#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت بیست و نهم: با پدرم به سمت خیابان امام حسین ع حرکت کردیم ,به گفته ی بابا، اول خیابان
لقمه حلال
قسمت سی ام:
خودمان رابهشون رساندیم و پدرم با زبان سلیس انگلیسی باهاشون صحبت کرد وخودش رامعرفی نمود,یکدفعه یک جوان موبوروچشم ابی از داخل گروه بیرون امد دستش رابه طرف پدرم دراز کرد وگفت:من دانیل هستم از انگلیس....
عه این دانیل با عکسش خیلی فرق داشت ,انگار توعکسش بچه تر نشان میداد ,منم لبخندی,زدم و کمرم رابه نشانه ی احترام کمی خم کردم وخودم رامعرفی کردم وبعد اونهایی که اومده بودند یکی یکی اسمشان راگفتند,از همه جا اومده بودند,از انگلیس,فرانسه,المان,امریکا,روسیه,ارمنستان,اندونزی خلاصه ازهرجایی بودند
بابا روبه جمع کرد وموکبی را کنار جاده نشان داد تا اومدن بقیه ,اینها برن استراحت کنند.....
بالاخره ساعت ۹شب به وقت عراق,همه ی انهایی که ازگروه مابودند وخودشان را به موقع رسانده بودند ,بعداز صرف شام ,اماده ی حرکت شدیم.
جمعا سی وپنج نفربودیم ,بابا برای احتیاط به چندنفر سپردکه فرداهم با شال سفید کنارجاده بیاستند تااگر احیانا کسی,از گروه امد ,به طرف ما راهنماییش کنند, بابا برای هر کس یک نقشه تدارک دیده بود که در ان نقاطی مشخص شده بود برای استراحت وموکب اصلی هم که فردا شب باید همه خودمان رابه ان میرساندیم با نقطه ی,قرمز مشخص شده بود,چون باتوجه به,شلوغی مسیر ,احتمال جدا شدن ما از هم خیلی,زیاد بود,اما باتدابیری که پدرم اندیشیده بود,میتوانستیم همدیگر رابه راحتی پیدا کنیم.
پدرم شب رابرای حرکت مناسب تر میدید چون جمعیت روان تر وهوا هم خنک تربود وبرای پیاده روی مناسب تر...
پدرم ,پیشانی بند یاحسین به پیشانی بست وبرای من هم یک پیشانی بند (یازینب)بست,یک پرچم سیاه یااباعبدالله به کوله ی من بست ویکی هم به کوله ی خودش که ناگاه دیدم دانیل به طرفمان میاید...
دانیل:ببخشید اقا غلام حسین ,اینها چی هست به سرتان؟اون پرچم چی چی,هست؟
بابا لبخندی,زد وگفت:اینها نشانه ی شرکت کنندگان در همایش است,پوشیدنش مجبوری نیست,دلی هست ,یعنی باید دلت بخواهد...
دانیل اشاره ای به خودش وبه جمیع گروه کرد وگفت:من هم دلم میخواهد,انها هم دلشان میخواهد نشانه داشته باشند وبه این ترتیب کاروان همایش ما با نشانه ی ارادت به حسین ع برجبینشان به حرکت افتاد.
ادامه دارد ....
🍃🌹 @bartaren 🕊🍃
لقمه حلال
قسمت سی و یکم:
همراه گروه با نام خدا حرکت کردیم ,همه با پیشانی بندهای یاحسین ویازینب ویاعباس و...در ابتدا هرچند قدمی که برمیداشتیم ,فریاد لبیک یا حسین ع ,پدرم به هوا میرفت وگروه که فکر میکردند اینهم جز قواعد همایش است باهم لبیک یاحسین ع میگفتند منتها اولش چون زبان فارسی وعربی وارد نبودند نامفهوم میگفتند اما با تکرار این لبیک ها,کم کم راه افتادند وهمه باهم مفهوم میگفتند (لبیک یا حسین ع).
سرشار از حسی بودم که تا به حال تجربه نکرده بودم ,حسی بود شبیهه ان موقع هایی که بی بی معصومه سرنماز,میاستاد ومن زیرچادرش پناه میگرفتم وبااو خم وراست میشدم ,اما حس امشبم ,قوی تر ومملموس تر بود فقط جنسش از جنس حس خوب,بچگیهایم بود.
هرچه که جلوتر میرفتیم جمعیت بیشتروبیشتر میشدند بااینکه شب بود ,اما سیل عشاق حسین ع بود که میجوشید ومیجوشید,از ترس اینکه گم شوم ,دستم را در دست پدرم گذاشتم واوهم محکم دستم را چسپیده بود وباخود زیارت عاشورا میخواند.
خوب که اطراف رانگاه کردم از,گروه دوو خودمان یکی دونفر را بیشتر ندیدم,خوب حق داشتند بااین سیل جمعیت ,همراهی باهم خیلی سخت بود.
یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به موکبی رسیدیم که غلام حسین یاهمان بابا احمد مشخص کرده بود برای استراحت انجا توقف کنیم.
داخل موکب شدیم ,از گروه ما هیچ کس نبود.
پدرم اشاره کرد به گوشه ای وگفت:بریم اونجا برای استراحت ,ان شاالله تا وقت نماز,صبح,گروه خودشان رامیرسانند....
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهلم🎬: مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود ، اینک مواردی را بی
شاهزاده ای در خدمت
قسمت چهل و یکم🎬:
فضه انگار سراپا گوش شده بود ، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام مولایش علی را به جان می کشید.
کلامی که شنیدنش درد داشت...
مولا علی علیه السلام ادامه داد:
شما کسی را جلودار خود نمودید که بر کردار پیامبر ایراد می گرفت و آنقدر درک نداشت که بداند سخن و رفتار و حرکات پیامبر جز حق و حقیقت نیست و همان است که اراده خدا در ان جاری ست.
روزی را به یاد دارم عمر همراه جنازه عبدالله بن ابی سلول بود. وقتی که پیامبر می خواست بر جنازهٔ او نماز بخواند، عمر از عقب لباس پیامبر را گرفته و می گفت : خدا تو را نهی کرده که بر اونماز بخوانی و جایز نیست بر او نماز بخوانی!
پیامبر فرمودند:«من به احترام پسرش بر او نماز می خوانم، من امیدوارم هفتاد نفر از پسران و اهل بیتش مسلمان شوند ،تو درک نمی کنی چه می گویم من علیه وی دعا کردم!»
مولا علی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و سپس گفت : عمر کسی بود که در جنگ «حدیبیه» وقتی واقعه و جریان ان نوشته شد گفت : آیا ذلت و نقصان در دینمان بدهیم و سپس اطراف سپاه پیامبر می گشت و آنان را تحریص و تحریک می کرد و می گفت : آیا پستی و ذلت در دینمان بدهیم ؟!
پیامبر فرمود : فاصله بگیرید و دور شپید از من ! آیا می خواهید من به عهد و ذمهٔ خود بی وفایی کنم، من به آنچه برای آنها نوشتم وفا میکنم، ای سهیل، پسرت جندل را بگیر، سهیل هم پسرش جندل را گرفت و او را با ریسمانی محکم بست.
علی علیه السلام فرمود:خداوند عاقبت پیامبر را خیر و رشد و هدایت و عزت و برتری قرار داد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و یکم: همراه گروه با نام خدا حرکت کردیم ,همه با پیشانی بندهای یاحسین ویازینب ویاع
لقمه حلال
قسمت سی و دوم:
با تکانهای پدرم از,خواب شیرین سحرگاهی بیدارشدم,وضو گرفتیم وبه جماعت بابا احمد، نمازم راخواندم ,به به عجب مزه ای داد این نماز جماعت.
یک لیوان شیر داغ وساندویچ نان وپنیری که برای زوار فراهم کرده بودند,سرحالم اورد.اینجا همه چیز برای حسین ع بود.
هر که ,هرچه داشت در طبق اخلاص قرار داده بود وارزانی زوار میکرد,چیزهایی را میدیدم که اگر کسی برایم تعریف میکرد ,فکر میکردم ,بلف است وواقعی نیست اما اینجا,عشقشان واقعی است,ارادتشان واقعی ست,بذل وبخششان واقعی ست,خدمت کردنشان واقعی ست ,انگار دنیای واقعی اینجاست وهرچه که خارج از اینجاست اوهام است....
هیچ کدام از,اعضای گروهمان را ندیدم ,همینطور که کوله ام رابه پشتم میزدم واماده ی حرکت میشدم ,رو به بابا احمدکردم وگفتم:بابا به نظرتان چرا بچه های گروه دیشب اینجا نیامدند؟به نظرت امشب تواون مکان مقرر میان؟؟
بابا لبخندی زدو گفت:احتمالا از اینهمه عجایب که میبینند مبهوت شده اند ,اما شک نکن امشب برای اینکه پاسخی برای سوالات درونشان پیداکنند ,به موکب میایند,شک نکن ....
دوباره قدم در مسیر بهشت نهادیم واینبار من هم با پدرم فریاد زدم (لبیک یاحسین)(لبیک یا مهدی)
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
لقمه حلال
قسمت سی و سوم:
ساعت از ۹شب به وقت عراق گذشته بود که به موکب موردنظرمان رسیدیم.
هنوز وارد موکب نشده بودم که همهمه ی داخل موکب خبر از افرادی میداد که انجا جمع شده بودند.
خدای من ,پدرم درست حدس زده بود ,همه ی اعضای گروه انجا جمع بودند ,از صورت ونگاهشان میتوانستم کنجکاوی درونشان را بخوانم.
به محض وارد شدن من وبابا به داخل موکب ,همه ی افراد دورمان راگرفتند,انگار پدر من مرادشان بود وانان مرید بابا احمد....
هرکس حرفی میزد ,صدا به صدا نمیرسید ,بابا باانگلیسی به ارامش دعوتشان کرد واز,همه خواهش کرد که بنشینند ویکی یکی سوالهاشون را بپرسند.
همه ی افرادگروه که خودشان را به موکب رسانده بودند روی پتوهای اطراف نشستند وپدرم رویرصندلی روبه روی انها نشست وبلند گوی دستی موکب را گرفت تا هرکس که میخواهد سوالش رابپرسد ,کنار بابا بیاید وداخل بلندگو طوری که دیگران هم بشنوند ,سوال رامطرح کند تا بابا احمد در حد وسعش جواب دهد.
ابتدا مردجوانی جلو امد وخودش را دیوید از فرانسه معرفی کرد وگفت:اقا غلام حسین ,چرا این همایش مثل بقیه ی همایشها که درسطح جهانی برگزار میشود نیست؟یعنی جمعیت شرکت کننده بسیار بسیار زیاد است اما تبلیغ برای کسانی که علاقه مند به دوو وپیاده روی دارندنمیشود,اگر شما مارا به این همایش دعوت نمیکردید ما هرگز از وجود چنین اجتماع عظیمی خبر دارنمیشدیم وسوال دومی که دارم این است,بانی این همایش کیست؟اخه بهترین خدمات را میدهند اما کوچکترین هزینه ای نمیگیرند.....
دیوید با پرسیدن این دوسوال ,میکروفن بلندگو را به بابا داد وسرجایش نشست.
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهل و یکم🎬: فضه انگار سراپا گوش شده بود ، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام
شاهزاده ای در خدمت
قسمت چهل و دوم🎬:
علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: در روز عید غدیرخم ، وقتی پیامبر مرا به ولایت و خلافت منصوب کرد، او و رفیقش حرفها گفتند
عمر گفت : چه قدر قدرت پیدا کرده که خسیسهٔ خودش را بالا می برد، آن یکی(ابوبکر) گفت: چه قدر قدرت نمایی می کند با بلند کردن پسر عمش برای بیعت.
آن هنگام که منصوب شده بود و نام امیر مؤمنان گرفتم ، به رفیقش گفت: این کرامت و بزرگداشتی برای اوست، رفیقش با ترشرویی گفت :نه به خداقسم! نه گوش میکنم و نه اطاعت می کنم، ابدااا!! سپس به رفیقش تکیه کرد و با حال تبختر و افتخار و به سرعت به راه افتادند و رفتند و خداوند دربارهٔ او این آیه را نازل کرد: پس تصدیق نکرد و ایمان نیاورد و نماز نخواند بلکه تکذیب کرد و روی گردانید، سپس با سرعت و غرور به سوی کسان خود رفت، سزاوار توست هلاکت دنیا و سزاوار توست هلاکت آخرت..سوره قیامت آیات۳۱_۳۵
آری ای مردم این آیات در حق آنها نازل شد و این وعده ایست که خدا داده..
علی سر دردلش باز شده بود و سخنانی میگفت که جمع پیش رو آشکارا آن وقایع را دیده و شنیده بودند فقط خود را به نفهمیدن زده بودند تا دنیایشان را بچسپند و این چند روز دنیا خوش باشند که بازهم ناخوش بودند چرا که دیدند حکم خدا نقض شد و حق ولیّ خدا غصب شد و لب فرو بستند و پذیرفتند...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و سوم: ساعت از ۹شب به وقت عراق گذشته بود که به موکب موردنظرمان رسیدیم. هنوز وارد
لقمه حلال
قسمت سی وچهارم:
پدرم هرچه که دیوید پرسید با فارسی روی برگه ای یادداشت کرد واینبار دختری زیبا باموهای طلایی که با,شال گردنش سعی کرده بود بپوشاندشان وبا سربند یا علی اصغر...جلوامد خودش را ماریان از امریکا معرفی کرد وسوال کرد:اقا غلام حسین,من خیلی خیلی سوال برام پیش امده ,میخواستم بدانم ،هماهنگ کننده ی این همایش کیست؟چه کسی افراد را برای خدمت رسانی به شرکت کننده ها سازمان دهی میکند؟چه کسی به انها حقوق میدهد؟
اخه من در میان کسانی که خدمت میکردند از همه نوع سن وجنسی دیدم,من دختربچه ی کوچکی را دیدم که با پای برهنه ,دستمال کاغذی وآب معدنی پخش میکرد,چرا دختر بچه ای دراین سن که حتی کفشی برای پوشیدن ندارد,مجبوراست اینجا کار کند وپول در اورد؟؟
من پیرمردی را دیدم که با پاهای معلول که برروی ویلچر نشسته بود ,با التماس وخواهش از شرکت کنندگان میخواست تا کفشهایشان را تعمیر کند وواکس بزند,اخه چرا این مرد دراین سن که باید در خانه استراحت کند,بااین وضعیت مجبور به کار کردن باشد؟
درسته از ما هیچ هزینه ای نمیگیرند ,اما بالاخره کسی این هزینه ها راپرداخت میکند ,اصلا شما گفتید همه ی خرج ومخارج با اقای شماست,این اقای شما کجاست؟نشانمان بدهید,مگر بیل گیتس است که چنین ثروت سرسام اوری دارد ودلیلش چیست برای برگزاری این همایش؟
با پرسش ماریان,همهمه ای در گرفت,انگار این سوال خیلی از,افراد شرکت کننده بود.
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren 🌹
لقمه حلال
قسمت سی و پنجم:
ماریان که نشست ,مرد میانسال دیگری از جا بلند شد وبه سمت پدرم امد,مشخص بود خیلی در فکر است,اصلا خودش را معرفی نکرد ورفت سراصل مطلب وگفت:راستش دیشب خیلی زود خسته شدم ,میخواستم جایی استراحت کنم وباهزار زحمت منظورم را به اطرافیان فهماندم ,عده ای تا متوجه منظورم شدند دوره ام کردند وهرکس با ایما واشاره به من اصرار میکرد که همراه او بروم من به گمان اینکه اینان شاگرد هتل دارانی هستند که برای جذب مشتری,امده اند بایکی از انها که از همه سمج تر بود رفتم.
درکمال تعجب مرا به خانه ی پیرزنی برد که در اوج بی امکاناتی,خدمات هتل پنج ستاره وحتی بیشتر را برایم انجام دادند,لباسهایم را باکمال احترام بردند وشستند واتوکردند ,چندین نمونه غذای لذیذ که درمنوی هیچ هتلی ندیده بودم ,برایم طبخ کردند,حتی پسرکی که درانجا بود وگویا نوه ی پیرزن بود,تمام بدنم را ماساژ داد,درست است که درخانه ای فقیر بودم اما احساسم چیز دیگری میگفت.
فکر میکردم وقت رفتن هزینه ی تمام خدمات را از من خواهند گرفت اماهنگام رفتن, وقتی که به انها فهماندم که چقدر باید پرداخت کنم؟
با لبخندی انتهای این جاده را نشان دادند و میگفتند:حسین...حسین...
به اینجا که رسید چهره اش برافروخته شد وگفت:اقا....این حسین کیست که بدون شناختن من,مخارجم را حساب کرده؟از صبح هرچه که پذیرایی میشم ,هرچه که میخورم ,میگویند از حسین است ودست درجیبش کرد جوراب نویی را دراورد وادامه داد حتی این پوشیدنیها را پیرمردی با اجبار به من داد وخوشحال ازاینکه من هدیه اش راقبول کردم ومیدانم اگر میگفتم بهایش چقدر است؟ جواب میشنوم که حسین حساب کرده.....
بگو حسین کیست؟این مرد بزرگ کجاست؟که اگر الان نفهمم حتما دیوانه میشوم....
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و پنجم: ماریان که نشست ,مرد میانسال دیگری از جا بلند شد وبه سمت پدرم امد,مشخص بود
لقمه حلال
قسمت سی و ششم🎬:
با نشستن این مرد، زنی از میان جمع گروه بلند شد و همانطور که سرجای خود ایستاده بود ,شروع به صحبت کرد وگفت:اقا غلام حسین ,تمام چیزهایی که دوستان تعریف کردند وحتی بیش از این را من هم دیده ام وشنیده ام ,ذهنم پر از سوالات ریزودرشتی است که برای هیچ کدام جوابی پیدا نکرده ام,اقا غلام حسین من جمعیتی را دیدم که همه برسینه وبرسر میزدند وبا هم شعری اهنگین را میخواندند,من بااینکه از زبان انها وشعرشان هیچ سردرنمی اوردم ,باانها گریه کردم ,اصلا اشکهایم ناخوداگاه برصورتم جاری شد ,انگار اینجا عیسی مسیح را برصلیب کرده اند,همان حسی را داشتم که درعید پاک مسیحیان به من دست میداد....من نمیدانم ان جمع برای چه گریه وعزاداری میکردند....اما انتهای کلام همه شان حسین بود وگاهی هم عباس وگاهی زینب.....
اقا غلام حسین,تورا به خدایی که میپرستی,برای من ,برای ما بگو اینجا چه خبر است؟نکند قیامت شده و ما بی خبریم؟تو را به جان عزیزانت بگو (این حسین کیست).
با تکرار مکرر این سوال,از دهان ان زن مسیحی,ولوله ای درجمعیت افتاد .
نگاهم از جمعیت کشیده شد به سمت پدرم که صورتش پوشیده از اشک بود بابا احمد از جایش بلند شد وبا گفتن این جمله,ولوله جمع خاموش شد وهمه سراپا گوش شدند:
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست...
این چه شمعی ست که جانه همه پروانه ی اوست..
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
لقمه حلال
قسمت سی و هفتم🎬:
بابا احمد همانطور که اشک چشماش را پاک میکرد گفت:پاسخ سوال شما خیلی ساده است اما به اندازه ی ۱۴۰۰سال راه دارد.
پدرم سخنانش را با این سوال شروع کرد:
ایا تا به حال مفهوم عشق را درک کرده اید؟ایا تا به حال حلاوت وشیرینی عشق را چشیده اید؟ایا تا به حال کسی برایتان مهم شده وعاشقش شده اید به طوریکه بخواهید تمام مال وجان وداراییتان را فدایش کنید؟؟میخواهم مفهوم عشق را به یاد بیاورید وبدانید هرچه که از اول پیاده روی دیده اید و تا اخر ان خواهید دید ,همه وهمه هیچ دلیلی ندارد به جز عشق...چه ان دخترک سه چهارساله که باپای برهنه خدمت میکرد وچه ان پیرمرد معلول که خوشحال بود از تعمیر کفش شرکت کنندگان,چه ان پیرزنی که دارو ندارش را به شما ارزانی داشت و نوه اش را مامور خدمت به شما کرد، همه وهمه عاشقند وهیچ اجر ومزدی از تونمیخواهند واجر ومزدشان فقط وفقط رضایت ولبخند معشوقشان که همان حسین ع است .می باشد.
بابا احمد اشاره به جاده پیاده روی کرد وگفت:فکر نکنیداین خیابان ،خیابانی عادیست,اینجا جاده ی بهشت است یعنی برای مایی که به عشق حسین ع امدیم ,معنایش رسیدن به بهشت است چون انتهای این جاده وصل میشود به حرم زیبای معشوق قلبمان,حجت خداوند امام حسین ع.....اینجا همایش عشاق است...
جمعیت همه مبهوت حرفهای پدرم شده بودند,گویی تمام جان وتنشان گوش شده بود وگوش ,تا انتهای این عاشقی را ببینند ومعشوق این عاشقان را بشناسند...همه سراپا گوش شده بودند تا بدانند:این حسین کیست....
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6046518490465045472.mp3
27.77M
🎤 مصاحبه با استاد رائفیپور درباره حمله به سلمان رشدی و حواشی پیرامون آن
🗓 ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۱
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و هفتم🎬: بابا احمد همانطور که اشک چشماش را پاک میکرد گفت:پاسخ سوال شما خیلی ساده
لقمه حلال
قسمت سی و هشتم🎬:
بابا احمد ادامه داد:برای اینکه با حسین ع اشنا بشویم باید به چندین سال قبل یعنی ۱۴۰۰سال قبل برگردیم...
بابا احمد بااختصار از نبوت اخرین فرستاده ی خدا گفت,از تنها فرزند پیامبر ص وازدواجش با علی ع گفت از فرزندان علی وزهرا گفت از عشق محمدص به حسن وحسین ع وسروری حسنین برجوانان اهل بهشت گفت ،از غدیر وامامت علی ع،از رحلت پیامبرص وتشکیل سقیفه بنی ساعده, از فراموشکاری مردم زمان پیامبر ص وفراموشی غدیر گفت,از خلافتی که ازعلی ع غصب شد,از دستانی که بسته شد, از پهلویی که شکسته شد ,از محسنی که نشکفته پرپر شد گفت,حرفش به اینجا که رسید ,صدای گریه وشیون گروه که نه مسلمان بودند ونه شیعه ,تمام فضای چادر راگرفته بود,مردمی که تا امروز حتی نامی از زهرا وعلی نشنیده بودند، مسیحی ویهودی وبودایی وحتی دربینشان لاییک وبی دین هم بود,اما همه وهمه برای مظلومیت علی ع وزهراس اشک میریختند,اخر اشک بر خاندان محمدص,مذهب نمیشناسد...بلکه لیاقت میخواهد...
پدرم بااشاره به خدام موکب امرکرد نوشیدنی ومیوه وخوراکی برای گروه اورند وگفت:درمسلک ما این اشکها ارزش دارد اما خود رانگهدارید که هنوز بازگویی واقعه ی عظیم در راه است ,هنوز روضه ی اصلی مانده....
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
لقمه حلال
قسمت سی و نهم🎬:
جمعیت همانطور که پذیرایی میشدند ,مشتاق شنیدن بودند ودراین بین دانیل از جایش بلند شد وگفت:اقا غلام حسین یک سوال داشتم اولا اگر خستگیتان را گرفتید ,بقیه ی ماجرا را بگویید که ما بیتابیم برای دانستن وسوال دومم این است که اسم شما واقعا غلام حسین است یااین نام هم برای,همان عشق حسین است واستعاره است؟
از اینهمه فهم ودرک دانیل ,هیجان زده شدم وبااین سوالش متعجب....نگاه به پدرم کردم,بابا احمد بالبخند زیبایی برلبش از جایش بلند شدوگفت:اگر ادامه ندادم برای این نبود که خسته شدم,که من وما از ابراز عشق به خاندان علی ع وصحبت پیرامون حسین ع,نیرو میگیریم وخستگیمان در میرود,میخواستم شما کمی استراحت کنید وسوال دومتان هم همانطور که حدس زدید نام اصلی من احمد که یکی از نامهای پیامبر اسلام است میباشد,وغلام حسین نامی ست که دلم دوست داشت برمن باشد ومن هم با دلم راه امدم,غلام حسین یعنی,غلام ونوکر امام حسین ع که این بزرگترین افتخار یک شیعه است....
ومن هم افتخار کردم بر داشتن همچین پدری...
بابا احمد که اشتیاق جمعیت را برای دانستن دید بلند شد وگفت:حالا که دوست دارید بشنوید من هم میگویم اما باید یاداوری کنم که طول میکشد ,شایدتا سحر,روایت داستان امام حسین ع,به طول بیانجامد ,ایا موافقید؟خسته نمیشوید؟؟
جمعیت موافقتشان را با همهمه ای که راه انداختند اعلام کردند ودانیل هم بالبخندی گفت:ما هم از شنیدن خسته نمیشویم ,بلکه نیرو میگیریم ......
عجب عجب,عشقی حسین داردد.....خودی وبیگانه نمیشناسد..
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
#توی این هیاهوی بی کسی...
توی این روزای دل واپسی..
شده امید هر روز و شبم
برم اربعین نجف، سمت حرم..
دل من پر از شور و نواست
مرغ روحم ،توی راه کربلاست
شبها خواب میبینم، قدم....قدم
روی دوشم یه علم، میرم سمت حرم
چی شد ای خدا، گرفتی این سعادتو؟
گرفتی لذته ،رفتنه زیارتو؟
درسته شده غرق گناه ،دنیای ما
نذار بمونه عقده ی حرم، روی دلا
ما را امتحان بکن با مال وجونمون خدا
نه با دوری از حسین و کربلا...
دلم من حرم میخواد حرم حرم..
برم پیاده کربلا با یه علم....
#شاعر.....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهل و دوم🎬: علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: در روز عید غدیر
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صدو چهل وسه🎬:
مولا علی نفسی تازه نمود و ادامه داد: بلی براستی که او همان کسی بود که با رسول الله همراه جمعی از اصحابش برای عیادت نزد من آمدند، رفیقش با گوشه چشم به او اشاره کرد و گفت: یا رسول الله !! تو درباره علی با ما عهد کردی ولی من در علی کسالتی می بینم ، اگر علی از دنیا رفت به سوی چه کسی برویم؟!
پیامبر فرمود : بنشین!(و این جمله را سه بار تکرار کرد) و سپس رو به آن دو کرد و فرمود : علی علیه السلام نه فقط با غین مرضش نمیمیرد ، بلکه علی نخواهد مرد تا وقتی که او را از خشم پر کنید و حیله و ظلمی وسیع بر او روا بدارید، ولی علی را در مقابل این کردارها بردبار خواهید یافت و علی نمی میرد تا وقتی که از شما دو نفر ناراحتی و آزارهایی به او برسد و او نمی میرد بلکه اورا میکشند و شهید می شود.
علی نگاهی به جمع انداخت و ادامه دادند: آری این دونفر همان هایی بودند که در جمعی هشتاد نفره که چهل نفر عرب و چهل نفر عجم ،حضور داشتند و این هشتاد نفر بر امیرالمومنین بودن من ، شهادت دادند.
در آنزمان پیامبر رو به آنها و این دو ،فرمود: شما را شاهد می گیرم که علی برادر و وزیر ووارث و وصی و خلیفهٔ بعد از من میان امت و صاحب اختیار هر مؤمنی می باشد به دستورهای او گوش فرادهید و اطاعت کنید.
آری ای جمع در میان آن گروه ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و ابن عوف و ابو عبیده سالم و معاذبن جبل و جمعی از انصار حضور داشتند و پیامبر باز فرمود شما را در این امر شاهد می گیرم و دیدید چگونه رسم عهد به جا آوردند و چگونه با امر خدا و دستور رسولش برخورد نمودند...
علی انگار سر دردلش باز شده بود ، گفتنی هایی را میگفت که همه بر درستی اش شهادت می دادند..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا