eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: چندین هفته بود در شهر همهمه برپا بود و نقل میان مجلس آن روزها، ابراهیم و مراسم سوزاندن او بود. خارج از شهر میدان بزرگ و وسیعی مشخص شده بود که جایگاه ایجاد آتش بود و اینک کوهی از هیزم در آنجا جمع شده بود. در کنار این کوه هیزم که هر لحظه بر هیزم هایش اضافه میشد، کارگران و غلامان مشغول ساختن جایگاه عظیمی بودند که قرار بود، نمرود و درباریان در آنجا حضور یابند و از فراز آن جایگاه که خود مانند برجی بلند می ماند، بر روند سوزاندن ابراهیم نظارت داشته باشند. کم کم آن جایگاه تکمیل شد و هیزم های زیادی فراهم شد به طوریکه در بابل و اطرافش هیزم نایاب شده بود و عظمت این کوه هیزمی از کوه های زمین بیشتر بود. حال که همه چیز مهیا شده بود با رأی کاهنان و نظر نمرود، روزی برای آتش زدن ابراهیم مشخص شد. جارچیان در شهر می گشتند و تاریخ آتش زدن ابراهیم را جار می زدند و مردم در شور و شوقی آشکار، دست و پا میزدند، آنها لحظه ها را برای رسیدن این روز می شمردند و انگار روز آتش، روز عیدی بزرگ برای آنان بود. خورشید تازه از پشت کوه های بابل طلوع کرده بود که جمعیت عظیمی از مردم در صحرا جمع شده بودند، ابراهیم را در حالیکه دستانش بسته بود و مامورین حکومتی اطرافش را گرفته بودند وارد میدان کردند، عده ای شروع به هو کردن ابراهیم نمودند و عده ای هم فریاد میزدند، آتشش بزنید، زودتر او را آتش زنید. همه منتظر بودند که نمرود و درباریان از راه برسند و بالاخره بعد از گذشت دقایقی نمرود و همراهانش آمدند و با مراسمی خاص به بالای برج نوساز رفتند و در جایگاه خود نشستند، از آنجایی که نمرود نشسته بود، او بر همه جا اشراف کامل داشت و همه چیز را به راحتی مشاهده می کرد. با دستور نمرود، سربازان ماده ای آتش زا را دور تا دور کوه هیزم ریختند و سپس کاهنی با مشعل بزرگی در دست جلو آمد، وردی زیر لب خواند و مشعل را به سمت هیزم های پایین کوه نزدیک کرد و ناگهان هیزم ها آتش گرفتند. کاهن با سرعت خودش را به عقب کشانید، آنها صبر کردند شعله آتش جان بگیرد و در تمام کوه هیزمی پخش شود، حالا که آتش گُر گرفته بود، منظره وحشتناکی درست شده بود، هیچ کس یارای این را نداشت که از فاصله چندین و چند متری به آتش نزدیک شود، حتی پرندگان آسمان هم قادر نبودند بر فراز این آتش پرواز کنند و مردم با چشم خویش لاشهٔ چندین پرنده را دیدند که هنوز فاصله ای زیاد با کوه آتش داشتند و با بال و پری سوخته جان میدادند و بر روی زمین سقوط می کردند. حالا شرایط برای انجام مجازات ابراهیم فراهم بود، نمرود اشاره کرد که ابراهیم را داخل آتش بیاندازند و طبال شروع به طبل زدن نمود. ملائک آسمان با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری کردند و هر کدام جلو می آمدند و به پروردگار عرضه می داشتند که خداوند یکتا ابراهیم را نجات دهد، و خداوند فرمود: اگر ابراهیم مرا بخواند، اجابتش خواهم کرد. دو سرباز دو طرف ابراهیم را گرفتند تا او را به داخل آتش پرتاب کنند، اما هنوز فاصله ای تا کوه آتش داشتند که فریاد سوختم سوختمشان به آسمان بلند شد و نتوانستند قدمی جلوتر گذارند. باز هم دو سرباز دیگر جلو رفتند و آنها هم همین وضعیت را پیدا کردند، به خاطر حجم عظیم آتش و هرم سوزاننده اش، هیچ کس قادر نبود جلو رود و نزدیک آتش شود و ابراهیم را به درون آتش پرتاب کند. نمرود که از بالا شاهد این صحنه بود، درمانده بود و نمی دانست چه کند، او می خواست دستور دهد که فعلا مراسم عقب افتد تا راه چاره ای بیاندیشند. در این هنگام، ابلیس که در میانه میدان شاهد این صحنه بود عصبانی شد، او می ترسید که این تعلل باعث شود ابراهیم را نسوزانند، باید فکری می کرد و دست به کار میشد تا هر چه سریعتر ابراهیم را بسوزانند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: ابلیس دست به کار شد،او در هر موقعیتی که پای امری خطیر و جان یک مؤمن بزرگ در بین باشد، خود را به آب و اتش میزند تا همان شود که میل ابلیسی اش خواسته، پس در این هنگام که نمرود مردد شده بود ابراهیم را بسوازند یا فکری دیگر کند، خود را به صورت پیری سالخورده درآورد و در شکل و شمایل یک پیرمرد عصا به دست ظاهر شد و به سمت سربازانی که مسؤل پرتاب ابراهیم به داخل آتش بودند،رفت. ابلیس در مقابل سردسته مأمورین حکومتی ایستاد و گفت: خدایگان نمرود در پناه مردوک بزرگ به سلامت باشد،من از سرزمینی آنطرف آبها می آیم و برای مشکل شما چاره ای دارم. مامور چشمانش را ریز کرد و گفت:چه چاره ای؟! نکند می خواهی خودت ابراهیم را به داخل آتش پرتاب کنی؟! ابلیس لبخندی زد و گفت:اگر میشد که چنین کنم، جانم را هم در این راه میدادم اما چاره کار چیز دیگری ست،در سرزمینی که من بودم وسیله ای بود که برای پرتاب سنگ به دور دست از آن استفاده می کردند و شما می توانید با کمک همان وسیله که مشهور است به منجنیق به جای سنگ ابراهیم را پرتاب کنید و به آتش بیاندازید. مامور نمرود زهر خندی زد و گفت:ما فی الحال منجنیق از کجا بیاوریم؟ ابلیس سری تکان داد و گفت:چند سرباز تحت اختیار من بگذارید و من به آنها چگونگی ساخت منجنیق را آموزش می دهم و قول می دهم در کمتر از ساعتی،منجنیق آماده شود. مأمور به ابلیس نگاهی کرد و گفت:لختی صبر کن تا به عرض جناب نمرود برسانم. ابلیس همانطور که منتظر دستور نمرود بود، نگاهی به ابراهیم که در کنار آتش و زیر نور آفتاب ایستاده بود کرد و نیشخندی زد و زیر لب گفت:نفرین به من اگر تو را به قعر این آتش پرتاب نکنم و در همین حین مامور با دسته ای از سربازان آمد و گفت: نمرود امر کرده فوری دست به کار شوید و اگر مشکل ما با این کار حل شد جایزه ویژه ای نزد نمرود داری... پیرمرد وسایل لازم را خواست و همانطور که گفته بود در کمتر از ساعتی منجنیق آماده شد و بدین ترتیب اولین منجنیق با اموزش ابلیس ساخته شد و پس از آماده شدن منجنیق، ابلیس غیب شد و مامورین هر چه دنبالش گشتند او را پیدا نکردند. حالا آتش اوج گرفته بود،ابراهیم را داخل منجنیق قرار دادند و قبل از پرتاب دستوری از جانب نمرود به آزر رسید. نمرود به آزر امر کرده بود که به نزد ابراهیم برود و از او بخواهد تا از کار خطایش اظهار پشیمانی کند و اقرار کند کارش اشتباه بوده و نوید داده بود که اگر ابراهیم جلوی تمام مردم از کارش توبه نمود او را می بخشد. اما نمرود واقعا قصد نداشت ابراهیم را ببخشد و او می خواست به نوعی ابراهیم را فریب دهد تا بین مردم وجهه خود و بت ها را ترمیم کند و مردم دوباره اعتقادی راسخ به خدایان بیاورند و پس از توبه ابراهیم، او را به جرم شکستن بت ها می سوزاند. پس آزر نزدیک منجنیق شد و از ابراهیم خواست تا برای نجات جانش در بین مردم اقرار کند که از کارش پشیمان هست تا مورد عفو قرار گیرد و ابراهیم حرف آزر را رد کرد و فرمود:چرا اقرار به پشیمانی کنم در صورتیکه اگر صدبار بمیرم و باز از نو زنده شوم همین کار را خواهم نمود... بدین ترتیب منجنیق آماده پرتاب شد و باز صدای شیون ملائک در ملکوت پیچید، فرشتگان دسته دسته به محضر خداوند می رسیدند و از او نجات ابراهیم را طلب می کردند و در این هنگام جبرئیل بسیار ناراحت و برافروخته بود. پس از جانب خداوند ندا آمد که چه چیز سبب خشم تو شده؟عرضه داشت: پروردگارا ! ابراهیم ،خلیل توست ونیست بر روی زمین احدی که تو را عبادت کند مگر ابراهیم،با وجود این،آیا دشمنت و دشمن او را بر او مسلط کردی؟ پس از جانب خداوند ندا آمد:ای جبرئیل ساکت باش. تنها بنده ای که مانند تو از مرگ می ترسد،برای وصال به من عجله دارد،او بندۀ من است و هروقت بخواهم او را در می یابم و جبرئیل با شنیدن این سخن آرام گرفت. اما اراده خدا بود که ابراهیم خودش نجاتش را طلب کند. بند منجنیق رها شد و ابراهیم پرتاب شد، ایشان ما بین زمین و آسمان معلق بود آن زمان که ابراهیم بین زمین و آسمان معلق بود و طبیعتا هر انسانی در این زمان به هر وسیله ای تمسک میکند تا نجات پیدا کند، جبرئیل بر او نازل شد و به او عرض کرد: ای ابراهیم! آیا تو از من حاجتی داری؟ ابراهیم پاسخ داد:حاجت دارم اما نه به سوی تو و اما به سوی پروردگارم که او برآورنده هر حاجت است و همین قدرکه او مرا می بیند و از حالم خبر دارد برایم کافیست. حضرت ابراهیم در این زمان هم غرق در توحید است. جبرائیل انگشتری را به حضرت ابراهیم داد که بر روی آن جملات مهمی نقش بسته بود. بر روی انگشتر اینچنین نوشته شده بود که« لا اله الّا الله،محمّد رسول الله، لا حول ولا قوّة الا بالله،فوّضت أمری إلی الله،اسندت ظهری إلی الله، حسبی الله» ابراهیم این انگشتر را به دست کرد اما سبب نجاتش موضوع دیگری بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: ابراهیم رو به درگاه خدا نمود و از او طلب کمک خواست و اما این قانون درگاه الهی است که به واسطه ای حوائج را روا می کند و با اسبابی کارها را به پیش میبرد و اگر کسی زیرک باشد بدون واسطه از خداوند چیزی نمی خواهد و خداوند را به عزیزانش می خواند. پس ابراهیم دوباره کلمات مقدس را بر زبان جاری نمود:«یاحمید و بحق محمد، یا عالی بحق علی، یا فاطرالسماوات والارض بحق فاطمه، یا محسن بحق حسن، یا قدیم الاحسان بحق حسین علیه السلام» در این هنگام خداوند به آتش امر نمود: ای آتش! برای ابراهیم خنک و سالم شو. حالا ابراهیم در دل آتش قرار گرفته بود، صدای هیاهوی مردم به آسمان بلند بود: خدایان بابل این قربانی را بپذیرید، خدایگان مردوک از خطای او و همه ما درگذرید، خدایان قهرتان را از ما بردارید و نعمت هایتان را به ما ارازانی دارید. بونا در گوشه ای ایستاده بود، جایی که تعدادی از یکتا پرستان آنجا جمع بودند و به آتشی که فرزندش را دربر گرفته بود خیره شده بود او با خود می گفت: خدایی که ابراهیم را در غار حفظ کرد از آتش هم محفوظ می دارد. و ابراهیم در دل آتش مشغول عشق بازی با خدا بود، او چشم به آسمان داشت که ناگاه مردی نورانی با لباسی سفید و چهره ای که از شدت نور دیده نمی شد در جلوی خود دید، ابراهیم ناخواسته برای احترام از جا بلند شد و همانطور که محو آن شخص شده بود فرمود: تو کیستی ای مومن؟ فرشته ای یا انسان؟! چقدر بوی خوش می دهی و با ورودت آتش انگار گلستانی شده است در اینجا... آن مرد نورانی آغوشش را گشود و ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و فرمود: من همانم که تو در درگاه خدا ما را واسطه قرار دادی...ای ابراهیم، من دومین کلمه از کلمات مقدس هستم مگر خدا را نخواندی«یا عالی بحق علی» من علی ام و مأمور شدم تا تو را یاری کنم، همانگونه که نوح را در طوفان بلا یاری کردم. ابراهیم و دومین کلمه مقدس با هم به گفتگو پرداختند و ابراهیم غرق و محو در وجود فرزندش علی شد. آتش همچنان می سوخت و مردم منتظر بودند تا شعله های آتش فروکش کند و بقایای جسم سوخته ابراهیم را با چشم خود ببینند، نمرود هم از بالای جایگاهش به آتش چشم دوخته بود، ناگاه انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد از جا بلند شد و چند قدم جلو آمد و مشاور اعظمش را پیش خواند و همانطور که به کوه آتش اشاره می کرد گفت: آیا هم آنچه که من می بینم تو هم میبینی؟! آیا چشم های من درست می بینند؟! مشاور سرش را جلوتر امد و گفت: چه می بینید قربان؟! نمرود به آتش اشاره کرد و گفت: آنجا را ببین! ابراهیم درون آتش ایستاده ، هیچ شعله آتشی نزدیک او نیست، انگار با کسی صحبت می کند و گویا که آتشی در اطرافش نیست حتی حتی ببین به نظر می رسد درون آتش قدم می زند!!! مشاور با دقت نگاه کرد و بعد ناله ای از سر تعجب کرد و گفت: اوه! پناه بر مردوک، درست می بینید، ابراهیم سالم است، انگار آتش با او کاری ندارد، گویا آتش هم او را تقدیس می کند. نمرود سری تکان داد و گفت: آتش خدای او را تقدیس می کند و بعد سر در گوش مشاورش برد و ناخوداگاه گفت: عجب خدای قدرتمندی دارد ابراهیم! اگر کسی از مردم خدای ابراهیم را برای پرستش انتخاب کند، او بسیار زیرک است و من به آنها حق میدهم، چراکه چنین خدایی لایق پرستیدن است... در همین هنگام ابراهیم با بویی بسیار خوش، قدم زنان از آتش بیرون آمد، بدون آنکه کوچکترین خراشی پیدا کرده باشد و یا حتی لباسش اندکی تغییر کرده باشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: مردم گویا از دین این صحنه شوکه شده بودند و همه ابراهیم را به یکدیگر نشان میدادند، به یکباره فریادشان بلند شد: آه...ابراهیم زنده است، آتش ابراهیم را نسوزانده، خدای ابراهیم او را نجات داده... ابراهیم جلو می آمد و همراه او نسیمی روح بخش و خنک و بسیار معطر در حرکت بود به طوریکه کل فضای آنجا مملو از عطری بسیار خوشبو و عجیب شده بود، عطری که تا به حال کسی به مشام نکشیده بود و گویا این عطر عصاره تمام گلهای عالم بود آزر و کاهنان هم به این صحنه نگاه می کردند و چنان دستپاچه شده بودند که نمی دانستند چه کنند، در این زمان یکی از کاهنان اعظم نزد آزر آمد و گفت: می دانی اگر حرکتی نکنیم تمام اعتقادات بابلیان به بت ها برفنا می رود و همه به راهی خواهند رفت که پسرت ابراهیم طلایه دار آن است. آزر شانه ای بالا انداخت و گفت: می دانم! اما چیزی به ذهنم نمی رسد، اگر تو می توانی کاری کنی بکن، این گوی و این میدان... آن کاهن دندانی بهم سایید و گفت: من نمی توانم اجازه دهم که حاصل تلاش سالهای سال کاهنان به یکباره بر باد رود، باید سوار بر جهل مردم شویم همانگونه که تا به حال این کار را کرده ایم و با زدن این حرف به سمت ابراهیم که حالا فاصله ای تا مردم نداشت رفت و در حین رفتن دستانش را بالا برده بود و در هوا تکان میداد و می گفت: خاموش باشید مردم! ساکت باشید تا موضوع مهمی را برایتان بگویم. نمرود با دیدن صحنه کنار کوه آتش اشاره ای به طبال کرد تا طبل بکوبد و مردم را ساکت کند تا ببیند آن کاهن چه می گوید. با بلند شدن صدای طبل همه خاموش شدند، حالا کاهن کنار ابراهیم ایستاده بود و پشت سرشان در فاصله ای دورتر، هیزم ها همچنان در آتش می سوختند. آن کاهن به ابراهیم اشاره کرد و رو به مردمی که سراپا گوش شده بودند تا بفهمند آن کاهن چه در چنته دارد، کرد و گفت: ای مردم بابل! گمان می کنید که ابراهیم را خدایش نجات داد که آتش او را دربر نگرفت و به او آسیبی نرساند؟! هیچ کس جوابی نداد و آن کاهن صدایش را بلند تر کرد و گفت: همانا این کار هم کار ما بود، ما برای اینکه شما ببینید که مردوک و خدایان بابل چقدر قدرت دارند، از مردوک خواستیم که کاری کند تا آتش ابراهیم را نسوزاند اینگونه می خواستیم مهر مردوک را نسبت به انسان ها نشان دهیم و این آتش کسی را نخواهد سوزاند چون خواسته ما بود و مردوک اجابت کرد. نمرود از آن بالا نیشخندی زد و در گوش مشاورش گفت: عجب حقه بازیست این کاهن! دوست دارم او کاهن اعظم برج بابل شود. هنوز حرف در دهان نمرود بود و مردم به ابراهیم بد گمان شده بودند که به اذن خداوند یکتا، ناگاه جرقه ای از کوه آتش همراه با هیزمی شعله ور برخاست و بر سر آن کاهن افتاد و کاهن در چشم بهم زدنی گُر گرفت و سوخت و به درک واصل شد و این موضوع معجزه ای دیگر از خدای ابراهیم بود تا مردم به او ایمان آورند. در این هنگام، نمرود که شاهد همه چیز بود از جای برخواست، او باید کاری می کرد که هم اعتماد مردم را جلب کند و هم به نحوی ابراهیم را رام خود کند چون خوب می دانست هر کاری بر علیه ابراهیم ممکن است شروع معجزه ای دیگر از جانب خدای ابراهیم باشد و اوضاع نمرود و خدایان بابل را بدتر کند، پس باید با نقشه ای زیرکانه پیش می رفت پس صدایش را بلند کرد و ابراهیم را خطاب قرار داد و فریاد زد:... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨