eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
334 عکس
308 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_نهم🎬: برادران که ادعای اسوه بودن داشتند و همیشه متکبر
🎬: برادران بعد از بازگشت از مصر با سری افکنده و چهره ای نادم، ماجرا را برای پدر بیان کردند، آنها توقع داشتند که یعقوب نبی سخنانشان را صادقانه بداند و حرفشان را بپذیرد، چرا که اینبار دروغ و دغلی در بین نبود. اما حضرت یعقوب حرف آنها را نپذیرفت و فرمود: ای پسران! نفس شما این امر را برای شما زینت داده است تا انجامش آسان شود، من بدون شکوه و شکایت صبر میکنم و این سخنان شما را نخواهم پذیرفت. برادران، این جا برخلاف ماجرای یوسف راست میگفتند و شاهد هم داشتند اما باز یعقوب ادعای آنان را نپذیرفت حضرت یعقوب دو دلیل برای نپذیرفتن ادعای آنان داشت اول آنکه زمانی که مصریان بنیامین را متهم کردند بجای دفاع از برادر،از یوسف و بنیامین بد گفتند. دوم اینکه گناهی که در ابتدا انجام داده بودند، علت اصلی این خجالت زدگی آنها در برابر پدر و خداوند بود و تمام این ماجراها معلولهایی بودند که به دنبال آن علت اصلی اتفاق می افتادند. سپس یعقوب از آنان کناره گرفت فرمود: وا اسفا از یوسف! خدایا به من صبری جمیل عنایت کند، خداوندا به درگاه تو پناه می آورم که تنها پناه درماندگانی و در حالی که از غصه لبریز بود، دو چشمش در شدت حزن از فراق ولی خدا سفید شد. دیگران با دیدن این حال او میگفتند: آن قدر از یوسف یاد میکنی تا سخت ناتوان شوی یا جانت را از دست بدهی اما برای یعقوب این حرفها پشیزی نمی ارزید چرا که جانش را بر سر مهر ولیّ خدا که گویی بر او اولی تر بود میداد و این گذشتن از جان برایش بسی شیرین بود. گشایش برای هر انسان از نقطه اوج اضطرار و عنانیت اتفاق می افتد و بزرگی او در مقابل خدا شروع می شود. در مورد حضرت یعقوب که عنانیت نداشت امتحان الهی از درجات صبر او بود، تمام توانش در صبر متوجه پروردگار و تمام غصه و شکایتش نزد خدا بود. یعقوب برای اطمینان از زنده بودن یوسف از خدا خواست ملک الموت بر او مجسم شود و از او پرسید: هنگام قبض روح، جمعی عمل می کنی یا فردی؟ او پاسخ داد: فردی، سپس پرسید: که آیا یوسف را قبض روح کرده ای؟ ملک الموت پاسخ داد: خیر. یعقوب فهمید که یوسف زنده است اما این موضوع را نمی توانست به کسی بگوید لذا به فرزندانش میگفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد🎬: برادران بعد از بازگشت از مصر با سری افکنده و چهره
🎬: یعقوب که از عالم غیب خبرهایی مبنی بر زنده ماندن یوسف گرفته بود با پشتوانه بر این علم به فرزندان خود دستور داد که: ای پسران! اگر از کار خود پشیمان هستید و درصدد جبران آن می باشید پس به مصر بازگردید و به تحسس یوسف و برادرش بنیامین بپردازند. تحسس به معنای حس کردن است. همانطور که کاملا مشخص و بدیهی ست، علت حواس ظاهری انسان حواس درونی اوست که به آن ها جهت میدهد. روح انسان که علت همه کنشهای جسمانی هم است، هم دارای حس است و با علم و تعلق روحی و تمرکز نسبت به موضوع ادراک میکند و این ادراک حواس باطنی سرانجام در حواس ظاهری آشکار میشود. در واقع تحسس مرتبه ای فوق از تجسس است که فقط اندام ظاهری را درگیر میکند. یعقوب برادران را ترک نکرد و با آنها با ناراحتی و عصابانیت سخن نگفت بلکه تلاش داشت راه رشد را برایشان بازکند و در نهایت آنها یعنی تحسس را پیش رویشان قرار داد. در این زمان به واسطه شکست در آنها حجابهای متراکم حسدها، کبرها و غرورها در حال از بین رفتن، بودند و پرده غیبت میان آنها و ولیّ خدا رقیق شده بود و امکان تحسس وجود داشت. حضرت یعقوب به فرزندان خود فرمود: فرزندانم! از رحمت پروردگار ناامید نشوید که بی شک ناامیدی از درگاه خداوند تیری نامرئی از جانب شیطان است و خود را معرض روح الله که از بین برنده حجاب های ظلمانی است قرار بدهید و به سوی خداوند گام بردارید همانا ناامیدی بدترین گناه است. برادران یوسف، طبق توصیه ی پدرشان به مصر بازگشتند و در مسیر مصر به خواسته پدر و حرف برادر بزرگشان فکر میکرند و طی این روند باعث نزدیک شدن آنان به خداوند و ظهور توبه و استغفار در وجودشان بود. روزها گذشت و آنها در راه مصر بودند و ذهنشان درگیر خطایی بود که چندین سال پیش انجام داده بودند و واقعا از صمیم قلب می خواستند که خداوند آنها را ببخشد و این نور امیدی بود که سرانجام این برادران از کبر و حسادت که خصوصیت بارز ابلیس بود دست بردارند و خاضعانه به درگاه خداوند باز گردند ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_یک🎬: یعقوب که از عالم غیب خبرهایی مبنی بر زنده ماندن
🎬: پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی که با لاوی گذاشته بودند رفتند،لاوی تا که آنها را دید آغوش گشود و تک تکشان را در آغوش گرفت و سپس به آنها خبرهای عجیب و غریبی داد. لاوی رو به برادران گفت: از وقتی که شما مصر را ترک کردید، من سایه به سایه عزیز مصر رفتم،او بنیامین را نزد خود نگه داشته و حتی لحظه ای از خود جدا نمی کند، حتی زمانی برلی سرکشی به سیلوها می رود بنیامین همراه اوست، بنیامین نه مانند یک برده و زندانی، بلکه مانند یک عزیز دردانه همراه اوست، لباسی بسیار گرانبها بر او پوشانیده و همیشه دست در دست او دارد و گویی بنیامین نه زندانیی خطاکار بلکه عزیزی نو رسیده است و دوم اینکه چند بار در جلسه سخنرانی عزیز مصر شرکت کردم، سخنان او نه به پادشاهان بت پرست بلکه به پیامبران می ماند، اگر نمی دانستم او عزیز مصر است حتما می گفتم او پیامبری از پیامبران خداست. در این هنگام یکی از برادران پرسید، مگر چه گفته که چنین می گویی؟! لاوی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چندی پیش جارچیان در کوچه و بازار جار می زدند که جلسه ای مهم با حضور عزیز مصر در میدان بزرگ شهر برپا است، من هم به آن جلسه رفتم، تمام مردم شهر هم آمده بودند از قرار معلوم در این هفت سال خشکسالی مردم مصر برای تهیه گندم از پول و مال و زیورالاترو خانه و حیوانات و حتی خودشان گذشته بودند تا گندمی برای سیر کردن شکمشان تهیه کنند و تمام این اموال و امکانات به نفع خزانه داری مصر مهر و موم شده بود، یعنی کل مردم مصر برده حکومت شده بودند و آنطور که عزیز مصر می گفت، فرمانراوی مصر تمام اختیار این اموال را به عزیز مصر داده است و عزیز مصر در ازای اینکه مردم دست از بت و بت پرستی بکشند و خدای یکتا را بپرستند، همه را آزاد و اموالشان را به آنها برگرداند، یعنی هر کس به خدا ایمان می آورد، صاحب همه چیز میشد و من دیدم که تمام مردم مصر در حرکتی دسته جمعی یکتا پرست شدند، به نظرتان اگر این کار، کار انبیا الهی نیست، پس کار کیست؟ برادران سخت به فکر فرو رفتند، انگار ذهنشان همزمان درگیر چندین موضوع شده بود، پس تعلل را بیش از این جایز ندانستند و همگی متفق القول گفتند که هر چه زودتر خود را به قصر عزیز مصر برسانیم تا این ابهام رفع شود و خواسته هایمان را مطرح کنیم. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_دوم🎬: پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی
🎬: قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را بگوییم ، خوب است پایان عشق زلیخا را که به وصلی شیرین رسید برایتان بازگو کنیم. زلیخا در این هفت سال قحطی، هم همسرش پوتیفار که به خاطر کهولت سن از سمت عزیز مصر بودن کنار گذاشته شده بود را از دست داد و پس از آن پول و مال و خدمه و هر آنچه را که داشت از دست داد و در آخر هم همچون بقیه ی ثروتمندان از مال دنیا هیچ برایش نماند، او هنوز عاشقانه یوسف را دوست می داشت و اینقدر در فراق او گریه کرده بود که چشمانش همچون چشمان یعقوب نبی نابینا شده بود و در آخر زمانی که یوسف نبوت خود را آشکار کرد و همه را به سمت خداوند یکتا خواند، او نیز در دلش نسبت به خدایی که بنده ای چون یوسف آفریده محبت شدیدی حس کرد، پس به معبدی که واقع در قصرش بود رفت، معبدی که اینک متروک شده بود و پر از خاک و تار عنکبوت بود، او در آنجا از آمون شکایت کرد و به او بد و بیراه گفت و در آخر از او بیزاری جست و فریاد زد: من هم به خدای یوسف ایمان آوردم و پس از ایمان آوردنش به سجده افتاد و از خدا خواست که یوسف را به او عطا کند، چیزی خواست که خودش هم فکر نمی کرد برآورده شود، این دعا برایش همچون یک لطیفه بامزه بود، آخر یوسف بزرگ و زیبا را چه به پیرزنی فرتوت و نابینا! آنطور که شنیده بود یوسف زنی جوان و زیبا داشت اما زلیخا که تازه پا در وادی تسلیم به درگاه خداوند گذاشته بود از خدا درخواست کرد تا یوسف را به او برساند، شاید با این درخواستش می خواست خداوند تازه اش را محک بزند و ببیند آیا سخنان یوسف درباره ی پروردگارش راست است و او قادر است کاری را که سالهای سال آمون نتوانست از عهده اش بر آید ،او به زلیخا عطا کند؟ پس از این دعا و راز و نیاز، شنید که یوسف در میدان شهر سخنرانی دارد، او که به شنیدن بوی یوسف زنده بود، عصا زنان با سرعت خود را به جلسه سخنرانی رساند. سخنان یوسف را همچون عسلی ناب بر جان می کشید و قورت میداد تا اینکه سخنرانی تمام شد و با گوشهایش صدای چرخ ارابه ای که یوسف بر آن سوار می شد را شنید، پس خواست شانسش را امتحان کند، قدمی پیش گذاشت و بلند فریاد زد: یوسفففف! صدای لرزان این پیرزن در هیاهوی مردمی که انگار همه عاشق عزیز مصر بودند گم شد، اما اگر خدا بخواهد همین صدای ضعیف به گوشش پیامبرش خواهد رسید و خدا خواست و یوسف صدا را شنید، جمعیت را شکافت و پیش آمد، او در جلوی چشمش پیرزنی نابینا و کمر خمیده را می دید، گویا همان پیرزنی بود که همیشه در خوابش می دید که او را صدا میکند. پس خم شد و در مقابل او زانو زد و گفت: ای زن! آیا تو همان پیرزن رؤیاهای منی؟! چه خواسته ای از من داری؟! زلیخا که قلبش به شدت می تپید و انتظار نداشت یوسف صدای او را شنیده باشد گفت: آری، به خداوند یکتا قسم که من همان پیرزنم، من در بیداری تو را صدا می کردم و تو صدای مرا در خواب می شنیدی، تو همانی که زمانی جوان و زیبا بودم، علی رغم تمام تلاشم نه مرا دیدی و نه فریادم را که از قلبی مالامال عشقت بر می آمد شنیدی و اینک که اینچنین خوار و حقیر و فرتوت شده ام مرا در رؤیایت می بینی و صدایم را از میان هیاهوی مصریان می شنوی... ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_سوم🎬: قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را ب
🎬: یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرزن چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه کسی هستی؟! و از چه سخن می گویی؟! زلیخا لبخندی زد و گفت: ستایش خدایی را که ملوک را به خاطر معصیت شان تبدیل به برده کرد و برده ای مثل تو را به سبب طاعت تبدیل به ملک نمود. یوسف پرسید: چه چیزی باعث این رفتار توست؟ و تو چرا چنین مرا صدا زدی؟ زلیخا در جواب گفت: زیبایی و جمالت! یوسف سری تکان داد و فرمود: پس اگر پیامبر آخر زمان محمد مصطفی که از من زیباتر، خوش اخلاقتر و بزرگوارتر است را ببینی چه حالی خواهی خواهی بود؟ زلیخا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: راست گفتی! براستی که او بسیار دوست داشتنی ست. یوسف گفت: تو چگونه میدانی من راست گفتم؟ زلیخا گفت: زیرا زمانی که نام او را بردی، محبت او در دلم افتاد و احساس می کنم تمام قلبم مملو از عشق محمد است یوسف سخنان زلیخا را در ذهنش مرور کرد و گفت: تو...تو...تو زلیخا هستی؟ در این هنگام زلیخا گفت: آری من همان زلیخا هستم، زیباترین زن مصر و تمام زیبایی و جوانی و بینایی چشمانم را بر سر مهر و عشق تو نهادم و گله ای ندارم و خدا را شکر می کنم که در آخرین لحظات عمرم باز سعادت شنیدن صدایت را داشتم و با شنیدن کلامت مهر پیامبر آخرین را در دلم احساس کردم و این حس چه شیرین است. در این هنگام امین وحی بر یوسف نازل شد و فرمود: خداوند از تو می خواهد، از زلیخا دلجویی کنی، چرا که او راست می گوید و وجودش مملو شده از عشق محمد مصطفی صلی الله علیه واله و عشق به کلمه ی اول از کلمات مقدس، باعث شد که خداوند امر کند تا او را با خود به قصر ببری و با او ازدواج کنی و بدان که زلیخا اینک به خداوند یکتا ایمان آورده و زنی پاک و مومنه هست. در این هنگام یوسف امر کرد تا ارابه ای برای زلیخا بیاورند. زلیخا در حالیکه عصا زنان از جا بر می خواست گفت: با من چکار داری یوسف؟! یوسف لبخندی زد و فرمود: می خواهم با اعجازی در پیش چشم مردم، جوانی و طراوت و زیبایی گذشته را به تو برگردانم و تو را به عقد خود درآورم. زلیخا که فکر می کرد این سخنان را در خواب می شنود گفت: این خواسته ی توست؟! به کدامین کار چنین پاداشی به من می دهی؟! یوسف لبخندی زد و گفت: این امر خداوند است، زیرا عالم بر اسرار است و خوب میداند که دلت مملو از مهر پیامبرش شده و وجود من و نکاح با من، پاداش آن مهر یست که در دل داری و ایمانی ست به خدا که بر جانت نشسته. زلیخا به همراه یوسف وارد قصر شد و در جلسه ای با حضور فرعون مصر که اینک نام خود را آخرناتون نهاده بود و تعدادی از کاهنان معبد آمون که هنوز به خداوند ایمان نیاورده بودند، زلیخا را با اعجازی که فقط از پیامبران بر می آمد، جوان نمود و او را به عقد خویش درآورد. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬: یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرز
🎬: برادران همه با هم به سمت قصر عزیز مصر حرکت کردند و خیلی زود به آنجا رسیدند. خبر به یوسف رسید که برادران کنعانی جلوی قصر هستند، یوسف که خوب می دانست این بار قرار است چه اتفاقی بیافتد و چه بحث هایی بشود، دستور داد تا تالار اصلی قصر را آماده کردند، مالک بن نضر که اینک جزء سربازان او محسوب میشد حضور داشت و به زلیخا هم که اینک به زنی جوان و بسیار زیبا تبدیل شده بود، دستور داد که در این جلسه باشند، گویا می بایست برای هر مرحله از زندگی یوسف، مدرکی مستدل باشد که برادران نتوانند زیر کارهایی که انجام داده اند بزنند. بالاخره بعد از گذشت دقایقی و فراهم آمدن ملزومات به پسران یعقوب اجازه ورود به قصر را دادند. هنگامی که آنها نزد یوسف رفتند با تعجبی زیاد به او بنیامین چشم دوختند، براستی همانگونه که لاوی می گفت، انگار بنیامین نه به بردگی بلکه برای ریاست و سروری نزد عزیز مصر مانده بود، اما آنها از این موضوع سوالی نکردند، یکی از برادران به نمایندگی از دیگران جلو آمد و بعد از عرض سلام رو به یوسف گفت: عزیز مصر به سلامت باشد، همانا پدر پیرمان از نبود بنیامین بسیار نالان شد و داغ از دست دادن برادر دیگرمان یوسف، با نبود بنیامین، برایش تازه شده بود او آنچنان گریست که چشمانش کلا سفید شده و امیدی به بهبود آن نیست و اینک دو درخواست از شما داریم. اول اینکه با توجه به اینکه خشکسالی بیداد می کند و‌گندم و ارزاق نایاب شده و از طرفی ما درآمد آنچنانی نداریم و از شما درخواست می کنیم اگر امکانش هست گندم برای اهل و خانواده هایمان که گرسنه هستند در ازای پول کمی که داریم به ما عطا نمایید. دوم اینکه عزیز مصر بر ما منت بگذارند و آزادی بنیامین به عنوان صدقه و خیرات از جانب ایشان باشد، زیرا ما هیچ چیزی برای پرداخت نداریم و باید اینبار که بر می گردیم بنیامین را با خود ببریم که اگر نبریم بیم از دست دادن پدر را داریم این دو درخواست از جانب پسران یعقوب که افرادی متکبر بودند، نشان دهنده اوج شکست و ذلت برادران بود و شکستن غرور همان و گشایش و برکت هم همان... یوسف در جواب درخواست های برادران خواست آنها را متوجه اعمال بدی که در گذشته انجام دادند، بکند پس به آنها گفت: آیا میدانستید از روی جهل چه کاری با یوسف و برادرش انجام دادید؟ در این موقعیت ولیّ خدا آنها را متوجه ریشه گناه کرد و راهی برای توبه نیز در نزد خدا برایشان نشان داد. برادران با تعجب پرسیدند: آیا بنیامین چیزی به تو گفته؟! یا اینکه تو خود یوسفی که اینچنین از همه ی اتفاقات آگاهی؟ یوسف لبخندی زد و پاسخ داد: بگذار داستان را از زبان شخصی دیگر بشنویم و با اشاره به مالک او شروع به گفتن کرد. تمام حواسها به سالها قبل برده شد، مالک از کاروانی گفت که به طلب آب به بالای چاهی با آب شور رفتند و به جای آب گوهری تکدانه در دلو دیدند و آب شور چاه را شیرین یافتند، سپس از ادعای پسران یعقوب گفت و خرید برده ای زیبا با قیمتی اندک... داستان به مصر رسید و اینبار زلیخا ادامه داستان را گفت، او در دست سندی را داشت که برادران یوسف امضا کرده بودند، سند فروش یوسف به مالک.. برادران که خود را در محکمه ای می یافتند که گناه آنها را از روز روشن تر عیان نموده بود، از شرم، سرشان را پایین انداختند و در این هنگام یوسف نگاهی به تک تک آنها کرد و گفت: بله من یوسفم و این هم برادرم بنیامین است. خدا بر ما منت گذاشت و ما را بهم رسانید و هرکس پرهیزکار باشد و صبر کند ،پاداش مییابد زیرا خدا پاداش محسنین را ضایع نمیکند. برادران که اینک خود را رسوای روزگار می دیدند، گفتند: به خدا سوگند که خدا تو را برما برتری بخشید و ما گناهکار بودیم. در مقام بزرگان اینگونه است که نباید شخص معترف به گناه را بیشتر خرد کرد. لذا یوسف به آنها گفت: خدا شما را می آمرزد که او ارحم الراحمین است. حتی از روی کرم بالا و ریز بینی تربیتی به آنها گفت: آمدن شما باعث شد که مصریان متوجه اصل و نسب من نیز بشوند. حالا که برادران در نزد یوسف به گناهشان اعتراف کردند می بایست در نزد پدر نیز توبه کنند و علاوه بر آن حامل پیام مهمی از یوسف به یعقوب که هم حواس ظاهر و باطنش متوجه یوسف است و هم دچار ناتوانی جسمی زیاد شده است هستند. یعقوب در ابتلایی بزرگ قرار گرفته بود و اینک با صبری جمیل که پیشه کرده بود، سرافراز از این آزمایش بیرون آمد و طوری شده بود که تمام حواسش غرق در ولیّ خدا شده بود، حجتی که بر او ارجحیت داشت و خداوند اراده کرده بود که یوسف بر پدر هم ولیّ باشد ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_پنجم🎬: برادران همه با هم به سمت قصر عزیز مصر حرکت کر
🎬: زمان حل شدن ابتلائات افراد، حول ولیّ خدا فرا رسیده است. اولین گروه، برادران مبتلا به حسادت بودند که آن ها در پیش یوسف توبه کردند و توبه دیگری نزد پدر باید داشته باشند. دومین فرد، یعقوب و صبر جمیل او بود، که با صبر خود در غمی بسیار جانکاه از آزمایش خداوند سرفراز بیرون آمد وسومین فرد مبتلا زلیخا بود که در رابطه با یوسف خطا کرده بود،زلیخایی که از الهه معبد تبدیل به زنی پیر، بدون مال و زیبایی شده بود و با ایمان به خدا و حس مهر و عشق به کلمه ی اول، زیبایی و جمال و جوان و حتی ثروت پیشین به او برگشت و علاوه بر آنان، به درجه ای رسید که خداوند به او سعادت زوجیت و همسری با پیامبر خود را نصیب او نمود. یعقوب به مقامی از انتظار رسیده بود که تمام حواس درونی او نسبت به غایب منتظر باز شده بود. یوسف هنگام حرکت، به برادران پیراهنی داد که آن را ببرند و بر دیدگان پدر قرار دهند تا چشمانش بینا شود. با حرکت کاروان از مصر به سمت کنعان یعقوب به اطرافیان گفت: بوی یوسف را میشنوم اگر مرا به دیوانگی متهم نکنید. همان پیراهنی که زمانی برای یعقوب ایجاد حزن کرده بود به واسطه توبه برادران قرار بود ایجاد فرح کند. اطرافیان که درگیر حواس ظاهری بودند و حال یعقوب را نمی دانستند، یقین داشتند که یعقوب اشتباه میکند و حرف او ر ا باور نکردند. پس زمانی که بشارت دهنده رسید و پیراهن را روی چشمان یعقوب قرار داد، بینایی او بازگشت و او رو به اطرافیان گفت: من چیزهایی را میدانم که شما نمی دانید. فرزندان رسیدند و باید دو مسئولیت خود یعنی توبه نزد پدر و انتقال بنی اسرائیل به مصر را انجام میدادند. ابتدا نزد پدر رفتند و از موضع انکسار از پدر تقاضای توبه کردند اما پدر گفت که بعدا توبه آنها را خواهد پذیرفت. این تفاوت در رفتار یعقوب و یوسف در رابطه با پذیرش توبه دو علت میتواند داشته باشد: اول اینکه یعقوب بعد از دیدن یوسف و از بین رفتن تمام هم و غم، با دلی صاف برایشان استغفار کند. و دوم اینکه یعقوب منتظر زمانی بود که توبه در آن بیشتر قابل پذیر ش باشد، مانند شب جمعه.... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_ششم🎬: زمان حل شدن ابتلائات افراد، حول ولیّ خدا فرا ر
🎬: پس از بازگشت برادران یوسف و گفتن خبرهای تازه ای که انگار یعقوب نبی با چشم دل آنها را دیده و از آن باخبر بود و سپس شفای چشمان نابینای یعقوب، دستور حرکت به سمت مصر صادر شد بلافاصله بنی اسرائیل راهی مصر شدند تا امر اقامه را در آن جا نیز ایجاد کنند و در سرزمینی که ابلیس بر جان و قلبها حکمرانی می کرد و اینک به برکت وجود یوسف نبی آن فرمانروایی در هم شکسته بود، نام خدا را در همه جا زنده کنند و شیوه خداپرستی را رواج دهند. بعد از چهل سال دیدار دو ولیّ الهی رخ داد و یوسف احترام را برای پدر و مادر خوانده اش که همان خاله اش بود، به حد کمال انجام داد. بنی اسرائیل در سال پنجم قحطی و اوج کمبود وارد مصر شدند. همین، زمینه حسادت مردم مصر را ایجاد میکرد و همان طور که در آینده این حسادت باعث در گیری بین قبطیان و سبطیان خواهد شد پس یوسف به آن ها گفت ان شاءالله در امنیت خواهید بود. مجلس با شکوهی ترتیب دادند، یعقوب و همسرش در صدر مجلس درست در کنار یوسف و همسر و فرزندانش قرار گرفتند، مجلس آنچنان با عظمت بود که برادران در مقابل یوسف به سجده افتادند و او به پدر گفت که این تاویل رویای من است. در واقع کل ماجرا میان رویای یوسف و تحقق آن رویا اتفاق افتاد و تمام اتفاقات در دست پروردگار بود و تقدیری بود که خداوند برای آنها رقم زده بود. پس از اینکه بنی اسرائیل در مصر مستقر شدند، خیلی زمان نگذشت که یعقوب نبی از دنیا رفت و وصیت او به بنی اسرائیل باقی ماندن آن ها به دین ابراهیم بود، گویا یعقوب از این هراس داشت که اتفاقات آینده باعث شود که فرزندانش فریب ابلیس را بخوردند و از دین خدا منحرف شوند و برای همین در هنگام مرگ از آنها عهد گرفت که همیشه بر دین خدا باقی بمانند یوسف نبی بنای توحید را در مصر برپا کرد و تا زمانی که زنده بود بنی اسرائیل در امنیت و آسایش و رفاه بودند. و چند سال پس از مرگ یعقوب، یوسف هم به دیار بافی شتافت و هنگام احتضار وصیت او به بنی اسرائیل توصیه به دین حنیف ابراهیمی و انجام مسئولیت هایشان بود و پیش بینی به قدرت رسیدن قبطیان در مصر و تحت ستم قرار گرفتن بنی اسرائیل را کرد و وظیفه آنها را صبر و انتظار منجی ای به نام موسی از اولاد لاوی بود، اعلام کرد. انتظار منجی عامل وحدت بخش بین آنها بود. گویی بعد از یوسف به بردگی کشیدن و رنجهای بنی اسرائیل آغاز خواهد شد و در انتظار منجی اصلی ترین کاری ست که آنها باید انجام دهند. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: در قسمت های قبل داستان حضرت یوسف را آنگونه که قران برای ما شرح داده به تصویر کشیدیم اما خوب است بدانید که تمام اطلاعات یوسف نبی از تاریخ مصر باستان پاک شده است در تاریخ مصر باستان هیچ گزارش روشنی از یوسف نبی وجود ندارد و اگر گزارش های قرآن کریم نبود ما اطلاعات درستی از حضرت یوسف در دست نداشتیم! اگر تاریخ مصر را مو به مو کنکاش کنیم می بینیم تنها گزارشی که به صورت خلاصه و اجمال در تاریخ مصر باستان وجود دارد، این است که یکی از فرعون های مصر به نام «آمن هوتب چهارم» از پرستش خدایان متعدد مصری رویگردان شد و به پرستش نور واحدی روی آورد. او «آتون» را پرستید و نام خودش را هم «آخِن آتون» نهاد که به معنای خادم و پرستنده این خدای آتون می باشد. در متون مصر باستان از این فرعون با بدی تمام نام برده اند: خائن، دشمن، مجرم، این کلمات را درباره اش به کار برده اند. علت این که اینگونه تعابیری را درباره اش به کار برده اند این است که آخن آتون مسیر اصلی و جریان اصلی مصر را عوض کرده است. از جهت زمانی، این فرعون موحّد، با زمان حضرت یوسف در مصر منطبق است. هرچند در متون تاریخی اشاره ای به این مسئله نشده است. پس چون این فرعون یکتا پرست شد و پشت پا به بت و بت پرستی زد، پس تمام دستهای شیطانی و شیطان پرستان بر آن شدند تا اثری از او در مصر نماند و او را با القابی که اصلا مناسب او نبود به نسل های بعد می شناساندند. زمانی که وفات یوسف فرا رسید، شیعیان و خاندان خودش را جمع کرد. سپس به آنها گفت: ای مردم فتنه ها و سختی هایی بر شما می رسد که در آن فرزندان و مردان شما را می کشند و شکم زن هایتان را پاره می کنند. تا آن که خداوند حق را به دست «قائم» که از فرزندان «لاوی» است اظهار کند پس منتظر او باشید. سپس حضرت یوسف صفات و مشخصات آن منجی را برای آنها بازگو می کند مردم با حضرت یوسف عهد و میثاق بستند تا همیشه بر دین خدا پرستی باقی بمانند پس از وفات یوسف، آنچه که باعث دلگرمی و تحمل آن شدائد و بلاها می شد «انتظار آمدن منجی» بود. در میان بنی اسرائیل عالمان و فقیهانی بودند که حدیث ظهور منجی را برای مردم بازگو می کردند و مردم با کلام آن ها آرامش می یافتند، انگار روح انتظار در تمامی زمان های تاریخ می بایست وجود داشته باشد و مردم خود را برای فرج آماده کنند پس از یوسف ،حکومت از دست خدا پرستان بیرون شد و حکومت طاغوتی مصر بر این فقیهان فشار آورد و آن ها بالاجبار از میان مردم پنهان شدند. برخی از مردم از طریق نامه نگاری به دنبال فقیهان خود می گشتند تا با کلام آن ها آرام شوند. و در این هنگام فقیهان مردم را به بیابان های اطراف طلبیدند تا بتوانند به دور از چشم حکومت برای آن ها از منجی سخن بگویند. این اتفاق نشان دهنده نقش سازنده و امید بخش «انتظار فرج» برای امت هاست که از دوران بنی اسرائیل نمود پیدا کرده است و ما هم در این برهه از زمان به امید و انتظار فرج نفس می کشیم ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
16_ya-man-arjooho-ghahar_(www.Rasekhoon.net).mp3
575.1K
يَـا مَـنْ أَرْجُـوهُ لِـكُـلِّ خَيْـرٍ وَ آمَـنُ سَـخَـطَهُ عِـنْـدَ كُـلِّ شَـرٍّ يَـا مَـنْ يُـعْـطِي الْـكَـثِـيـرَ بِالْــقَـلِـيـلِ يَـا مَـنْ يُعْـطِـي مَـنْ سَـأَلَـهُ يَا مَـنْ يُـعْـطِـي مَـنْ لَـمْ يَـسْـأَلْـهُ وَ مَـنْ لَمْ يَـعْـرِفْهُ تَـحَـنُّــنـاً مِـنْـهُ وَ رَحْـمَـةً أَعْـطِـنِـي بِـمَـسْـأَلَـتِـي إِيَّـاكَ جَـمِيـعَ خَـيْـرِ الـدُّنْـيَـا وَ جَـمِيـعَ خَـيْـرِ الْآخِــرَةِ وَ اصْـرِفْ عَـنِّـي بِـمَـسْـأَلَـتِـي إِيَّـاكَ جَـمِـيعَ شَـرِّ الدُّنْـيَـا وَ (جَمِيعَ) شَـرِّ الْآخِـرَةِ فَـإِنَّـهُ غَيْـرُ مَـنْقُـوصٍ مَا أَعْـطَـيْتَ وَ زِدْنِـي مِـنْ فَـضْـلِـكَ يَا كَــرِيـمُ يَـا ذَا الْـجَـلاَلِ وَ الْإِكْــرَامِ يَــا ذَا الـنَّـعْـمَاءِ وَ الْـجُودِ يَـا ذَا الْـمَـنِّ وَ الطَّـوْلِ حَــرِّمْ شَــيْـبَـتِـي عَلَـى الـنَّـار اى خدايى كه از او اميد هر خير و احسان دارم و نزد هر شرى از خشم او ايمنى مى جويم اى آنكه عطا مى كنى بسيار را به كم اى آنكه هر كه سؤال كند عطا مى كنى اى آنكه به هر كه سؤال نكند و تو را هم نشناسد باز از لطف و رحمتت عطا مى كنى عطا فرما مرا كه از تو درخواست مى كنم جميع خوبيهاى دنيا و جميع خوبيهاى آخرت را و دفع فرما از من به درخواستم از تو شرور دنيا و آخرت را عطاى تو بى نقص است و از فضل و بهره من بيفزاى اى خداى كريم صاحب جلال و بزرگوارى اى صاحب و جود اى صاحب عطا و كرم به محاسنم را بر آتش دوزخ حرام گردان. 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا