! چرا نرفتی کلاس؟! حیدر المشتت که از بی خیالی احمدهمبوشی دقمرگ شده بود با لحنی عصبانی گفت: چه سلامی؟! مگر قرار نبود با هم بعد از جلسه درس استاد به وعده‌گاه همیشگی برویم، تو آنقدر دیر کردی که مرا هم از کلاس انداختی، کم کم داشتم نگران می شدم که نکند بلایی سرت آمده باشد. احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چه بلایی بالاتر از دختر سید مرتضی، هر دفعه جوری مرا استنطاق می کند که انگار شوهر او نیستم و دشمن خونی قبیله اش هست، حالا هم که درد ویار بر این اخلاقش هم افزوده شده، روزگارم را سیاه تر کرده، آنقدر عصبی شدم که یک دل سیر کتکش زدم، هنوز صدای ناله هایش توی گوشم زنگ میزند. حیدر خنده ریزی کرد و گفت: تقصیر خودت است، زنی دیگر می گرفتی، زنی که از دین و ایمان و خدا و پیغمبر سررشته ای نداشته باشد، یکی مثل همون که گفتی...اسمش چی بود؟! احمد الحسن که انگار نمی خواست این بحث ادامه یابد اطرافش را زیرچشمی نگاهی انداخت و‌گفت:هیس! کمتر حرف بزن برویم داخل حوزه... در همین حین ماشین سیاه رنگی نزدیکشان ایستاد، مردی چهار شانه با کت و شلوار سیاه به طرفشان آمد و از پشت سر صدا زد: آقای احمد الحسن؟! احمد همبوشی سرش را به عقب برگرداند و گفت: بفرمایید، امرتان؟! مرد جلو آمد و همانطور که دستبند را به دست او میزد گفت: شما بازداشتید.. احمد با تعجب گفت: بازداشت؟! به چه جرمی؟! حیدر خودش را جلو انداخت و گفت: مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟!و بعد صدایش را طوری بلند کرد که هر کس در اطراف بود حرفهایش را می شنید و گفت: ای داد و بیداد ، آهای مردم کمک کنید، می خواهند طلبهٔ حوزه را ببرند، می خواهند بدون دلیل یک روحانی بی گناه را دستگیر کنند و خدا می داند دیگر زنده یا مرده اش را به ما تحویل دهند یا نه؟! مرد با حالت سوالی به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: شما که باشید؟! حیدر صاف ایستاد و گفت: من حیدرالمشتت هستم مرد با دست دیگرش دست حیدر را گرفت و گفت: شما هم بازداشتید و اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و هر دو را سوار اتومبیل کرد و در بین بهت و‌حیرت مردمی که دورشان را گرفته بودند، با سرعت از آنجا دور شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین دست تقدیر #قسمت_دوم 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه ه
رمان انلاین 🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_دوم 🎬: حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین از شهر نجف خارج شد و در جاده به سرعت به پیش میرفت،به غیر از راننده، دو مرد دیگر در اتومبیل حضور داشتند، احمد الحسن که خاطره خوشی از این اتفاقات نداشت سعی کرد ساکت باشد، اما حیدرالمشتت زبان به اعتراض گشود و گفت: ما را کجا می برید؟ اصلا چه گناهی مرتکب شدیم که با این وضع ما را گروگان گرفته اید هااا؟! مرد چهار شانه ای که جلو نشسته بود، به عقب برگشت و با لحنی محکم گفت: ما شما را گروگان نگرفته ایم، دستگیر کرده ایم و قرار است زندان باشید، جای بدی نمی بریمتان ناراحت نباشید و با زدن این حرف رویش را برگردانید. احمد همبوشی از لحن و‌گفتار ان مرد متوجه شد که خطر آنچنانی آنها را تهدید نمی کند، اما باز هم هراسی در دلش افتاده بود و میترسید نکند کسی سر از کارش در آورده باشد، به ذهنش رسید که از آن معجزه، آن موکل استفاده کند و خود را خلاص نماید، اما بی گدار نمی توانست به آب بزند باید مطمین میشد که قضیه از کجا آب می خورد، پس با تردیدی در صدایش گفت: به امر چه کسانی ما را دستگیر کرده اید؟! باز همان مرد سرش را به عقب برگردانید و گفت: شما فکر کنید به مهمانی می روید، امیدوارم ستاره شش پر همراه داشته باشید... با این اشاره احمد همبوشی نفس راحتی کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد، حالا می فهمید هر کجا که آنها را ببرند در امان هستند و این هم جزئی از نقشه یا بهتر بگوییم مأموریت اوست. ماشین به پیش میرفت و مسافرانش از پشت شیشه های دودی به بیابانی بی انتها چشم دوخته بودند و بالاخره بعد از گذشت یک ساعت و اندی، ماشین جلوی زندان ابو غریب که در نزدیکی بغداد بود، توقف کرد. زندان ابو غریب، زندانی معروف و مخوف که همه می دانستند زندانی های مهم را به اینجا می آورند و در این زندان با انواع و اقسام شکنجه های جانگداز از آنها پذیرایی می کنند. به تدبیر اربابان احمد همبوشی او باید در عمرش، سابقهٔ حضور در این زندان را داشته باشد تا بشود با توسل به این سابقه برای او تبلیغ کرد، از او قهرمان ساخت و مردم ساده لوح را فریب داد و مریدانی احمق را به دور او جمع کرد. وارد زندان شدند، برخلاف دیگر زندانیان که به محض ورود آنها را عریان می کردند و با تونل کابل های برق و باران ضربات آن، از زندانیان پذیرایی و استقبال می کردند. احمد همبوشی و حیدر المشتت را با احترام به اتاقی در آن سوی محوطه زندان راهنمایی کردند. انگار قبل از ورود به جمع زندانیان می بایست چیزهایی به آنان گوشزد شود. وارد اتاقی سه در چهار که با موکتی خاکی رنگ فرش شده بود و وسط اتاق میز چوبی وجود داشت که دور تا دور آن، مبل های چرمی قهوه ای رنگ گذاشته بودند. به احمد و حیدر اشاره کردند که بنشینند و منتظر شخص خاصی باشند. حیدر با نگاه های مملو از سؤال به احمد چشم دوخته بود و احمد شانه ای بالا انداخت و اشاره به در کرد که باید منتظر باشند. ادامه دارد 📝:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔴 پست های ناب 🟣کلیپ های ناب و طنز 🟢 پست های بسیار زیبا با ما همراه باشید 👇👇👇 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ یک کلاه رفت سرم... ...در حالی که هم اصفهانیم هم عمامه داشتم هم دانشمندم😄 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۳ #قسمت_سوم🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ
رمان آنلاین 🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_سوم 🎬: ماشین از شهر نجف خارج شد و در جاده به سرعت به پیش میرفت،به غیر از ر
سامری در فیسبوک 🎬: بعد از گذشت دقایقی، مردی سیه چرده با هیکلی رشید و شانه هایی پهن که درجه و نشان های زیادی به خود آویزان کرده بود وارد اتاق شد. حیدر و احمد ناخوداگاه از جا برخواستند و سلام کردند. مرد با نخوتی در حرکاتش با تکان دادن سر، جواب سلام انها را داد و مستقیم به سمت میزی رفت که صندلی بلند و چرخداری پشت آن بود. روی صندلی نشست و به آن دو امر کرد تا بنشینند، به محض نشستن، بدون آنکه فرصت سخن گفتن به این دو موجود مکار بدهد گفت: فکر می کنم تا به الان فهمیده باشید که چرا اینجا حضور دارید و به دهان انها چشم دوخت. احمد با تردیدی در کلامش گفت: ف...ف..‌فکر می کنم مربوط به مأموریتی باشد که موساد... مرد به میان حرف او دوید و گفت: درست است، همین است، پس حالا که می دانید برای چه اینجا هستید،باید بفهمید چگونه رفتار کنید تا توجه همه را به خود جلب کنید. اولا ما شما را در بندی نگه می داریم که زندانیان آنجا قرار است به زودی آزاد شوند، پس هر کدام از این زندانیان منبع خبری مهمی برای مردم بیرون تلقی میشوند و البته مبلغ خوبی برای شما خواهند بود، پس شما باید مانند یک عالم پرهیزکار که جز خدا از کسی حساب نمی برد عمل کنید، از ظلم و ستم صدام و حزب بعث بگویید، از مظلومیت مسلمانان علی الخصوص شیعیان بگوید و در آخر هم روضه برای امام غایب شیعیان بخوانید، طوری رفتار کنید که همه فکر کنند دل از این دنیا بریده اید و فقط در پی سخنان حق هستید حیدر و احمد شروع به تکان دادن سر کردند و آن مرد ادامه داد: باید اینقدر از عقایدتان سخن بگویید و از ظلم و ستم شکایت کنید تا عده ای را همراه خود کنید و سرو صدای زندانیان را در آورید، البته کم کم و با حوصله پیش بروید و در آخر ما برای اینکه صدای اعتراض را خاموش کنیم شما دو تن را با شکنجه و کتک از بقیه زندانیان جدا می کنیم و میگویم به سلول انفرادی منتقل کرده ایم و هر کسی میداند، در سلول های انفرادی زندان ابو غریب شکنجه های سخت جاریست و عاقبت انفرادی ها با مرگی دردناک همراه است. البته شما پایتان به انفرادی نمی رسد، نهایتا اتاقی جدا از بندهای اصلی زندان که در دید بقیه نیست تحت اختیارتان قرار می دهیم و در وقت معین با برنامه ای که پیش بینی شده، شما را آزاد می کنیم. مرد با زدن این حرف نگاهی به آنها کرد و گفت: حرفهایم برایتان روشن بود؟! اگر جایی سوالی دارید، یا نیاز به توضیح بیشتری هست بگوید تا برایتان مسئله را بازتر کنم که اگر از این در بیرون رفتید، همدیگر را نخواهیم دید. سوالاتی ذهن احمد همبوشی را به خود مشغول کرده بود، پس یکی یکی پرسید و آن مرد که حتی نامش را هم نگفته بود،به همه جواب داد و در انتها لباس زندانیان ابوغریب را بر تن آنان کردند و به بندی که می بایست بروند، منتقل شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
❤🍃 هرگز با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکن چون او چیزی برای از دست دادن ندارد و فقط تو را ضایع می کند 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴ #قسمت_چهارم🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده
رمان انلاین تقدیر۵ 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌گفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌گفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_چهارم🎬: بعد از گذشت دقایقی، مردی سیه چرده با هیکلی رشید و شانه هایی پهن که
سامری در فیسبوک 🎬: روزها و ماه ها با شتاب سپری میشد، یک سال از دستگیری ظاهری احمد همبوشی و حیدرالمشتت می گذشت، یک سالی که همبوشی تمام سعیش را کرد که خودی نشان دهد، منتها این تلاش فقط در چهار چوب زندان بود و اخبار آنچنانی از آن به بیرون درز پیدا نمی کرد. با این احوالات دیگر صلاح نبود بیش از این او را در زندان نگه دارند، چرا که کارهایی بود که در دنیای بیرون از ابوغریب، باید انجام میداد، پس طبق یک صحنه سازی و با دخالت صلیب سرخ، همبوشی همانطور که با دلیلی مبهم دستگیر شده بود با دلیلی مبهم و بی اساس هم آزاد شد. احمد همبوشی و حیدرالمشتت پس از آزادی از زندان، دوباره رو به حوزه آوردند و اینبار با نقشه ای جدید، قرار بود با علم کردن حرفهای بی اساس از اوضاع نابسامان و شهریه کم طلاب بلوایی به پا کنند که هم این مابین چیزی نصیب خودشان شود و هم طلبه ها را نسبت به حوزه علمیه نجف دلسرد و بدبین نمایند. این ترفند هم با هوشیاری طلاب به جایی نرسید و کسی برای حرفهای همبوشی هیچ اهمیتی قائل نشد. احمد همبوشی که ادعای زیرک بودن می کرد، فکری دیگر نمود و با توسل به اساتید حوزه و شکایت از وضع بد مالی اش می خواست به طریقی به خانه علما و مراجع تقلید در نجف راه پیدا کند و به این ترتیب با یک تیر چند نشان بزند و با گره زدن خودش به یک مرجع تقلید، هم شخصیت خود را موجه جلوه دهد، هم در امور مراجع تجسس کند و تمام امورات را برای موساد گزارش کند و هم از لحاظ مالی نیز پیشرفت کند، چرا که کمک موساد به او منوط به آغاز ادعایش بود و چون زمان مناسبی برای رو کردن ادعاهایش نبود، می بایست خودش در تأمین مادیات زندگی تلاش کند که این هم از عهدهٔ مردی تنبل و تن پرور مثل احمد همبوشی بر نمی آمد. و علی رغم تمام تلاش هایش، هیچ عالم به نامی، همبوشی را به کار نگرفتند. همبوشی سر خورده تر از قبل در حوزه مشغول به تحصیل بود، دروس را یکی در میان حاضر میشد و در مقابل پرسش های اساتید جوابی نداشت به طوریکه همه استادهایش اذعان می کردند که همبوشی ذهنی کند دارد که قادر به حلاجی مسائل فقهی نیست، در این زمان با همکاری حیدرالمشتت شروع به شبهه افکنی در اذهان طلبه ها شد تا اینکه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست تقدیر۵ #قسمت_پنجم 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید
رمان آنلاین 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟! جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچ‌کس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_پنجم 🎬: روزها و ماه ها با شتاب سپری میشد، یک سال از دستگیری ظاهری احمد همب
سامری در فیس بوک 🎬: کلاس تفسیر قرآن برپا بود و بحث استاد درباره زمان نوح نبی بود که احمد همبوشی بی ادبانه به میان حرف استاد پرید و گفت: این سخنان چه هست که می گویید؟! هیچ عقل سالمی قبول نمی کند که عمر حضرت نوح اینقدر طولانی باشد، او هم بنی بشر است، مثل ما از پوست و گوشت و خون و استخوان آفریده شده ، پس نمی تواند اینچنین عمر کند و شما هم با سخنانتان طلاب بیچاره را به اشتباه نیندازید. استاد با تعجب احمد همبوشی را نگاه کرد و گفت: ببینم این افاضات که فرمودی از خودتان است یا الهام غیبی به شما شده؟! تا جایی که می دانم تو همیشه در درس و مباحثه و فقه و اصول می لنگیدید و مسائل را آنچنان که می بایست درک نمی کردی، حالا چه شده که صاحب نظر شدی و آیات قران را انکار میکنی؟! مگر آیات قرآن را که در آن خداوند بر طولانی بودن عمر حضرت نوح دلالت میکند به گوش تو نخورده؟! همبوشی که میدانی برای خود نمایی پیدا کرده بود، گلویی صاف کرد و گفت: آری خوانده ام اما عقل من می گوید به احتمال زیاد خداوند با قیاس خاصی که مختص خود پروردگار است و با اندازه گیری ما زمینیان متفاوت است، این مورد را بیان کرده.. استاد با لحنی حاکی از تعجب گفت: یعنی مدعی هستی خداوند قران را برای امت، بر پیامبر نازل کرد اما نه با قیاس بندگان بلکه با فرمول خود پروردگار بیان شده؟! خوب اگر اینگونه باشد که فهم آیات قرآن از عهده ما برنخواهد آمد و فقط در اوهام انسان ها می گنجد و در ثانی برای کلام معصومین و روایات ائمه که در این مورد گفته شده چه جوابی داری؟!.. احمد همبوشی که جوابی برای این سوال نداشت،شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا هر وقت معصوم را دیدید از آن راجع به این موضوع سوال کنید اما عمر نوح اینقدر طولانی نبوده... بقیه طلاب نه تنها با این حرف احمد الحسن در اعتقادشان تشکیک ایجاد نشد بلکه از بلاهت و نادانی همبوشی خنده شان گرفته بود که استاد به سخن درآمد و گفت: در این مورد و خیلی از موارد اعتقادی که برایتان سؤال بوجود می آید باید به علمای مطلع و مراجع تقلید رجوع کنید تا در جهل و نادانی خود نمانید. همبوشی خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: از نظر من تقلید از علمای اسلام حرام است. استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: خوب شما که اینقدر صاحب نظر شده اید،به ما بفرمایید اگر در مسأله ای در ماندید به چه کسی مراجعه می کنید؟! اصلا احکام دین خود را از چه کسی میگیرید؟ همبوشی بار دیگر با صدای بلند گفت: خوب معلوم است، من و هر کس دیگری بر اساس دانسته های خود از دین اسلام در کارها عمل میکنم تا اینکه امام زمان بیاید و احکام دین را از ایشان بگیرم.. با این سخن که همبوشی عمق نادانی خود را به نمایش گذاشته بود،تمام کلاس به خنده افتادند و نظم آن بهم خورد و این شد آغازی برای افاضات لغو و بیهودهٔ همبوشی و اظهار وجود کردنش در کلاس درس... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
وقتی خداوند شرایط سختی را پیش رویتان قرار میدهد، خودش نیز شما را در عبور از آن یاری میکند ... زندگی آسان نیست ... اما ... در هر بالا و پایین درس‌هایی میآموزد که باعث قوی شدنتان میشود ... "دکتر الهی قمشه ای" 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۶ #قسمت_ششم 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالم
رمان آنلاین 🎬: محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت می کرد، هر کجا که می ایستادند، توقف می کرد و با حرکت آنها او هم حرکت می کرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم بر نمی داشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه ای خودش را به آنها نشان دهد. عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می پرید و جاسم که از حصین به او نزدیک تر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمی توانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر می کرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ ابو معروف بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود. رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند. رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند. اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت. محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!! و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: مامان...این... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا