هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#غم رسیده به نهایت...
دلها گرفته از اینهمه شقاوت...
اشک میریزیم اندر این شهادت...
اما دلخوشیم به آن درگاه باکرامت...
گلی دیگر میرسد ازباغ ولایت....
میپوشد قبای سبز سیادت...
بر قامت زیبا و رعنای امامت...
مولای ما!! که جانها به فدایت...
ناله سردهیم که انتظارمان رسیده به غایت...
دلها درپی جامی شهادت....
که نوش کنیم در لشکر باصفایت..
مولایم ؛ غدیر ثانی ،باشدت مبارک
عیدی این منتظران نرود ز یادت
عیدی ما ،دیدن آن روی ماهت...
و رسیدن به شهادت در رکابت...
ط-حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#امشب در قصر دلم بر مسند عشقم که دیروز علی(ع) #ولایت گرفت و قدرت نمایی می کرد ، اینک #مهدی (عج) نشسته و معشوق وار و مثل پدری مهربان سرم را به آغوش محبتش گرفته و چه عطایم کند؟!نمی دانم.
در ذی الحجه خجسته ای علی(ع) انتخاب شد و اینک در ربیع خجسته ای مهدی (عج) #لباس ولایت وسیادت بر تن مبارکش می نماید.
درست است که آنزمان ،مردمانش ،غدیر را زود فراموش کردند و مولایمان بیست و پنج سال خون جگر خورد و دم نزد ، اما اینک ولایت مداران زمان ، دور ولایت را گرفته اند و نخواهیم گذاشت تا آن واقعه تکرار شود...
کجایی مولای خوبم؟!
کجایی ای نواده ی علی (ع)؟!
به کدامین سو به طرفت رو کنم؟! میخواهم در سالروز امامتت ،بیعتم را تازه نمایم و این بیعت را با خونم ضمانت کنم...
آری غدیر ثانی است و دل من از شادی رقصان و قلبم پای کوبان،چشمانم اشک بار و ضمیرم در انتظار، در انتظار اینکه بیایی به نزدمان ای قائم(عج) بر حق...
دستهای شیعیانت را به هم گره بزنی و در این عید مبارک غدیرثانی ،همه را عقد اخوت بخوانی تا همه برادروار یاورت شویم و «یرثها عبادی الصالحین» را به تصویر واقعیت بکشانیم....شب عید است و دلم شادی کنان عیدی میخواهد...
مهدیا؛ آمدن عید مبارک بادت...
عیدی ما همگی، نرود از یادت..
#ط-حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
منم سربازت ، سربازی آمـاده
بیـافرمانـده،. بیـا فرمانـده
گوشم به فرمانه، چشمم به دَر مانده
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
خوبان همه رفتند ، منم که جا مانده
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
بیا که دستِ سردارت، جدا ز پیکر مانده
بیـا فرمانده ، بیـا فرمانده
دنیا پر از ظلمه، شیعه بی پدر مانده
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
مادر به گوش من، هر روز وشب خوانده
سرباز مهدی باش، سربازی آماده
بیـا فرمانـده، بیـا فرمانـده
منم سربازت ، سربازی آماده
بیـا فرمانـده، بیـا فرمانـده
سید علی مولا، ما را فراخوانده
گوشم به فرمانه، آقا تو فرمان ، ده
بیـا فرمانده ،بیـا فرمانـده
دنیا پر از ظلمه، شیعه بی پدر مانده
بیـا فرمانـده، بیـا فرمانده
بیا که دست سردارت، جدا ز پیکر مانده
بیـا فرمانده، بیـا فرمانده
منم سربازت ، سربازی آماده
گوشم به فرمانه، آقا تو فرمان ، ده
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین راز پیراهن قسمت هشتم: ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید
راز پیراهن
قسمت نهم:
حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام تن حلما را فرا گرفته بود و ژینوس با تعجب به حرکت جام نگاه میکرد
جام روی خانه ای که بله نوشته شده بود ایستاد.
ژینوس با خود می گفت ، عجب کلکی هست زر زری ، من که جام را حرکت ندادم، حلما هم عمرا بتونه این کار را کنه ، حتما کار زر زری هست که یه جورایی ما نفهمیم جام را روی صفحه میکشونه.
در تاریک روشن نور شمع چیزی مشخص نبود اما اگر کلید برق را میزدند ، متوجه میشدند که رنگ حلما مانند گچ سفید شده...
زر زری دوباره سوال کرد : تو روحی هستی در قالب جام ، به ما جواب بده نامت چیست؟
حلما حس می کرد سر انگشتش از شدت داغی جام می سوزد ، همانطور که خیره به جام پیش رویش بود.
جام دوباره حرکت کرد و حلما انگار شعله ای آتش را درون جام میدید،دیگر طاقت نیاورد ، همانطور که انگشتش را از روی جام برمیداشت ، جیغ بلندی کشید و سراسیمه از جا برخواست ...
حرکت شتابان حلما باعث شد که جام وارونه به کناری بیافتد.
ژینوس که حرکت حلما برایش سنگین می آمد ، با چشمان سبزش و نگاهی عصبانی خیره به حلما شد ، هنوز حرفی از دهانش بیرون نیامده بود که صدای خرخری توجه او را به خود جلب کرد...
وای خدااای من باورش نمیشد...
ادامه دارد...
📝 به قلم:ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت نهم: حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام تن
راز پیراهن
قسمت دهم:
زری مثل گرگی زخمی خرخر میکرد و به سمت ژینوس حمله برد، ژینوس که از حرکت زری متعجب شده بود ، دستپاچه شد و خواست فرار کند ،که زری پای ژینوس را محکم گرفت ، ژینوس که نیم خیز بود بر زمین سرنگون شد و همانطور که زری پایش را به سمت خودش می کشید ، دستش را به طرف حلما دراز کرد و گفت : حلمااا کمکم کن ، فکر کنم زری دیونه شده ، تو رو به جان مادرت کمکم کن...
حلما که سراپای بدنش میلرزید ، نگاهی به در بستهٔ اتاق کرد و نگاهی هم به زری و ژینوس کرد.
تعلل نکرد و به طرف ژینوس رفت ، دست سرد ژینوس را در دستانش گرفت و خواست به طرف خودش بکشد که ناگهان انگار صد دست او را به طرف مقابل میکشیدند، به حلما فشار آورد و حلما هم بر زمین افتاد .
زری انگار زری نبود ، غولی بود با پنجه های آهنین ، با یک حرکت هر دو دختر را به سمت خود کشید و با صدایی که اصلا به صدای ظریف و زنانه او شباهت نداشت فریاد زد : کجا فرار می کنید هااا؟؟
حلما و ژینوس مانند دو مجسمه گچی رنگشان سفید شده بود و با گریه به زری چشم دوخته بودند.
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺