#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_هشتم 🎬: زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا ب
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بی حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده می کند و می گوید: هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیر لب می گوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود...اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می ایستد ، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می آورم.
رقیه به خیمه گاه می رود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچ کس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید:«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت می کنم»
دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد.
حسین چشم می گرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟!
امام به سرعت به سمت خیمه گاه برمیگردد تا هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده...
مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار...
عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند
و به سوی خیمه ها حرکت میکند
لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند
عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود.
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_پنجم 🎬: سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروس
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_ششم 🎬:
روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه رساند با خوشحالی خودش را داخل خانه انداخت.
ردیف اتاق های پیش رو را نگاه کرد و از کفش های جلوی در اتاق مهمانخانه فهمید که هر خبری هست آنجاست.
با دو خودش را به اتاق رساند و در حالیکه نفس نفس میزد در اتاق را باز کرد و سرش را از پشت پرده داخل داد.
خدای من باورش نمیشد، مامان همراه دایی محمد اومده بود، وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خیره به گلیم کف اتاق آهسته گفت: س..سلام
عاطفه از جا بلند شد و با خوشحالی به طرف روح الله امد و عروسک دستش را نشان روح الله داد و گفت: سلام داداشی، ببین چه عروسک قشنگی!!
ناگهان گرمای دستهایی که سالها در انتظار آن بود او را در بر گرفت، روح الله ناخواسته اشک هایش جاری شد و همانطور که بینی اش را بالا میکشید، می خواست عطر تن مادری را که سالها می خواستش اما نداشتش به تن بکشد.
مامان مطهره، روح الله کوچک را در آغوش گرفت و بعد از لحظاتی خم شد و جلوی پای او زانو زد تا قدش به قد پسرکش برسد و بعد دستی به گونهٔ روح الله کشید و بوسه ای از روی او گرفت و گفت: سلام عزیزم! چرا گریه می کنی پسر گلم؟! روح الله ناخواسته خود را در آغوش مادر افکند و هق هقش کل اتاق را گرفت، از گریه روح الله ، مادر، عاطفه ،مادربزرگ و حتی دایی محمد به گریه افتاد.
مادرش همانطور که پشت روح الله را نوازش می کرد گفت، گریه نکن عزیزم، منو ببخش پسرم، منو ببخش که این چند سال نیومدم دیدنتان، یه غرور بی جا و یه کم ترس از اون زن بدهن داشتم، اما قول میدم که از این به بعد هر ماه بیام دیدنتون...
روح الله خودش را از آغوش مادر جدا کرد و همانطور که با آستین لباسش، اشک چشمهاش را پاک می کرد گفت: قول میدی مامان؟!
مادر همانطور که باران اشک هایش سرازیر شده بود گفت: قول قول..و بعد دست روح الله را در دست گرفت به سمت بالای اتاق کنار پشتی برد و گفت: حالا بیا ببین چه چیزهای قشنگی برات آوردم
روح الله کنار مادر نشست و مادر از داخل پلاستیک بزرگی که کنار پشتی گذاشته بود اول دوتا دفتر درآورد، برقی توی چشمهای روح الله درخشید و با خوشحالی گفت: آااخ جون دفتر مشق، از کجا میدونستی که من دفتر می خوام؟!
مادر لبخندی زد و همانطور که موهای روح الله را نوازش میکرد گفت: تازه از این دفتر جدیداست ، خط کشی شده و یه جا هم بالای صفحه کادر داره و میتوتی اسمت یا اسم درسی که داری را بنویسی..تازه جلدش هم از این رنگ رنگی هاست..
روح الله به زرق و برق دفتر نگاه نمی کرد، فقط خوشحال بود که از فردا میتونه تکالیفش را داخل دفتر بنویسه و از آقا معلم کتک نخوره...
مادر دست برد و یه جعبه دیگه بیرون آورد، وای خدای من! باورش نمی شد، یه کفش قشنگ بندی، از همین نیم بوت ها که همیشه دوست داشت داشته باشه..یه کفش قهوه ای و خوشگل..
مادر کفش را از داخل جعبه دراورد و جلو پای روح الله گذاشت و گفت امیدوارم اندازه پات باشه ، بپوش ببینم..
روح الله باذوق مشغول پوشیدن کفش شد و اصلا متوجه نبود که پاچه شلوارش بالا رفته و مادرش خیره به کبودی های ساق پای پسرک زجر کشیده اش هست..
روح الله کفش ها را پوشید و ایستاد، چند قدم راه رفت و گفت: قشنگه ،یه شماره بلنده فکر کنم اما خیلی راحته از کفش های ته میخی خیلی خیلی بهتر و راحت تره...
مادر خودش را جلو کشید،سر کفش را فشار داد و گفت آره یه ذره گشاده و بعد پاچه شلوار روح الله را بالا داد و گفت: پاهات چرا سیاه شده؟!
روح الله که دوست نداشت با گفتن حقیقت مادرش را ناراحت کنه گفت: ه..هیچی تو راه خوردم زمین..
مادر آهی کشید و بعد نگاهی به گونی کنار در کرد و گفت: مگه کیف نداری؟! یعنی بابات اینقدر دستش تنگه که کیف هم برات نخریده؟! شنیدم کارمنده که...
روح الله که نمی دانست چی جواب بده خودش را مشغول کفش ها نشان داد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
4_5953882028779770964.mp3
39.77M
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_چهارم🎬: اربعین: سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پو
داستان«اربعین»
#قسمت_پنجم🎬:
دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت وگفت : تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد می کنی؟
پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچه های نجف میگذشت، گفت : بر کشور عراق هم مثل کشور ایران ،سالهای دور ،رژیم استبدادی و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند برادران یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه ،باید بهم پیوند بخورند ، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند می خورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد.
دیوید خوب می فهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست ،اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ، پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد.
بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر، وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم می خورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود، گاری جلوی خانه ایستاد و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد می کرد ،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش می خواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند.
داخل خانه شدند، دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود.
پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد.
هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود ،تزیین شده بود.
دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند، خبری از پیرزن نبود ، انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند .
با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت :سلام علیکم برادر...
دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست.
با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست.
آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت : اسم من مرتضی است و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد
ماسمک؟!
دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت : اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم.
مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت : یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟
دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت : مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست.
مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت: پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟!
نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟
دیوید نمی دانست چه جواب دهد ،ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت.
مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت : رو از ما نگیر دادا ،ما هم مثل خودتیم ...اصلا طبیعت تمام بشریت اینه که به سمت خوبیها کشیده میشن ، به طرف معنویات میان ، به راهی میرن که اونا را به اصل و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه شهدای کربلا... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد.
مرتضی گرم صحبت بود که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_نهم 🎬: هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بی
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل🎬:
علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش را سایه چشمش میکند، عباس رفته آب بیاورد، حتما با مشک پر آب از پر میگردد، سمت شریعه فرات را مینگرد، خدایا چه می بیند: یک نفر در مقابل هزاران نفر، اصلا اینها رسم جنگ نمی دانند، آنهم عباس که به قصد جنگ نرفته، او رفته آب بیاورد، آخر اینها ادعای مسلمانی میکنند، آیا راه و رسم اسلام که دین سراسر مهر و عطوفت است اینچنین است؟! یک نفر به چند نفر؟!
عباس باید حواسش به مشک آب باشد و هم به باران تیر و نیزه ها، یک چشم عباس به سپاه دشمن است و یک چشمم به خیمه ها، آخر همه کودکان منتظر سقای کربلا هستند.
عباس شمشیر میزند و پیش میرود، سپاهیان را یکی پس از دیگری سرنگون میکند تا اینکه نوفل از سمت راست به او نزدیک میشود، عباس مشک را محکم چسپیده، باید مشک را از عباس جدا کند پس دست راست عباس را با ضربت شمشیر جدا میکند.
عباس توجه نمی کند چه شده، مشک را با دست چپ می چسپد، الان تمام دنیا برای عباس در این مشک آب خلاصه میشود.
عباس شمشیر به دست چپ میگیرد و فریاد میزند:«به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید، من هرگز از حسین دست بر نمی دارم»
عباس چون شیر ژیان با یک دست می جنگد که اینبار شمشیر سربازی به نام حکم دست چپ او را قطع می کند.
عباس هنوز مشک را محکم چسپیده، زیر لب می گوید: دست ندارم، پا که دارم،باید آب به علی اصغر و رقیه برسانم، با پاهایش بر کپل اسب می کوبد و به پیش می رود، ناگهان نانجیبی تیر بر امید عباس میزند و مشک را میدرد و آب بر زمین میریزد...
اینجاست که عباس ناامید میشود، اخر چگونه به خیمه ها روم؟!
سپاه دشمن علمدار را بی دست دیده، جرات پیدا می کنند و از همه طرف به او حمله میکنند، یکی نیزه به فرقش میزند تا همانند پدرش علی با فرق خونین به دیدار خدا برود و دیگری تیر بر چشمش میزند و عباس از اسب به زمین می افتد، ناگهان ندایی آسمانی در گوش عباس می پیچد: آخ پسرم را دریابید...علمدارم را دریابید، عباس با چشمانی پر از خون بانویی پهلو شکسته را میبیند که بالای سرش نشسته، از عطر یاسی که در مشامش پیچیده خوب میفهمد که این بانوی قد خمیده کسی جز زهرا مادر مولایش حسین نمی تواند باشد...زهرا او را پسر خطاب کرده، عباس لبخند میزند و زیر لب میگوید: یا اخا ادرک اخا...ای برادر، برادرت را دریاب...
حسین صدای عباس را در این هیاهوی جنگ میشنود به سمت عباس می آید، انگار با خود فکر میکند:او مرا برادر خطاب کرد، در حالیکه همیشه مولا خطاب میکرد و میداند که وقت رفتن ماه منیر بنی هاشم شده..
امام به بالین عباس می آید و عباس در حالیکه سرش بر دامن حجت خداست، آسمانی میشود.
حسین گریه را سر می دهد و می فرماید:اکنون کمر من شکست عباسم
هیچ کس از سپاه دشمن تا این لحظه گریه حسین را ندیده و اینک حسین سوزناک میگرید، آنقدر گریه اش مظلومانه است که سپاه کافر کوفه هم به گریه انداخته...
امام از جا برمیخیزد و مظلومانه فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟!..
عجیب است ،اشک کوفیان از مظلومیت امام جاری شده اما کسی برای یاری دادن ایشان بلند نمیشود، انگار میدانند که کار حسین به آخر رسیده پس باید دنیایشان را بچسپند اما نمی دانند که با حسین باشی، هم دنیا را داری و هم آخرت را...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل🎬: علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش ر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_یکم 🎬:
رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می بینند، علی اصغر گریه اش شدید شده انگار او هم نه از تشنگی بلکه بر مظلومیت پدرش میگرید، ندای هل من ناصر ینصرنی حسین به گوش رباب میرسد، رباب کودک گریان را به سینه می چسپاند و میگوید: پدرت تنها و بی یار است، کاش بزرگتر بودی علی ،کاش میتوانستی تو هم برای حجت خدا سربازی کنی، کاش قد کشیده بودی و من می توانستم به نذرم عمل کنم
ناگاه صدای علی اصغر بیش از قبل بلند میشود و علاوه بر گریه ،شروع به دست و پا زدن میکند، گویی به ندای حجت خدا لبیک می گوید، گویی با زبان بی زبانی فریاد میزند: من باشم و پدرم ندای هل من ناصر سر دهد؟!...
گریهٔ علی اصغر آنقدر بلند است که به گوش حسین میرسد،حسین برمیگردد، زینب کمی عقب تر پشت سر حسین ایستاده، حسین به زینب میرسد و میفرماید:خواهرم شیر خواره را برایم بیاورید.
زینب نزد رباب می آید...رباب ،علی اصغر را از آغوشش جدا میکند، همانطور که اشک چشمانش بر صورت علی مینشیند میگوید: انگار امام تو را می خواند...گویی امید دارد به حرمت این کودک شش ماهه، کسی به خود آید و راه بهشت جوید
امام علی اصغر را که پیچیده در پارچه ای سبز است، جلوی سپاه، روی دست بالا می آورد، سپاه، چشم به دست حسین دارند و میگویند: حسین قرآن به میدان آورده؟! نکند می خواهد قرآن نجاتش بدهد..
نانجیبی دست و پا زدن علی اصغر را میبیند، قهقه ای سر میدهد و میگوید: حسین را ببینید تمام لشکرش شده طفلی شیرخواره...
در این هنگام حسین، علی اصغر را روی دست به سپاه نشان میدهد و میفرماید:«اگر به من رحم نمی کنید به کودکم رحم کنید»
عمر سعد دستان کوچک علی اصغر را که بی تابانه تکان می خورد میبیند و زیر لب میگوید: این دستان کوچک قادر است لشکری را به سوی حسین بکشد، حرمله کجایی که این سرباز کوچک را سیراب کنی؟!
حرمله که همیشه ادعای جنگاوری می کند، اینک می خواهد در مقابل طفلی شش ماهه زورش را به رخ عالمیان بکشد، تیر سه شعبه در چله کمان میگذارد و رها میکند.
سپاهیان کوفه چشمانشان را بسته اند که این صحنه را نبینند..
خون از گلوی علی اصغر می جوشد و سر کوچکش پیش چشمان پدر آویزان شده...
بار دیگر اشک امام در می آید، امام دستش را زیر خون گلوی علی اصغر می گیرد و خون به آسمان می پاشد، امام اجازه نمی دهد حتی قطره ای از خون علی اصغر بر زمین بریزد..
این طفل کوچک تا قیام قیامت سندی ست بر مظلومیت حسین و اولاد حسین..
رباب از دور صحنه را می بیند، اشکش جاری میشود و زیر لب می گوید: مادر به فدایت شود! که نگذاشتی آرزو بر دلم بماند، با سن کمت سربازی کردی برای حجت خدا...
امام به سمت خیمه ها می آید، رباب هراسان پیش می رود تا برای آخرین بار علی اش را در آغوش کشد...امام راه کج میکند چون شرمسار است از دیدن روی رباب، گویا می خواهد به پشت خیمگاه برود و...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_ششم 🎬: روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_هفتم 🎬:
سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام روح الله را قلقلک میداد، بعد از مدتها دوری از مادر و سختی زندگی، امروز روح الله می خواست اندکی شیرینی زندگی را لمس کند.
مامان مطهره وسط نشست و عاطفه و روح الله هم دو طرفش...
مامان اول توی کاسه عاطفه نان تلیت کرد و بعد کاسه روح الله، روح الله کوچکترین حرکات مادر را میدید و سعی می کرد در ذهنش ثبت کند و از بودن در این جمع لذت میبرد..
اولین قاشق غذا را در دهانش گذلشت و مزه آبگوشت را همراه با مهر مادرانه نوش جان کرد، همان طور که لقمه را می جویید رو به مادربزرگ گفت: چقدر خوشمزه شده که ناگهان درب خانه را به شدت زدند و پشت سرش، صدای وحشتناک فتانه بلند شد ، فتانه همانطور که فحش های رکیک میداد، روح الله را صدا میزد..
رنگ از رخ روح الله پرید،اما دلش خوش بود به مادری که در کنارش بود.
مامان مطهره با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: من باید جواب این زن بددهن و بی ادب را بدم
مادربزرگ با دستپاچگی دست مطهره را گرفت و نشاندش و گفت: نعوذو بالله از فتانه خدا هم میترسه، بشین مادر، بری یه چیزی بگی، کار بدتر میشه و مادربزرگ ادامه حرفش را خورد و بر زبان نیاورد که اگر مطهره حرفی بزند بعد روح الله بلید زجرش را بکشد.
پس تکه نانی برداشت و مقداری از گوشت های کوفته شده را داخلش چپاند و داخل مشت روح الله جا داد و گفت: عزیزم ، مادرت را که دیدی زودتر پاشو برو و این لقمه هم توی راه بخور وگرنه فتانه این خونه را روی سرمون خراب میکنه
روح الله چشمی گفت و با سرعت از جا بلند شد، لقمه ای که مادربزرگ گرفته بود در یک دستش و پلاستیک سوغات های مادر در دست دیگرش و گونی کتابهایش هم زیر بغلش زد و می خواست از در خارج شود که مامان عاطفه از پشت او را بغل کرد و همانطور که بوسه ای از سرش میگرفت گفت: برو عزیزم من دوباره میام بهت سر میزنم
روح الله لبخندی زد و از جمع خدا حافظی کرد و بیرون رفت.
در حیاط را که باز کرد، فتانه با چشمانی که از خشم سرخ بود روبه رویش قرار گرفت..فتانه نگاهی به روح الله کرد و مشتش را بالا برد و گفت: بی خبر کجا رفتی پسرهٔ خیره سر؟! حالا تنها تنها میای مهمونی هااا؟ یک مهمونی نشونت بدم و مشتش را حواله روح الله کرد..
روح الله بس که کتک خورده بود استاد فرار شده بود، از زیر دست فتانه رد شد و مشتش به او نخورد و با دو به طرف خانه حرکت کرد، اما فتانه دست بردار نبود...
روح الله سرعتش را بیشتر کرد و ناگهان پایش به قلوه سنگی خورد و تلوتلو خوران به جلو پرتاب شد و روی زمین افتاد.
لقمه پست روح الله که کلا فراموشش کرده بود غرق خاک شد و کفش نیمه پاره پایش، کاملا پاره شد، اما او ناراحت نبود،چرا که کفشی که مادرش برایش آورده بود در رویاهایش هم نمی توانست داشته باشدش...
فتانه به روح الله رسید و درحالیکه گوشش را می کشید او را از زمین بلند کرد..
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_پنجم🎬: دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب
داستان«اربعین»
#قسمت_ششم🎬:
دیوید که متوجه شده بود ،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند در حین خوردن غذا شروع به پرسیدن سوال کرد: ببینم آقا مرتضی ، اونطور که متوجه شدم ،از کشور ایران تعداد مسافران اربعین زیاد هست ، به نظر میرسه که دولت حمایت خوبی از این مسافران میکنه و احتمالا اسباب راحتی و سفرشون را فراهم میکنه و اونا را به درستی ساماندهی میکنه که مردم مشتاقانه از هر سن و قشری خودشون را به اینجا می رسونن...
هنوز حرفهای دیوید تمام نشده بود که مرتضی خنده بلندی کرد و گفت : چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی، حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم ،ساماندهی و امکانات پیش کش...اصلا تو نمیدونی برای گرفتن همین پاسپورت و روادید و... ملت چه سختی هایی نمیکشن و توی چه صف های طویلی که واینمستند، حالا تهیه دینار و...جای خود دارد.
بعدم ساماندهی از طرف دولت نیست ، این یه حرکت خودجوش مردمی هست،مردم خودشون میان وسط و خودشون برنامه میریزن و خودشون هماهنگی و ساماندهی میکنن و هیچنهاد دولتی هم پای کار نیست دادا
دیوید از لهجه زیبا و لحن شیرین مرتضی سر ذوق آمده بود و اما فکر می کرد اغراقی در این گفته ها باشد، درسته که دیوید تازه وارد این جمع شده بود اما طبق مطالعاتی که قبل از آمدن به این مکان انجام داده بود ، نمی توانست قبول کند که این حرکت بزرگ ،بدون ساماندهی نیرویی پشت کار و دولتی که همه جانبه حمایت کند ،به انجام برسد.
آنطور که سازمان از او خواسته بود باید متوجه میشد ، از لحاظ مادی و مالی ،این حرکت چگونه تامین میشد ، آخر حرکت ، حرکت بزرگی بود و طبق علم اقتصاد غرب که دیوید مدتها روی آن تحقیق کرده بود ، خوب می فهمید که می بایست این پیاده روی از پشتوانهٔ مالی خوبی برخوردار باشد و او باید تمام تلاشش را می کرد تا سر از کار این مسلمانان جهان سومی درآورد ، شک نداشت که اگر دولت پشت این حرکت نباشد ،حتما از طرف مؤسسه و نهاد خاص و مخفی و البته قدرتمند حمایت می شود ، چون اصلا با علم و منطق نمی خواند که حامی در ورای این اجتماع عظیم نباشد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_یکم 🎬: رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می بینند، علی اصغر گر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_دوم 🎬:
امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد و سپس راهی خیمه اهل حرم میشود.
همه آنجا جمع هستند، زینب، ام کلثوم ،سکینه ،رباب ،فاطمه، رقیه و...
امام می فرماید:«برای من کهنه پیراهنی بیاورید تا به تن کنم، من به سوی شهادت میروم»
زینب خوب می داند ، حسینش چرا پیراهن کهنه طلب میکند، آخر این مردم نشان دادند که حتی به لباس امام هم رحم نمی کنند و همچون گرگ هر کدام دنبال غنیمتی از حسین هستند، اما حسین حجت خداست و هیچ کس نباید بدن او را عریان ببیند، پس پیراهنی کهنه و وصله دار میپوشد تا کسی پیراهنش را به غنیمت نگیرد.
صدای گریه اهل حرم بلند است، هر کس چیزی می گوید و در دل آرزو می کنند کاش مرد بودند و از امامشان دفاع می کردند، اما اهل حرم علمدار حادثهٔ عاشورا هستند باید زنده باشند و مردانه وار این عَلَم را تا قیام قیامت به رخ جهانیان بکشند.
امام پیراهن کهنه را میپوشد و به سمت خیمه پسرش علی اوسط،امام سجاد میرود.
وارد خیمه میشود و سجاد را که چون آهنی گداخته داغ است در بغل میگیرد و وصیت های آخرینش و اسرار امامت را در گوش فرزندش فاش می کند.
سجاد بی تاب است برای یاری امام، اما مصلحت خداوند بوده که او در واقعهٔ عاشورا بیمار شود تا نسل امامت پابرجا بماند تا همیشه حجتی از خدا بر روی زمین باشد.
امام از خیمه بیرون می آید، می خواهد بر اسب بنشیند که دخترانش را میبیند که دوره اش کرده اند، از همهٔ آنها بی تاب تر سکینه و رقیه است...
رباب پشت سر سکینه ایستاده و شرم دارد جلو برود، او می خواهد جان خویشتن فدای دلبرش نماید تا لحظه ای هم از او دور نشود اما حیف که امام اجازه جنگ به زنها نمی دهد، سکینه جلوتر می رود، دامان پدر را میگیرد و میگوید:بابا! به سوی مرگ می روی؟
امام سری تکان میدهد و میفرماید: چگونه به سوی مرگ نروم حال آنکه هیچ یار و یاوری ندارم.
سکینه نگاهی به عباس و یک نگاه به پیکر بی جان علی اکبر می کند، هر کجا که چشم می اندازد عاشقی غوطه ور در خون میبیند، اشکش بی امان میریزد و میگوید: پس ما را به مدینه برگردان!
امام خم می شود، سکینه را در آغوش میگیرد و می فرماید: دخترم این نامردان هرگز اجازه نمی دهند که شما را به مدینه ببرم، عزیزم! دل من را با اشک چشم خود نسوزان..
آغوش پدر آرامش بخش است و سکینه آرام میگیرد، حالا نوبت رقیه است، پای پدر را چسپیده و رها نمی کند، آخر حسین برای رقیه هم پدر است و هم مادر اصلا حسین برای رقیه یعنی تمام دنیا و خوبیها و شادی هایش..
امام مستاصل میشود، نگاهی به زینب میکند و زینب که حرف ناگفتهٔ حسینش را می داند، به طرف رقیه می آید و با ناز و نوازش او را از حسین جدا میسازد.
امام، سوار بر ذوالجناح به پیش میرود، جلوی سپاه کفر میایستد و فریاد میزند:آیا کسی هست تا از ناموس رسول خدا دفاع کند؟آیا کسی هست که در این غربت و تنهایی مرا یاری کند؟
هیچ کس پاسخی نمی دهد، اما انگار این سخن حسین ، دل دو برادر را لرزانده، سعد و ابوالحُتُوف دو پسر حارث که از خوارج کوفه اند پیش میروند.
عمرسعد لبخندی میزند و میگوید: این دو کینهٔ علی بن ابیطالب به دل دارند، پس چه بهتر که حسین با کینه شتری جماعت خوارج کشته شود و ننگ کشتن حسین هم دامان خوارج را بگیرد..
اما گویی پیش بینی عمر سعد درست از کار در نمی آید و خداوند میخواهد تصویری دیگر از عاشورا به چشم جهانیان بکشد و معنای عاقبت به خیری را اینجا تفسیر نماید
پسران حارث نزد امام می آیند و پیش پای ایشان بر زمین می افتند و میگویند: ما می خواهیم از ناموس رسول خدا دفاع کنیم..
حسین لبخندی میزند و برایشان دعا میکند و با دعای حجت خدا انگار جانی دیگر در کالبد تن این دو می ریزند، دوبرادر شانه به شانهٔ هم پیش میروند، سپاهیان کوفه را میشکافند و کافران را میکشند و لحظاتی بعد آنها هم آسمانی میشوند، انگار دعای خاصی پشت سر این دو بوده، شاید مادری پیر دعای عاقبت به خیری برایشان داشته که اینچنین از جرگهٔ دشمنان علی بیرون آمدند و فدایی پسر علی شدند...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_دوم 🎬: امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_سوم 🎬:
دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا می پیچد:آیا کسی هست مرا یاری کند؟
انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمی شود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد: من می خواهم حجت خدا را یاری کنم
امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد می کند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت می کند میفرماید: خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان...
زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد..
امام رو به یاران شهیدش می کند و میفرماید:ای دلیرمردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمی دهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند
سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای هل من ناصر حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، می خواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند.
اما امام اجازه جنگ به آنان نمی دهد، چون او شوق دیدار خداوند را دارد و می خواهد اسلام ناب محمدی را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام اسلام و شیعه تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث نجات انسان های روی زمین شود.
حال حسین به میدان می آید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر می زند و رجز می خواند:«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم» و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند.
امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید:مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است.
و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید:«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم»
همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفت انگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟!
اما نمی دانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل می کند.
امام می جنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است.
امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید:برای چه به خون من تشنه اید؟ گناه من چیست؟
نانجیبی از میان فریاد میزند: گناه تو این است که فرزند علی بن ابیطالب هستی، ما تو را می کشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم..
و انگار مظلومیت و علی و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی...
حسین بی امان می تازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید: اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمی گذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست
با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند: ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟!
شمر میگوید: چه میگویی ای پسر علی؟!
امام می فرماید: تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید
و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند.
این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید: اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند.
باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام می خورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
4_5956493072542994355.mp3
42.84M
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_ششم🎬: دیوید که متوجه شده بود ،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند د
داستان«اربعین»
#قسمت_هفتم🎬:
پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت : اونطور که متوجه شدم ، درسته نصف وجودت ایرانی ست اما انگار از رسم و رسوم ایرانی ها چیزی نمی دونی و نمی دونم که دلیل آمدنت به پیاده روی اربعین چی هست ، اما می دونم کسی که حسین بن علی بهش نظر کند ،سعادت حضور به او می دهند و هدف بهانه ای بیش نیست ، حالا دادا اگر ما را همسفری خوش سفر یافتی ، بگو یا علی تا سفر عشق را شروع کنیم.
دیوید که هنوز کلی سؤال ریز و درشت در ذهنش رژه میرفت تا از ابوعلی بپرسد و اما هنوز فرصتی نشده بود بپرسد ،با تردید گفت : دوست داشتم با ابوعلی و خانواده اش بیشتر آشنا بشوم ، اما از هم صحبتی با شما هم لذت بردم ،پس من هم با شما می آیم.
از جا بلند شدند ، دیوید به آن پیرزن فکر میکرد که با او وارد این خانه شده بود و در حین پوشیدن کفش هایش ،سرش را بالا آورد و رو به مرتضی که در کنارش منتظر آماده شدن او بود، کرد و آهسته گفت : هزینه خورد و خوراک اینجا را چگونه حساب کنیم؟ درست است امکانات آنچنانی نداشت اما منوی غذای خوبی برایمان آوردند.
مرتضی با شنیدن این سخن ،لبخندی روی لبش نشست و گفت : حساب شده دادا....کار به این کارا نداشته باش، فقط بیا بریم ، انگار واجبه که زودتر بریم تا ببینی آنچه که در مخیله ات نمی گنجد.
دیوید که از حرفهای مرتضی چیزی سردرنمی آورد ،به گمان اینکه هزینه او را مرتضی حساب کرده ، سری تکان داد و از جابرخواست.
وارد جاده مورد نظر شدند، مرتضی که حالا کاملا فهمیده بود با کسی طرف است که از اربعین و پیاده روی آن هیچنمی فهمد ، از همان ابتدای راه شروع به توضیح دادن نمود : ببین دادا این جاده را که می بینی ، برا ما شیعه ها ،انگار جادهٔ بهشت است ، اولش شروع میشه با زیارت مولامون علی و انتهاش میرسه به کربلا و دوراهی عشق...کلاً این راه ، راه عشق است ، عشقی که از ازل تا به ابد در وجود هر بنی بشری گذاشته شده ، عشق به خوبیها ، اما بعضیا به ندای فطری وجودشون لبیک گفتن و به این عشق رسیدن و بعضی ها هم بی توجه به ندای درونشون به اموری غیر از این می پردازند ،حالا اینا یا شاید واقعا خبر ندارن از همچی چیزی که درونشان هست ، یا می دانند اما گرفتار ظواهر شدند ، حالا اگر ندونی و نیای ،مطمئن باش بالاخره به یه طریقی خدا مندازه تو راهت...اما اگر بدونی و این عشق را برنتابی اونموقع حسابت فرق میکنه.
دیوید باز هم چیزی از حرفهای مرتضی نمی فهمید و در حین رفتن غرق اطرافش بود.
او زنی را میدید که کودک کوچکی در بغل داشت و کودکی دیگر به دنبالش روان بود.
او مردی را میدید که پیرزنی را بر دوش می کشید و در حین رفتن با خنده و مهربانی با سوارش صحبت می کرد و کاملاً برمی آمد که می خواهد به آن پیرزن خوش بگذرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_هفتم 🎬: سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام ر
رمان«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_هشتم 🎬:
روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق همانطور که چمپاتمه زده بود، پلک هایش سنگین میشد، اما قبل از اینکه خواب برود،خودش را جلو کشید و به پلاستیکی که مادرش آورده بود رساند و یکی از دفترهایی را که مادر برایش گرفته بود در آغوش گرفت، انگار هر چیزی که بوی مادر را داشت برای او آرامش بخش بود.
روح الله دفتر را در آغوش گرفت ومانند نوزادی در شکم مادر، پاهای دردناکش را داخل شکمش جمع کرد و چشمانش را بست وچیزی از اطراف نفهمید.
خوابی وحشتناک میدید، دیوی سیاه با دندان های زرد بزرگ و ناخن های بلند و کثیف او را دنبال کرده بود، روح الله سرعتش را بیشتر کرد و آن دیو بد هیبت دستش را دراز کرد، دستش به پیراهن روح الله رسید و او را گرفت می خواست سمت خود بکشد، روح الله نگاهی به عقب کرد صورت دیو سیاه، مانند صورت فتانه بود، روح الله جیغی کشید و از خواب بیدار شد.
از جا بلند شد، دمدمه های غروب بود و هوا تاریک، روح الله انگار بُعد زمان و مکان از دستش بیرون رفته بود، فکر میکرد صبح زود است. نگاهی به دفتر داخل آغوشس کرد و لبخندی زد و ناگهان از جا برخواست و زیر لب گفت: وای تکالیفم را انجام ندادم و بعد دفتر را داخل گونی کتابهایش که کنار در اتاق افتاده بود چپاند، خبری از سعید و فتانه نبود، روح الله می خواست بدو خود را به آشپز خانه برساند، آخر همیشه قبل از رفتن به مدرسه میبایست ظرفها را بشورد و اتاق ها را جارو کند و بعد از انجام اینکارها، فتانه مجوز رفتن به مدرسه را به روح الله میداد..
روح الله وارد هال شد احساس کرد صدای سعید همراه با بوی سوختنی از بیرون می آید، تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود.
خود را به در هال رساند و با دیدن خورشید به خون نشسته، متوجه شد که غروب خورشید است و نه طلوع آن..تازه خاطرات ساعتی قبل در ذهنش جان گرفت، مادرش...هدیه هاش...کتک های فتانه و بعدش خوابی شبیه بی هوشی..
روح الله راه رفته را برگشت و دنبال پلاستیکی بود که هدیه های مادرش در آن بود..
اتاق نشیمن، هال، آشپزخانه و مهمان خانه را گشت اما چیزی پیدا نکرد.
روح الله صدای فتانه را از روی حیاط میشنید که در حال بازی با سعید بود اما میترسید از او درباره هدیه های مادرش سوال کند.
پس فکری کرد و تصمیم گرفت از سعید بپرسد، آهسته خودش را از در هال بیرون کشید و همانطور که به دنبال دمپایی بود که بپوشد، متوجه کفش های ته میخی نویی شد کنار در بود..پوزخندی زد و گفت:این کفش ها را حتما برای من خریده اند، نمی دانند که مادرم کفش هایی برایم اورده که با پول آن چند جفت از اینها میشود گرفت.
روح الله دمپایی به پا کرد و با نوک پا کفش های نو ته میخی را کناری زد و جلو رفت ، ناگهان چشمش به سعید افتاد که حلبی پر از آتش جلویش بود،وای خدای من!! دفتر...دفتر قشنگی که مامان مطهره برایش آورده بود پاره پاره جلوی سعید بود و سعید با تشویق فتانه هر بار خم میشد و چند برگ از دفتر را برمیداشت و در آتش حلب می انداخت..
اشک در چشمان روح الله جمع شد، جرأت آن را نداشت که جلو برود و اعتراض کند، آخه به چه گناهی باید اینهمه سختی تحمل میکرد، چرا...چرا دفترها را میسوزندن؟! کفش های قشنگم کجان؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان«تجسم شیطان» #قسمت_سی_هشتم 🎬: روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق هم
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_نهم 🎬:
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند.
روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت ،یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود، درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد...ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد، پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند، انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن بد دهن و بدجنس، ادب نداشت و احترام هیچ کس را نگه نمی داشت.
عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت: سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت: نه من اینو نمی خوام، ببرش خونه مادربزرگ ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت: بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت: من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت: آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت: پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامان بزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار می داد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمی فهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت: اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت: الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت: باشه و شلنگ زنان از خانه دور شد.
با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت: چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت: چرا دفتری مامان مطهره اورده بود سوختی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت: چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من... و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.
فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت: یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله می دانست که هیچ کس غیر از عاطفه نمی توانست باشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼