فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان معلمی در محله بدنام ها؛ "خدا هست"
👨🏫 مهمان برنامه کتاب باز 📕
#معلم جوانی به نام مجتبی شکوری بود. شکوری در پاسخ به سوال سروش صحت که بچه چگونه آینده شان را بسازند؟، داستان زیبایی از اولین سال تدریس اش در یکی از مدارس تهران روایت کرد. مدرسه ای که با دانش آموزانی خاص در در یکی از آلوده ترین و پر بزه ترین مناطق تهران جای داشت. ...
#پیشنهاد دانلود 👌
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و یک
❤️عشق پایدار❤️
پدرم بدون توجه به من وخاله صغری پرید وسط حرف مامانم وگفت:کدوم خونه ی جدا؟!!!!الان این خونه ای که میگی, کجاست؟کدوم نامزد و زن وزندگی؟!!دددد اخه اگر من زن گرفته بودم که الان از سرکولم میباست بچه بالا بره نه اینکه از تنهایی پناه به خونه ی خاله ی پیرم ببرم اونم به خاطراینکه وقتی کنار خاله هستم یاد یاد...
یکباره حرفش را خورد وادامه داد:مادرم هم به من گفت که تو باهاش درد دل کردی واز زندگی سوت وکورت شکایت کردی....گفت که فکر میکردی من عقیم هستم وبچه دار نمیشم وگفتی میخوای از من جدا بشی وشاید ازدواج کردی وبچه دار شدی...اونموقع ها هم چون مدام مادرم وخواهرم مورد برای ازدواج من, به بهانه های مختلف در دکان میفرستادند من ,اعصابم داغون بود وگرنه من یه موی تورا با دنیا عوض نمیکردم....
مادرم متعجب از اینهمه بازی فریبکارانه ی اطرافیانش وعشقی قدیمی که الان با کلانی کوتاه پدرم ,پرده از ان برداشت, گفت:ب ب خدا من حتی یک بار هم با مادرت دردودل نکردم,هرچی گفتند همه از خودشون بود,حالا چه نیتی زیر گفته هاشون بود نمیدونم اما من هرگز همچی حرفهایی نزدم وروحمم خبر نداره....
بابا اهی از ته دل کشید وگفت:هرچی بوده گذشته....درسته یه عمره که برباد رفته,اما پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم...
پدر ومادرم هر دو در عالم خود غرق شدند ,بی حرف,حتی خاله صغری هم خودش را با جمع کردن خورده ریزه های روی قالی مشغول کرده بود وحرفی نمیزد...این ما بین من از همه مظلوم تر بودم,اخه مادرم به خاطر من رنج این سفر را به جان خریده بود وبابا هم بعداز سالهای سال متوجه شده بود که یک دختر دارد,اما الان هیچ کس به فکر من نبود,انگار من بهانه ای بودم تا دوتا دور از هم افتاده را بهم برسانم وخودم به بوته ی فراموشی بروم...
سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شده بود...با یه دلهره ی نامشخص گلویی صاف کردم وگفتم:حالا.....حالا....من چی؟؟
که ...
ادامه دارد
نویسنده....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و دوم
❤️عشق پایدار ❤️
یکدفعه توجه هر سه نفرشان به من معطوف شد ,مامان وخاله صغری لبخندی زدند وبابا امد به طرفم ,کنارم نشست,حالا من بین بابا ومامان بودم....
پدرم مرا به اغوش کشید وسخت گریست ,واقعا چقدر دل نازک بود این مرد مهربان...
بعداز دقایقی مرا از خودش جدا کرد وارام در گوشم گفت:به زندگی سوت وکور پدرت خوش امدی وارام تر ادامه داد:قدمت خیراست,دور امدی اما خوب امدی ,بی خبر امدی اما خپش خبر امدی ,کاش این امدن برای همیشه باشد....
از گرمای اغوش پدرم وبدست اوردن تکیه گاهی که تا به حال برایم رؤیا بود والان به عینه واقعیت پیدا کرده بود ,سرشار از حسهایی خوب وشیرین شده بودم که پدرم رو به مادرم کرد وگفت:مریم جان....حاضری دوباره بانوی خانه ام باشی؟
از اینهمه رک بودن وعجله ی پدرم بهت زده شدم ویاد بهروز وعجله اش برای عقد افتادم وپیش خودم گفتم حتما تمام مردها وقتی احساس میکنند عشق واقعیشان را پیدا میکنند اینچنین صبر از کف میدهند و...زیر چشمی,تک تک حرکات مادرم را زیر نظر داشتم ,باورم نمیشد مامان جان من مثل دخترکان چهارده ساله,رنگ به رنگ شد وانگار اولین خواستگارش هست,سرش را پایین انداخت وگونه هایش گل انداخت...برایم قابل پذیرش نبود این مادر همان خانمی ست که در مقابل خواستگاری پدر بهروز چنان محکم ایستاد و قاطعانه جواب داد اما الان اینجا اینچنین دست وپایش را گم کرده....
بابا بی صبرانه دوباره گفت:حاضری...
#ادامه دارد...
نویسنده ....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🌱••
اگه کورشَم ، بهتر از اینه از حرم دورشَم
#استوری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
﷽
💥امام علی (ع) فرمودند:
با آن کس که با تو درشتی کرد، نرم باش،
که امید است به زودی در برابر تو نرم شود.
بادشمنخود بابخششرفتارکن، زیراسرانجامِ شیرینِ دو پیروزی است ..
اگرخواستی از برادرت جداشوی، جایی برای
دوستی باقیگذار، تا اگر روزیخواست بسوی
تو باز گردد بتواند ..
کسیکه بتو گمان نیک برد او را تصدیق کن ..
و هرگز حق برادرت را به اعتماد دوستیای که
با او داری ضایع نکن، زیرا آن کسکه حقش را
ضایع می کنی با تو برادر نخواهد بود ..
و افراد خانواده ات بدبخت ترین مردم نسبت
به تو نباشند ..
و به کسیکه به تو علاقه ای ندارد دل مبند ..
مبادا برادرت برای قطع پیوند دوستی ، دلیلی
محکم تر از برقرای پیوند با تو داشته باشد ،
و یا در بدی کردن ، بهانه ای قوی تر از نیکی
کردن به تو بیاورد ..
ستمکاری کسیکه بر تو ستم میکند در دیدهات بزرگ جلوه نکند ، چه او به زیان خود، و سود
تو کوشش دارد ..
وسزای آن کس که تو را شاد میکند بدی کردن
نیست ..
💙بخشی ار نامه 31 نهج البلاغه 💙
نامه به فرزندش امام حسن(ع)
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_10.mp3
14.18M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#اصلاح قلب
#جلسه دهم
#مباهله
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#قسمت شصت و سوم
❤️ عشق پایدار ❤️
مادرم که دست پاچه نشان میداد با من ومن گفت:من من نمیدونم....معصومه تو چی میگی؟
خاله صغری زد زیر خنده وگفت:جلال این یعنی بله....
برو دنبال سور وسات عروسیت....
واقعا متعجب شده بودم,درکل مردها همه عجولند...
صبح روز بعد مادرم وبابام تویه مراسم ساده داخل محضر ,برای بار دوم به عقد هم درامدند,من نور,شادی ونشاط,را تو چهره ی هردوشون میدیدم واز اینکه دارای یک خانواده که عاشقانه به هم محبت میکنند,شدم,سراز پا نمیشناختم.
بهروز آسایش دایی را گرفته بود وبه قول دایی تلفنشان را سوخته بود ,اما بنا به سفارش مادر,شماره خانه خاله صغری را به انها نداده بود واصلا از ازدواج مادرم با بابا جلال چیزی نگفته بود.
مادرم انگار فراموش کرده بود که اصلا برا,چی اومدیم دنبال بابا ومن هم که نه روم میشد چیزی,بگم واز,یک طرف هم چون تازه به هم رسیده دند,نمیخواستم ذهنشان درگیر چیزی,باشه تااینکه روز,سوم عقدشان,بابا با سه تا بلیط قطار امد ومژده ی,سفر به مشهد را داد,مادرم سراز پا نشناخته ازخوشحالی روی پای خودش بند نبود,این اولین سفر مشهد من وحتی مادرم بود.
مامان مریم,شب قبل از حرکت اروم طوری که بابا متوجه نشه گفت:معصومه جان ,من ,تووبهروز را فراموش نکردم,بزار بریم مشهد وبرگردیم ,تویه فرصت مناسب به بابات میگم,اخه از عکس العملش یه جورایی میترسم....اگه بفهمه بهروز,پسر,میرزا محمود ونوه ی یوسف میرزاست ,نمیدونم چی بگه ,اما باید کم کم زمینه را فراهم کنیم.
خاله صغری به خاطروضع جسمانیش نشد با ما بیاد مشهد اما وقت خداحافظی چنان شور وشوقی داشت که ادم فکر میکرد خودش راهی مشهد است...
با دلی سرشار از مهر اقا امام رضا ع راهی مشهد شدیم وخوشحال بودم از اینکه بعداز,سفر بالاخره پرده از,عشق من وبهروز هم برداشته میشه....اما نمیدونستم روزگار مارا چه خسته خواهد کرد..
ادامه دارد...
نویسنده ....حسینی
💦⛈💦⛈💦
@bartaren
#قسمت شصت و چهارم
❤️عشق پایدار❤️
سفر معنوی مشهد خیلی خیلی به دلم چسپید وتنها چیزی که گهگاهی اذیتم میکرد بی خبری از,بهروز بود که میدانستم مثل مرغ سرکنده بال بال میزنه,یک هفته از ماندنمان در جوار حریم رضوی گذشته بود وبابا ومامان قرار گذاشته بودند که تا ده روز مشهد بمانیم واز انطرف باهم بریم قم وبه قول معروف اسباب کشی کنیم کرمان ,بابا حتی به منم تاکید کرد که اگر میشه دانشگاهم را عوض کنم وبیام کرمان,پیش خودشان ,اما من میدونستم اگر حرفی,دراین مورد بزنم بهروز حتما اتیش میگیره,پس همه چی را سپردم دست اقا امام رضا ع تا هرجور که صلاح میدونه عمل کند...
روز هفتم سفرمان بود که بابا طبق معمول هرروزه زنگ زد خانه خاله صغری,اما هرچه زنگ زد کسی گوشی را برنداشت ,بابا شماره خونه خودش را گرفت وغلامرضا,یا همون داداش بزرگ من,گوشی را برداشت وبابا با تعجب گفت:خیلی عجیبه ,این موقع روز خانه هستی؟!
غلامرضا گفت:اتفاقا منتظر تماستون بودم ,اخه خاله صغری حالش بهم خورده وبردنش بیمارستان,چون میدونستم هر روز خونه خاله زنگ میزنید واگه جواب نده,به من زنگ میزنید,موندم خانه تا بهتان بگم چی شده...متاسفانه دکترها حرفای,خوبی راجب حال خاله نمیزنند اگه زودتر,بیاین بهتره....
بابا که بعداز مرگ پدرومادرش ,تمام امیدش,شده بود خاله صغری,,باشنیدن این حرف خیلی,به هم ریخت واین شد که سفر مشهد ما در هفتمین روز پایان گرفت وما ناخواسته برگشتیم کرمان که....
#ادامه دارد...
نویسنده....حسینی
💦⛈💦⛈💦
@bartaren
#قسمت شصت و پنجم
❤️عشق پایدار ❤️
وقتی به کرمان رسیدیم با کمال تاسف متوجه شدیم که خاله صغری به رحمت خدا رفته....
باورم نمیشد این پیرزن مهربان که بوی,مادربزرگ نداشته ام وندیده ام را میداد به این زودی پرکشیده,اوضاع روحی بابا ومامان هم مناسب نبود ,خاله صغری که حق مادری به گردن مادرم داشت وبرای,بابا هم یاد مادرش را زنده میکرد رفته بود و پدرو مادرم را تنها گذاشته بود,از فوت خاله صغری,خیلی ناراحت شدم واما از اینکه قبل از,رفتنش عروسی دوباره بابا ومامان را دیده بود خوشحال بودم وواقعا ,مصلحت خدا قابل ستایش است اخه درست وقتی پدرومادرم را بهم رساند که قرار,بود یک عزیز را از دست بدهند ,اینجوری تحمل این داغ براشون راحت تر بود ,خدا راشکر که همدیگه را داریم...
نمیدونستم عاقبت زندگی من وبهروز,چی میشه اخه بااین وضع واوضاع پیش امده ,احتمالا ما باید تا بعد از چهل خاله صبر کنیم ,اونم تازه ,وقتی بشه ومادرم فقط موضوع خواستگاری,را مطرح کند وعکس العمل بابام دیگه نمیدونستم چی میشه...اما من بیچاره بی,خبر,یودم که چه طوفانها در راه است.
دایی عباس که از,ازدواج بابا ومامان خوشحال واز فوت خاله صغری ناراحت یود ,قول داد برای,شب هفت خودش را برساند و مادرم برای دیدن دایی عباس لحظه شماری میکرد ,اخه میخواست عقده ی دل ومرگ مادرخوانده اش را در دامان برادرش سبک کند...
#ادامه دارد...
نویسنده....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و ششم
❤️ عشق پایدار ❤️
نزدیک اذان ظهر بود وهنوز,خبری,از دایی عباس نشده بود ,مادرم از ناراحتی مدام طول وعرض خانه را میپیمود,پدرم از تلاطم روحی مادر,بسیار متاثر شده بود وهرچند دقیقه یک بار بیرون از خانه میرفت وخود را به سرخیابان میرساند و وقتی از امدن دایی ,ناامید میشد برمیگشت.
ظهر به عصر رسید وخبری نشد ,کم کم دلشوره ای ناجور به جانم افتاد ,اخه دایی عباس میبایست تا حالا رسیده باشد,چندین وچند بار مدام شماره خانه ی دایی را گرفتم وهیچ کس جوابگو نبود و دم دم های,غروب بود که تلفن خانه مان زنگ خورد و در کمال ناباوری متوجه شدیم ,اتوبوسی که دایی با ان به طرف کرمان حرکت کرده ,بین راه چپ میکند,دایی عباس وزن دایی هم مسافر این اتوبوس بودند ومتاسفانه دایی فوت میکند وخوشبختانه زن دایی جان سالم به در میبرد...حالا من وبابا جلال وغلامرضا میدانستیم وتنها فرد بی خبر از این حادثه ی شوم,مادر داغدیده ام بود که هنوز در داغ عزیزی دست وپا میزد که داغ دیگری هم به پیشانی اش نوشته شد
مادرم مثل مار زده ها به خود میپیچید ,انگار چیزی,به دلش افتاده بود اما ما هیچ کدام جرات دادن این خبر را به مادرم نداشتیم....
گاهی با خود فکر میکردم وبه سرنوشت غمبار مادرم میاندیشیدم,ناخوداگاه اشک از چشمانم جاری میشد,انگار ناف مادر مرا با دیدن مرگ عزیزان بریده باشند,سرنوشتش از ابتدای تولدبا غم عجین شده بود,گویا روزگار خوش نداشت تا مادرم مریم,شیرینی این دنیای فانی را با دل وجان بچشد,اخر این داغ برای مادرم زیادی بزرگ بود,از دست دادن برادری که از جان بیشتر عزیزش میداشت وتنها امید زندگی در ناامیدیهای روزگار تنهایی مادرم بود...حال میبایست با این درد جانسوز نیز کنار بیاید....
#ادامه دارد....
نویسنده.....حسینی...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و هفتم
❤️ عشق پایدار ❤️
برای مراسم دایی راهی قم شدیم وبعداز مدتها دوری وبی خبری,بهروز را اونجا دیدم اما اینقدر داغ دایی برایم سنگین بود که هیچ موضوع دیگری حتی مهر بهروز ,نمیتوانست لحظه ای من را از فکر این غم بیرون بیاورد ,حالا من که اینجور بودم,خدا به داد مادرم برسد که تنها کس این دنیایش را,تنها فردی که از ان بوی پدرش را حس میکرد ,تنها پشتیبان روزهای تنهاییش را از دست داده بود.
در خلال مراسم ،لحظه ای کوتاه,با بهروز تنها شدم وفقط,تنوانستم بهش,بفهمانم,هنوز پدرم از موضوع خواستگاری چیزی,نمیداند وقرار بود دایی عباس بعداز امدن به کرمان با پدرم راجب این موضوع صحبت کند که انهم نشد که بشه وتاکید کردم الان زمان مناسبی برای گفتن نیست.
بهروز که مردی فهمیده بود باز هم با وجود عجول بودنش در این کار بخصوص, مجبور بود صبر پیشه کند ودم بر نیاورد وبا گردش روزگار,بچرخد وبچرخد...
یک ماه از مراسم دایی میگذشت که ما هم راهی کرمان شدیم ,انهم برای همیشه....درست است که دل کندن از سرزمینی که در ان بزرگ شدی واز همه مهم تر دلکندن از حریم حضرت معصومه س بسیار سخت بود اما نفس کشیدن در سرزمین مادری وزندگی کردن در خانواده ای,صمیمی و زیر سایه ی پدر ومادر تحمل این سختی را آسان مینمود.
بهروز که وقتی از ازدواج پدرومادرم با خبر شده بود برخلاف پدرش که هنوز,امید به رسیدن به عشق قدیمی اش را داشت, بسیار خوشحال شده بود وتصمیم مادرم را مبنی بر ازدواج با بابا میستود ,اما حالا که از تصمیم مهاجرتمان اگاه شده بود ,تمام خوشحالیهای,قبلی اش,بر باد فنا رفت و مثل گنجشکی که در حال مرگ است بال بال میزد اما بازهم چاره ای دیگر جز صبر وامید نداشت,امید به روزهای اینده که قرار بود دانشگاه باز شود وان وقت مرا از نزدیک درکنار خود ببیند.
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و هشتم
❤️ عشق پایدار ❤️
با توکل بخدا ,زندگی را از نو در دیار کریمان ,سرزمین باصفای کرمان از سر گرفتیم واینبار در کنار پدر ومادری که حالا میدانستم علی رغم رفتارهای سنگین وباوقار ظاهری,عاشقانه همدیگر را دوست دارند....ما در منزل خاله صغری ساکن شدیم وواحد بابا هم ,غلامرضا مینشست,البته غلامرضا مجرد و پسری فوق العاده مهربان وباخدا وصدالبته برای من، برادری فهمیده وتکیه گاهی امن بود.
نزدیک باز گشایی دانشگاه ها بودیم ومن هم ذهنم درگیر چگونگی ادامه دادن درس وتحصیلم بود,باید با بابا میرفتیم وجا ومکان وخوابگاهم را به پدرم نشان میدادم,تا پدرم مطمین شود جگرگوشه ی تازه به پدر رسیده در امن وامان وراحتی است,پدرم اصرار داشت که ادامه تحصیلم را درشهرکرمان بدهم و حاضربود خودش بیاید واگرشد قانونی واگر مشکلی پیش امد با خواهش والتماس مرا به کرمان منتقل کند ,اما من که دل در گرو مهر بهروز داده بودم واز طرفی میدانستم که بهروز سخت مخالف این انتقالی است ودلشکسته خواهد شد,تمام سعیم را کردم وپدرم را متقاعد نمودم که اجازه دهد درسم را تمام کنم وبعدش به کرمان برگردم وپدر هم به خاطر اون دل مهربانش ،علی رغم میل باطنی,این اجازه را داد ,اما بارها گفتم واینبار هم میگویم گردش روزگار انطور که ما میخواهیم نمیچرخد ,انگار مصلحت خداوند چیز,دیگری را برای ما در پیش داشت....
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_11.mp3
10.71M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#اصلاح قلب
#جلسه یازدهم
#یقین و حکمت 1
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#قسمت شصت و نهم
❤️عشق پایدار ❤️
حال مادرم اصلا مساعد نبود وبعد از مرگ عزیزانش هر روز,بدتر وبدتر میشد ومن ذهنم درگیر حال این روزهای مادر بود ودلکندن وبی خبری از مادر وتنها گذاشتن او در این شرایط برای من که عمری خود را مدیون او میدانستم امکان پذیر نبود,پس تصمیم گرفتم یک ترم مرخصی بگیرم وبا پیشنهاد بابا,هر سه نفرمان دوباره راهی قم شدیم تا هم مادرم حال وهوایی عوض کند وهم بابا اصرار داشت مادرم را به تهران نزد بهترین پزشکان ببرد تا از,سلامتش مطمین شود.
مادرم از,سفر به قم راضی بود اما برای رفتن به دکتر,خیلی موافق نبود ,اما با پافشاری بابا ,قرار شد اول همان قم دکتر,برود واگر خدای نکرده وضع جسمی اش بهتر نشدودکتر بیماریش را تشخیص نداد, انوقت راهی,تهران شوند...
بهروز که از مرخصی تحصیلی من ناراحت بود ,از این سفر ناگهانی استقبال کرد و قرار شد,بعداز انجام کارهای مامان,یک شب به اتفاق پدرش به خانه ی دایی در قم بیاید وپرده از,عشق وخواستگاریش بردارد وبابا را در جریان قرار دهد ونظرش را بداند وشرط وشروطش را بشنود ودر نهایت رضایت بابا را بگیرد...
یک هفته ای از,امدنمان به قم میگذشت,دکتر مامان براش کلی,ازمایش نوشته بود وامروز قرار بود من جواب,ازمایشها را بگیرم وبا مامان وبابا دوباره به مطب برویم...
بالاخره نوبتمان شد,پدرومادرم روی صندلی مقابل دکتر نشسته بودند ومن از استرسی که داشتم ونمیدانستم سلامت مادرم چقدر درخطر است,سرپا ایستادم....دکتر شریف دکتر مامان ,با طمانینه برگهای ازمایش را یکی یکی نگاه کرد وهمزمان سرش را تکان میداد وبعداز دقایقی سرش را بلند کرد ورو به بابا ومامان گفت:جای نگرانی نیست واشاره به مادرم کرد وگفت:ایشون سالم سالمند اما نیاز به مراقبت دارند اخه بارداری دراین سن یه کم, نیازمند توجه بیشتریست....
خشکم زده بود....این چی میگفت؟؟بارداری؟؟وای خدای من.....یه خواهر یا برادر تنی....ناخوداگاه از ته دلم زدم زیر خنده....دکترشریف با لبخند نگاهم کرد وپدرومادرم هم که با شنیدن این موضوعی که در باور نمیگنجید بهتشان زده بود ,با خنده من ,بعداز مدتها به خنده افتادند....
#ادامه دارد ...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren