eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
321 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
کرونا تابهشت ۷۷ 🎬: یک هفته از عید غدیر میگذشت,حال من خوب خوب شده بود وهرروز چند دقیقه ای با بچه ها صحبت میکردم,علی مدام در رفت وامد بود,یک دقیقه هم ارام وقرار نداشت,الان هم دوباره رفته بود به محل لشکر...خبرهایی بود که عنقریب درتعقیب سفیانی راهی اسراییل میشویم. همینجور که در عالم خودم سیر میکردم,گوشی موبایلم زنگ زد... علی با صدایی که مشخص بود از هیجان لبریز است,بدون سلام وعلیکی گفت:سلما....تلویزیون را روشن کن,الان...برنامه پخش مستقیم شبکه های عربی ماهواره ای حتی فارسی راببین... همینطور که گوشی دستم بود به شتاب به سمت تلویزیون رفتم,روشنش کردم,خدای من.. حرم امن الهی...کعبه...مسجدالحرام را نشان میداد...یک جوانی با رویی زیبا با لباس سفید عربی ,بین رکن ومقام ایستاده بود و مردم را به سمت خود میخواند.... هنوز گوشی تودستم بود....زدم زیر گریه...باورم نمیشد...مهدی زهراس؟؟قایم ال محمدص؟؟ من:علی...مولامونه؟؟اقا اومده؟؟ علی درحالیکه از بغض وشوق صدایش میلرزید گفت:نمیدانم...خدا کند...از چهره اش وشواهد برمیاد اقامون حضرت بقیه الله باشد گوشی راقطع کردم..چسپیده به تلویزیون نشستم...صدایش را تااخرین درجه بلند کردم,بااین کار میخواستم همه ,هرکس که از کوچه ی ما میگذرد در,شادی من سهیم باشد وحرفهای این سیدواقای بزرگوار را که فکر میکردم امام زمان عج است را بشنوند. علاجی نداشتم ,تلویزیون را بغلم فشار بدم... ناگاه ذهنم رفت به چندین سال پیش وزندگی در تل اویوو...خدای من تک تیر اندازهای اطراف کعبه.... میدانستم که داخل حریم کعبه چون حرم امن است بردن هر گونه وسیله ای که باعث خونریزی بشود ممنوع وحرام است,خدا کند سربازان گمنام امام ,حواسشان به تک تیر اندازهای اسراییلی ویهودی که سالها منتظر این لحظه بودند ،درون اسمان خراشهای اطراف کعبه باشد وخدای ناکرده ,گزندی,به وجود نازنین امام نرسد.. درهمین افکار بودم که ان مرد اسمانی به سخن درامد: .... دارد... 🖊به قلم………ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۷۸ 🎬: ان مرد اینچین شروع کرد:ای اهل مکه!من فرستاده ی مهدی موعود,منجی زمین هستم.او خطاب به شما می گوید:ما اهل بیت رحمت ومعدن رسالت وخلافت هستیم وما فرزندان محمد صل الله وعلیه واله وسلم وسلاله ی پیامبرانیم وبه راستی که مورد ظلم وستم قرار گرفتیم واز زمانی که پیامبرص از دنیا رفت،تا امروز،حق ما گرفته نشده است. پس اکنون ما شما را به یاری میخوانیم؛ما را یاری کنید... چون این کلام از دهانش خارج شد ,ناگهان گلوله ای که مشخص بود از فاصله ای دورتر شلیک شده,برسینه اش نشست ونگذاشت تا کلامش را تمام وکمال بگوید... ان جوان پاک,در دم جان سپرد,تصویر تلویزیون قطع شد ومن درحالی که خیره به صفحه تلویزیون بودم ,فریاد میزدم:کشتند,کشتند سفیر مولایمان را کشتند.....بی شک یهودیان صهیونیست که مترصد ظهور مولا بودند,قلب سفیر مهدی غریبمان را نشانه گرفتند...اری که این رویداد دربسیاری از منابع وروایات معصومین امده است وازاین سفیر,به نام (نفس زکیه)نام برده است.... خدای من دیگر راهی تا ظهور نمانده....بااین پیغام یعنی مولایم همین امروز وفردا امدنی ست...اشک از چهار گوشه ی چشمانم جاری بود,ساعتها برجای خود نشستم وگریستم...وقت وزمان برایم مفهومی نداشت,تا اینکه با صدای علی به خود امدم.... دارد... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 سخنی با مخاطبین: با سلام و عرض پوزش خدمت تمام همراهان عزیز... به دلیل یک مشکل کوچلو، بخش هایی از رمان آنلاین «روایت دلدادگی » حذف شده که ان شاالله تمام بخش ها همراه قسمت آن لاین امروز خدمتتان ارائه میشود.... با تشکر......حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۷۴ 🎬 : سهراب با شنیدن این اذکار از زبان درویش رحیم ، با پاهایش آرام بر گُردهٔ
روایت دلدادگی قسمت ۷۵🎬: چند روز از حرکت کاروان کوچک قصه ی ما به سمت عراق عرب ،می گذشت . چند روزی که برای سهراب هر لحظه اش تجربه و شگفتی بود ، او از درویش رحیم یاد گرفته بود که همیشه در محضر خداست و باید با وضو باشد و همچنین شیرینی راز و نیاز سحرگاهی ، قبل از اذان صبح، بسیار بر جانش نشسته بود و هر روز، اول صبح مشتاقانه منتظر شنیدن تفألی که درویش رحیم از قرآن می گرفت و تفسیرش را برای او باز می کرد ،بود. سهراب غرق در عالم تازه ای بود ؛‌که با آن آشنا شده بود و بی خبر از اتفاقات قصر ،در حالیکه در ذهن نقشه ی تصاحب گنجینه را می کشید ،به مقصد نزدیکتر می شد. و اما در قصر دیوارِ موش دار و موشِ گوش دار ، خبری که فرنگیس و‌گلناز را شوکه کرده بود دهان به دهان می گشت. رفت و آمد فرنگیس به عمارت فرهاد بیشتر و بیشتر شده بود و مهرداد هم هر لحظه خود را در رکاب فرهاد می رسانید و با هم پچ پچ ها می کردند و این حرکات ظنِ تمام قصرنشینان را مبنی بر ازدواج فرنگیس و مهرداد قوی تر می کرد. فرنگیس چند بار ، می خواست به مادرش، حرف دلش را بزند و بگوید که از این ازدواج بیزار است ، اما هر بار به بهانه ای ، حرفش ناتمام می ماند ،گویا روح انگیز احساس کرده بود که فرنگیس درباره ی این ازدواج مردد شده ، اما حرف ها و کنایه های دخترش را نادیده می گرفت ،تا آتش این شایعه داغ بود ،آن را به واقعیت برساند. بالاخره بعد از گذشت قریب به یک ماه ،کاری را که روح انگیز به همسرش ، حاکم خراسان بزرگ قول داده بود ، داشت به سر انجام می رسید.... و امروز، روز عروسی فرنگیس با مهرداد بود ، بنا به خواسته ی عروس خانم ، خطبه ی عقد را در حرم امام رضا علیه السلام ،جاری می کردند و جشن و پایکوبی هم پس از آن در قصر بزرگ حاکم برگزار میشد... شور و شوقی آشکارا در قصر برپا بود و هرکس مشغول کار خود و در جنب و جوشی که انگار تمامی نداشت ، بود.. داخل حرم مطهر هم ،نزدیک ضریح دو کرسی زیبا برای عروس و داماد قرار داده بودند و کمی آن طرف تر هم دو کرسی مجلل برای حاکم و شاه بانو وجود داشت، قصر نشینان هنوز به حرم نرسیده بودند اما فضای حرم با دیگر روزها فرق داشت.... ادامه دارد .... 📝 به قلم : ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨 @bartaren
روایت دلدادگی قسمت ۷۶🎬 : شور و شوقی زیاد، همراه با جنب و جوشی تمام نشدنی در قصر برپا بود . هر کس پی کاری که بر عهده اش گذارده بودند ، میرفت ، کم کم سر و کله ی میهمانان هم پیدا شده بود . مراسم ازدواج تک دختر حاکم خراسان بود و از هر طرف باران هدیه های مختلف به سمت قصر باریدن گرفته بود. روح انگیز در حالیکه چهره اش از شادی میدرخشید ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلوی آینه می ایستاد و لباس زیبایی را که پوشیده بود از نظر می گذراند و منتظر بود تا کار مشاطه ی قصر تمام شود و چهره ی زیبای دخترش را ببیند و سپس به همراه حاکم برای خواندن خطبه ی عقد به سمت حرم برود. بالاخره درب اتاقش را زدند و خدمتکاری به او خبر داد که مشاطه کارش تمام شده.. روح انگیز با حرکاتی که سرشار از شادی بود به سمت اتاق مورد نظر رفت ، وقتی داخل شد و صورت زیبای فرنگیس را که در نیم تاج زرّین و سکه های طلایی که بر پیشانی اش آویزان شده بود ، دید . زیر لب وان یکادی خواند و به او فوت کرد و خیره در چشمان درشت و زیبای دخترش با لحنی ذوق زده گفت : سریع اسپند و نمک آورید .... براستی که فرنگیس زیباترین دختر روی زمین است و بلافاصله دستی که پر از اسپند بود ، دور سر فرنگیس به گردش در آمد ، سرو گل ، دایه ی فرنگیس که او را چون جان خود دوست می داشت ، شروع کرد زیر لب ورد خواندن: شنبه زا، یک شنبه زا ، دوشنبه زا....نظر درگذر....به حق قران ...نظر درگذر... و فرنگیس با چشمانی بی روح به آینه ی پیش رویش که گرفته بودند تا خود را ببیند ، خیره شده بود و پلک نمی زد. روح انگیز پشت صندلی که فرنگیس نشسته بود ایستاد و از پشت سر به طوریکه آرایش و لباس عروس را بهم نریزد ، شانه های او را در بر گرفت و گفت : عروسک قشنگم...با دیدنت خیالم راحت شد که همه چیز رو به راه است ، من و پدرت زودتر به حرم می رویم و ان شاالله پشت سر ما، کاروان شما که برادرت فرهاد و سربازانش شما را همراهی می کنند ، حرکت می کند و سپس بوسه ای نا ملموس از گونه ی او گرفت و بدون اینکه بداند چه در دل دخترش می گذرد ، از اتاق خارج شد.... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی قسمت ۷۷🎬: حاکم و همسر و همراهانش وارد حرم شدند و پس از عرض ارادت و زیارت ،روی صندلی های سلطنتی با پشتی بلند و کنده کاری شده ،نشستند و کمی آن طرف تر تختی که برای جلوس عروس و داماد فراهم کرده بودند ، قرار داشت و آن طرف تخت هم دو صندلی دیگر برای سلمان خان و همسرش ، مشاور اعظم و پدر داماد ، قرار داشت. با نشستن حاکم و روح انگیز بر کرسی هایشان ، گویی اجازه ی جلوس به جمع حاضر را دادند. البته به جز پدر عروس و داماد و عاقد ، مردی در حرم وجود نداشت و کل جمعیت را زنانی از بزرگان و بزرگ زادگان تشکیل می داد. از آن طرف ، کاروان عروس، با کالسکه ای مجلل که تزیین شده با گلهای زیبا و رنگارنگ بود ، در حال رسیدن به حرم بود ، جلوتر از کالسکه فرهاد و دوست صمیمی اش مهرداد حرکت می کردند و اطراف کالسکه ی عروس هم ، نگهبانان و گارد مخصوص سلطنتی که مهرداد ریاست آن را بر عهده داشت ، گرفته بودند. بالاخره کاروان عروس کشان به حرم رسید و با بلند شدن صدای صلوات و پیچیدن بوی مشک و عنبر و عود ، عروس را در حالیکه چادری سفید برسر و صورت انداخته بود و دستش در دست زهرا، همسر شاهزاده فرهاد ،قرار داشت، بر تخت نشاندند. کمی با فاصله ، مهرداد این داماد بلند بالا که شادی از چشمانش میبارید و چون کودکی خجل و سربه زیر، چشم به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود ،بر روی تخت ،کنار دختری که میرفت همسفر زندگی اش باشد ،نشست. عروس خانم از زیر چادر حریر سفیدش ،چشم به دختری داخل آینه دوخت که قرار بود همسر مهرداد شود و دلش مانند گنجشککی بی پناه خود را به دیواره ی بدن می کوبید ،چون بیم داشت از حوادث بعد خواندن صیغه ی عقد. تمام کارهایی که می بایست بشود ، انجام شده بود و عاقد که انگار عجله داشت ، می خواست شروع به خواندن خطبه کند. فرهاد سر در گوش عاقد گذاشت و او هم همانطور که سرش را تکان می داد ، از زیر چشم به داماد و عروس مجلس نگاه می کرد. عاقد آرام مطلبی را گفت که در هیاهوی جمع گم شد و بلندتر ادامه داد: دوشیزه ی مکرمه....آیا بنده وکیلم؟ و عروس که انگار بسیار ذوق زده و یا شاید هراسان بود ، با صدایی که میلرزید در همان لحظه ی اول گفت : با اجازه ی آقا امام رضاعلیه السلام و بزرگترهای مجلس،بله.... با گفتن این حرف ، صدای کِل کشیدن زنها به هوا رفت ، اما روح انگیز با تعجب خیره به دخترکش که در زیر چادر پنهان شده بود ، نظر افکند ، او فکر می کرد که گوشهایش اشتباه شنیده .... تا اینکه عاقد از جا برخواست و بیرون رفت... چون قرار بود هدایا را داخل سالن بزرگ قصر به عروس و داماد دهند ، پس لازم بود سریع تر به قصر بروند. قبل از بلند شدن ، روح انگیز اشاره به مهرداد کرد و گفت : نمی خواهی روی همسرت راباز کنی و به اتفاق هم، اولین زیارت متأهلی را به جا آورید؟ مهرداد همانطور که عرق بر پیشانی اش نشسته بود بریده بریده گفت :ب....ب...بله‌‌.. و با دستانی لرزان ، چادر را از سر همسرش کنار زد و ناگهان‌.... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی قسمت ۷۸ 🎬: روح انگیز تا چشمش به چهره ی عروس افتاد ،جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. حاکم خراسان که از صدای جیغ روح انگیز متوجه عروس داماد شده بود ،با تعجب آنها را نگاه کرد و گفت: ا...اینجا چه خبر است؟ گلناز که صورتش از ترس سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و مهرداد هم دستپاچه ، با نگاهی ملتمسانه به شاهزاده فرهاد خیره شد. سلمان خان که حالا متوجه اصل موضوع شده بود به سمت پسرش یورش برد اما شاهزاده فرهاد بین او و مهرداد قرار گرفت و همانطور که نگاهش به مادرش روح انگیز بود گفت : مادر من ، از اول هم مهرداد نظرش گلناز بود و از طرفی فرنگیس هم هیچ علاقه و التفاتی به مهرداد نداشت ، ازدواج یعنی تعیین یک همسر و همسفر برای یک عمر زندگی، پس باید دلت در گرو مهر کسی باشد که او‌ هم تو را دوست می دارد... هم گلناز ،مهرداد را دوست دارد و هم مهرداد جانش برای این دختر در میرود. بارها و بارها شاهد بودم که فرنگیس می خواست به طریقی به شما بفهماند که دلش با این ازدواج نیست ، اما شما همیشه دانسته و نادانسته ، اجازه ندادی حرف دلش را به شما بگوید ، شما می خواستید که دخترتان عروس شود ....همین... در این هنگام روح انگیز با دو دست بر سرش زد و گفت : تو...تو ...می دانستی که قرار است چنین افتضاح بزرگی پیش بیاید و لب فرو بستی و چیزی نگفتی و اجازه دادی آبروی چندین و چند ساله ی پدرت بر باد رود؟! الان مردم درباره ی فرنگیس، خواهر تو و دختر یکی یکدانه ی حاکم خراسان بزرگ ،چه می گویند هااا؟ آیا نمی گویند حکماً دختر حاکم عیبی نقصی داشته که کلفتش را به جای خودش به حجله ی عروسی فرستاده؟! روح انگیز همانطور که آه و ناله اش به هوا بود گفت : آخر من چه کنم با این بی آبرویی؟! ناگهان حاکم خراسان به صدا درآمد و گفت : صبر کنید، این خبر نباید به گوش کسی برسد ، سریع درب حرم را ببندید و قاصدی به قصر روان کنید و فرنگیس را اگر شده بالاجبار و با دست بسته به اینجا آورید... امروز باید فرنگیس به عقد این پسر در آید و جلوی چشمان فرنگیس ، صیغه ی طلاق این کلفت ،جاری شود.... حاکم با زدن این حرف بر صندلی اش نشست و رو به فرهاد گفت : مگر نشنیدی چه گفتم؟! فی الفور به قصر برو و خواهرت را بیاور ،به عجز و ناله ی او هم هیچ بهایی نده ، وگرنه من می دانم و شما....زوووود فرهاد که تا به حال پدرش را به این شدت برافروخته ندیده بود ،دستی به روی چشم گذاشت و به سرعت بیرون رفت... گلناز ، این دخترک زیبا ، از شدت ترس مانند بید می لرزید و در کنارش مهرداد خیره به عشقی بود که میرفت از دستش به در شود... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت: بیست و هفتم اسدالله مانند شیری در بند رو به سوی ابوبکر کرد و فرمودند:
«سقیفه» بیست و هشتم: علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: همانا با کشتن من ، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته اید. ابوبکر در جواب گفت : بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!! علی علیه السلام ،فرمودند: آیا انکار می کنید که پیامبر صل الله علیه واله ،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟! ابوبکر کرد گفت :صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد. سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند: ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صل الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهدگذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..‌» علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب.... وقتی که علی علیه السلام واقعه ی غدیر را که کمتر ازسه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند ، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار ،همه حرف های مولای ما را تأیید کردند ، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری می شود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته... در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند ، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند ، دوباره متوسل به جعل حدیث و دروغ های کذب شد و گفت :.... دارد... 🖊 به قلم : ط_حسینی @bartaren 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا