eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
333 عکس
307 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدمت مخاطبین گرامی ... برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند. مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم 👆👆👆 💦⛈💦⛈💦 https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۳ 🎬 علی:هانیه,اختیار باخودت مابارسفرمان رابستیم ,مما میتوانیم تا یک ساعت دیگه باکمک مبارزین فلسطینی ,تل اویو را ترک کنیم ومیتوانی بروی وببینی,این ابلیس چه درآستین دارد واما بدان همه جانبه پوششت میدهیم..... اما اگر نظر من رابخواهی,نمیخواهم کوچکترین آسیبی به تو وفرزندمان برسد. از تصور موجود کوچکی دروجودم ,احساسی بس خوش ولطیف به من دست داد اما یک نیرویی به من میگفت برو...برو که توکاری بزرگ انجام خواهی داد, پس گفتم:نه علی...میروم,توکل به خدا میروم,فعلا که اتفاقی نیافتاده وهنوز انور به من اعتماد دارد ,احتمالا موضوع مهمی است,احساسم به من میگه بایددد برم. علی:پس توکل برخدا ,پاشو,یاعلی.... جلوی دانشگاه سوار ماشین انور شدم و علی سریع باماشینمان دورشد چون انور اشاره کرد,من پشت رول نشستم ودرکمال تعجب دیدم اینبار یک ماشین از نیروهای امنیتی مارا اسکورت میکنن... برای اینکه علی رامتوجه موضوع کنم,به انور گفتم:عه استاد این نیروها چرا میایند مگه میخوایم چکارکنیم. میدانستم که صدا را از طریق میکروفن میشنوند. انور:اره ,برای محافظت از ما,اخه من خاطره ی خوشی از اورشلیم ندارم وکاری که باید انجام دهیم ,طول میکشد پس یه ماشین نیروهای امنیتی لازم است. یعنی چکارمیخواهند بکنند؟؟ میدانستم هرچه که بپرسم,انور جوابی نمیدهد ,باید منتظر باشم... دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۴ 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم,وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد میشدیم ,انور اشاره به قدس کرد وگفت:میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست وبرای همین مسلمانهای اورشلیم وتمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به مسلمانان است,اما برای مایهودیها ارزش بسیار زیادی دارد,چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده,اهمییتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه,بزرگترین ابزار جادوگری که ما میتوانیم باان تمام دنیا رامسخرخودمان کنیم ,درجایی ,توسط سلیمان دراین مکان پنهان شده است وما تونل های بسیارزیادی درزیر قدس زدیم ,به دومنظور,اول اینکه ان جادوی سیاه را بدست اوریم ودوم انکه بعداز بدست اوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ وبااین حرف دوباره خنده شیطانی کرد وبه راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر میرفت. یعنی مقصدش کجاست؟؟داخل بیابان چه میخواهند؟ مسافتی از شهر دورشده بودیم که چراغهایی به ما چشمک میزدندونشان میدادند دردل بیابان خبرهایی است. بالاخره به مقصدرسیدیم,ازماشین پیاده شدیم ووارد به اصطلاح ساختمان شدیم ,خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود,اخه چرا؟؟در دل بیابان؟مخفیانه؟مگرچه جنایتی میکنند ؟! به اولین اتاق ودومین وسومین و....سرزدیم,تعجبم بیشترشد. دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی ملا نصرالدین خوابی,بس عجیب دید,به نزد معبررفت وگفت:خوابم راتعبیرنما ومراازاین پریشانی برهان وآنوقت هرچه دارم وندارم از آن تو... معبرگفت:برگو خوابت تا بدانم وبگویم تعبیرش را... ملا آهی ازدل برکشید وگفت:خواب دیدم در صحرایی سرسبز هستم که ناگاه مردی با قبایی گرانبها,چشمانی ریزوریشی کم پشت به سمتم نظرافکند,تا نگاهم درنگاهش افتاد لبخندی زد ودسته ای کاغذ سبز رنگ زیبا به من دادوگفت:بگیر این گنج از آن تو وفرزندانت است,به هوش باش که دزدی به این گنج دسترسی پیدا نکند و باترفند صاحب آن نشود وسپس کارتی دیگر از زیرقبایش دراورد وبه من ارزانی داشت,کارتی طلایی وبس عجیب مینمود که از بغل کارت,آذوقه های فراوان درخورجین الاغم میریخت باری دیگر گوی جادویی رانشانم داد که درآن خود رادیدم همراه فرزندانم در خانه ای زیبا ودلچسپ......از شادی درپوست خود نمی گنجیدم ناگاه بادی سهمگین وزید که مجبورشدم چشمانم راببندم تاچشمانم راگشودم,مرد چشم ریز تبدیل به مردی باچشمهای عینکی وریشی سفید وبه غایت زیبا وبسان پروفسران رنگ شده را دیدم,مرد با مهربانی لبخندی به من زد وچنان مرا ناز ونوازش نمود که ازخودبیخودشده وبرای جبران نوازشش,آن دسته کاغذهای سبز رنگ را به اودادم ومرد دوباره شروع به نوازش نمود امااینبار نوازشش دردناک بود به طوری که هرچه خورده بودم بالا آوردم وتانگاهم به گوی جادویی مرد چشم عینکی افتاد به جای خانه و زن وفرزندانم,مشتی قوطی کبریت دیدم که بال دراورده بودند وپرواز می نمودند ومن وخانواده ام باپای برهنه درپی آنان می دویدیم اماهرچه تلاش می کردیم از قوطیهای کبریت دور ودورتر می شدیم,ناگاه نفسم تنگ امد وصحرای سرسبز تبدیل به بیابان جانسوزی شد که موجوداتش یکی یکی درحال جانکندن بودند ناگاه مردی خوبرویی از افق سر برآورد ،نگاهی به صحرای خشک پیش رویش کرد و گفت : درست است همه چیز را تاراج کردند ،اما تا خدا هست ، چاره ی کار آسان بود ،به یاری او اینجا را آباد خواهیم نمود در این حال بودم که ناگاه از خواب پریدم,حال دستم به دامنت بگو تعبیر خوابم چیست؟ معبر دستی به ریشش کشید وگفت:تعبیر رؤیای صادقه ات بسی راحت است ,آن مردچشم ریز جناب دولت اسبق است ,آن دسته کاغذ سبز سهام عدالت,آن کارت طلایی که آذوقه به پایت میریخت,یارانه ایست که به توعطا نمود وآن گوی جادویی حکایت خانه دارشدنت به نزدیکی می بود واما آن مردعینکی جناب دولت سابق است که باترفند لطیفانه سهام عدالت تورااز چنگت به درآورد وآن استفراغ فراوان ,یارانه ای بود که درآن دوران خوردی واینک از دماغت بیرون کشیدند وآن قوطی های کبریت,تعبیر خانه ای بود که قرار بودصاحب شوی ومرد عیکنی ریش پروفسروی تبدیل به قوطی کبریت کردشان وپروازشان داد…………بیابان سوزان هم که حتما الان تعبیرش رامیدانی,ملاجان برو که من از توهیچ مزدی نمیخواهم برو خدا را شکر کن که مرد خوبروی ظاهر شد ، ان شاالله به یاری خدا هر آنچه که حق مان است نصیبمان خواهد شد. وحکایتها در راه است... 📝 حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود ر
دلدادگی ۳۶ 🎬 : سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد ، اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ می زد ، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد ، پس با هر حمله ی کاووس به عقب می رفت و به گونه ای می گریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد ،شمشیر قلبش را از هم می شکافت. اما کاووس دست بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد ، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد ، در حمله ای شدید ،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد . کاووس فی الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت. سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست تا اندکی خستگی در کند. از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد و با هیجانی در صدایش رو به بهادر خان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد و چشم در چشم او دوخت و گفت : از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ آوران نامی را معرفی و آموزش داده اید ، بعید است که وقتت را با شمشیر بازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمی خواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند ، اما خوب می دانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد ، پس با من و من گفت : اگر شما صلاح می دانید ادامه ندهیم ، همان می کنم ، اما من فکر می کنم که این جوانک.... بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو.... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهر بینی بهادر خان لجش گرفته بود ، چشمی گفت و درب را باز کرد در گوش ،سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد. شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند ، در حالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند ، برمی گشتند . شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب ،پیدا کند. او می خواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... دارد.‌‌ 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۵ 🎬 داخل هراتاق نزدیک بیست بچه بود ,از چهره هایشان میشد تشخیص دادکه یک ملیت ندارند,اما اینهمه بچه اینجا چکارمیکنند؟؟ انور بااینها چه کارمیتواند داشته باشد که دولت اسراییل هم حمایتش میکند؟ نکند مثل داعشیها اینها را میخواهند طبق اداب ورسوم خودشان باربیاورند تا برای یهودصهیونیست سربازی نمایند.....نه نه اینطور نمیتواند باشد ,اخه چرا داخل بیمارستان نگهشان میدارند؟؟ بالاخره به اتاق اخری رسیدیم,انور وچند پزشک دیگر درآن اتاق که بیست نفرکودک بستری بودند وارد شدند ودراین اتاق توقفشان بیشتر شد,انور اشاره به من کرد وباهم نزدیک تخت پسربچه ای پنج ,شش ساله شدیم که اگرعمادم ,الان اینجا بود بعداز گذشت دوسال دوری از او ,همسن همین پسر بچه بود. انور زد به پشت پسرک وروبه من گفت:نگاه کن چه پهلوانی ست,این بچه ها از جای جای این کره خاکی را گرد هم اوردیم از افغانستان,یمن,عراق,فلسطین و...حالا قراراست خدمت ارزنده ای برای قوم برگزیده ی روی زمین یعنی یهود صهیون انجام دهند و برای ما حکم گنجینه ای پراز طلارا دارند وزد زیرخنده ورو به پرستار کنارمان گفت:به خورد وخوراکشان برسید وداروهایی را که برایشان تجویز کردم سرساعت بدهیدشان باید بدنشان برای هفته ی اینده امادگی کامل داشته باشدو در سلامت کامل باشد. خدای من این بچه ها مگرچه مرضی دارندکه همه باید همزمان عمل شوند,دوباره گیج ومنگ بودم,نمیدانستم ,هدف انور واین پرستارها چیست ,اما دیری نپایید که به هدف شوم این ابلیسان پی بردم و.. دارد.. ... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۶ 🎬 انور حکم کرد که تمام پرستاران دریک اتاق عمل بزرگ جمع شدند ودختر بچه ای کوچک هم اوردند. اسحاق انور لباسش راعوض کرد ولباس اتاق عمل راپوشید وبه من اشاره کرد تا دم دستش باشم وبه پرستاران گفت تا خوب اعمال وحرکاتش را زیرنظر داشته باشند.... دقیقا مثل کلاس تشریح داخل دانشگاه,که استادمان جسد یک مرده نگون بخت را برایمان تشریح میکرد,همچین حالتی بود,دختربچه ی زیبا ومعصوم را که تااخرین لحظه بانگاه ترسانش همه مان را زیرنظر داشت. روی تخت خواباندند وبیهوشش کردند... خدای من....نهههه......حالا علت تمام کارهایشان رافهمیدم.... وای من....اخر پست ورذل بودن تا کجا؟؟پول دوستی وشیطان پرستی تا چه حد؟؟خدااااا این کودکان بیگناه به چه گناهی باید قطعه قطعه شوند وهر عضو انها با قیمتی گزاف به هرجای دنیا برود.....اری اینان درصدد قاچاق اعضا...انهم ازاین اطفال بیگناه بودند.... در دلم گفتم:خدایا چگونه اینهمه جنایت را میبینی واینجا را درچشم بهم زدنی کن فیکون نمیکنی؟!.... خداااا این ظلم تاکجا بایدپیش برود تا حجتت رابرسانی؟؟ وباخودزمزمه کردم,عجب صبری خدا دارد!!! انور برای اینکه طریقه ی درست وسالم دراوردن اعضای بدن این کودکان بیچاره را یاد این پرستاران ادم خوار بدهد کلاس گذاشته بود ودخترک زیبای اسیر هم قربانی این کلاس بود واعضایش هم پولی بود که اسراییل میبلعید. البته طبق گفته ی انور این یک تمرین بود وکاراصلی راهفته ی اینده انجام میدادند. دخترک که بیهوش شد ودست انور به چاقو رفت وشکم این کودک بیگناه را درید ,چشمانم سیاهی رفت ودیگر چیزی نفهمیدم.... دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren