eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.5هزار دنبال‌کننده
401 عکس
378 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_دوم 🎬: نافع که کشته شد، انگار سپاه عمر سعد جانی تازه گرفت و همانجا
داستان«ماه افتاب سوخته» 🎬: عابس کشته میشود،ناگاه جَون که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمی خیزد، او زیر لب میگوید: من هم می خواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم. جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد. امام میفرماید: ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو می توانی بروی اشک از چشمان جون سرازیر می شود و هق هق کنان می گوید:آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! می خواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا.. امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام می خواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می نماید. جَون در حالیکه رجز می خواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود. جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند. امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما.. و جون هم به ملکوت پیوند می خورد در حالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد. بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز می طلبد، کسی را جرات رویارویی با اونیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود..یزید با استهزا می گوید: ای بریر تا به یاد می آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است. بریر زهر چشمی میگیرد و میگوید: بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم یزیدبن معقل قبول می کند و تمام سپاه دعا می کنند که یزید ببرد و بریر کشته شود اما با اولین حرکت بریر، یزید سرنگون و به درک واصل میشود. لشکریان مبهوت هستند و بریر به قلب سپاه میزند و بعد از جنگاوری شجاعانه او هم آسمانی میشود. رباب غرق دیدن صحنه پیش روست که صدای گریه علی اصغر بلند میشود. رباب خود را به خیمه میرساند، رقیه و سکینه و فاطمه و اکثر بچه های کربلا اینجا جمع هستند و همه ندای العطش دارند، علی اصغر بی تاب تر از همه است،چون نه شیری هست که بخورد و نه آبی که گلویش را ترکنند.. صدای آه و ناله و العطش طفلان به بیرون از خیمه میرود... عباس بن علی که جوانی سی و پنج ساله است و این روزها همه او را با نام سقا می شناسند، چرا که تا آب طلب کردند این شیر ژیان دشت کربلا به شریعه می رفت و با دست پر برمیگشت.. اینک بچه ها دامان عباس را گرفتند و عباس و برادرانش مشک برمیدارند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_دوم 🎬: امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا می پیچد:آیا کسی هست مرا یاری کند؟ انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمی شود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد: من می خواهم حجت خدا را یاری کنم امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد می کند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت می کند میفرماید: خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان... زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد.. امام رو به یاران شهیدش می کند و میفرماید:ای دلیرمردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمی دهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای هل من ناصر حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، می خواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند. اما امام اجازه جنگ به آنان نمی دهد، چون او شوق دیدار خداوند را دارد و می خواهد اسلام ناب محمدی را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام اسلام و شیعه تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث نجات انسان های روی زمین شود. حال حسین به میدان می آید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر می زند و رجز می خواند:«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم» و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید:مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است. و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید:«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم» همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفت انگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟! اما نمی دانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل می کند. امام می جنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است. امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید:برای چه به خون من تشنه اید؟‌ گناه من چیست؟ نانجیبی از میان فریاد میزند: گناه تو این است که فرزند علی بن ابیطالب هستی، ما تو را می کشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم.. و انگار مظلومیت و علی و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی... حسین بی امان می تازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید: اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمی گذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند: ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟! شمر میگوید: چه میگویی ای پسر علی؟! امام می فرماید: تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید: اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند. باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام می خورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_دوم 🎬: نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپای باغ که همگی حاصل تلاش و کوشش خودش بودند کرد، دستی به هلوهای نارس درخت پیش رویش کشید و زیر لب گفت: چه شب هایی را در کنار شما به صبح رساندم، شبهایی ترسناک که هر لحظه اش برابر با سالی بود، همیشه وزوزی در گوش هایم افکار ناامید کننده می خواند و گاهی به من دستور میداد که درخت ها را بشکنم و حتی گاهی امر میکرد که به خودم آسیب بزنم، اما با توکل به خدا هیچ آسیبی نه به خود و نه درختان وارد نکردم. روح الله در عالم خود غرق بود که ناگاه با صدای تیز فتانه به خود آمد: آی ذلیل مرگ شده، مگه نمی دونستی چند تا بچه قد و نیم قد دورم را گرفتن و نمی دونم شبم کی هست و روزم کی هست، دیگه نه کار خونه می کنی برام و نه حتی میای دوتا نون از نونوایی بگیری، یکسره این باغ کوفتی را کردی بهانه و پی یللی تللی میری.. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یللی تللی چیه، به درختا و باغ میرسم، نگاه کن اون کُرد علف را چقدر پر شدن،یا اینور بوته های گوجه و بادمجان را نگاه چه جونه ای دادن، تازه این درختا را باش ، هر کدوم با یه میوه به بار نشستن... فتانه که لجش گرفته بود روح الله با چه عشقی از دسترنجش حرف میزند و الان فهمیده بود که با چه کاری روح الله را عذاب دهد،به طرف روح الله آمد، اما نه از راه باریک بین باغچه ها بلکه پا روی بوته های گوجه می گذاشت و پیش می آمد، با شکستن هر بوته ،انگار بندی درون دل روح الله پاره میشد، پس با صدای بلند فریاد زد: نکن فتانه، چرا گوجه ها را نابود میکنی، خدا ازت نگذره... تا این حرف را زد، فتانه که توقع نداشت با عصبانیت بیشتر ثمرهٔ تلاش روح الله را لگد کوب کرد و با شتاب جلو آمد، با یکی از دست هایش دست روح الله را چسپید تا فرار نکند و با دست دیگرش شاخه ای از درخت نورس هلو را شکست، اتفاقا این شاخه بار زیادی داشت و با همان شاخه و ثمرش، شروع به کتک زدن روح الله کرد و گفت: حالا که قد کشیدی و از پول ما اینجور نره غولی شدی و هیکل بزرگ کردی، هوا ورت نداره هااا..خیال نکن آدم شدی و دیگه بار آخرت باشه که اسم منو رو زبونت میاری و اینجور برای من حاضر جوابی نکنی هااا...فتانه محکم و تند تند میزد و با هر بار زدن یکی از هلوها کنده میشد و روی زمین می افتاد، روح الله اشکش جاری شده بود، نه برای اینکه کتک میخورد که کتک خوردن کار همیشگی اش بود، گریه اش برای این بود، درختی را که انقدر زحمت کشیده بود و به پایش نشسته بود و بار داده بود، در یک لحظه فتانه نابود کرد.. سرو صدای فتانه آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه صدای ماشینی که جلوی در باغ توقف کرد، نشدند. فتانه یک نفس میزد،شاخه با لا میرفت و بر بدن روح الله فرود می آمد، روح الله روی زمین نشسته بود و دست هایش را حایل سرش کرده بود که شاخه درخت به سرش نخورد. در همین گیرو دار صدای یالله یالله بلند شد، فتانه تا چشمش به محمود و مردی که کنارش ایستاده بود افتاد، شاخه درخت را به کناری انداخت و همانطور که شوتی حوالهٔ روح الله می کرد گفت: سلام، ببخشید از دست شیطنت این بچه ها متوجه اومدنتون نشدم.. محمود زهر چشمی از فتانه گرفت و او را به کناری کشید و آن مرد که کسی جز آقای علوی ،همکار محمود نبود، به طرف روح الله آمد. روح الله سریع از جا بلند شد و همانطور که از خجالت سرش پایین بود، دستش را دراز کرد و گفت: س..سلام خوش آمدین... آقای علوی دست روح الله را در دست گرفت و همانطور که فشاری دوستانه به او میداد، لبخند زنان گفت: سلام گل پسر پهلوون ما، شنیدم این باغ را خودت به ثمر رسوندی، بابات خیلی تعریفت را میکردم، من دلم می خواست از نزدیک بیام هم خودت و هم باغت را ببینم و بعد نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد: به به، احسنت، بارک الله از اونچه که فکر میکردم ، این باغ بهتر و زیباتر هست و بعد به طرف باغچه گوجه ها رفت و خم شد، نهالی را که شکسته بود صاف کرد، تکه چوبی را داخل زمین فرو کرد و نهال را به آن تکیه داد و گفت: تو کار کشت و کار صیفی جات و سبزی جات هم هستی، چقدر تو هنرمندی، خوشا به حال آقا محمود عظیمی که همچی پسری داره در همین حین با صدای سرفه محمود، آقای علوی به سمت او رفت و همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: چه پسر با فهم و درک و شعوری داری، حیف این پسر نیست که اینجا اسیرش کردی؟! محمود نگاهی به روح الله انداخت و گفت: خوب داره درس میخونه در کنارش هم کار میکنه و این باغ را آباد کرده، کاری که هیچ کدام از همسن و سالاش نمی تونند بکنند. آقای علوی لبخندی زد و گفت: در این که شکی نیست، اما پسرت لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_دوم 🎬: همبوشی رو به ان جوان کرد و‌گفت: نام تو و مادرت چیست؟! جوان با تعجب
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی به همراه حیدرالمشتت از حرم خارج شدند، کمی که جلوتر رفتند حیدر اطراف را نگاه کرد و گفت: این چه حرفی بودی که زدی؟! احمدبصری نگاهی به او کرد و گفت: کدام حرف؟! گفتم که تو یمانی هستی؟! حیدر با عصبانیت سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: اینکه جزء توافق ما بود، نه منظورم معرکه گرفتنت با اون جوان بود، حالا می خوای برای اثبات حقانیت خودت، از آسمان رعد و برق نازل کنی و اونو بسوزونی؟! یا با یه معجزه می خوای از هیبت ادم خارجش کنی و به شکل خرگوش درش بیاری؟! احمد همبوشی لبخندی شیطانی زد و گفت: بشین و ببین، معجزه هم می کنیم، خودمون هم ثابت می کنیم... حیدر المشتت اوفی کرد و گفت: همچی حرف میزنی که خودت هم باورت شده فرستاده امام و نواده امام هستی و میتونی معجزه کنی؟! حالا فردا جلوی ملت سنگ رو یخ شدی یاد می گیری که از انتقاد کسایی مثل این علی،باید بیصدا عبور کرد و خودت را به نشنیدن بزنی... احمد همبوشی سرش را پایین آورد و همانطور که سر درگوش حیدرالمشتت داشت گفت: ما اول راهیم، باید یک سری کارایی کنیم که عوام مردم را فریب بدیم، با علما که نمی تونیم رو در رو بشیم اما ساده انگاران را می تونیم به طرف خودمون جلب کنیم و کم کم یه گروه بزرگ تشکیل بدیم و فرقه مان را جهانی کنیم.. حیدر المشتت نیشخندی زد و گفت: جهانی!!! توی همین نجف هم نمی تونی خودی نشان بدی، جهانی کردنش پیش کش...حالا نگفتی چه نقشه ای برای اون جوانک بیچاره کشیدی؟! احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: جهانی هم میشیم، چون رسانه مجازی را تحت اختیار خواهیم گرفت و در ضمن من به سلاحی مجهز هستم که دست کمی از معجزه ندارد، کارهایی انجام می دم البته من انجام نمی دم،فقط دستور میدم و برایم انجام میدن، بدون اینکه دیده بشن، یا نامی از خودشون و من درمیان باشه، یعنی فرود یک بلایی آسمانی بر سر معاندین... حیدر که لحظه به لحظه گیج میشد گفت: از چی حرف میزنی احمد؟! احمد سری تکان داد و گفت: اول باید با چشم خودت ببینی، بعد که دیدی، اگر پسر خوبی بودی و با نهضت من همراهی کردی، به تو هم یاد میدم تا از این معجزات انجام بدی.. حیدرالمشتت ابروهایش را بالا داد و گفت: حالا می بینیم! در این هنگام به ابتدای کوچه ای رسیدند که احمد همبوشی آنجا خانه گرفته بود، حیدرالمشتت اشاره ای به کوچه خاکی و پر از زباله پیش رویش کرد و گفت: تو که از لحاظ مالی تامین هستی، چرا نمیری یه جای بهتر خونه بگیری؟! بارها دیدم که با همسرت سر چندرغاز پول کل کل می کنید، خانواده ات از لحاظ خورد و خوراک در مضیقه هستند تازه هر کس هم می بینی دست گدایی پیشش دراز میکنی، آخه من که می دونم چقدر پول داری، چرا اینکارا را میکنی؟ یعنی حرص مال دنیا گرفتت هااا احمد همبوشی خنده بلندی کرد و گفت: هنوز بچه ای، باید بزرگ بشی تا بفهمی چرا من این کارا را میکنم و بعد با دست روی شانه حیدر زد و گفت: ادم باید با سیاست زندگی کنه، خصوصا آدمی مثل من که قراره شهرهٔ عالم بشه...مردم نباید فکر کنن من از جایی تغذیه میشم باید ببینن من فقیرم اصلا من گدا هستم تا حرفام و ادعاهام باورشون بشه فهمیدی؟! حیدر چشماتش را گشادتر ازهمیشه به او دوخت و گفت: عجب!!! احمد همبوشی خدا حافظی کرد، باید میرفت، باید کاری می کرد که پوزه اولین مخالف خودش یعنی همان جوانک را به خاک می مالید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۲ #قسمت_چهل_دوم 🎬: رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخان
رمان آنلاین 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد باشه، عباس به بیمارستان رسید. رقیه خانم هنوز بیهوش بود و عباس با دستپاچگی از ماشین پیاده شد تا برای بردن رقیه به داخل ساختمان بیمارستان، تختی ،چیزی بیاورد و اصلا متوجه نشد که آن آقای راهنما، بی صدا از ماشین پیاده شد و در گوشه ای پنهانی کمین گرفت و انها را زیر نظر گرفت. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، رقیه خانم که دچار افت فشار شده بود و حالا به کمک سرم و دارو حالش بهتر شده بود با عباس و ننه مرضیه که خیلی نگران رقیه خانم بودند از بیمارستان بیرون آمدند. همه سوار بر ماشین شدند، عباس همانطور که سعی می کرد نگاهش را بدزدد سرش را به عقب برگرداند و گفت: کجا برم؟! رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: منو ببر توی همون خونه، باید جم و جور کنم و ببینم خبری از محیا میشه یا نه؟! عباس چشمی گفت و حرکت کرد و سعی می کرد تا تمرکز کند و به یاد اورد که به کدام طرف باید برود و متوجه نبود که همان مرد راهنما، پشت ترک موتوری، سایه به سایه آنها حرکت می کند. بالاخره به خانه رسیدند و رقیه با حالی نزار وارد ساختمان شد، نگاهی ناامیدانه به هال انداخت، همه چیز مثل قبل بود و بعد در حالیکه زیر لب نام محیا را تکرار می کرد به طرف اتاقها رفت و در هر اتاقی را که باز می کرد همزمان دخترش محیا را صدا می کرد. اما محیا نبود، انگار که هیچ وقت در انجا نبوده.. رقیه خودش را به هال رساند و مثل مرغ سرکنده اینطرف و ان طرف می رفت، ننه مرضیه هم مانند مادری مهربان به دنبالش روان بود. عباس که نگرانی رقیه، مانند خنجری قلبش را می شکافت با نگاهش حرکات انها را دنبال می کرد. ننه مرضیه به عباس اشاره کرد تا لیوان آبی از آشپزخانه بیاورد، عباس نزدیک در آشپزخانه رسید که همه با صدای زنگ تلفن در جای خود میخکوب شدند. رقیه هراسان به سمت تلفن گام برمی داشت که پایش به لبهٔ قالی ابریشمین گرفت و تلو تلو خوران به جلو پرت شد و دستش را به میز تلفن گرفت تا سرنگون نشود و گوشی را برداشت. از ان طرف خط صدای پر از التهاب محیا در گوشی پیچید: الو! مامان! کجایین؟! چقدر من زنگ بزنم و خودم را بالا و پایین بزنم؟! چرا گوشی را بر نمیداری؟! نمی دونی قلبم اومد تو دهنم؟! رقیه نفس راحتی کشید و‌گفت: تو یکهو کجا رفتی؟! نمی گی با دل من چه می کنی؟ الان کجایی؟! بیا خونه، من تازه از بیمارستان اومدم.. محیا که از استرس صداش می لرزید گفت: بیمارستان؟! آخه برای چی؟! نکنه همون بیماری قلب قدیمی؟! الان چطوری مامان؟ رقیه نفسش را بیرون داد و‌گفت: به خیر گذشت، جواب سوالاتم را ندادی محیا همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: خدا منو بکشه که به خاطر من اینقدر زجر نکشی، آخه خودت اوضاع خونه را دیدی، اگر اونجا می موندیم حتما یه اتفاق بدی می افتاد، پس مهدی بهم گفت سریع از خونه خارج بشیم، الانم هتل هستیم. رقیه که انگار می خواست حرفی بزند و از برخورد محیا می ترسید با تردید گفت: محیا جان! میگم بهتر نیست مهدی را فراموش کنی، چیزی نشده، یه خطبه عقد خوندن که میگیم باطلش کنن... با این حرف هق هق محیا تبدیل به گریه صدا دار شد.. رقیه که محیا تمام زندگیش بود با دستپاچگی گفت: گریه نکن عزیزم، اگر واقعا اینقدر دوستش داری، من حرفم را پس می گیرم، خوشحالی تو خوشحالی منم هست، فقط بگو برنامه تون چیه؟! محیا کمی آرام گرفت و گفت: فعلا هتل هستیم، قرار شده مهدی یه اتاقی چیزی پیدا کنه و یه مدت پنهانی زندگی کنیم تا آبا از آسیاب بیافتن، بعدم که همه قبول کردند ما زن و شوهریم،میام پیشت، الان شما چکار میکنی؟ مامان توی اون خونه درندشت تنها نمونی هااا، عباس و ننه مرضیه را نگه دار پیش خودت... رقیه نگاهی به ننه مرضیه کرد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم، می خوام برم خونه خودمون پیش مهمانانمون، تو که نیستی، دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی بیافته... ادامه دارد... 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_دوم🎬: کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود می
🎬: بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبل های کرم رنگ می کشاند گفت: حالا بیا دقیقا تعریف کن چی برات پیش اومده؟! کیسان دست بیژن را به کناری زد و گفت: من با تو که هنوز به من مشکوکی هیچ حرفی ندارم، چندین بار برایت تعریف کردم، منظورت چیه دم به دقیقه ای از من می خواهی برایت یک واقعه تکراری را تعریف کنم؟! و بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد: هنوز یادم نرفته در چندین مرحله، چند نفر را فرستادی که مثلا من را تعقیب کنند و سراز روابط من در بیارن. کیسان سرش را نزدیک سر بیژن آورد و کلمات را شمرده شمرده اما بلند تکرار کرد: ای آقای شکاک، این را توی مغزت فرو کن، اگر تو یه مدت هست با سازمان کار می کنی، من یک عمر توی خود اسرائیل زندگی کردم و درس خوندم و قد کشیدم، تو اصالتت ایرانی هست و من هیچ خط و ربطی به ایران ندارم. پس اگر خیانتکاری در بین باشه، اون خیانتکار تو می تونی باشی نه من!! و بعد به سمت در خروجی آپارتمان حرکت کرد و همانطور که وانمود می کرد می خواهد از آنجا بیرون برود گفت: من کاری با تو و سازمانت ندارم، با یه زنگ به داخل اسرائیل شرایط خروجم را از این کشور عقب مانده، فراهم می کنم و تو بمان و سازمانت... بیژن که مشخص بود دستپاچه شده خودش را به کیسان رساند و گفت: حالا چرا تلخ شدی؟! ببین جایی که ما آموزش دیدیم لازمه اش شک کردن هست، الانم بعد از کلی تلاش، موساد یک عملیات را به عهده سازمان مجاهدین گذاشته، حالا ما تمام تلاشمان را می کنیم که سرفراز بیرون بیایم تا مأموریت های بیشتری به ما دهد و ما را مهره سوخته فرض نکند، من عذر می خواهم، بگذار با سازمان تماس بگیرم تا ببینم قدم بعدی... در همین حین صدای گوشی بیژن بلند شد. بیژن حرفش را نیمه کاره رها کرد و به سمت اوپن کوتاه آشپزخانه رفت و با دیدن شماره روی گوشی چشمانش از همیشه بازتر شد و تماس را وصل کرد و گفت: سلام آقا، امرتون... صدای خشنی از پشت خط فریاد زد: همین الان خودت را به من برسان! بیژن با تعجب گفت: اتفاقی افتاده؟! صدا بلند تر از قبل در گوشی پیچید: گفتم خودت را به من برسان. بیژن چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و همانطور که به سمت تنها اتاق اپارتمان می رفت گفت: من یه توک پا میرم تا بیرون و زود برمی گردم، تو هم تا میام استراحت کن، خیالت راحت باشه دیگه بازپرسی در کار نیست و تمام تلاشم را می کنم که پایان مأموریتت را بگیرم.. بیژن با شتاب بیرون رفت و سر خیابان برای خودش تاکسی گرفت و نمی دانست که سوار ماشینی شده که راننده اش یک نیروی امنیتی هست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: با حیله ابلیس و ترفند ملاء و مترفین، نوح عنوان دیوانه و مجنون به خود گرفته بود و جامعه به انتهای ابتذال رسیده بود چه غنی و چه فقیر در انحراف بودند و گویی بوی فنا و نابودی در ضلالت به مشام می رسید و ابلیس قهقه مستانه سرداده بود چرا که حیله هایش به ثمر نشسته بود و بنی بشر می رفت که نابود شود، اما خداوند که رحمتش بر بندگانش بی انتهاست، اراده کرد که توسط حضرت نوح این قوم غافل را تبشیر و انذار دهد و آنها را از عاقبت این کفر و طریقت ابلیسی که در پیش گرفته بودند بترساند و به آنان وعده عذاب بزرگ را که همان طوفان عظیمی بود که انبیا قبل بارها و بارها روایت کرده بودند، بدهد و مردم را آگاه کنند تا به راه پرستش خداوند برگردند و دست از پرستش بت های سنگی و چوبی که در معابد قرار داده بودند، بردارند، خدایانی که بی چشمداشت به بنده هایشان خدمت و نعمت نمی دادند و اگر بنده ای از خدایش حاجت داشت و پا به معبد می گذاشت، می بایست برای بت ها هدیه بیاورد و این هدیه ها که کم هم نبودند به نام پروردگار از مردم دریافت می شد و به کام موبدان معبد و ملاء و مترفین بود‌. حضرت نوح به امر پروردگار از کوه که پناهگاهش بود به سمت شهر روان شد، او بی توجه به نگاه های تیز و زبان پر ازمتلک مردم، خود را به میدان اصلی شهر رساند. میدانی که از همه طیف جامعه در آنجا حضور داشتند، هم اشراف و مترفین و هم اقشار متوسط و هم مستضعفین جامعه به آنجا آمد و شد داشتند. نوح بر تخته سنگی بزرگ که در وسط میدان بود و از زیر آن، آبی گورا جاری بود و دور تا دور آن را با سنگ های کوچک و هم شکل به صورت دایره وار پوشانده بودند، ایستاد و فریاد برآورد: آهای مردم! ای ملت غافل! ای کسانی که درگیر پرستش ابلیس شده اید! همگی به میدان شهر بیایید که حرفی مهم با شما دارم. مردم که برایشان جالب بود تا ببینند نوح بعد از چندین سال جدایی از آنان و کناره گیری و عبادت در کوه و کمر،حالا آمده و چه می خواهد بگوید، این خبر را دهان به دهان در شهر چرخاندند که بیایید و ببینید نوح برایتان می خواهد سخن بگوید. کودکان که فکر می کردند نوح مجنون است، با خنده و تمسخر به میانه میدان نگاه می کردند، اما طبقه اشراف و مترفین با ترس و واهمه برای شنیدن جمع شدند چرا که خوب می دانستند نوح هر خبری آورده باشد به نفع دنیا و خدای ابلیسی آنان نیست و مردم عادی هم که چشم به دهان ملا و مترفین داشتند، انگار برایشان مسجل شده بود که هر چه ملاء و مترفین و اشراف بگویند، همان حرف حق است. همه دور میدان گرد هم آمدند و منتظر بودند تا نوح سخن بگوید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨