هدایت شده از مکتب سلیمانی
- ناشناس.mp3
41.54M
#کتاب_صوتی_3
زندگی نامه خودنوشت سربازوطن
شهید حاج قاسم سلیمانی
تقدیم شما عزیزان خواهد شد🌹🌹🌹التماس دعا🙏
#جان_فدا
🌐 کانال مکتب سلیمانی
(رسانه خبری،تحلیلی مقاومت)
🔗 تلگرام | توئیتر | آپارات | ایتا | روبیکا |
|یوتیوب | آرشیو | گروه مکتب | المقاومة الیمنیة|
🆔 @maktabsoleymani_ir
هدایت شده از مکتب سلیمانی
- ناشناس.mp3
31.83M
#کتاب_صوتی_4
زندگی نامه خودنوشت سربازوطن
شهید حاج قاسم سلیمانی
تقدیم شما عزیزان خواهد شد🌹🌹🌹التماس دعا🙏
#جان_فدا
🌐 کانال مکتب سلیمانی
(رسانه خبری،تحلیلی مقاومت)
🔗 تلگرام | توئیتر | آپارات | ایتا | روبیکا |
|یوتیوب | آرشیو | گروه مکتب | المقاومة الیمنیة|
🆔 @maktabsoleymani_ir
هدایت شده از مکتب سلیمانی
- ناشناس.mp3
31.9M
#کتاب_صوتی_5
زندگی نامه خودنوشت سربازوطن
شهید حاج قاسم سلیمانی
تقدیم شما عزیزان خواهد شد🌹🌹🌹التماس دعا🙏
#جان_فدا
🌐 کانال مکتب سلیمانی
(رسانه خبری،تحلیلی مقاومت)
🔗 تلگرام | توئیتر | آپارات | ایتا | روبیکا |
|یوتیوب | آرشیو | گروه مکتب | المقاومة الیمنیة|
🆔 @maktabsoleymani_ir
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
1_1779915691.mp3
3.83M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
3160434269.mp3
5.28M
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت شصت و سه: حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدا
راز پیراهن
قسمت شصت و چهارم:
حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟!
زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟
حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما...
زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت.
حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟
زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد.
حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت
با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید
حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای...
هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟
کجایی دختر؟ نصف عمر شدم..
حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود..
وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو
حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟
زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟
خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت.
خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد.
جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده..
دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿