eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
325 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
کرونا تابهشت ۳۸🎬: خدای من چه غوغاییست درمجازی,خیلی پستها وصفحه ها برای دعای نیمه شب امشب تبلیغ میکنند,از همه جای دنیا باهر زبانی پیام هست,بازدید صفحه های ما هم چندین برابر شده وهمه اظهار همراهی کرده اند... امشب شب بزرگیست,شاید شبی باشد که تقدیر یک جهان رقم بخورد,شاید شبی باشد که چهره ی مضطر مهدی زهراس به لبخندی مزین شود واجازه ی خروج از پرده ی غیبت را خدا به این حجت زنده اش ارزانی دارد.... هرچه میگذرد ,دلشوره ام بیشتر میشود,یعنی خدایا میشود که بشود؟؟ به بچه ها گفتم چه خبراست ,هرکدام ختم قران برداشته اند تا به انچه که میخواهیم برسیم.... ساعت ۱۱به وقت ایران است,به همه توصیه کردم بالباس نظیف ووضو وچهره ی گریان دست به دعا بردارند,با بچه ها تجدیدوضوکردیم,قران به دست وروبه قبله نشستیم . به بچه ها گفتم از همین الان دعای,الهی عظم البلا...را هرچه که میتوانید بخوانید. شور وشوقی وصف ناپذیر درصورت بچه ها موج میزد,بیرون از خانه درهمه ی دنیا بلوا واشوب به پا بود واما درخانه ی من وتمام انهایی که مهیای طلب حجت میشدند,ارامشی وصف ناپذیر حکم فرما بود.... رأس ساعت ۱۲..... خدای من ازهرجای شهر آوای یاغیاث المستغیثین ویاصاحب الزمان الغوث والامان میامد...... گویی تمام شهر وتمام دنیا زبان شده بود برای طلب رحمت...خداوندا....عجز ولابه ی اینهمه مردم..مردمی که یا حجت رامیشناسند ویا نمیشناسند,اما طلبش میکنند را اجابت کن..... بچه ها به پهنای صورت اشک میریختند ودردودلها وشیرین زبانیها برای خدای مهربانشان میکردند اما ته ته همه ی شیرین زبانیهایشان طلب مهدی زهراس بود. انقدر این دعا واستغاثه به جانمان شیرین نشسته بود که متوجه گذشت زمان نمیشدیم..وقتی به خود امدیم که اذان صبح بود.... بیش از چهارساعت راز ونیاز کرده بودیم اما برایمان مثل لحظه ای کوتاه بود...بچه ها هم انگار حلاوت این عبادت به جانشان نشسته بود,بااینکه هنوز,سنشان کم بود میبایست خسته شده باشند,اما سرحال تراز همیشه مینمودند..... صبح شده بود که... دارد.... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۹🎬 : فرنگیس بی تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او
دلدادگی ۶۰ 🎬: بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد . فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود. گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : چه شد گلناز؟ گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : مگر می شود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد. با نقشه ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید‌ از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر و‌حیله گر بود ، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن ،می دانید. فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : خوب، خوب چه شد؟ گلناز لبخندی زد و گفت : انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر می کنم ،شاهزاده فرهاد می خواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد. فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟ گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند... به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود‌. فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف ، با لحنی خجالت زده گفت : نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟ گلناز عبا از تن درآورد و گفت : نه بانوی من ، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد. فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : اگر برادر من است که می گویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده..... گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم ،فقط آنقدر می دانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید.... فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش ،رهسپار سفری دور و دراز است.... دارد.... 📝به قلم : ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت نهم 🎬 : مردم دسته دسته وارد سقیفه ی بنی ساعده می شدند ، مکانی که در
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 «سقیفه» : دهم 🎬 خبر ارتحال پیامبر (ص) به گوش براء بن عازب رسید ، براء بن عازب یکی از دوستداران پیامبر(ص) و بنی هاشم بود ، به محض دانستن این مصیبت عظمی به سمت خانه ی پیامبر راه افتاد ، پشت درب رسید و‌ چون اطراف را خالی از جمعیت دید ، با تعجب پرسید یعنی کسی در منزل پیامبر نیست؟ عابری جواب داد : چرا علی(ع) مشغول غسل و حنوط پیامبر(ص) است، اما تمام صحابه برای امر مهمی در سقیفه دور هم جمع شده اند . براء با شتاب خودش را به سقیفه رساند ،او‌ می خواست بداند چه پیش آمد مهمی ،مهم تر از عروج پیامبر به وجود آمده که صحابه را به این مکان کشیده... وقتی براء رسید و گفتگو و منازعه ی مهاجرین و انصار را بر سر غصب خلافت شنید ، مانند کودکی مادر مرده، بر سر زد و دلش غمگین از این عمق دنیا پرستی یاران پیامبر(ص) شد. براء همانطور که اشک دیدگانش را پاک می کرد به صحبت ها و دلایل صحابه برای تعیین خلیفه ی جدید گوش می کرد. برای او قابل باور نبود که اینان بندگان خدا هستند و آفریدگان اویند به ذهنشان رسیده که اسلام زمامداری لایق می خواهد ،اما چگونه نعوذ بالله ،خداوندی که عالم مطلق است ،این موضوع را در دینش نگنجانیده است ....براستی که خداوند قبل از رحلت آخرین فرستاده اش همه چیز را به خوبی و روشنی خورشید بیان نمود و ابلاغ کرد ،اما این بندگان دنیا طلبند که به حکم مصلحت ،فراموش کار شدند. براء گوش هایش را تیز کرد و وقتی بالاخره بر سر تعیین خلیفه ،همه ی صحابه به توافق رسیدند و دلیل محکم این توافق را دانست ، باز اشکش جاری شد. مهاجرین دلیلشان برای حق در خلافت اینگونه بود « قریش برای خلافت سزاوارتر است چرا که پیامبر(ص) از آنهاست و مهاجرین بهترند چون خداوند ابتدا نام آنها را در قرآن ذکر کرده و آنان را برتری داده است و پیامبر بارها فرمود که امامان این امت از قریش هستند» براء با خود می اندیشید اگر دلیلتان برای خلافت ،قرابت با پیامبر است ، براستی چه کسی از علی(ع) که پسر عمو و برادر و داماد پیامبر و پدر دو نوه ی پیامبر است ، نزدیک تر؟ مگر نه این است که پیامبر در غدیر خم فرمودند: من کنت مولاه ، فهذا علی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه .... مگر این جمع بارها و بارها نشنیدند که پیامبر(ص) فرمودند: من و علی(ع) از یک درخت و سایر مردم از درختی دیگرند؟ مگر نشنیدند که پیامبر(ص)فرمود : انا مدینه العلم و علی بابها؟! مگر پیامبر بارها و بارها نفرمود که مقام علی نسبت به من ،مانند هارون است نسبت به موسی؟! پس اگر دلیلشان برای خلافت، قرابت با پیامبر است ،چه کسی نزدیک تر از علیِ مظلوم است؟ اگر دلیل آنها برای نشستن بر کرسی خلافت مسلیمن ، آیات قرآن است مگر فراموش کرده اند به حکم آیه ی مباهله ،علی(ع) نفس و جان پیامبر (ص) قلمداد شده ، مگر فراموش کردند که آیه ی تطهیر در شأن علی و خانواده اش نازل شد؟ مگر آیه ی ولایت را(مائده۵۴_۵۶) نشنیدند و نمی دانند که این آیه ، زمانی به پیامبر نازل شد که علی در مسجد در رکوع نماز، انگشترش را به فردی تهی دست بخشید و پیامبر این آیه را تلاوت فرمود و گفت : این آیه هم اکنون در شأن و منزلت علی (ع) نازل شده.... مگر فراموش کردند که در شب لیلة المبیت که علی(ع) در بستر پیامبر(ص) خوابید و جانش را سپر جان پیامبر (ص) نمودند ، آیه۲۰۷بقره که معروف به ایه ی لیلة المبیت است، در منزلت علی نازل شد... و آیات دیگری که همه و همه از برتری علی(ع) سخن گفته بود. براء بن عازب زیر لب زمزمه کرد : به خدا قسم ،به هر چه استدلال کنید برای رسیدن به خلافت ، علی، در آن مورد بر همه ی شما ارجحیت دارد. براء که از دیدن این صحنه های دلخراش و شنیدن این سخنان واهی دلش سخت به درد آمده بود ، راه را باز کرد و از بین مردم بیرون آمد و درحالیکه بر سر میزد به سمت مسجدالنبی و خانه ی پیامبر(ص) حرکت کرد.... دارد.... 🖊 به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ⛈ ولایت امیرالمومنین علی ع طبق کتب اهل سنت: کنم شکرخداوند جلی را ستوده درکتابش او,علی را به (مستدرک)عیان شددرروایت که قران باعلی هست تاقیامت به(تفسیرکبیرفخررازیست) ولی با اللهش درعشق بازیست علی در جای احمد,آرمیده به مدحش ازسما,آیه رسیده (سیوطی)آیه ی(اطعام)رابازمیکرد در اوصاف علی وفاطمه آواز میکرد ببین منظور(حاقه)اینچنین است علی گوش سمیع عالمین است به(تفسیرابن جریر ودرمنثور) حدیث فوق امده,نور علی نور (سیوطی)شأن(خیرالبریه)را نمایاند علی وشیعیان را مومنین خواند (هدایتگر)که(حاکم)بازگفته است تماما درعلی معنانهفته است دراین عالم چه کس بخشیده خاتم دررکوعش؟؟ به خاک افتاده,دنیا درشکوهش همو درکل تفسیرها(علی)بودوعلی بود بگویم فاش ،اومعشوق خداوندجلی بود علی نفس پیمبر شد به قران گواهش، شصت ویک آل عمران تودانی سِرّه آیه ی(ابلاغ)چه بوداست؟ صراط حق ومقصودش که بوده است؟ (سیوطی)خودبیان کرد راه چاره بُوَد (مولا علی) سرّه اشاره مراد(آیه ی تطهیر)زهرا وعلی بود واین موضوع عیان در(ترمزی)بود توگر یابی غدیر و(آیه ی اکمال دین را) شناسی راه حق وامیرالمؤمنین را علی، محبوب ترین خلق خدابود (انس)خودشاهد این ماجرا بود علی ، مصداق هارون بعد موسی دراین مورد نگر،بخاری،ترمزی را به نقل ازبخاری،ابن ماجه،حنبل وترمزی ،بسیاردیگر منافق بُوَد آن کو ندارد در وجودش عشق حیدر کلام حق وامر الله منجلی است ولی او علی است وعلی است وعلی است.... بزرگوارن ،ما برای اثبات ولایت مولا علی(ع) در منابع شیعه الی ماشاالله روایت داریم ، اما اینجا به روایاتی بسنده کردیم که در کتابهای اهل سنت با سند صحیح آمده ، تا حجت تمام کنیم بر حقیقت جویان.... به امید هدایت تمام هدایت جویان دنیا.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز» ✍ طاهره سادات حسینی 💰قیمت پشت جلد ۴۹۰۰۰تومان توجه توجه ❌❌❌ اگر از طریق این آگهی کتاب را تهیه نمایید ،قیمت آن فقط و فقط سی هزارتومان خواهد بود لطفا برای تهیه کتاب به این شماره پیامک دهید یا تماس بگیرید ۰۹۱۴۷۰۲۶۳۸۸ ❌❌❌❌❌❌توجه توجه
#رمان های جذاب و واقعی📚
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز» ✍ طاهره سادات حسینی 💰قیمت پشت جلد ۴
قسمتی از کتاب «قطره ای به وسعت دریا» نمیدانستم چه مدت در خواب بودم، اما انگار خواب بــدی میدیــدم و مــدام صدای گریــه در گوشــم می‌پیچید. ناگهان چشــم هایم را باز کردم. ً خــوب که دقت کردم، انگار خــواب نبودم، واقعا صدای گریه از هال می‌آمد. ســاعت کنار تخت را نگاهی انداختم، ســاعت، شــش صبح را نشــان مــیداد. بــا توجــه به اینکــه روز تعطیل بــود، پس الان، اهــل خانه بایــد در خواب باشــند، نکند اتفاقی افتاده؟ به ســرعت از جا برخاستم، لباس هایم را مرتب کردم و آرام درب اتاق را باز نمودم، از صحنه ای که پیش چشــمم میدیدم، خشــکم زد. فهمیدم بی شک اتفاق ناگواری برای این خانواده افتاده است. روی زمین یک طــرف احمدآقــا، نشســته بــود در حالیکه صورتش از اشــک خیس بــود و کنارش، محمدمهدی ســرش را روی زانوهایش گذاشــته بود و لرزش شــانه هایش، نشــان از گریــه ی شــدیدش داشــت، یــک طــرف هم مــادر خانه درحالیکه ســر بشــرا را در آغوش گرفته بود، مویه میکرد. تا متوجه من شــدند، انگار داغ دلشــان تازه شد، گریه هایشــان شــدت گرفــت و ناله هایشــان بلندتر شــد، گیج شــده بــودم، نگاه به میزبانم کردم و گفتم: س ...س... سلام، ببینم طوری شده؟ احمدآقــا بــدون گفتــن کلامــی، نگاهــش را به تلویزیــون دوخت و اشــکهایش روانتر شــد، چشــمم بــه صفحه ی تلویزیــون افتاد، پاهایم شــل شــد، همان کنار دیوار بر زمین نشســتم. باورم نمیشــد، نه ... نه ... امکان نداشت ... حالا دلیل التهــاب و عــزا و گریــه ی ایــن خانــواده را می فهمیــدم، تصویــر زیبایــی از ژنــرال بر صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود و زیرش نوشته بود: »شهادتت مبارک« بغضــی ســنگین گلویــم را چنگ میزد .... دردی شــدید در ســرم پیچید .... با خــود گفتــم ایــران نه ... دنیــا چه مرد بزرگی را از دســت داد، مردی تکرارناشــدنی .... ژنرالــی قدرتمنــد و باصلابــت کــه دلــی مهربــان و لطیــف بــه لطافــت گلهای بهــاری داشــت ...کاش او را از نزدیــک دیــده بــودم .... نمیدانســتم چــه کســی مرتکــب این جنایت شــده؛ اما ایمان داشــتم هرکه بوده، بــه گفته ی عمو جوزف، احمقترین فرد روی زمین اســت. بی شــک الان در ســرزمین من، به مناسبت این اتفاق، شادی و شعف جاری بود و چه حقیر بودیم ما که از مرگ چنین مرد بزرگی، خوشــحال می شــدیم ... مردی که نفس آمریکا و اســرائیل را به تنگ آورده بود و برخلافش، نفس به جان مظلومان دنیا میریخت .... بی شــک ایرانیان ســا کت نمی نشســتند، ایرانیان که جای خود دارند، بی شــک دنیایی که محو ژنرال بود، ســا کت نمی نشســت، بی شــک خدا هم در مقابل این جنایت ســاکت نمی نشــیند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۳۹🎬: صفحه ی مجازی ووب سایت را باز کردم کلی پیام با زبانهای مختلف برام اومده بود.خواندنشان شاید روزها طول میکشید اما همه تأکید کرده بودند که سر ساعت مشخص شده ,برای ظهور منجی اخرالزمان دعا کردند خیلیا از من خواسته بودند که این کار را راس همون ساعت وهرشب انجام بدهیم.. پیشنهاد خیلی خوبی بود ,پس یه متن نوشتم مبنی برتداوم این طرح تا امدن منجی,به زبانهای مختلفی که بلد بودم ترجمه کردم وگذاشتم داخل صفحه ها..... تاشب خبری نشد اما وقت غروب افتاب بادی شدید همراه با گردوخاک ,قم را درنوردید ,ساعتی بعد از تلویزیون اعلام شد,زلزله ی بسیار بزرگی درحد نه ریشتر سوریه را لرزانده,فعلا از تعدادتلفات هیچ چیز دردسترس نیست اما از,شواهد برمیاد که خسارات زیادی وارد امده....کم کم که خبرها بیشترشد متوجه شدیم شدت این زلزله انقدر زیاد بوده که درفلسطین,اردن,ترکیه عراق وخیلی کشورهای همسایه احساس شده وبه کشورهای نزدیکتر به سوریه هم خسارات جانی ومالی زیادی وارد امده.... اوضاع همه جا بهم ریخته بود ,از همه جای جهان برای کمک به اسیب دیدگان زلزله,نیرو وکمک ارسال میشد.اصلا وضع بدی بود,از یک طرف کرونا وچندین بیماری ناشناخته دیگر که به تازگی دربین مردم دیده شده بود,قربانی میگرفت,از یک طرف جنگ وکشتاری که راه افتاده بود قربانی میگرفت وحالاهم این زلزله,بعداز انتشار تصاویری از خسارتها,کارشناسان اذعان کردند که هزارن نفر کشته ,هزاران نفرمفقود وهزاران نفر بی خانمان شده اند.... 🖊به قلم……ط_حسینی دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۴۰ 🎬 روز بعد ,خیلی از کسانی که صفحه های مجازی را دنبال میکردند ,سوالات زیادی درباره زلزله اخیر پرسیده بودند اما معنی تمام انها این بود:ایا این زلزله نشانه ی ظهور منجی است. داخل خیلی از کتابهای شیعه روایات متعددی,خبراز زلزله ای درشامات , در نزدیکی ظهور میداد اما به دلیل اینکه ,گاهی این خبرها وروایات توسط یهودیهای مغرض دستکاری شده بودند تا اینکه مردم از واقعیت به دور باشند. نمیتوانستم با اطمینان بگویم که این زلزله علایم ظهور است اما ابراز امیدواری میکردم که ان شاالله همین است که فکرمیکنیم. تصاویر ارسالی از سوریه خیلی وحشتناک وتأثر برانگیز بود,بعضی وقتها برآن میشدم که برای کمک به انها دواطلب شوم,اما با پنج بچه ی قدونیم قد وبدون پدر, نمیتوانستم کاری کنم. کمپینی تشکیل دادیم تا برای دریافت کمکها از همه جای جهان اعلام امادگی کنیم. اما انگار کل دنیا دچار قحطی شده بود وواقعا هم کمبود یا نبود مایحتاج زندگی, زیاد شده بود حتی در ایران,خیلی از اقلام خوراکی ومصرفی مردم یا نایاب شده بود ویا باقیمت خیلی زیاد به فروش میرسید ,به راستی که جهان درآستانه ی نابودی بود. باخودم فکر میکردم ,وضعیت ایران که کشور أمن منطقه است ,اینگونه باشد,وضعیت سوریه با ان گروه های تکفیری وزلزله وقحطی حتما أسف انگیز است... چند روز دیگر سیزده رجب است وروز پدر,غصه ی این بلاها یک طرف وغصه ی نبود علی,این مرد زندگی من وبهانه های بچه ها که همه از نبود علی نشأت میگیرد هزار طرف.... آخ علی علی...کجایی؟؟چرا همه جا نشانه ات راحس میکنم واما هیچ جا نشانی از تو نمیبینم..... هنوز ته قلبم به من میگوید,علی جایی زیر همین اسمان کبود,زنده است و نفس میکشد... 🖊به قلم…ط_حسینی .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۰ 🎬: بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خ
دلدادگی ۶۱ 🎬 : صبح زود ، صدای شاداب دخترانه ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود. روح انگیز با شتاب روسری را به سرش کرد و وارد بالکن طبقه ی دوم عمارت شد ، حاکم خراسان روی صندلی رو به فضای چمنکاری شده نشسته بود و سوارکاری تنها دخترش را که با شور و شوقی کودکانه همراه بود ، نگاه می کرد. با وارد شدن روح انگیز ، حاکم نگاهی به او انداخت و همانطور که با لبخند جواب سلام همسرش را می داد ، فرنگیس را به او نشان داد و گفت : نگاه کن روح انگیز، چقدر ماهرانه سوارکاری می کند ، حیف که دختر است ، اگر پسر بود از او رستمی پهلوان می ساختم و بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد : ببینم مگر نگفتی فرنگیس حالش کمی دگرگون و تب دار است ،اینکه مثل بره آهو جست و خیز می کند. روح انگیز بالای سر همسرش ایستاد و همانطور که با دستهای ظریف و کشیده اش شانه های حاکم را ماساژ میداد گفت : نمی دانم به خدا ، من که سر از کار این دختر درنیاوردم ، دیروز همچون کوره ی آتش می‌سوخت و چندین روز هم از خورد خوراک افتاده بود ، اما به محض اینکه از حرم امام برگشت ، انگار زیررو شده بود . گویی معجزه ای به وقوع پیوسته بود. حاکم دستان روح انگیز را در دست گرفت و به صندلی کنارش اشاره کرد تا بنشیند. روح انگیز در کنار حاکم قرار گرفت و حاکم همانطور که خیره به حرکات فرنگیس بود گفت : باید زودتر شوهرش دهیم ، تا نشاط و سرزندگی دارد وگرنه مردم هزار حرف پشت سرمان میزنند و رو به همسرش ادامه داد : تو که مادرش هستی زیر زبانش را برو و ببین از اینهمه خواستگارهای رنگ و وارنگ کدام یک را می پسندد... روح انگیز آهی کوتاه کشید و گفت: انگار این دختر با بقیه ی دختران فرق دارد ، خوی مردانه اش بر زنانگی غلبه کرده ، گاهی اوقات فکر می کنم دلی در سینه ندارد ، الان نگاهش کن ، حرکاتش مانند مردی چابک سوار است تا یک دختر نازک نارنجی..... آنطور که فهمیدم بر خلاف من که بهادر خان را جوانی برازنده میدانم ،فرنگیس از او بیزار است. اما پسر مشاور اعظم تان هم روی خواستگاری اش بسیار پافشاری می کند ، نگران نباش به شما قول می دهم به ماه نکشیده او را سر سفره ی عقد می بینی ،حالا یا بهادر خان یا مهرداد پسر مشاور....باید یکی از این دو را انتخاب کند.... حاکم سری تکان داد و گفت : ان شاالله که چنین شود.... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان «سقیفه» #قسمت : دهم 🎬 خبر ارتحال پیامبر (ص) به گوش براء بن عازب رسید ، براء بن عا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 «سقیفه» : یازدهم 🎬 براء بن عازب ،شیون کنان خود را به مسجد و بنی هاشم رساند و درب خانه ی پیامبر(ص) را به شدت زد. فضل بن عباس ،پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و تا چشمش به براء افتاد گفت : چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟! براء با دو دست بر سرش کوبید و گفت :خاک بر سر مردم شد ، نتوانستد بیعتی را که پیامبر(ص) در زمان حیات مبارکش، برای علی(ع) گرفت، حفظ کنند، مردم در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و اکنون هم به سمت مسجد می آیند تا ابوبکر به نام خود خطبه بخواند و از همگان بیعت بستاند. فضل بن عباس ،سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت : بدانید که دست های شما تا آخرالزمان آلوده شد، همانا من به شما دستورهایی داده بودم و شما سرپیچی کردید. در همین حین صدای غلغله ای ازبیرون مسجد بلند شد ، ابن عباس داخل خانه ی پیامبر(ص) شد و درب را بست. ابوبکر و جمعی از صحابه وارد مسجد شدند، بی توجه به شیون و ناله ای که از سوی خانه ی پیامبر(ص) می آمد، ابوبکر بر منبر رسول خدا بالا رفت و به نام خود خطبه ی خلافت خواند، پس از آن مشغول ستادن بیعت شد و پس از آنکه تمام جمع حاضر، دست در دست ابوبکر نهادند ، عمر که رفیق شفیق او محسوب میشد ،برای آسودگی خیالشان سر درگوش خلیفه ی تازه تعیین شده ،برد و پیشنهادی داد . ابوبکر با شنیدن پیشنهاد عمر از جا برخاست و از منبر رسول الله پایین آمد ، همگان فکر می کردند که او می خواهد به منزل پیامبر(ص) برود و خود را در این غم عظمی شریک کند ،اما متوجه شدند که آنها قصد بیرون رفتن از مسجد را دارند... براء بن عازب که تمام حرکات آنها را زیر نظر داشت ، به دنبال آنها از مسجد خارج شد.... دارد.... 🖊به قلم : ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۴۱🎬: سیزده رجب هم با تمام شادیها وغمهایش به سر رسید شادی از عید مسلمین وتولد مولایم علی ویادآوری ترک خوردن دیوار کعبه وغم برای نبود پدر فرزندانم...... جهان پراز اشوب وجنگ ودرگیریست،وضع سوریه هنوز اسف انگیزاست وهزاران نفر در زیر اوارها مدفون شدند وهم اینک ساعت موعود وطبق چند شب گذشته دست به دعا برداشتیم تا بطلبیم انچه را که سالها غافل از او بودیم. جالب است که کاربران مجازی وغیر مسلمان از بعضی شیعه ها پیگیرترند وهرشب پیام میدهند که راس ساعت, منجی را از خدا خواستنه اند واز من بیچاره میخواهند که به انها اطمینان دهم منجی ,روزهای اینده در برابر چشمان جهانیان است. خبری که امروز در تلویزیون وصفحه های مجازی دست به دست میشد میخکوبم کرد,صبح امروز پانزدهم رجب ,عده ای سوء استفاده گر ,از اوضاع نابسامان سوریه ,استفاده میکنند وبا گروهی به سرکردگی مردی به نام عثمان,علم دادخواهی وعدالت طلبی رابرمیدارند وبه مقر دولت سوریه حمله میکنند وگویا دولتیان راقتل عام میکنند,بعضی اخبار از کشته شدن بشار اسد خبر میدهد. نمیدانم چقدر صحت دارد ,اما همه جا این خبر دهان به دهان میشود,هنوز هیچ کس از سردرمداران وشیاطین عکس العملی نشان نداده اند... تا سخنان این عثمان وگروهش را نشنوم نمیتوانم بگویم که پشت این علم عدالتخواهی چه نهفته است اما مردی که دراوضاع نامناسب کشورش ,دولت را از پا درمیاورد نباید نیت خیرخواهی داشته باشد.... دارد.... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۴۲🎬: اخبار جدیدی از سرتاسر جهان میرسید وهمه خبراز واقعه ای بزرگ میداد,اول صبح بود,با کمک زهرا بساط صبحانه را جمع کردم ومیخواستم ظرفها رابشورم,در همین حین کلیپی که برایم رسیده بود را دانلود کردم ودرحالی که ظرفها رامیشستم,گوشی را گذاشتم روی بلندگو تاصدای کلیپ را هم بشنوم. انگار قسمتی از سخنرانی همین عثمان که درسوریه قیام کرده،بود. با دقت گوش کردم,چه حرفهای قشنگی میزد,حرف از زنده کردن احکام اسلام,حرف از عدالت میزد ومیگفت:بیایید به ما بپیوندید با ما بیعت کنید تا دنیا را به بهشتی زیبا تبدیل کنیم... چقدر حرفهایش اغوا کننده وآشنا مینمود,اره درسته، دقیقا حرفهای دولت اسلامی عراق وشام یا همان داعش رامیزد ,زمانی که موصل را فتح کردند ومرکز حکومتشان نمودند,دقیقا همین حرفهارا بلغور میکردندو به خورد ملت میدادند وباهمین وعده ها عده ای راهمراه خودکردند وچه سرها نبریدندوچه کودکانی رانابود نکردند وچه جنایتها که مرتکب نشدند,با شنیدن این حرفها ,شکم تبدیل به یقین شد که این عثمان ,حاکم خود خوانده شام از طرف یهود وصهیونیست حمایت میشود . دستهایم را پاک کردم ودوباره کلیپ را از اول ,آوردم تا تصویرش را هم ببینم. مردی که پرچمی سرخ رنگ کنارش اویزان بود,خدای من ,هرچه بیشتر دقت میکردم وبه تصویر این مرد زل میزدم ,مطمین تر میشدم....درسته....خودشه.....باورم نمیشد.... دارد.... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۱ 🎬 : صبح زود ، صدای شاداب دخترانه ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود.
دلدادگی ۶۲ 🎬: قبل از ظهر بود که فرنگیس ، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد . گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عده ای را برای آوردن سهراب ،روانه ی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند. دقایق به کندی می گذشت ، گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند. بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر می کرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود. خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت : سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟ گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت : نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت می کند، خوب می دانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمی روم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شده اند و به زمین رفته اند؟ شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده.... دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد...همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت: خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بی شک اینبار ......وای..... و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند . دارد.... 📝به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 «سقیفه» : دوازدهم براء بن عازب ،به دنبال گروهی که سر دسته ی آنان ،خلیفه ی تازه تعیین شده و رفیقش بودند حرکت کرد . آنها وارد کوچه های مدینه شدند وبه هرکس می‌رسیدند ، با شیطنت او را شناسایی می کردند و بالاجبار دست اورا در دست ابوبکر قرار می دادند و بااصطلاح برای ابوبکر بیعت می‌ستاندند. براء با دیدن این صحنه ،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیون کنان خود را به مسجد رساند. از آن طرف ، یاران باوفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند. سلمان که از زمان ارتحال پیامبر(ص) در کنار علی(ع) بود ، می گوید : خدمت علی(ع) بودم، علی طبق وصیت پیامبر(ص) که فرموده بودند غیر از علی (ع) کسی غسلش را بر عهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل ،پیکر مطهرپیامبر(ص) را غسل داد به این طریق که هر عضوی را می خواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده می شد. وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی (ع) به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه (س) و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند داخل اتاق شوند. علی(ع) جلو ایستاد ، ما هم پشت سر او به صف ایستادیم و بر جنازه ی پیغمبر نماز خواندیم. قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر(ص) نماز بخوانند ، سلمان خود را نزدیک علی(ع) نمود و آرام گفت : این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده ، من با چشم خود دیدم ،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند ، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو می آیند بیعت می کنند، آنهم نه با یک دست ، با دو دست بیعت می کنند!! علی (ع) رو به سلمان گفت : ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر ،بیعت کرد ، چه کسی بود؟ سلمان عرض کرد: نشناختمش ، فقط همین قدر می دانم که او را در سقیفه ی بنی ساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه می کرد تا به نتیجه ی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد مغیره بود بعد از بشیربن سعید، سپس ابو عبیده، عمربن خطاب،سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل... علی (ع) فرمودند: درباره ی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟ سلمان گفت : عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود ،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانی اش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او در حالی که گریه می کرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن ، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد. امیرالمؤمنین فرمودند : ای سلمان، آیا او را شناختی؟ سلمان گفت : نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر(ص) را به مسخره گرفته بود.... علی(ع) فرمود :.... دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آتشی اندرسرای یک پری افتاده بود... پشتِ در.... نشکفته غنچه ای ،جان داده بود... دست بر دیوار..... دنبال امامش .... می دوید.... تا رهاند بند از دست حبیبش...‌ می دوید.... سوی مردش می دوید.... از سینه اش خون می چکید.... می فتاد و ... چونکه بر می خواست‌.... بر زمین..... خون می چکید.... دلگویه.....حسینی @bartaren