#قسمت هفتاد و یکم
❤️عشق پایدار ❤️
همزمان با روزگار میچرخیدیم ومیچرخیدیم وخودمان را کش وقوس میدادیم وبهروز بههر وسیله ای دست میانداخت تا به اصطلاح برای بابا خودعزیزی کند وبه هر ترفندی متوسل میشد تا عشق پاکش را به من برای بابا ثابت کند تا رضایت اورا بگیرد ودرست زمانی که دوقلوه ها,زینب وحسین دوساله شدند ,بالاخره بابا خسته,از جنگیدن با بهروز,بالاخره رضایت داد وما در مراسمی باشکوه به عقد هم درامدیم,درضمن این عقد زمانی,انجام شد که مستانه ,مادر بهروز بعد از,سالها به ایران مراجعت کرد ودر عقد کنان ما حضور داشت ووقتی فهمید که عروسش دختر بهترین دوست زمان جوانی اش,است خدا را شاکر شد ودرست چند ماه بعدازعقد من وبهروز با پادرمیانی مادر وحرفهایی که مدام با مستانه خانم رد وبدل میکرد,مستانه ومحمود هم برای بار دوم پای سفره عقد نشستند وجالب تر اینکه همه باهم برای همیشه به سرزمین پدریشان ,کرمان مراجعت کردند..
مادرم خوشحال از اینکه من به خواسته ی دلم رسیدم وخوشحالتر از اینکه رفیق قدیمی اش را درکنارش میدید وپدرم راضی,از خوشحالی مادر,زندگیشان برمداری عشقولانه میگذشت ومن هنوز به عمق این عشق پایدار پی نبرده بودم و زمانی متوجه این موضوع شدم که.....
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈💦
@bartaren
#قسمت پایانی
❤️ عشق پایدار.... ❤️
خواهرم زینب که پدر به خاطر حرکات شیرینش,شیرین صدایش میکرد ,از لحاظ چهره به من شباهتی زیاد داشت اما من کاملا چهره ام، چهره مادرم بود واما چهره ی زینب تلفیقی از چهره ی پدر ومادرم بود وهمین باعث جذابیت بیشتر زینب بود ,از هنرهای مادر,نقاشی وطراحی ماهرانه اش به من رسیده بود وطبع شعر وقلم زیبایش به زینب,
زینب هنوز در سن درس ومدرسه بود که سیل خواستگارانش به سمت خانه ی پدر روان شد واما دست تقدیر یک روز ،اتفاقی اورا به سمت مدرسه ای که من در ان تدریس میکردم کشانید ودربین خواستگارهای رنگ ووارنگ ,درعین ناباوری ,زینب به همکار من ,بله را گفت....
همزمان با ازدواج زینب ,دختر من و بهروز یعنی باز مانده ی نسلی که عشقی را مدام به دنبال خود میکشید ,به دنیا امد....زهرا....دختر من وبهروز.......
پدرومادرم با تولد اولین نوه شان انقدرخوشحال بودند که اسمان را در زمین سیر میکردند,زندگی عاشقانه شان با وجود نوه ای شیرین ,رنگ وبویی دیگر گرفت...
زهرای من بزرگ شد وقد کشید وانگار ستاره بخت واقبالش مانند خاله زینبش بود زیرا هنوز تازه وارد دبیرستان شده بود که به عقد همسرش درامد ومانند زینب زندگی متاهلی اش را زود شروع کرد ودرهمین اوضاع واحوال بودیم که بیماری کشنده ای به جان مادرم افتاد....هنوز حلاوت عقد زهرا به جانمان ننشسته بود که درگیر درمان بیماری مادر شدیم,مامان مریم هر روز بیمار وبیمارتر میشد وپدرم با دیدن ،حال عشق جوانی اش هر روز آب وآب تر میشد....
کار مادرم به بستریهای مداوم کشید وکار پدر به شب زنده داریها وگریه های پیوسته....
ودرست یک هفته بعداز مراسم ازدواج دخترم زهرا,ان واقعه ی تلخ بوقوع پیوست وطوفانی سهمگین زندگی ما را در نوردید....
مادرم در سنی که اول خوشی اش بود ,مظلومانه دیده از جهان فروبست وبه دیدار پدر وبرادرش شتافت ,هیچ کس جرات گفتن فوت مادر را به پدرم نداشت وبالاخره بعداز هفت روز از عروج مادر,با کلی دعا وثنا که اتفاقی برای پدرم نیافتد,اورا ارام ارام اماده کردیم وبرسر مزار مادر حاضر نمودیم,پدرم ناباورانه عکس روی قبر تازه مادر را مینگرید واز دل وجان بر عشق درخاک خفته اش اشک میریخت وبوی مریمش را از زیر خروارها خاک نم کشیده به جان میکشید...
بعداز سوگواری زیاد واشک فراوانی که برسر مزار ریخت اورا به خانه اوردیم اما غافل از اینکه کسی که درگیر عشقی پایدار شد روحش با عشق دیرینه اش پرواز خواهد کرد و هنوز به نیمه های شب نرسیدیم که پدرم ,جلال,درعین ناباوری با سکته ای کوچک بال گشود وخود را به مادرم ,مریم رساند ودرجوار همسرش آرام گرفت....وبه راستی این است اوج عشقی راستین وحقیقی,داستانهای شیرین وفرهاد وعشق لیلی ومجنون که افسانه است اما من وما اینچنین افسانه هایی را در واقعیت دیدیم.
واینک که اخرین سطرهای این رمان را مینویسم ,بر روی قالی ای نشستم که طرحش را دخترکی هنرمند ورعیت زاده کشید تا تحفه ای شود برای یک درباری....تحفه ای که هرگز به دست سردار سپه نرسید ویادگاری ماند برای نوه های بتول ویوسف میرزا....
(برای شادی روح پدر ومادرم صلوات)
#>پایان<
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#اعمال_روز_عرفه
🌷امام صــادق علیهالسلام:
هرچه میخواهےبرای خود دعـابخوان و در دعا ڪردن بڪوش ڪه روزعـــــرفه روز دعـــــا و
درخــواست است.
📗التهذیب الاحکام ج ٥ ص۱۸۲
💦⛈💦⛈💦⛈💦
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#جامعه کبیره(مداح: میرداماد)
_____________________________
http://www.sibtayn.com/sound/dua/ziarat/jameh-kabireh/jameah-mirdamad.mp3
_____________________________
«دانلودنرم افزار جامع قرآنی عطر خدا👇»
https://cafebazaar.ir/app/ir.parniyan.atre_khoda/?l=fa
#هدیه ویژه کانال ما به کاربران محترم همیشه همراه
به شدت توصیه میشود این نرم افزار بسیار کاربردی رو تصب کنید و از امکانات بسیار عالی این نرم افزار بهره مند شوید
#التماس دعا
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
AUD-20200731-WA0015.mp3
3.32M
🎧 #صوت
👤 #استاد_عالی
🏆 عظمت روز عرفه
👌 #پیشنهاد_دانلود
♻️ #نشر_دهید
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6032632182592244567.mp3
4.53M
#تشرفات_صوتی
تشرف محضر آقا امام زمان ارواحنافداه در #روز_عرفه 🌼
🎤حجت الاسلام محرابیان
زمان: ١٢ دقیقه
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امام صادق علیه السلام میفرمایند:
💫روز عرفه برای خودت هر دعایی دوست داشتی بکن و (در دعا) تلاش کن که عرفه، روز دعا و روز حاجت خواستن از خداست 🤲
📚 الکافی ج4 ص464
👈 در این روز مهم و پر اهمیت از دعا برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف غافل نشویم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آستانه_حضرت_امام_کاظم
علیه السلام
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#داستانک
❗تقصیر شماست
🪴 امروز به خاطرات بسیار جالب توجه و خواندنی برخورد کردم حيفم آمد آنرا فوروارد نکنم
پیشنهاد میکنم با قدری تأمل مطالعه فرمایید.
🛑 تقصیر شماست.......
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم *ریچارد نیكسون* - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید.
در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند!
آری، *تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده اید!*
دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است.”
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! *باید پیام های امام علی را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند !*
🟢 به عشق مولا نشر دهید 🟢
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💖عشق مجازی💖
#قسمت_اول
سلام,من نسیم هستم بچه سوم, حاج مرتضی درخانواده ای شش نفره بزرگ شدم,داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت,خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته وعقد کرده است وبیکار,بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام ,البته امسال درکنکور قبول شدم منتهاچون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم وامسال قصددارم بخونم تاپزشکی قبول بشوم,بعدازمنم مهتاب,خواهرکوچکترم وهنوز سال اول دبیرستان است.
پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته ومادرم عطیه خانم خانه داراست.
دیروز بین اقوام مجلس شورومشورت بود تایکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم خاله خانم باشد😄
لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفه ی بابا هست وخاله ی بابامه,خاله خانم دوتا خواهر بیشترنبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد ,عمرش رابخشید به خواهرکوچکتر وبارسفرعقبا بست.خاله وقتی خیلی جوان یاشاید نوجوان بودند بایکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند وهمراه ایشون به فرنگ.میروند,اونجا متوجه میشوند شوهر حیله بازش, زن فرنگی هم دارد پس باکلی دوندگی اقدام به جدایی میکند وباکلی مال ومنال که از شوهرسابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن اقا ,پدربزرگوارشون میشوند,منتها به فاصله ی یک سال از جداییش بایک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه,شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده درپی سکته قلبی فوت میکند وباردیگر مهرتنهایی برپشانی خاله خانم میخورد.
خاله ,کوروش را بزرگ میکند وبرای تحصیل راهی خارج ازکشورمیکند و,رفتن همان وماندن هم همان ....
پسرش کوروش استاد فیزیک دردانشگاه فراسته مشغول به کاراست وهرچندسالی,یک بار به مادرپیرش سرمیزند وخاله برای اینکه تنهانباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد واینبار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود,قرعه ی فال به نام من خورده.....
ازنظرمن زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد اخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار😊
ان شاالله قدم خونه اش به من بیافته😂
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💖عشق مجازی💖
#قسمت_دوم
وسایلم راجمع کردم وراهی خانه ی خاله خانم شدم,مامان انگاری من را داره میفرسته خونه ی بخت ,مثل ابربهار گریه میکرد ,اما من هرچی فکرکردم دلیلی برای گریه نیافتم,به اسارت که نمیرفتم ,تشریف میبردم مفت خوری😂
خونه ی خاله خانم برا من جذابیت خاصی داشت,یادمه هروقت عیددیدنی به خونه اش میرفتم ,توهرسوراخ سنبه,ای سرک میکشیدم تا سرازکار خاله خانم واین خونه ی مرموز دراورم😊
دریکی از همین کاووشها دریافتم,خاله خانم یک کتابخانه ی بزرگ ,مملوازکتابهای قدیمی ,ازداستان ورمان گرفته تا علمی وشعر در رفته...دارد.
پس چون عاشق کتاب خصوصا مثل شماها,رمان هستم ,امدن به خانه ی خاله خانم یه جور تنوع عظیمی برام بود ,مامان, بابای بیچارم فک میکردن من به خاطر اینکه خونه ی خاله خانم ساکته وجای خوبی برای خوندن کنکور هست,اینقددد ذوق زده شدم.
منتها من چون کمی کنجکاو وشاید خیلی فضول هستم ,رفتن به این خونه را باجان ودل پذیرفتم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلاااااام برخاله خانم خودددم
سلام وروجک خوبی؟؟
خوش آمدی خاله,بیا اتاقت رانشونت بدهم.
خونه ی خاله خانم خیلی بزرگ با دوتا راهرو در دوطرف خونه که یکیش به حیاط جلو.یکیشم به حیاط پشتی ختم میشد,اتاقی که به من داد یک اتاق بزرگ توراهرو منتهی به حیاط پشتی بود ,یک قالی دست بافت در وسط اتاق, که فکر کنم قیمتش با تمام فرشهای خونه ی ما برابری میکرد.
کنارپنجره یه تختخواب بزرگ وبا سه تامبل سلطنتی هم گوشه ی اتاق,نزدیک درهم میز توالت و...ویک طرفش هم میز مطالعه با قفسه های کوچک درکنارش,تازه هنوز اتاق بس که بزرگ بود خالی به نظرمیرسید. خلاصه,انچه که توخونه ی خودمون آرزوش راداشتم ,اینجا یکهو به من بخشیده شده بود,راستش توخونه ی خودمون مجبوربودم اتاق کوچکم رابامهتاب شریک بشم ,اونجا دوتا تخت فرفروژه ویک گلیم فرش کوچکم وسایل اتاق ماراتشکیل میدادند.
لباسم راعوض کردم ومشغول چیدن لباسها توکمددیواری اتاقم شدم.. .
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💖عشق مجازی💖
#قسمت_سوم
شب اول تغییر خانه ام ,شبی بود که هرلحظه اش چیز غیرمنتظره ای میدیدم.
خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم درخانه ی خاله خانم از غذاهای چرب وچیلی خبری نیست😢
بعدازشام ,خاله خانم گفت :قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم رابیار,دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن.
من:لب تاب😳😳حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم.
خداییش من تا قبل ازاینکه پارسال داداشم بااولین حقوقش لپ تاپ,خرید,فکرمیکردم لپ تاپ,یک نوع کیف باکلاسه که آژیر داره 😂😂😂
حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳😳😳
خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا ,بایدزیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم😂😂
لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه.
آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تاچه برسه به نگاه کردنش هنگام کار😂
خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود.
گفت :خاله اگر لپ تاپ یاگوشی هوشمند داری ,اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟
گفتم :نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂).
خاله:که اینطور,تامن ایمیلهایی راکه دکتر(کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم ,توهم برو کتابی,چیزی برداربخون,کلید کتابخونه داخل قفسهای وسطی هال تو.گلدون نقره,هست.
برو دخترم اینجوربیکارنشین ..
اه با این حرفش نذاشت بمونم وسراز لپ تاپه دربیارم😢
خاله میگفت:کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته وهفته ای,یکبارهم تماس تصویری ,اینترنتی دارن...
من:تماس اینترنتی,تصویری!!!!😳😳
کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله رامدرنیته کرده هااا
فقط نمیدونم اون وردنیا باپنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا
یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم...
چقدنرمه ...به به....😊
کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا
ولی خبرنداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💖 عشق مجازی💖
#قسمت_چهارم
خانه ی خاله خانم هر روزش برام یک تازگی خاص داشت ,امروز خاله خانم از آلبوم عکسهای قدیمی تا یادگارهای باارزشش همه رانشانم داد.
ازهمه ی یادگاریها یک تابلوفرش بسیارزیبا که تقریبا قدمتی دویست ساله داشت. توچشم میزد,بقیه ی یادگاریها هم درنوع خود بی نظیر بودند از کتابهای خطی کتابخانه گرفته تا سرویس چای خوری نقره وخیلی چیزای دیگر نشان از طبیعت زیباپسند واعیونی خاله خانم میداد.
اکثر رمانهای کتابخانه,رمانهای تاریخی ,عشقی بود,گویی خاله خانم هم طعم عشق رادوست میداشت.
یک هفته از آمدن به خانه ی خاله خانم میگذشت,حتی یک بارهم به طرف کتابهای درسی نرفته بودم,درعوض دوتا رمان راتمام کردم.☺️
از لحاظ خوردوخوراکم ,همه چی یا اب پز,بود ویا کبابی,خاله علاجی نداشت,آب خونه اش هم آب پزکنه وبخوره😄
دلم برای مرغ سوخاری وقورمه های چرب وچیلی مامان تنگ شده بود,
عصر مامانم زنگ زدوگفت بابات رامیفرستم دنبالت ,برا شام بیا خونه به خاله هم بگو منزل خودشونه,البته خودم زنگ زدم دعوتشون کردم ,اما گفتند :نمییایند.
توبیا اخرشب با پدرت برمیگردی,گفتم :قربون چشات بشم ,چشم میام ,دلم براتون تنگ شده بود.
وقت غروب از خاله خداحافظی کردم وباباامدوباهم رفتیم خونه مان,برقا چراخاموش بود؟
_بابا,, مگه کسی خونه نیست؟؟
_:نمیدونم حالا بریم معلوم میشه.
درکه بازشد برقاهم روشن ونوای تولدت مبارک ,همه جا راگرفت😄😄
اصلا یادم نبود هاااا,بازم مامان جونم را ای ول...
شب خوبی بود یه جشن تولد ساده باخانواده ای صمیمی,مامان قورمه سبزی گذاشته بود,جاتون خالی چسپید...مامان اصرارداشت براخاله هم ببرم اما تواین یکهفته دیده بودم که خاله خانم شب سالاد وحاضری میخوره وامکان نداره غذای مفصل بخوره,پس نیاوردم.
بابا درخونه ی خاله خانم پیاده ام کردورفت.اهسته باکلیدی که خاله داده بود در رابازکردم,
داخل که رفتم صدای خاله ازجلوتلویزیون امد,آمدی نسیم جان؟
سلام کردم ورفتم یه بوسه از لپای گلیش گرفتم,دست انداخت گردنم وبوسیدم وگفت:تولدت مبارک وروجک
خدای من خاله هم میدانست,حتما مامان بهش گفته بود.
از کنارتلویزیون یه جعبه برداشت وداد طرفم,اینم هدیه ی من به تو,ناقابله عزیزدلم.
دوباره بوسیدمش ,مثل همین ندید بدیدا جعبه راقاپیدم ورفتم تواتاقم.
یادم رفت بگم ,هدیه ی مامان یه روسری بود وبابا هم یه چک پول ۵۰تومانی,سحر یه بولیز ومهتاب هم یه عروسک فانتزی وسپهر هم که اصلا نبود خونه....
حالا میخواستم ببینم هدیه ی خاله خانم چی هست....
وای خدای من باورم نمیشه,یک گوشی لمسی....
خاله خانم مممممممنونم...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_12.mp3
15.47M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#جلسه دوازدهم
#یقین و حکمت 2
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d