eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
340 عکس
315 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دهم🎬: عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای بره
🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در افکارش غرق بود، از جا بلند شد و بدون توجه به کسانی که در اطراف به او و حرکات مبهمش نگاه می کردند به سمت محراب رفت. حاج آقا مشغول گفتن ذکر بود که حاج اکبر کنارش نشست و با آرامی سلام کرد. حاج آقا که از حالت حاج اکبر متوجه شد باز هم اتفاقی افتاده است، تسبیح را توی مشتش جمع کرد و همانطور که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت: و علیکم السلام برادر! چی شده دوباره توی فکری، نکنه برای اون موضوع راه حلی به ذهنت رسیده؟! حاج اکبر آه کوتاهی کشید و گفت: حاج آقا بیا این امانتی را از من بگیر، من را راحت کن، دیشب باز دوباره اون مرحومه را توی خواب دیدم و گفت: فردا برو حجره فرش فروشی ات و امانت من را تحویل بده... حاج آقا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب وقتی به این واضحی گفته، خوب مرد مومن فردا برو حجره ببین خبری میشه؟! حاج اکبر از زیر چشم به حاج آقا نگاه کرد و گفت: منظورش از فردا امروز بود، امروز هم که روز عاشورای حسینی هست و من هیچ وقت زمان عزای ارباب به سمت حجره نمیرم، من نمی خوام توی عزای حسین علیه السلام در حجره را باز کنم... حاج آقا چشمانش را ریز کرد و گفت: مرد مؤمن! همچی خوابی دیدی و نرفتی در حجره را باز کنی؟! پاشو...پاشو برو در حجره را باز کن، اما اگر مشتری آمد چیزی نفروش، فقط بزار این آشوبی به جانت افتاده ارام بشه...برو شاید خوابت رویای صادقه باشه، شاید آقا امام زمان.... حاج اکبر نگذاشت حرف حاج آقا تموم بشه و شروع به گریه کرد، مردمی که توی مسجد بودند از پشت سر می دیدند که شانه های حاج اکبر از شدت گریه می لرزد، همه می خواستند بدانند چه شده و حاج اکبر گفت: از دیشب انگار توی یه عالم دیگه ام، میگم یعنی ممکنه فردا امام زمانم را ببینم؟! یعنی این رویا راست هست یا ساخته تخیل و ذهن من هست؟! حاج آقا به زانوی حاج اکبر زد و‌گفت: حاج اکبر پاشو....یاالله....اگر من جای تو بودم تردید نمی کردم، پاشو مرد، همسر مرحومت چشم انتظاره و شاید مهمان عزیزی هم داشته باشی... حاج اکبر چشمی گفت و از جا بلند شد، با شتاب صحن مسجد بازار را طی کرد و فاصله مسجدبازار تا حجره فرش فروشی را که همیشه پنج دقیقه طی می کرد، با سرعت و کمتر از دو دقیقه طی کرد. بازار خلوت بود، همه جا سیاه پوش عزای حسین بود، کلید حجره را از جیب قبایش بیرون آورد و با دستانی لرزان قفل در را باز کرد. مثل همیشه دو لنگ در را باز نکرد، مشغول باز کردن یک لنگ در بود که صدایی از پشت سرش شنید: سلام حاج اکبر آقا.... صدا ناآشنا بود و انگار بندی درون قلب حاج اکبر پاره شد، برگشت به عقب تا گوینده سلام را ببیند که .... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: دو سرباز درحالیکه هر کدام طبلی بر دوش داشتند با چوب
🎬: عصر آن روز، دخترنوجوان همراه ابلیس وارد معبد شد، گوش تا گوش صحن معبد پر از دختر و پسرهای کودک و نوجوان بود، ناگهان دختر خودش تنها را بین بچه ها دید و نفهمید که ابلیس کجا رفت. کاهن اعظم بالای چند پله ای که در صدر مجلس وجود داشت رفت و پشت سکویی ایستاد که روی آن سر حیوانی شاخدار کنده کاری شده بود، قامت بلند کاهن اعظم بلندتر از همیشه به نظر میرسید. بچه ها انگار مسخ شده بودند در سکوت کامل خیره به کاهن اعظم بودند و کاهن در حالیکه با دقت به بچه ها نگاه می کرد زیر لب وردی می خواند، تک تک بچه ها را با نگاهش آنالیز میکرد، گویی با این نگاه تا عمق جان افراد پیش رو را می دید، ناگهان دختر نوجوان همان مردی را که با او به داخل معبد آمده بود دید، آن مرد درست پشت سر کاهن اعظم قرار داشت، دخترک با دیدن آن مرد پشت سر کاهن اعظم، یکه ای خورد و آن مرد که کسی جز ابلیس نبود، چیزی پشت گوش کاهن اعظم گفت و کاهن بدون آنکه نگاهی به آن مرد بیاندازد خیره به جمع پیش رو بود، دختر نوجوان احساس کرد که آن مرد را فقط او می بیند و اما همه او را دوست دارند. در همین هنگام چشمان کاهن روی ایشتاره ثابت ماند و آن مرد دوباره چیزی پشت گوش کاهن گفت... کاهن با انگشتش اشاره ای به ایشتاره کرد و گفت: تو اولین برگزیده برای معبد بزرگ آکدا هستی، جلو بیا...جلو بیا... دختر با قدم های لرزان جلو رفت، کاهن اعظم انگار محو تماشای دختر شده بود، باز هم به او اشاره کرد که جلوتر بیاید دیگر کاهنان که به صورت ردیف کنار سکو ایستاده بودند با تعجب این صحنه را نگاه می کردند چون این حرکات کاهن اعظم برایشان تازگی داشت و تا به حال پیش نیامده بود که به کسی اینچنین توجه داشته باشد. کاهن اعظم لبخندی روی لبهای کشیده و گشادش نشاند و باز او را جلوتر خواند و اشاره کرد تا دختر به روی سکو بیاید و در کنار او قرار بگیرد. دختر بالا رفت، کاهن اعظم دست به گردن او انداخت و گفت: من تو را کاهنه می نامم، تو دست راست من خواهی شد، صورتت معمولی ست اما برای من جذابیتی بسیار دارد، به من الهام شده که تمام راز و رمز کاهنان را به تو بیاموزم و تو را مجهز به انواع معجزه ها کنم و می دانم تو آینده ای درخشان خواهی داشت. کاهنان پایین سکو از این حرکات کاهن اعظم انگشت به دهان مانده بودند، کاهن اعظم همانطور که با دستش کاهنه را دربرگرفته بود از سکو پایین آمد و رو به کاهنی که به او نزدیکتر بود و گویا مقامش از دیگر کاهنان بالاتر بود کرد و گفت: من آن گوهری را که میبایست گلچین کنم کردم، انتخاب دیگر خدمتکاران معبد باشما.... کاهن اعظم با زدن این حرف همراه و هم قدم با کاهنه، به دری که در انتهای معبد بود و مخصوص عبور و مرور کاهن اعظم بود نزدیک شد تا از آنجا به اقامتگاهش بروند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از نایت کویین
دوستان این کار به شدت پیشنهاد میشه ریون فلامنت اعلاست و نخ خارجی خیلی هم نرم و لطیفه تعدادش محدوده پس اگه لازمش دارید زودتر سفارشتونو ثبت کنید😍💕 Www.nightqueen.ir
این سایت بالا و کانال از نزدیکان هستند و بسیار منصف هستند . مخصوص خانمهایی که دنبال لبای شیک واسه سالن هستند 👇👇👇 https://eitaa.com/Nightqueen/14129
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#مجنون_الحسین #داستان_واقعی #قسمت_یازدهم🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در
🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگشت و در کمال تعجب عبدالله دیوانه را دید...اما صدایی که شنیده بود از عبدالله نبود چرا که همه میدانستند او نیمه لال است و نمی تواند جمله بگوید. پس حاج اکبر قدمی به جلو آمد همانطور که عبدالله را کنار میزد تا پشت سر او را ببیند گفت: عبدالله دیوانه! امروز کاری ندارم که برایم انجام بدی، بعدم روز عاشورا هیچ کس کار نمی کند، روز عاشورا فقط باید عزاداری کرد... هیچ کس پشت سر عبدالله و حتی تا فاصله ای دورتر نبود، حاج اکبر به طرف عبدالله برگشت و گفت: عبدالله! تو متوجه شدی کی به من سلام کرد؟! و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب عبدالله بماند به سمت مغازه قدمی برداشت و زیر لب زمزمه کرد: چقدر امروز من مجنون شده ام... دوباره همان صدا گفت: همه مجنون هستند، مجنون الحسین... حاج اکبر همانطور که یکه ای می خورد به عقب برگشت باز کسی نبود پس جلوی عبدالله ایستاد و گفت: تو هم شنیدی؟! تو الان صدایی نشنیدی؟! عبدالله لبخندی زد که دندان هایش پدیدار شد و گفت: یابن الحسن می گفت همه عالم مجنون حسین هستند... حاج اکبر ناباورانه عبدالله را نگاه کرد و گفت: این صدای تو بود؟! تو داری حرف میزنی؟! مگه لال نبودی مرد؟! عبدالله که تازه خودش هم متوجه شده بود حرف میزند، با شوق گفت: وای راست میگین...من حرف میزنم و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: الان ...الان....یابن الحسن را دیدم او به شما سلام رساند و گفت: امانتی که پیش شما دارد به من دهید، آخه قرار است حسین حسین خانه من باشد، پول نداشتم، یابن الحسن مرا فرستاده؟! شانه های حاج اکبر آشکارا شروع به لرزیدن کرد و میدانست که عبدالله هنوز متوجه نشده چه اتفاقی برایش افتاده، حاج اکبر همانطور که اشک میریخت، عبدالله را در آغوش گرفت و‌گفت: تو خودت یابن الحسن را دیدی؟ عبدالله با تعجب سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: از شهر بیرون رفتم، یابن الحسن توی بیابان بود، راستی چه دوست خوبی داری، من تابه حال ندیده بودمش، خیلی مهربان بود، حالا امانتی اش کجاست؟! میشه با این امانتی خرج هیات را بدم؟! آخه امشب هیات خانه ماست، زنم گفته اگر پول نبرم هیات را به خانه راه نمیده، تو امانتی یابن الحسن را به من میدی؟ به خدا خودش گفت.... عبدالله حرف میزد و حاج اکبر به هق هق افتاده بود و همانطور گریه می کرد پیشانی عبدالله را بوسید و گفت: معلومه که میدم، خوشا به سعادتت تو لیاقت دیدار یابن الحسن را داشتی... در همین حین پیش نماز مسجد بازار با چند نفر ازهیاتی ها نزدیک آنها شدند، حاج اقا جلو آمد و گفت: حاج اکبر چی شد؟! بالاخره تکلیف امانتی مشخص شد؟! حاج اکبر همانطور که با یک دستش شانه های عبدالله را در بر داشت به سمت حاج آقا و جمع همراهش برگشت عبدالله را نشان داد و می خواست حرفی بزند اما بغضی گلوگیرش شده بود و راه سخن گفتنش را بسته بود، عبدالله به جمع رو کرد و گفت: سلام آقایون شما هم امشب بیایین منزل ما آخه قراره هیات عزای امام حسین علیه السلام اونجا باشه... این جمع هم مانند تمام مردم شهر عبدالله دیوانه را میشناختند و می دانستند او لال است اما اینک چه شده بود که مثل بلبل چهچه می زد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: عصر آن روز، دخترنوجوان همراه ابلیس وارد معبد شد، گو
🎬: شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش قرار داده بود تنها بود، او نمی دانست که براستی قرار است چکاره شود و ابنده اش در اینجا چگونه می گذرد. امروز که کاهن اعظم او را انتخاب کرده بود و با خود به اتاق بزرگ خودش برده بود و وقتی از او تقاضا کرد تا کاهنه برای او کمی عرض اندام نماید، احساس بدی به او دست داد، درست است که عمری زندگی خیلی پاکی نداشت اما او نمی خواست به این خواسته تن دردهد، چرا که طبیعت تمام بنی بشر این است که حفظ عورت کند و از برهنگی به دور ماند حالا کاهنه نمی دانست با این مخالفتش با خواسته کاهن اعظم چه عاقبتی خواهد داشت. شواهد امر او را گیج کرده بود، چرا که در اتاقی مرتب با امکاناتی که در خواب هم نمی دید ساکن شده بود، تختی سنگی گوشه اتاق درست زیر پنجره ای که رو به آسمان باز می شد و ستارگان آسمان را به راحتی میدید، قرار داشت، روی این تخت، تشکی نرم که کاهنه تا حالا در عمرش ندیده بود قرار داشت او با خودش فکر می کرد به راستی که کاهن بزرگ نیرویی مافوق تصور دارد که اینچنین امکاناتی در اختیار زیر دستانش قرار می دهد. کاهنه در همین فکر بود که در اتاق را زدند و سپس چند کاهن درحالیکه سرهای تاس و لباس های بلندشان از بین در نمایان شده بود اجازه ورود خواستند. کاهنه که هول شده بود از جا برخاست و آنان با سینی غذایی که حمل می کردند داخل اتاق شدند. سینی را روی میزی از سنگ سفید که در وسط اتاق قرار داشت گذاشتند، انواع خوردنی های خوشمزه که کاهنه تا به حال فقط نامی از آنها شنیده بود به چشم میخورد، کاهنِ اول، سینی غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی بیرون رفت و کاهن دوم درحالیکه سینی حاوی نوشیدنی در دست داشت جلو آمد، کوزه نوشیدنی که چیزی جز شراب نبود را روی میز گذاشت و جامی هم در کنارش قرار داد و گفت: کاهن اعظم امر کرده غذایتان را بخورید و سپس باید به حضور ایشان برسید. کاهنه که از این پذیرایی رنگارنگ به نوعی شرمنده شده بود چشمی گفت و به محض خروج آنها به سمت غذا رفت و ازهر نوع غذا لقمه ای خورد و وقتی که خوب سیر شد به طرف کوزه سفالی دست برد، او خیلی دوست داشت که از نوشیدنی این کوزه بنوشد،چون شنیده بود نوشیدنی که در معبد بزرگ شهر آکدا سرو می شود یکی از بهترین نوشیدنی های زمین است که سرخوشی زیادی به انسان میدهد به طوریکه هر کس از این نوشیدنی بخورد به مدارجی میرسد که کارهای خارق العاده می تواند انجام دهد. کاهنه دستش را به سمت کوزه برد و سرش را باز کرد و مقداری از آن نوشیدنی داخل جام سنگی ریخت، بوی ترشیدگی در فضا پیچید و یک لحظه کاهنه از خوردن این نوشیدنی منصرف شد که ناگهان انگار کسی کنار گوشش به او گفت: بخور دخترم....و چقدر این صدا، شبیه صدای همان مردی بود که او را به معبد آورده بود. پس کاهنه بدون تردید یک نفس نوشیدنی را سر کشید و جامی دیگر و جامی دیگر و باز هم جامی دیگر نوشید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوازدهم🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگ
🎬: حاج آقا و بزرگان بازار با تعجبی در نگاهشان قدمی به جلو نهادند و دور تا دور عبدالله را گرفتند، حاج آقا رو به عبدالله گفت: ببینم تو عبدالله نیستی همونی که لال بود؟! یکی دیگه صدا زد: عبدالله چکار کردی اینقدر قشنگ صحبت می کنی؟! چقدر بوی خوبی هم میدی، از کنار کدام بهشت رد شدی که بدنت اینقدر معطر شده؟! هر کسی چیزی می گفت، عبدالله دم به دم گیج تر می شد و با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: من...من...بهشت نرفتم از بیابان میام ، عطر هم نزدم، فکر کنم به خاطر میزبانی امام حسین، شفا پیدا کردم، الان هم کلی کار دارم باید امانتی یابن الحسن را از حاج اکبر بگیرم ببرم بفروشم و خرج هیات جور بشه، وقت گذشته... حاج آقا مبهوت از شنیدن این حرفا گفت: تو یابن الحسن را دیدی؟! خود ایشان فرمودند. ... عبدالله تند تند سرش را تکان داد و گفت: هااا بخدا...خودش گفت، حتما شما هم یابن الحسن را میشناسین، اگر آدرس خانه اش را دارین برین ازش بپرسین بهتون میگه من راست گفتم... عبدالله متوجه نمی شد چرا جمع پیش رو همه گریه می کنند، خودش هم گریه اش گرفت و گفت: بخدا راست میگم، من باید خرج هیات پاسرو را امشب جور کنم و بدم... حاج آقا با دستهایش شانه های عبدالله را در برگرفت و گفت: عبدالله! یابن الحسن چه شکلی بود؟! عبدالله با یاد آوری چهره یابن الحسن لبخندی روی لبش نشست و گفت: چهره اش خیلی زیبا و معنوی بود، تا به حال مردی به این زیبایی ندیده بودم، صورتی گندمگون و ابروهایی کمانی...راستی یک خال زیبا هم روی صورتش داشت... عبدالله می گفت و صدای گریه جمع بلند شده بود، یکی از آن میان گفت: کاش نشانی خانه اش را می گرفتی... یکی دیگر به سمت عبدالله آمد و میخواست لباس ژنده عبدالله را برای تبرک بگیرد، عبدالله هنوز هم متوجه نشده بود و با گریه گفت: به من بگویید چه شده؟! حاج اکبر بار دیگه بوسه ای از پیشانی عبدالله گرفت و گفت: تو آقا امام زمان را دیدی، تو نواده امام حسین را دیدی و خبر نداری، آقا داره خرج هیأت جدش را میده... عبدالله از شنیدن این حرف انگار به سیم آخر زده بود، توی بازار میدوید و میگفت: من مجنون حسینم...من دیوانه مهدی ام، مردم حسین حسین خانه ما....همه بیایید...قدمتان بر چشم.. عبدالله نمی فهمید به کجا میرود، به همه جا میدوید و همه را دعوت می کرد. ساعتی گذشت و عبدالله خودش را به خانه رساند می خواست این خبر را به همسرش بدهد، نزدیک در خانه شد با تعجب نگاه کرد، واقعا اینجا خانه او بود؟ دیوارهای بیرونی خانه را سرتا سر پارچه سیاه و پرچم عزای امام حسین زده بودند، توی کوچه فرش انداخته بودند، آنهم فرش های اعلا و دستباف ایرانی، داخل خانه شد، حیاط خاکی و محقر خانه هم گوش تا گوش فرش شده بود، بوی کندر و اسپند توی خانه پیچیده بود، همهمه ای از داخل دو اتاق خانه می آمد. عبدالله با قدم های لرزان جلو رفت و صدا زد: ماه نساء! همسرش در یک لحظه از اتاق بیرون آمد و در حالیکه لبخند میزد جلویش ظاهر شد و گفت: آفرین عبدالله! چکار کردی مرد؟! من توقع یه قند و چایی داشتم تو غوغا کردی بعد اشاره ای به لباس های مشکی و نو تنش کرد و گفت: ممنون که لباس آبرومند برای شب میزبانی هیات برام تهیه کردی و بعد با اشاره به اتاق گفت: پیرهن و شلوار سیاه خودت که همراه این لباس ها خریدی هم داخل اتاق هست، برو لباسات را عوض کن، خیلی از اعیون های شهر خانم هاشون را فرستادن برای کمک به من، برو زشته با این ریخت و قیافه ببیننت و بعد آرام تر ادامه داد: عبدالله! گنج پیدا کردی؟ عبدالله آب دهنش را قورت داد و دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: گنج پیدا کردم...اما نشناختمش....آااااخ یابن الحسن کجایی؟! ماه نسا که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: عبدالله! تو داری حرف میزنی؟! چقدر هم قشنگ حرف میزنی، من فکر می کردم دیوانه ای... لالی...مجنونی اما تو.... عبدالله هق هقش بلند شد و گفت: من دیوانه ام، مجنونم، اصلا همه عالم مجنون هستند، مجنون الحسین... «پایان» «یارب الحسین بحق الحسین، اشف صدرالحسین بالظهور الحجة» اگر دلتون شکست برای این حقیر هم دعا بفرمایید 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا