هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
4_5956493072542994355.mp3
42.84M
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_ششم🎬: دیوید که متوجه شده بود ،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند د
داستان«اربعین»
#قسمت_هفتم🎬:
پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت : اونطور که متوجه شدم ، درسته نصف وجودت ایرانی ست اما انگار از رسم و رسوم ایرانی ها چیزی نمی دونی و نمی دونم که دلیل آمدنت به پیاده روی اربعین چی هست ، اما می دونم کسی که حسین بن علی بهش نظر کند ،سعادت حضور به او می دهند و هدف بهانه ای بیش نیست ، حالا دادا اگر ما را همسفری خوش سفر یافتی ، بگو یا علی تا سفر عشق را شروع کنیم.
دیوید که هنوز کلی سؤال ریز و درشت در ذهنش رژه میرفت تا از ابوعلی بپرسد و اما هنوز فرصتی نشده بود بپرسد ،با تردید گفت : دوست داشتم با ابوعلی و خانواده اش بیشتر آشنا بشوم ، اما از هم صحبتی با شما هم لذت بردم ،پس من هم با شما می آیم.
از جا بلند شدند ، دیوید به آن پیرزن فکر میکرد که با او وارد این خانه شده بود و در حین پوشیدن کفش هایش ،سرش را بالا آورد و رو به مرتضی که در کنارش منتظر آماده شدن او بود، کرد و آهسته گفت : هزینه خورد و خوراک اینجا را چگونه حساب کنیم؟ درست است امکانات آنچنانی نداشت اما منوی غذای خوبی برایمان آوردند.
مرتضی با شنیدن این سخن ،لبخندی روی لبش نشست و گفت : حساب شده دادا....کار به این کارا نداشته باش، فقط بیا بریم ، انگار واجبه که زودتر بریم تا ببینی آنچه که در مخیله ات نمی گنجد.
دیوید که از حرفهای مرتضی چیزی سردرنمی آورد ،به گمان اینکه هزینه او را مرتضی حساب کرده ، سری تکان داد و از جابرخواست.
وارد جاده مورد نظر شدند، مرتضی که حالا کاملا فهمیده بود با کسی طرف است که از اربعین و پیاده روی آن هیچنمی فهمد ، از همان ابتدای راه شروع به توضیح دادن نمود : ببین دادا این جاده را که می بینی ، برا ما شیعه ها ،انگار جادهٔ بهشت است ، اولش شروع میشه با زیارت مولامون علی و انتهاش میرسه به کربلا و دوراهی عشق...کلاً این راه ، راه عشق است ، عشقی که از ازل تا به ابد در وجود هر بنی بشری گذاشته شده ، عشق به خوبیها ، اما بعضیا به ندای فطری وجودشون لبیک گفتن و به این عشق رسیدن و بعضی ها هم بی توجه به ندای درونشون به اموری غیر از این می پردازند ،حالا اینا یا شاید واقعا خبر ندارن از همچی چیزی که درونشان هست ، یا می دانند اما گرفتار ظواهر شدند ، حالا اگر ندونی و نیای ،مطمئن باش بالاخره به یه طریقی خدا مندازه تو راهت...اما اگر بدونی و این عشق را برنتابی اونموقع حسابت فرق میکنه.
دیوید باز هم چیزی از حرفهای مرتضی نمی فهمید و در حین رفتن غرق اطرافش بود.
او زنی را میدید که کودک کوچکی در بغل داشت و کودکی دیگر به دنبالش روان بود.
او مردی را میدید که پیرزنی را بر دوش می کشید و در حین رفتن با خنده و مهربانی با سوارش صحبت می کرد و کاملاً برمی آمد که می خواهد به آن پیرزن خوش بگذرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_هفتم 🎬: سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام ر
رمان«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_هشتم 🎬:
روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق همانطور که چمپاتمه زده بود، پلک هایش سنگین میشد، اما قبل از اینکه خواب برود،خودش را جلو کشید و به پلاستیکی که مادرش آورده بود رساند و یکی از دفترهایی را که مادر برایش گرفته بود در آغوش گرفت، انگار هر چیزی که بوی مادر را داشت برای او آرامش بخش بود.
روح الله دفتر را در آغوش گرفت ومانند نوزادی در شکم مادر، پاهای دردناکش را داخل شکمش جمع کرد و چشمانش را بست وچیزی از اطراف نفهمید.
خوابی وحشتناک میدید، دیوی سیاه با دندان های زرد بزرگ و ناخن های بلند و کثیف او را دنبال کرده بود، روح الله سرعتش را بیشتر کرد و آن دیو بد هیبت دستش را دراز کرد، دستش به پیراهن روح الله رسید و او را گرفت می خواست سمت خود بکشد، روح الله نگاهی به عقب کرد صورت دیو سیاه، مانند صورت فتانه بود، روح الله جیغی کشید و از خواب بیدار شد.
از جا بلند شد، دمدمه های غروب بود و هوا تاریک، روح الله انگار بُعد زمان و مکان از دستش بیرون رفته بود، فکر میکرد صبح زود است. نگاهی به دفتر داخل آغوشس کرد و لبخندی زد و ناگهان از جا برخواست و زیر لب گفت: وای تکالیفم را انجام ندادم و بعد دفتر را داخل گونی کتابهایش که کنار در اتاق افتاده بود چپاند، خبری از سعید و فتانه نبود، روح الله می خواست بدو خود را به آشپز خانه برساند، آخر همیشه قبل از رفتن به مدرسه میبایست ظرفها را بشورد و اتاق ها را جارو کند و بعد از انجام اینکارها، فتانه مجوز رفتن به مدرسه را به روح الله میداد..
روح الله وارد هال شد احساس کرد صدای سعید همراه با بوی سوختنی از بیرون می آید، تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود.
خود را به در هال رساند و با دیدن خورشید به خون نشسته، متوجه شد که غروب خورشید است و نه طلوع آن..تازه خاطرات ساعتی قبل در ذهنش جان گرفت، مادرش...هدیه هاش...کتک های فتانه و بعدش خوابی شبیه بی هوشی..
روح الله راه رفته را برگشت و دنبال پلاستیکی بود که هدیه های مادرش در آن بود..
اتاق نشیمن، هال، آشپزخانه و مهمان خانه را گشت اما چیزی پیدا نکرد.
روح الله صدای فتانه را از روی حیاط میشنید که در حال بازی با سعید بود اما میترسید از او درباره هدیه های مادرش سوال کند.
پس فکری کرد و تصمیم گرفت از سعید بپرسد، آهسته خودش را از در هال بیرون کشید و همانطور که به دنبال دمپایی بود که بپوشد، متوجه کفش های ته میخی نویی شد کنار در بود..پوزخندی زد و گفت:این کفش ها را حتما برای من خریده اند، نمی دانند که مادرم کفش هایی برایم اورده که با پول آن چند جفت از اینها میشود گرفت.
روح الله دمپایی به پا کرد و با نوک پا کفش های نو ته میخی را کناری زد و جلو رفت ، ناگهان چشمش به سعید افتاد که حلبی پر از آتش جلویش بود،وای خدای من!! دفتر...دفتر قشنگی که مامان مطهره برایش آورده بود پاره پاره جلوی سعید بود و سعید با تشویق فتانه هر بار خم میشد و چند برگ از دفتر را برمیداشت و در آتش حلب می انداخت..
اشک در چشمان روح الله جمع شد، جرأت آن را نداشت که جلو برود و اعتراض کند، آخه به چه گناهی باید اینهمه سختی تحمل میکرد، چرا...چرا دفترها را میسوزندن؟! کفش های قشنگم کجان؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان«تجسم شیطان» #قسمت_سی_هشتم 🎬: روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق هم
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_نهم 🎬:
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند.
روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت ،یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود، درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد...ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد، پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند، انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن بد دهن و بدجنس، ادب نداشت و احترام هیچ کس را نگه نمی داشت.
عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت: سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت: نه من اینو نمی خوام، ببرش خونه مادربزرگ ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت: بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت: من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت: آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت: پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامان بزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار می داد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمی فهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت: اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت: الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت: باشه و شلنگ زنان از خانه دور شد.
با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت: چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت: چرا دفتری مامان مطهره اورده بود سوختی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت: چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من... و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.
فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت: یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله می دانست که هیچ کس غیر از عاطفه نمی توانست باشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد:«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
تیر عمیقا بر سینهٔ امام نشسته و مانع حرکت امام است، باید تیر را درآورد، اما یک دست را بر سینه مینهد و با دست دیگر تیر را یکباره بیرون میکشد و خون از جای آن فوران می کند، امام خون را در مشت میگیرد و به آسمان میریزد و میفرماید:بار خدایا! همهٔ این بلاها در راه تو چیزی نیست.
انگار همه چیزبر عکس شده و از زمین به آسمان میبارد، آنهم خون مظلوم، خون حسین که همان خون خداست و گویی آسمان دهان باز کرده و خون را در خود فرو میبرد و حتی یک قطره از آن بر زمین نمیریزد، آسمان همچون تشتی پر از خون سرخ شده و همه لشکر از این اتفاق ترسیده اند، اما حیف که تلنگر نمی خورند و به خود نمی آیند.
خون از سینه مبارک امام مانند جویی روان شده و انگار تمامی ندارد، حسین دوباره مشتش را پر از خون می کند و با آن محاسن صورتش را خضاب می کند و میفرماید:«می خواهم جدم رسول خدا را اینگونه ملاقات کنم»
خون از بدن امام رفته و ضعفی بر او مستولی شده، دشمن فرصت را غنیمت میشمرد و از هر طرف به او زخم میزند، گویی باید به تعداد یارانش بدن ایشان را از زخم کینه شان پر نمایند و اینجاست هفتاد و دو زخم به بدن مبارک امام وارد میشود، حضرت در بین گرگهای گرسنه که به او خیره شده اند با صورت از روی اسب به زمین می افتد و انگار عرش خداست که بر زمین افتاده...گویی حسین آخرین سجده اش را باید در پیشگاه خدا با بدن ارباً اربا انجام دهد...
صدای مناجات امام بلند میشود:«در راه تو بر همهٔ این سختی ها صبر میکنم»
امام در آخرین لحظات هم شعار توحید و خداپرستی میدهد، در این هنگام ذوالجناح که یار همیشگی حسین است،یالش را به خون مولایش رنگین میکند و به سوی خیمه ها میرود، اهل حرم که بی تابانه چشم به میدان دوخته اند با دیدن اسب بی سوار شیون و ناله سرمیدهند، رباب روی میخراشد انگار هم اینک علی اصغرش را کشته اند و می خواهد به سوی میدان برود که زینب بر سر زنان به سوی قتلگاه میدود و می بیند فوج دشمن حسینش را محاصره کرده اند
زینب فریاد می زند:وای برادرم...
و انگار ندای هل من ناصر حسین اینبار از حلقوم دختر علی بیرون می آید، ناگاه کودکی از میان حرم با لباس سفید و بلند عربی پیش میرود ومیگوید: من باشم و عمویم تنها و بی یاور بماند؟!
حسین متوجه عبدالله میشود او بیش از یازده سال سن ندارد، کودک است هنوز، حسین تمام توانش را جمع می کند و باصدای ضعیفی میفرماید:یادگار برادرم برگرد
اَبجَر شمشیر کشیده تا حسین را شهید کند، این کودک دستانش را سپر بلای عمو میکند و میگوید:وای برتو! آیا می خواهی عموی مرابکشی؟!
شمشیر فرود می آید و دستان کودک از بدن جدا می شود انگار دو جوی خون راه افتاده و خون او با خون عمویش در هم می آمیزد، حسین سر عبدالله را به سینه میگیرد و گویی چیزی درگوشش زمزمه میکند...حرمله که نشان داده دیوی کودک خوار است بار دیگر تیر در چله کمان میگذارد و اینبار تیرش گلوی پسر حسن بن علی را میشکافد و او در آغوش حسین به آسمان پرمیکشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_چهارم 🎬: امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_پنجم 🎬:
ساعتی ست که حسین روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچ کس را یارای نزدیک شدن به او نیست، زینب از فراز تلی کمی آنطرف تر مدام چشم به گودی قتلگاه دارد و هر بار هر حرکتی که حسین می کند، زینب اشک شوق میریزد که خدایا حسین زنده است.
حسین بدنش پاره پاره شده و زبان خشکش از تشنگی به کام چسپیده اما با خدای خویش چنین میگوید: خدایا! در راه تو بر بلاها صبر میکنم
امام انگار تپش قلب زینبش را حس کرده، شمشیر بر زمین میزند و می خواهد شمشیر را ستونی کند که بر ان تکیه کند و کمی نیم خیز شود و خیمه ها را بنگرد، اما ناگهان ضربت شمشیری بر بدنش اصابت میکند و بلند نشده بر زمین می افتد..
عمر سعد ندا میدهد هرکس سر حسین را جدا کند هزار سکه طلا میگیرد، اما کسی یارای چشم در چشم شدن با نواده رسول الله نیست، عمرسعد آنقدر جایزه را بالا و بالاتر میبرد که سنان از جا بلند میشود و میگوید: من سر حسین را برایت می آورم به شرطی هموزن آن در و سیم و طلا به من بدهی..
عمرسعد میپذیرد و سنان به سمت حسین میرود، اما ناگاه دستش میلرزد و شمشیر بر زمین می اندازد..
شمر با عصبانیت به دنبال سنان میرود و از او میپرسد چه شده؟
سنان درحالیکه رنگ به رخ ندارد میگوید: به خدا قسم که آن برق نگاه حسین نبود، برق نگاه حیدر کرار بود که مرا مینگرید، من از اول اول از ابوتراب میترسیدم و اینک از حسین میترسم،اینها دلاورمردانی هستند که حتی عزرائیل هم به کمکشان میشتابد تا دشمنانشان را نابود سازد.
شمر زهر خندی میزند و میگوید: تو همیشه در جنگ ترسو بودی، انگار کار حسین را باید من تمام کنم و نامم برای همیشه ماندگارشود
شمر به سوی امام می رود، قلب زینب درسینه بدجور می زند، و قدم به قدم جلو می رود، ناگهان صدای فرشتگان در آسمان میپیچد: ای خدا پسر پیامبر تو را میکشند
ندایی قدسی خطاب میکند:من انتقام خون حسین را میگیرم، انگار اشاره به ظهور منجی اخرالزمان میکند.
هودجی در آسمان دیده میشود، بانویی کمر خمیده و پهلو شکسته به همراه همسری که فرقش به خون نشسته برای استقبال از پسری تشنه لب ایستاده اند...
شمر بالای سر حسین ایستاده و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: می بینم لبانت از تشنگی ترک خورده و زبانت خشک است و دیگر یارای رجز خوانی نداری، میگفتی که پدرت کنار حوض کوثر ایستاده و منتظراست تا به او بپیوندی و سیرابت کند، حال من با خنجر خود تو را به آب بهشتی میرسانم..
شمر روی سینهٔ امام مینشیند،فریاد زینب با فریاد فاطمه که از آسمان این صحنه را میبیند در هم می آمیزد.
حسین سوی چشمانش رفته و چیزی نمیبیند، با صدای ضعیفی می فرماید:کیستی که برسینهٔ من نشسته ای؟آیا تو مرا نمی شناسی؟
شمر خنده ای سر میدهد و میگوید: من شمر هستم و تو هم خوب میشناسم، آری تو حسین پسر علی هستی و نواده رسول خدا، آخرین پسرزهرا که قرار است به دست من به وصال مادر برسد.
امام میفرماید: اگر مرا میشناسی چرا میخواهی آتش خشم خدا را به جان بخری؟!
شمر که انگار عقلش را به وعده ای دنیایی از دست داده می گوید:چون یزید جایزه ای بزرگ به من وعده داده...
گویی این شمر نیست و ابلیس است تمام زر و زیور دنیاست که بر سینهٔ حسین نشسته...
آسمان تیره و تار شد و طوفانی سهمگین در گرفت ، شاید باد میخواست تا زینب نبیند چگونه حسینش را سر میبرند
اما زینب از بالای تل دید که حسینش را زنده زنده ذبح کردند و حتی قطره آبی به او ندادند...
زینب بر سر زنان، روی می خراشد به پیش میرود، بالای سر حسین میرسد، شمر کناری میایستد، هنوز بدن امام گرم است و اندکی پاهای مبارکش تکان می خورد، گویی به زینب خوش آمد می گوید که به حجله بهشتی برادر پا گذاشته...زینب خم میشود و بوسه بر رگ های بریده برادر که هنوز اندکی نفس در آنها مانده مینهد انگار میخواهد نفسش آخرین نفس حسین را به جان کشد..
دیگر مرا تاب نوشتن نیست....عذرخواهم😭😭😭😭
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع)؛ ۱۳۱۸
۲۵ جولای ۱۹۳۹ میلادی، یک گردشگر سوئیسی به نام الامایارد از میان آتش جنگ جهانی دوم به همراه دوستش با یک ماشین سواری از راه افغانستان خودش را به ایران رسانده و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع) را ثبت کرده است.
۲۳ ذی القعده روز زیارت مخصوصه ی حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام
🎋🎋🦋🦋🦋
@Lootfakhooda