eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.5هزار دنبال‌کننده
401 عکس
378 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_دوم🎬: هیجای خواجه همانطور که جلوی تالار شاهانه منتظر آمدن کالسکه بود تا است
«روز کوروش» 🎬: خشایار شاه، استر یهودی، همان که خود را در قالب دختری هم‌کیش شاه و دختر فرمانده اهرن جا زده بود، مانند ملکه وشتی میدید و فکر می کرد روح ملکه در قالب تن این دخترک دمیده شده، گاهی بی قرار می شد و نمی دانست این بی قراری نتیجه طلسم محبتی ست که استر با خود دارد، گویا خشایار شاه نظرش روی استر فراتر از آن بود که اطرافیان فکر می کردند، وهیجای خواجه که دختران زیباروی زیادی را هنوز به خدمت پادشاه نفرستاده بود، بی خبر از احساسات خشایار شاه ، به پادشاه عرضه داشت که فعلا خوابگاهی مخصوص، که بر دیگر دختران ارجحیت داشته باشد به استر بدهد تا باقی دختران را نیز پادشاه ببیند،شاید دختری دیگر بیشتر و بهتر بر دل پادشاه نشست و خشایار شاه گرچه دلش در گرو محبت استر بود اما برای حفظ شأن شاهانه، رأی هیجای خواجه را پذیرفت. پس استر باید ماه ها در انتظار بود تا بالاخره تاج ملکه را بر سر نهد، تازه اگر دختری زبر و زرنگ تر از او پیدا نمیشد تا خشایار را جذب خود کند. مردخای هم بیکار ننشسته بود و هر روز به طریقی از استر احوالاتش را میگرفت، او حالا میدانست که خشایار شاه استر را پذیرفته، پس تعلل جایز نبود و می بایست چاره ای بیاندیشد تا هر چه زودتر استر همسر خشایار شاه و ملکه ایران زمین شود. استر در اتاق طبقه بالای اقامتگاه مجللش نشسته بود و از پشت شیشه های پنجره، حیاط با صفا و سرسبز قصر را از نظر می گذارند که ناگهان صدای تلق ریزی به گوشش خورد. استر به گمان اینکه خیالاتی شده، سرش را به پشتی کرسی زرینش تکیه داد و همانطور که زیر لب چیزی نامفهوم می خواند بار دیگر صدای تلقی بلندتر به گوشش خورد، از جا برخاست و به سمت پنجره رفت، گوشهٔ پرده را که از وسط چونان بالهای پروانه ای در باد،باز شده بود گرفت و خیره به بیرون شد که ناگهان متوجه سربازی جلوی پنجره شد که با اشاره چشم و ابرو می خواست چیزی به او بفهماند استر پنجره را نیمه باز کرد و خیره به مرد شد، مرد نزدیک تر آمد و گفت: نگهبان خانهٔ اهرن پشت ساختمان اقامتگاهتان منتظرتان است. «نگهبان خانه اهرن» رمزی بود بین استر و مردخای، او می دانست که اینک عمویش پشت ساختمان منتظرش است، پس به سرعت اماده شد و از پله ها پایین آمد. در سالن پایین هر یک از ندیمه ها مشغول کاری بود،یکی از ندیمه ها با دیدن استر پیش آمد و گفت: بانوی من! قصد دارید جایی بروید؟! اجازه بدهید شما را همراهی کنم.. استر با تحکمی در صدایش گفت: می خواهم تنها باشم و کمی قدم بزنم، نیاز به حضور شما نیست، به کارتان برسید. ندیمه که از لحن استر متعجب شده بود، چشمی گفت و عقب عقب رفت.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼