هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5848297713870835317.mp3
29.72M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین و اجتماع قلوب» - جلسه پنجم
🗓 ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃@takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت بیست وششم: چای که صرف شد,مامان اشاره کرد :دخترا میتونید چنددقیقه ای,باهم حرف
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت پایانی:
الان نزدیک سه سال,ازان لحظات شیرین اشنایی ما میگذرد,سه سالی که هرلحظه اش برابر باحلاوت هزاران سال بود.
یک هفته بعداز اشنایی خانواده ها ما دوتا خواهر,خیلی ساده بایک مجلس ساده به عقد فرهاد ومحمد درامدیم وبعداز امتحان کنکور هم دریک شب زیبا به هم پیوند خوردیم,زهرا به ارزویش رسید وتربیت معلم قبول شدالان هم مشغول کاراست ومن هم دررشته پرستاری قبول شدم ,هنوز که هنوز است ترم چهارم را پشت سرگذاشتم وباتوجه به,شرایط بدنی ام ,این ترم هم مرخصی گرفته ام,اخه خانواده ی رحیمی وهمچنین خانواده علوی منتظر نزول اجلال اولین نوه شان به این کره ی خاکی است😊
تازه وارد ماه نهم بارداری ام شده ام,دوروز پیش محمد دوباره به ماموریت رفت,سال اول ازدواجمان حساب تعدادماموریتهایش راداشتم,اما الان اینقد زیاد شده که حسابش از دستم خارج شده,اما بااطمینان میتونم بگویم تمام روزهای عمرم یک طرف وروزهایی که محمد درکنارم است ,هزارطرف....کاش این جداییها نبود....اما به قول محمد اگر ما بچه شیعه ها ازحریم عمه جانمان زینب س دفاع نکنیم ,زمانی کوتاه باید منتظردیدن داعشیان خبیث بردرخانه هایمان باشیم واگر داعشیان را در سرزمین همسایه مان نابود نکنیم ,باید منتظر به اسارت رفتن وکنیزی زنان ودختران کشورمان باشیم...پس محمد من وامثال محمد من باید باشند وبجنگند تا من وتو ما راحت سربربالین نهیم .امروز برام روز عجیبی بود ازهمان وقت اذان صبح دلشوره ای عجیب برجانم افتاده حس درونم خبراز واقعه ای میدهد که نمیدانم چیست,بااینکه دیشب بامحمد ارتباط تصویری برقرارکردم,بازهم دلم طاقتش طاق شده والان شاید باردهم است که شماره محمد رامیگیرم که صدای زنی درگوشی میپیچد(مشترک موردنظرخاموش است)
دم به دم دلشوره ام بیشتر میشود,خونه خودم هستم ومامان پیشم بود اما صبح زود رفته یه سربه بابا بزنه الانا دیگه پیداش میشه,دل تودلم نیست نمیدانم دور چندم تسبیح است که برای سلامتی محمدم صلوات میفرستم درهمین حین مامان باکلید درخونه راباز میکند .
سلام مامان....
مامان:سلام دخترگلم,خوبی؟نی نیت ,خوب لگد میزنه؟
نمیدونم چرا فکر میکنم ,مامان یه جورایی دست وپاچه است,یه جورایی عادی نیست ومیخوادخودش راعادی جلوه بدهد,فکر میکنم داره یه چیزی را ازم پنهان میکنه
من:مامان چیزی شده؟
مامان:نه عزیزم ,بابات خوبه ,تا یه ساعت دیگه هم میاداینجا,زنگ زدم فرهاد وزهرا هم بیان دور هم باشیم...
تعجب کردم,اخه مامان تواین ماه های اخر نمیذاشت مهمانی وچیزی بدهم...
چرافکرمیکنم چیزی راازم پنهان میکنه؟
زهرا وفرهادهم اومدن,اما زهرای شررر وفرهاد بذله گو مثل همیشه نبودند,زهرا سلام کرد وبوسیدم وبا دست پاچگی گفت:میرم کمک مامان تاسفره نهاررابیاندازیم,ازجات تکون نخور که اومدم😚,فرهادهم باهاش رفت تواشپزخونه
حوصله ام سررفته بود تلویزیون را روشن کردم
اخبار شبکه یک ,ساعت دو بود,اخی داشت خبر,عملیات درسوریه رامیداد,خدای من بازهم عملیات موفق وکلی منطقه فتح کرده بودند....عه این چی داشت میگفت:با جانفشانی خلبانان قهرمان سپاه ,گروه بزرگی از داعشیها به درک واصل,شدند ودراین میان یک فروند بالگرد سپاه مورد اصابت.....خدای من نکنه محمد...یه درد تو کل بدنم پیچید ,بااشک صدا زدم مامااااان,محمد شهید شده؟؟
مامان به سرعت خودش رابهم رسوند ومحکم منو بغل کرد:نه عزیزم,کی همچی حرفی زده گلم؟؟
من ,رعشه ی صدای مادر رامیشناختم....دنیا دور سرم میچرخید وهمه جا پیش چشمم سیاه شد ودیگه چیزی نفهمیدم....
محمد بود که داشت بهم لبخند میزد,عطر گل سرخ پیچیدتومشامم....
وقتی چشام راباز کردم ,همه جا سفید بود,یک موجود دوست داشتنی هم توبغلم بود.....
مامان:خدا راشکر دخترم,به هوش امدی؟نگاه کن خداچه گلی بهت هدیه کرده,مثل غنچه گل سرخ,لطیف وزیبا وخوشبوست,بزار کمکت کنم تاشیرش بدی,این شیر پسر باید سرباز لشکر مهدی زهرا س بشه....
یه نگاه کردم به (محمدمهدی)لبخندی گوشه لبم اومد,به مامان گفتم:مامان محمد شهید شده؟
با هق هق مامان که دم به دم بیشتر میشد جوابم راگرفتم...
محمدم رفت به آرزوش رسید,به پدرومادر وخانواده ی شهیدش پیوست وسهم منم ازمحمد همین غنچه ی گل سرخ شد واینجا بود که یاد خوابم افتادم,دسته گل پرپر,غنچه ی گل سرخ,با به یاداوردن این عشق سرخ,عطرگل سرخ همه جا را فراگرفت......
پایان
باما همراه باشید با رمان جذاب وعاشقانه ای دیگر
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
رمان انلاین
راز پیراهن
پارت اول:
حلما خسته از روزی پر از استرس روی تخت سفید و یک نفره اش دراز کشید و همانطور که خیره به آینهٔ روبه رویش بود اتفاقات این چند وقته را از ذهن خودمیگذراند.
برایش قابل باور نبود ،وحید که انچنان خودش را عاشق پیشه نشان میداد به این راحتی جابزند.
حلما هر چه که خاطرات را شخم میزد ، واقعا به دلیل کارهای وحید نمی رسید ، همه چی خوب بود اما چرا یکدفعه اینجور شد؟! واقعا چراااا؟
الان به پدرو مادرم چی چی جواب بدم؟! وااای جواب داداش حمیدم را چی بدم؟
حمید و وحید نه دوست بلکه از دوست هم بهم نزدیکتر بودند ، اصلا یکی از دلایل اینکه حمید تمام تلاشش را کرد تا این نامزدی صورت بگیره همین رفاقت محکمشون بود.
حلما به پهلو چرخید و همانطور که دستش را روی سرش می گذاشت ،آه کوتاهی کشید.
همزمان صدای آلارم گوشیش خبر از آمدن پیام می داد.
حلما به گمان اینکه وحید است ،مثل فنر از جا پرید و با یک حرکت گوشی را از روی میز عسلی کنار تختش برداشت و اینقدر عجله داشت که دستش به عکس روی میز خورد و عکس او و وحید در کنار پدر و مادرش، که رو به دوربین لبخند میزدند بر زمین افتاد.
حلما نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا اسم ژینوس را دید اوفی کرد و پیام را باز کرد : چی شد حلما خانم، خانم خانما ، من که گفتم آقاتون جنّی شده ، تنها راه حل هم همون که گفتم...
حلما سرش را به پشتی تخت تکیه داد ، همانطور که گوشی را در دستش فشار میداد به فکر فرو رفت...
ادامه دارد...
@bartaren
🌹🌿🌹🌿🌹🌿
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 رمان انلاین راز پیراهن پارت اول: حلما خسته از روزی پر از استرس روی تخت سفید و یک نفره اش د
رمان انلاین
راز پیراهن
قسمت دوم:
حلما در عالم خود غرق بود و مدام صدای آلارم گوشی بلند بود.
مگر ژینوس دست بردار بود ، اینقدر پیام پشت پیام داد که حلما وارد صفحه ژینوس شد و نوشت : نمی دونم به خدا چی درسته و چی نادرسته ، این وحید اونی نیست که من میشناختم، شایدم تو راست بگی...
یه کم دلهره دارم که پام را توی اونجایی بزارم که تو تعریفش را کردی، اخه من مثل تو اونقد دل گنده نیستم که راحت با از ما بهتران بگم و بخندم و..
همین موقع،ژینوس چند تا استیکر خنده گذاشت و نوشت : هی دختر چی چی برا خودت میبری و میدوزی ، مگه قراره چکار کنی؟ یه طالع بینی ساده است که مطمئنا برای تو به جاهای خوبی ختم خواهد شد..
حلما آهی کشید و گفت : مطمئنی درست میشه؟ میترسم وضع از این هم خراب تر بشه، آخه وحید از رمال و رمال بازی خیییلی بدش میاد ، اگه باد به گوشش برسونه که من پام را همچی جاهایی گذاشتم ،حسابم با کرام الکاتبین هست.
ژینوس یه استیکر مسخره دیگه فرستاد و نوشت : چقد تو پرتی دختر ، این بین من و تو میمونه ،کی می خواد به وحید جانت بگه هااا؟؟
اینقد بهانه نیار و ناز نکن ، بله را بگو....تازززه دعا کن طرف وقتمون بده ، اینقددد کارش درسته که نوبت هاش ماه تا ماهه...
حلما ذهنش واقعا هنگ کرده بود و نمی دونست چی بگه...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
⚠️ هشدار امنیتی
🛑خانواده ها از حضور فرزندان خود در اعتراضات غیرقانونی، به شدت منع کنند
💢 منافقین خلق و ضدانقلاب میان معترضان نفوذ کرده اند و در فرصت مناسب می خواهند سناریو کشته سازی بین مردم معترض و نیروهای امنیتی مستقر، اجرا کنند. سناریو آنها به این صورت است که، در میان جمعیت معترض یک تیم پنج نفره مسلح به صورت مخفیانه حضور دارند و در اطراف مستقر می شوند و در فرصت مناسب به سمت معترضین و یا مردم عادی که در حال تماشا هستند، با اسلحه شلیک می کنند و افراد را کشته و همزمان فریاد می زنند که نیروهای امنیتی شلیک کردند!!! سناریو دیگر این است که از میان معترضین به سمت نیروهای امنیتی شلیک می کنند و افرادی را کشته یا زخمی کنند.
💢 خانواده هایی که فرزندان آنها دانسته یا ندانسته در اعتراضات و اغتشاشات شرکت می کنند، بدانند که در این موقعیت حساس در منطقه، دشمنان ایران و ایرانی در پی سناریو کشته سازی مردم و نیروهای امنیتی هستند، لذا هشدار جدی به خانواده ها، به پدر و مادرها می دهیم که مانع حضور فرزندانشان در اغتشاشات و اعتراضات غیرقانونی باشند تا قربانی سناریو کشته سازی دشمنان و مزدوران دشمن نشوند.
💢تمامی کسانی که در اغتشاشات شرکت می کنند، بدانند که توسط نیروهای اطلاعاتی، امنیتی، انتظامی رصد می شوند، حتی اگر چهره خود را مخفی نگه بدارند، به راحتی توسط نیروهای اطلاعاتی حاضر در صحنه و همچنین توسط گزارشات مردمی و نزدیکانشان به ستادهای خبری نهادهای اطلاعاتی، قابل شناسایی هستند و خود و اطرافیان آنها زیر ذرهبین نهادهای امنیتی و اطلاعاتی خواهند بود.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨