#اندر حکایت این روزها...
گویند روزی از بلاد خارجه برای ملا نصرالدین میهمانی پر فیس و افاده رسید..
روزها مادام میهمان بر در گوش زن و دختران ملای بیچاره وزوز می کرد و از خوبیها و خاطرات شیرین بلاد خود حکایت سر هم می نمود ، به طوریکه دختران ملا آرزوی رفتن به آن بلاد و هموطن بودن با این مادام را در سر میپروراندند.
روزی خط خاطرات شیرین مادام خارجی به بازیی بی نظیر کشیده شد که مردانی لاغر اندام و بیکار به دنبال گویی قلقلی میدویدند تا آن را در دروازه ای تورین فرو نمایند و با این کار هیاهوی اطرافیان را به هوا نمایند ، آنقدر تعریفات مادام لذیذ و هیجان انگیز بود که دختران را هوس دیدن این بازی به سر زد و ملای بیچاره را در منگنه قرار دادند که یا بلیط بازی گوی چرخان را میستانی ،یا ما از درد ندیدن این مسابقه،سر به کوه و بیابان می گذاریم.
ملای بیچاره مجلس وعظ بر پا نمود و فرمود : های ای پاره های جگرم ، شما خود را با این مادام هزار رنگ خارجی قیاس نکنید ،همانا ارزش شما بسی فراتر از این است که شوق دیدن عده ای مرد با تن پوش ها و پاهای نیمه عریان ،اینچنین از خود بی خودتان کند..
شما بانویی قدر قدرت و عظیم رفعت در این مملکت هستید و دیدن این صحنه های سخیف در مقام بالای شما نیست...
اما حرف به گوش دخترکان نمی رفت گویی مادام خارجی آنها را جادو کرده بود .
پس ملای بیچاره مجبور به تهیهٔ بلیط شد و دختران راهی میدان مسابقه...
اما گویی بخت با دختران یار نبود و پس از گذشت ساعتی با چشم گریان به منزل برگشتند.
وقتی ملا علت گریه انها را جویا شد ،دختران طلبکارانه به پدر یورش بردند وگفتند : ما را به ان میدان برای تماشا راه ندادند ،حتی به سمتمان گلوله های اشک زا پراندند و ما این رفتار را از چشم تو میدانیم ، حتما به انان سفارش کرده ای که از ورود ما ممانعت کنند، شاید هم شکایت مارا به بزرگ سرزمینمان کردی که اینچنین رفتاری با ما شد
ملا سری تکان داد و گفت : هان ای دختران نادان ، من چنین نکرده ام ، هر چه هست زیر سر آن رفیق تازه و مادام چشم رنگیتان است ، او زنی بسیار حسود است وچون دید ارج و قرب زنان این سرزمین چنان والاست ، خواست کاری کند که شما مورد نیشخند همگان قرار گیرید.... بروید بروید ای دختران عفیفهٔ من ، بروید که شما برای چنین محافلی ساخته نشده اید و من بعد ارزش خود را به وزوز مگسی مزاحم ومعاند اینچنین پایین نیاورید
واین حکایت همچنان ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#اندر حکایت این روزها
گویند روزگاری بیماریی وحشی و طغیانگر به بلاد زمین حمله نمود و سرزمین ملا نصرالدین هم از این بلا مصون نماند و این بیماری آنچنان فراگیر شد که روزگاران همه سیاه نمود و همه چی را برعکس نمود ، دیگر نه از درس و مدرسه خبری بود و نه از جشن و تولد و حتی مجلس وعظ و عزا هم تعطیل نمود ، همه و همه در عالم مجاز که گویی عالم ارواح است برگزار میشد .
ابتدا این عالم مجاز ناپسند آمد ، مادران در نقش معلم فرو همی نمیرفتند و بچه های بیچاره را مدام به چوب و فلک میبستند تا اثری مثل تعلیم معلمان را دریابند که آنهم در نمی یافتند و برای بچه های نگون بخت هم این محیط و این تعالیم ناخوش آیند همی آمد ، اما همانطور که می دانیم بنی آدم ،بنی عادت است همی...
همه و همه با این زندگی وفق پیدا کردند وگاهی غرق شعف همی شدند ، آخر کلاس درس در رختخوابی گرم و نرم و درحال خورد و خوراک برگزار شود ، بسی شیرینی و حلاوت دارد و حتی برای مردهای خانه هم بسی نیکو بود ، مثلا عروسی خواهر زن ملانصرالدین برگزار شد به صورت مجاز و و از هدایا به صورت مجاز تصویر ارسال میشد که دل عروس و داماد همی آب شدندی ...و دل ملا که میبایست کلی پول خرج خرید اصل آن هدیه نماید، بسی شادان بود ، چرا که پول در جیب و گویا هدیه هم داده شده بود و از آن طرف نوعروسان و دامادان هم بسی شاد بودند ،چونکه از شام عروسی ، تصویری بسیار شکیل برای مدعووین ارسال میشد و کلی کلاس گذاشتندی در حالیکه پولی خرج نکردندی...
بلی همه با جان و دل این زندگی را پذیرفتند که ناگاه ان روی سکه نمایان شد و بیماری فروکش نمود و حال همه دگرگون...
دیگر نه خبری از مدرسه رختخوابی پر از پذیرایی بود و نه خبری از مهمانی های پرزرق و برق و بدون هزینه...
من دیگر از این دنیا چیزی نگویم که داغ دلتان تازه شود...تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.....
همراه ما باشید با ادامه حکایت در فردا روزی دیگر....
📝 :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#اندر حکایت این روزها...
بلی جانم برایتان بگوید که در دوران حملهٔ بیماری ، آنچنان دنیا تیره و تار شد که انسان عاقل را مدهوش می نمود و گاهی حکایاتی که در مَثَل ها شهره خاص و عام بود به عینیت میرسید و ملا نصرالدین با تمام وجود ،حکایت یک بام و دو هوا را که قبلا به سخره می گرفت ، هم اینک باور کرده بود .
چرا که می گفتند این ویروس منحوس از طریق هوا وارد تنفس گاه مردمان میشود و پس بباید دهان پوشی سخت پوشید تا از ورودش جلوگیری کرد و غافل از این بودند که ان دهان پوش بسی بدتر تنفس گاه را تحت فشار قرار همی دهد.
می بایست از تجمعات جلوگیری کرد و هر کس، در خانه خود کنج عزلت گزیند اما ملانصرالدین می دید که طبق این حکم، مجالس وعظ و روضه و نصیحت متوقف و در عوض مراتع و تفرجگاه های شمال سرزمینش مملو از جمعیت می بود و آن حکم دهندگان نیز التفاتی نداشتند ، گویا برای انان نیز یک بام و دو هوا مسجل شده بود...
سفر برای زیارت و..منع و هر مسافر اگر تخطی می کرد با زهر چشمی شدید که مبالغی هنگفت از جیب مسافر بینوا به تاراج میبرد ،مواجه میشد ،اما مسافران مراتع زیبای شمال سرزمین ، بدور از این هزینه ها روزگاراش خوش خوشان بود...
آری روزگار بدین منوال گذشت تا دولتران قبلی که مَثَل یک بام و دو هوا را عینیت بخشیده بود ،به سمت خانه نشینی و صفای بعد از کاری بسیار سبک، رفت و دولترانی جدید آمد..
و این دولتران جدید چنان کرد که چشم همگان خیره ماند و دیگر دنیای مثل ها و حکایات را زیر و رو ننمود ، ولی کاش و ای کاش ،سمی را که برای نابودی آن ویروس طغیانگر به کار میبردند ، اجبار نمی کرد که اگر چنین میشد ، نور علی نور بود دولت این دولتران جدید...
امیدوارم این کوتاه سخن بر دل بزرگتان همی نشسته باشد، تا درودی دیگر بدرررود
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#اندر حکایت این روزها...
گویند روزگاری در بلاد ملا نصرالدین دخترکی ابرو کمان پر از ناز و افاده بود ، دخترک آنچنان غرق تبلیغات بلاد خارجه قرار گرفته بود که روزی از خود بیخود شد، چادر نداشته اش را به کناری انداخت و شال حریری که بود و نبودش یکی بود ، از سر به در کرد و بر گردن نهاد و موی پریشان نمود تا هیبتی بیش از بیش یابد اما نمی دانست که چون گودزیلا شود و لباس حیا از تن به در کرد و پیرهنی که بلندی اش تا بالای ناف مینمود بر تن نمود و شلواری تنگ بسان لوله تفنگ که پاچه هایش هم از قضا به آب رفته بود بر پای نمود و پای در شهری پر از هیاهو بگذاشت و با ناز و غمزهٔ چشم و ابرو اطرافیان را مینگرید و چشمان از حدقه درآمدهٔ بیمار دلان دوران، گلی از گوشهٔ جمال و دارو ندار دخترک میچید...
این نگاه هرزه بیمار دلان بر دخترک غافل ، برای نگاهبانان با غیرت آن دیار گران آمد ، پس تدبیری اندیشیدند و با احترام به سوی دخترک روان شدند و به او گوشزد کردند که خود را در معرض تیر نگاه هرزگان قرار ندهد....
آن دخترک سخن نگاهبانان را برنتافت و بر غفلت خود پای فشاری نمود ، نگاهبانان که دلشان برای او و امثال دخترک میسوخت و میخواستند ،زنان دیارشان در حصار امن حجب وحیا، روزگار بگذرانند ،خواستند تا کلاس درسی گذارند و برای دخترک یاد دهند آنچه را که پدر و مادر از او دریغ کرده بودند و بفهمانند که جامعهٔ آنها عزیز است و باید عزتش حفظ شود.
ناچار دخترک را لباسی دگر دادند تا بر تن و بدن کند و به کلاس بردند تا آموزشی دهند و چشمانش را به وقایع باز کنند.
دخترک پای به کلاس نهاد اما گویا عمرش به دنیا نبود و بر پیشانی اش نوشته شده بود که با همین وضع اسف انگیز به دیدار خالق خود بشتابد.
پس از مرگ دخترک خناسانی از خارج بلاد، دخترکان غفلت زدهٔ دیگر را روی باد انداختند و هی در گوششان حرفهای صد من یه غاز همی زدند که عریان بودن، بَه بَه است ، لختی عین فرهنگ است و برهنگی همان آزادی ست...
این خبر دهان به دهان و گوش به گوش شد و سرانجام به گوش دخترکان ملا نصرالدین رسید...
دختران ملا.....
این حکایت ادامه دارد...
با ما همراه باشید تا الباقی را بگوییم
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺