#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و هفتم🎬: بابا احمد همانطور که اشک چشماش را پاک میکرد گفت:پاسخ سوال شما خیلی ساده
لقمه حلال
قسمت سی و هشتم🎬:
بابا احمد ادامه داد:برای اینکه با حسین ع اشنا بشویم باید به چندین سال قبل یعنی ۱۴۰۰سال قبل برگردیم...
بابا احمد بااختصار از نبوت اخرین فرستاده ی خدا گفت,از تنها فرزند پیامبر ص وازدواجش با علی ع گفت از فرزندان علی وزهرا گفت از عشق محمدص به حسن وحسین ع وسروری حسنین برجوانان اهل بهشت گفت ،از غدیر وامامت علی ع،از رحلت پیامبرص وتشکیل سقیفه بنی ساعده, از فراموشکاری مردم زمان پیامبر ص وفراموشی غدیر گفت,از خلافتی که ازعلی ع غصب شد,از دستانی که بسته شد, از پهلویی که شکسته شد ,از محسنی که نشکفته پرپر شد گفت,حرفش به اینجا که رسید ,صدای گریه وشیون گروه که نه مسلمان بودند ونه شیعه ,تمام فضای چادر راگرفته بود,مردمی که تا امروز حتی نامی از زهرا وعلی نشنیده بودند، مسیحی ویهودی وبودایی وحتی دربینشان لاییک وبی دین هم بود,اما همه وهمه برای مظلومیت علی ع وزهراس اشک میریختند,اخر اشک بر خاندان محمدص,مذهب نمیشناسد...بلکه لیاقت میخواهد...
پدرم بااشاره به خدام موکب امرکرد نوشیدنی ومیوه وخوراکی برای گروه اورند وگفت:درمسلک ما این اشکها ارزش دارد اما خود رانگهدارید که هنوز بازگویی واقعه ی عظیم در راه است ,هنوز روضه ی اصلی مانده....
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
لقمه حلال
قسمت سی و نهم🎬:
جمعیت همانطور که پذیرایی میشدند ,مشتاق شنیدن بودند ودراین بین دانیل از جایش بلند شد وگفت:اقا غلام حسین یک سوال داشتم اولا اگر خستگیتان را گرفتید ,بقیه ی ماجرا را بگویید که ما بیتابیم برای دانستن وسوال دومم این است که اسم شما واقعا غلام حسین است یااین نام هم برای,همان عشق حسین است واستعاره است؟
از اینهمه فهم ودرک دانیل ,هیجان زده شدم وبااین سوالش متعجب....نگاه به پدرم کردم,بابا احمد بالبخند زیبایی برلبش از جایش بلند شدوگفت:اگر ادامه ندادم برای این نبود که خسته شدم,که من وما از ابراز عشق به خاندان علی ع وصحبت پیرامون حسین ع,نیرو میگیریم وخستگیمان در میرود,میخواستم شما کمی استراحت کنید وسوال دومتان هم همانطور که حدس زدید نام اصلی من احمد که یکی از نامهای پیامبر اسلام است میباشد,وغلام حسین نامی ست که دلم دوست داشت برمن باشد ومن هم با دلم راه امدم,غلام حسین یعنی,غلام ونوکر امام حسین ع که این بزرگترین افتخار یک شیعه است....
ومن هم افتخار کردم بر داشتن همچین پدری...
بابا احمد که اشتیاق جمعیت را برای دانستن دید بلند شد وگفت:حالا که دوست دارید بشنوید من هم میگویم اما باید یاداوری کنم که طول میکشد ,شایدتا سحر,روایت داستان امام حسین ع,به طول بیانجامد ,ایا موافقید؟خسته نمیشوید؟؟
جمعیت موافقتشان را با همهمه ای که راه انداختند اعلام کردند ودانیل هم بالبخندی گفت:ما هم از شنیدن خسته نمیشویم ,بلکه نیرو میگیریم ......
عجب عجب,عشقی حسین داردد.....خودی وبیگانه نمیشناسد..
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
#توی این هیاهوی بی کسی...
توی این روزای دل واپسی..
شده امید هر روز و شبم
برم اربعین نجف، سمت حرم..
دل من پر از شور و نواست
مرغ روحم ،توی راه کربلاست
شبها خواب میبینم، قدم....قدم
روی دوشم یه علم، میرم سمت حرم
چی شد ای خدا، گرفتی این سعادتو؟
گرفتی لذته ،رفتنه زیارتو؟
درسته شده غرق گناه ،دنیای ما
نذار بمونه عقده ی حرم، روی دلا
ما را امتحان بکن با مال وجونمون خدا
نه با دوری از حسین و کربلا...
دلم من حرم میخواد حرم حرم..
برم پیاده کربلا با یه علم....
#شاعر.....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهل و دوم🎬: علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: در روز عید غدیر
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صدو چهل وسه🎬:
مولا علی نفسی تازه نمود و ادامه داد: بلی براستی که او همان کسی بود که با رسول الله همراه جمعی از اصحابش برای عیادت نزد من آمدند، رفیقش با گوشه چشم به او اشاره کرد و گفت: یا رسول الله !! تو درباره علی با ما عهد کردی ولی من در علی کسالتی می بینم ، اگر علی از دنیا رفت به سوی چه کسی برویم؟!
پیامبر فرمود : بنشین!(و این جمله را سه بار تکرار کرد) و سپس رو به آن دو کرد و فرمود : علی علیه السلام نه فقط با غین مرضش نمیمیرد ، بلکه علی نخواهد مرد تا وقتی که او را از خشم پر کنید و حیله و ظلمی وسیع بر او روا بدارید، ولی علی را در مقابل این کردارها بردبار خواهید یافت و علی نمی میرد تا وقتی که از شما دو نفر ناراحتی و آزارهایی به او برسد و او نمی میرد بلکه اورا میکشند و شهید می شود.
علی نگاهی به جمع انداخت و ادامه دادند: آری این دونفر همان هایی بودند که در جمعی هشتاد نفره که چهل نفر عرب و چهل نفر عجم ،حضور داشتند و این هشتاد نفر بر امیرالمومنین بودن من ، شهادت دادند.
در آنزمان پیامبر رو به آنها و این دو ،فرمود: شما را شاهد می گیرم که علی برادر و وزیر ووارث و وصی و خلیفهٔ بعد از من میان امت و صاحب اختیار هر مؤمنی می باشد به دستورهای او گوش فرادهید و اطاعت کنید.
آری ای جمع در میان آن گروه ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و ابن عوف و ابو عبیده سالم و معاذبن جبل و جمعی از انصار حضور داشتند و پیامبر باز فرمود شما را در این امر شاهد می گیرم و دیدید چگونه رسم عهد به جا آوردند و چگونه با امر خدا و دستور رسولش برخورد نمودند...
علی انگار سر دردلش باز شده بود ، گفتنی هایی را میگفت که همه بر درستی اش شهادت می دادند..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و نهم🎬: جمعیت همانطور که پذیرایی میشدند ,مشتاق شنیدن بودند ودراین بین دانیل از جا
لقمه حلال
قسمت چهلم🎬:
بابا احمد شروع به گفتن کرد:از معاویه حاکم ستمگر وکشتن نوه ی پیامبر ،امام حسن ع بانقشه ی موذیانه ی معاویه گفت,از جانشینی پسر دایم الخمر ومیمون باز,معاویه ,یزید علیه لعنه گفت واز,بیعت نکردن امام حسین ع با جرثومه ی فساد یعنی یزیدبن معاویه,از تنهایی وغربت امام حسین ع در شهرش مدینه واز هزاران هزار نامه ی کوفی ودعوت انها از امام حسین ع گفت.....از مهاجرت حسین ع با خانواده وفرزندانش ویاران نزدیکش به سمت کوفه گفت.....
وبعد رسید به حیله ی یزید وعبیدالله,از بی وفایی کوفیان وبازهم از تنهایی حسین ع گفت....
از عاشورا وقحطی آب,از تشنگی کودکان کربلا,از فداشدن یاران باوفای حسین گفت وگفت از دودست بریده ی علمدار واز مشک پاره ی عباس بن علی گفت ,از کودکانی که دیگر آب نمیخواستند وزنده ماندن عمویشان را به رفع عطش وتشنگی ,ترجیح میدادند..
گفت وگفت تا به تنهایی حسین ع رسید وکودک شش ماهه اش,از ندای هل من ناصرینصرنی حسین ع گفت ونیامدن لبیکی,از زینب خواهری زجرکشیده گفت که جلوی چشمانش دردانه برادرش را سربریدند .....وقتی به سربریده ی حسین ع واتش کشیدن خیمه های حسین ع رسید,جمعیت همه سردرگریبان بودند وگریه میکردند....
خدای من اینها همه نامسلمانند اما یکی میگوید حسین وگریه میکند ,یکی ندای,یا عباس سرمیدهد واشک میریزد وان دیگری ورد زبانش یازینب است وناله میزند,یکی از علی اصغر دم میزند وبرسر میزند...
پدرم که ساکت شد,ولوله جمع هم فرو نشست واشکها بی صدا برگونه ها روان شد ,که دانیل دوباره از جایش بلندشد وگفت:
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صدو چهل وسه🎬: مولا علی نفسی تازه نمود و ادامه داد: بلی براستی که او همان کس
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و سی و چهار🎬:
مولا علی علیه السلام ،بعد از نقل این قضیه رو به جمعیت نمود و فرمودند:
سبحان الله از این که چقدر فتنه و گرفتاری از گوساله و سامری این امت به قلبشان رسوخ کرده است. آنان اقرار و ادعا کردند که پیامبر فرموده : خداوند برای ما اهل بیت نبوت و خلافت را جمع نمی کند!! و حال آنکه پیامبر به همین هشتاد نفر فرمود :«علی را به سِمَت امیرالمؤمنین قبول کنید» و آنان را بر این قضیه شاهد گرفت.
و بعد به زعم خود خلیفه رسول خدا را کنار زدند و شورا انجام دادند و اقرار کردند پیامبر کسی را بعد خود خلیفه قرار نداده...
امیر المؤمنین به اینجای کلامش رسیده بود و جمع پیش رو سرها را به زیر افکنده بودند ، هر کدام در ذهن خود شرمنده از اینهمه بد عهدی به دنبال راهی برای جبران بودند ، اما هنوز روزها و سالها باید میامد و میرفت تا حقی که غصب شده بود ،به صاحبش برگردد
فضه از پشت درب تمام کلام مولایش میشنید ، اشک از چشم میسترد و در دل دعا می کرد که به زودی بساط ظلم و تحریف برچیده شود.
در همین حین دود آتش تنور از اجاق مطبخ به هوا برخواست، فضه دانست که بانوی خانه در تدارک پختن نان است.
سریع به سمت تنور روان شد ،تا چون همیشه دستی برساند وکمکی کند.
هیاهوی فرزندان علی که با هم به بازی نشسته بودند بر آسمان بلند بود.
فضه که مدتی بود در حادثه ای ناگوار ،فرزندش ثعلبه و شویش ابوثعلبه را از دست داده بود بیش از پیش به فرزندان مولایش احساس نزدیکی می کرد.
او تازه به عقد مردی دیگر از عرب درآمده بود ،تا روزگار بگذراند و زندگی کند ،اما همچنان تنها کلامی که از دهانش خارج میشد ، کلام خدا بود و لاغیر...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨