eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
333 عکس
308 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_سوم : خانم شلدون ادامه داد: اربعین: اول اینکه ، سابقه اجرایی و کاری شما درخشان
داستان«اربعین» 🎬: اربعین: سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پول را خرج می کرد ، زودتر و بهتر به نتیجه می رسید ، پس از همین جا و منزل همین پیرمرد می توانست شروع کند و با دادن مبلغی بیش از آنچه که او بابت پذیرایی می خواست، می توانست از زیر زبان پیرمرد و اطرافیانش ،حرفهایی بیرون بکشد که او را به هدفش نزدیک می کرد. پس با تکان دادن سر ،دعوت پیرمرد را قبول کرد. پیرمرد خوشحال از یافتن مهمان به سمتی اشاره کرد، دیوید پشت سر او که خود را ابوعلی معرفی کرد ،به راه افتاد و بعد از طی مسافتی به پسر بچه ای رسیدند که جلویش گاریی چوبی بود و زنی سالخورده روی گاری سوار بود و در کنارش هم یک کیف سفری که مشخص بود متعلق به همان پیرزن هست و دیوید فهمید که آن پیرزن هم مسافری ست که بی شک آن پیرمرد شکار کرده. پسر بچه با دیدن پیرمرد لبخندی بر چهرهٔ سیاهش نشست و همانطور که دستش را سایهٔ چشمش می کرد تا قیافهٔ دیوید را بهتر ببیند ،سری تکان داد و مانند مردی پخته گفت : سلام علیکم.... دیوید سری تکان داد و از دیدن این صحنه که پسری در این سن برای گذران زندگی باید چنین کارهای سنگینی انجام دهد متأسف شد. پیرمرد دیوید را به دست پسرک سپرد و خودش به سمت حرم برگشت. انگار او مسؤل جذب مشتری بود و آن پسرک مسؤل رساندن مشتری به خانه شان که گویا در این زمان نقش هتل را داشت،بود. دیوید نا خوداگاه خیره به زنی شد که روی گاری ،همراه او به سمت خانهٔ ابوعلی در راه بود. پیرزن نگاه مهربانی به دیوید انداخت و برای باز کردن سر صحبت گفت: خوبی پسرم؟ دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است ، پس با ذوقی کودکانه گفت : سلام مادر ،شما از ایران می آیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟ پیرزن سری تکان داد و گفت : بله از ایران می آیم ، مشخص است فارسی می دانی اما نمی دانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، خدا با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمی بینی اینهمه عاشقی ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد : مگر می شود سفر به سوی ارباب لذت بخش نباشد؟ سختی در راه حسین که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هر چه داشت و نداشت فدای معبود نمود و سپس آهی کشید و گفت :بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت،سرخم می سلامت شکند‌ اگر سبویی... دیوید از حرف های زن چیزی نمی فهمید ،اما خوب می دانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،‌پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد و‌گفت : همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟ پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت : آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده... دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت : چه زیبا حرف میزنی ،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟ پیرزن لبخندش پررنگ تر شد و گفت : عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان می آموزم ... گفتم فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از مولایم حسین ، سالها پیش در زمان جنگ تحمیلی ،تنها فرزندم را برای جهاد در راه خدا به جبهه فرستادم ،عاشقانه فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب می دانم که خودش خواست گمنام باشد و مانند مادرمان زهرا سلام الله علیها گمنام بماند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_هشتم 🎬: زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا ب
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است. علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده.. رقیه که خود از تشنگی بی حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده می کند و می گوید: هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم. رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیر لب می گوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود...اینک سپاه حسین عباس است و بس... رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است. جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می ایستد ، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می آورم. رقیه به خیمه گاه می رود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب... امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا... دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند. صدایی در دشت می پیچد:مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته.. عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچ کس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند. باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید:«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت می کنم» دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد. حسین چشم می گرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟! امام به سرعت به سمت خیمه گاه برمیگردد تا هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده... مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار... عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند و به سوی خیمه ها حرکت میکند لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_پنجم 🎬: سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروس
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه رساند با خوشحالی خودش را داخل خانه انداخت. ردیف اتاق های پیش رو را نگاه کرد و از کفش های جلوی در اتاق مهمانخانه فهمید که هر خبری هست آنجاست. با دو خودش را به اتاق رساند و در حالیکه نفس نفس میزد در اتاق را باز کرد و سرش را از پشت پرده داخل داد. خدای من باورش نمیشد، مامان همراه دایی محمد اومده بود، وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خیره به گلیم کف اتاق آهسته گفت: س..سلام عاطفه از جا بلند شد و با خوشحالی به طرف روح الله امد و عروسک دستش را نشان روح الله داد و گفت: سلام داداشی، ببین چه عروسک قشنگی!! ناگهان گرمای دستهایی که سالها در انتظار آن بود او را در بر گرفت، روح الله ناخواسته اشک هایش جاری شد و همانطور که بینی اش را بالا میکشید، می خواست عطر تن مادری را که سالها می خواستش اما نداشتش به تن بکشد. مامان مطهره، روح الله کوچک را در آغوش گرفت و بعد از لحظاتی خم شد و جلوی پای او زانو زد تا قدش به قد پسرکش برسد و بعد دستی به گونهٔ روح الله کشید و بوسه ای از روی او گرفت و گفت: سلام عزیزم! چرا گریه می کنی پسر گلم؟! روح الله ناخواسته خود را در آغوش مادر افکند و هق هقش کل اتاق را گرفت، از گریه روح الله ، مادر، عاطفه ،مادربزرگ و حتی دایی محمد به گریه افتاد. مادرش همانطور که پشت روح الله را نوازش می کرد گفت، گریه نکن عزیزم، منو ببخش پسرم، منو ببخش که این چند سال نیومدم دیدنتان، یه غرور بی جا و یه کم ترس از اون زن بدهن داشتم، اما قول میدم که از این به بعد هر ماه بیام دیدنتون... روح الله خودش را از آغوش مادر جدا کرد و همانطور که با آستین لباسش، اشک چشمهاش را پاک می کرد گفت: قول میدی مامان؟! مادر همانطور که باران اشک هایش سرازیر شده بود گفت: قول قول..‌و بعد دست روح الله را در دست گرفت به سمت بالای اتاق کنار پشتی برد و گفت: حالا بیا ببین چه چیزهای قشنگی برات آوردم روح الله کنار مادر نشست و مادر از داخل پلاستیک بزرگی که کنار پشتی گذاشته بود اول دوتا دفتر درآورد، برقی توی چشمهای روح الله درخشید و با خوشحالی گفت: آااخ جون دفتر مشق، از کجا میدونستی که من دفتر می خوام؟! مادر لبخندی زد و همانطور که موهای روح الله را نوازش میکرد گفت: تازه از این دفتر جدیداست ، خط کشی شده و یه جا هم بالای صفحه کادر داره و میتوتی اسمت یا اسم درسی که داری را بنویسی..تازه جلدش هم از این رنگ رنگی هاست.. روح الله به زرق و برق دفتر نگاه نمی کرد، فقط خوشحال بود که از فردا میتونه تکالیفش را داخل دفتر بنویسه و از آقا معلم کتک نخوره... مادر دست برد و یه جعبه دیگه بیرون آورد، وای خدای من! باورش نمی شد، یه کفش قشنگ بندی، از همین نیم بوت ها که همیشه دوست داشت داشته باشه..یه کفش قهوه ای و خوشگل.. مادر کفش را از داخل جعبه دراورد و جلو پای روح الله گذاشت و گفت امیدوارم اندازه پات باشه ، بپوش ببینم.. روح الله باذوق مشغول پوشیدن کفش شد و اصلا متوجه نبود که پاچه شلوارش بالا رفته و مادرش خیره به کبودی های ساق پای پسرک زجر کشیده اش هست.. روح الله کفش ها را پوشید و ایستاد، چند قدم راه رفت و گفت: قشنگه ،یه شماره بلنده فکر کنم اما خیلی راحته از کفش های ته میخی خیلی خیلی بهتر و راحت تره... مادر خودش را جلو کشید،سر کفش را فشار داد و گفت آره یه ذره گشاده و بعد پاچه شلوار روح الله را بالا داد و گفت: پاهات چرا سیاه شده؟! روح الله که دوست نداشت با گفتن حقیقت مادرش را ناراحت کنه گفت: ه..هیچی تو راه خوردم زمین.. مادر آهی کشید و بعد نگاهی به گونی کنار در کرد و گفت: مگه کیف نداری؟! یعنی بابات اینقدر دستش تنگه که کیف هم برات نخریده؟! شنیدم کارمنده که... روح الله که نمی دانست چی جواب بده خودش را مشغول کفش ها نشان داد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5953882028779770964.mp3
39.77M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_چهارم🎬: اربعین: سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پو
داستان«اربعین» 🎬: دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت و‌گفت : تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد می کنی؟ پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچه های نجف میگذشت، گفت : بر کشور عراق هم مثل کشور ایران ،سالهای دور ،رژیم استبدادی و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند برادران یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه ،باید بهم پیوند بخورند ، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند می خورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد. دیوید خوب می فهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست ،اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ، پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد. بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر، وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم می خورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود، گاری جلوی خانه ایستاد و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد می کرد ،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش می خواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند. داخل خانه شدند، دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود. پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد. هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود ،تزیین شده بود. دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند، خبری از پیرزن نبود ، انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند . با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت :سلام علیکم برادر... دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست. با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست. آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت : اسم من مرتضی است و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد ماسمک؟! دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت : اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم. مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت : یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟ دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت : مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست. مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت: پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟! نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟ دیوید نمی دانست چه جواب دهد ،ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت. مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت : رو از ما نگیر دادا ،ما هم مثل خودتیم ...اصلا طبیعت تمام بشریت اینه که به سمت خوبیها کشیده میشن ، به طرف معنویات میان ، به راهی میرن که اونا را به اصل ‌و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه شهدای کربلا... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد. مرتضی گرم صحبت بود که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_نهم 🎬: هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بی
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش را سایه چشمش میکند، عباس رفته آب بیاورد، حتما با مشک پر آب از پر میگردد، سمت شریعه فرات را مینگرد، خدایا چه می بیند: یک نفر در مقابل هزاران نفر، اصلا اینها رسم جنگ نمی دانند، آنهم عباس که به قصد جنگ نرفته، او رفته آب بیاورد، آخر اینها ادعای مسلمانی میکنند، آیا راه و رسم اسلام که دین سراسر مهر و عطوفت است اینچنین است؟! یک نفر به چند نفر؟! عباس باید حواسش به مشک آب باشد و هم به باران تیر و نیزه ها، یک چشم عباس به سپاه دشمن است و یک چشمم به خیمه ها، آخر همه کودکان منتظر سقای کربلا هستند. عباس شمشیر میزند و پیش میرود، سپاهیان را یکی پس از دیگری سرنگون میکند تا اینکه نوفل از سمت راست به او نزدیک میشود، عباس مشک را محکم چسپیده، باید مشک را از عباس جدا کند پس دست راست عباس را با ضربت شمشیر جدا میکند. عباس توجه نمی کند چه شده، مشک را با دست چپ می چسپد، الان تمام دنیا برای عباس در این مشک آب خلاصه میشود. عباس شمشیر به دست چپ میگیرد و فریاد میزند:«به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید، من هرگز از حسین دست بر نمی دارم» عباس چون شیر ژیان با یک دست می جنگد که اینبار شمشیر سربازی به نام حکم دست چپ او را قطع می کند. عباس هنوز مشک را محکم چسپیده، زیر لب می گوید: دست ندارم، پا که دارم،باید آب به علی اصغر و رقیه برسانم، با پاهایش بر کپل اسب می کوبد و به پیش می رود، ناگهان نانجیبی تیر بر امید عباس میزند و مشک را میدرد و آب بر زمین میریزد... اینجاست که عباس ناامید میشود، اخر چگونه به خیمه ها روم؟! سپاه دشمن علمدار را بی دست دیده، جرات پیدا می کنند و از همه طرف به او حمله میکنند، یکی نیزه به فرقش میزند تا همانند پدرش علی با فرق خونین به دیدار خدا برود و دیگری تیر بر چشمش میزند و عباس از اسب به زمین می افتد، ناگهان ندایی آسمانی در گوش عباس می پیچد: آخ پسرم را دریابید...علمدارم را دریابید، عباس با چشمانی پر از خون بانویی پهلو شکسته را میبیند که بالای سرش نشسته، از عطر یاسی که در مشامش پیچیده خوب میفهمد که این بانوی قد خمیده کسی جز زهرا مادر مولایش حسین نمی تواند باشد...زهرا او را پسر خطاب کرده، عباس لبخند میزند و زیر لب میگوید: یا اخا ادرک اخا...ای برادر، برادرت را دریاب... حسین صدای عباس را در این هیاهوی جنگ میشنود به سمت عباس می آید، انگار با خود فکر میکند:او مرا برادر خطاب کرد، در حالیکه همیشه مولا خطاب میکرد و میداند که وقت رفتن ماه منیر بنی هاشم شده.. امام به بالین عباس می آید و عباس در حالیکه سرش بر دامن حجت خداست، آسمانی میشود. حسین گریه را سر می دهد و می فرماید:اکنون کمر من شکست عباسم هیچ کس از سپاه دشمن تا این لحظه گریه حسین را ندیده و اینک حسین سوزناک میگرید، آنقدر گریه اش مظلومانه است که سپاه کافر کوفه هم به گریه انداخته... امام از جا برمیخیزد و مظلومانه فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟!.. عجیب است ،اشک کوفیان از مظلومیت امام جاری شده اما کسی برای یاری دادن ایشان بلند نمیشود، انگار میدانند که کار حسین به آخر رسیده پس باید دنیایشان را بچسپند اما نمی دانند که با حسین باشی، هم دنیا را داری و هم آخرت را... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤