eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
339 عکس
315 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_دوم🎬: سه روز از آمدن شراره می گذشت، سه روزی که هیچ کس جرات نزدیک شد
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: چند ماه از عقد شراره با سعید می گذشت، عقدی که خیلی بی سرو صدا انجام شد بطوریکه هنوز خبر عقد به گوش روح الله و فاطمه نرسیده بود. فتانه ابتدا بسیار خوشحال بود از این وصلت، چرا که در همان دیدار اول متوجه شده بود که شراره مثل خودش موکل دارد و او میتوانست با کمک شراره تیمی تشکیل دهد که بچه های محمود را به خاک سیاه بنشاند، فتانه کینه ای عجیب از روح الله به دل داشت، اما اینک که چند ماه از عقد سعید و شراره گذشته بود میفهمید که اشتباهی مهلک انجام داده، چرا که شراره موکلی بسیار پرقدرت داشت، موکلی که زورش به موکل فتانه می چربید و سعی در تطمیع سعید نسبت به شراره داشت و قصد داشت سعید نوکری چشم و‌گوش بسته برای شراره شود و این خواستهٔ فتانه نبود، محمود هم که زمان عقد سعید انگار در خواب بود و مخالفتی نکرده بود، حالا انگار از خواب بیدار شده بود و میدید چگونه سعید داماد جمشید گوش بری شده که سالها محمود از او و خانواده اش دوری می کرد و او را حرام خورترین فرد زمین می دانست. شراره به پیشنهاد پدرش، روی مخ سعید رفته بود که از نمایشگاه اتومبیل سهمی هم به جمشید بدهند و سعید که انگار بین نیروهای شیطانی گرفتار شده بود نمی توانست تصمیم درستی بگیرد،از طرفی فتانه شمشیر را از رو بسته بود تا شراره را از اسبی که می تازید پایین کشد اما شراره کسی نبود که به این راحتی ها جا خالی بدهد، پس با کمک قوهٔ شیطانی که در اختیار داشت خواست گوشمالی به سعید دهد که به دنبالش فتانه سرجایش بنشیند، اما کارها طوری پیش رفت که به ضرر همه تمام شد. فتانه مشغول کشیدن نهار بود که در هال باز شد و سعید با چهره ای برافروخته در حالیکه شراره هم به دنبالش روان بود،وارد خانه شد. فتانه جواب سلام سعید را داد و تا چشمش به شراره افتاد گفت: ببینم تو کار از خودت نداری که وقت و بی وقت میری خودت را میچسپونی به این پسر و از کار و زندگی بازش می کنی؟! تو هنوز عقد کرده ای بزار عروسی بگیرین بعد بیا اینجا کنگر بخور و لنگر بنداز.. شراره پررو تر از او خودش را روی مبل انداخت و گفت: فتانه خانم کمتر حرف بزن، غذات را بکش که از گشنگی داریم تلف میشیم،بعدم سعید شوهرمه اگر نمی تونی ببینی که من باهاش هستم لطفا چشمات را ببند و باید به اطلاعتون برسونم که اگر ور دل پسرت هستم برای خرابکاری هایی که هست که انجام میده وگرنه من خودم از خودم یه کار هاای کلاس دارم. فتانه که از حرفهای نیش دار شراره خون خودش را می خورد گفت: واه واه زمانه عوض شده حالا دیگه عروس به مادر شوهر فخر میفروشه و .. سعید که از این کل کل همیشگی خسته شده بود با فریاد گفت: تو رو خداااا بس کنید، من از استرس دارم سکته می کنم شما اومدین معرکه گرفتین؟! فتانه چشمهایش را ریز کرد و گفت: چی شده سعید؟! بازم جمشید اومده نمایشگاه ور دلت و حرف مفت زده؟! سعید سرش را تکان داد و گفت: کاش اینجور بود.. فتانه که گیج شده بود سوالی سعید را نگاهی کرد که شراره قهقه ای ساختگی زد و گفت: نه خیر، کاش حرف پدر منو گوش میکرد که الان میباست رو هوا باشه نه زمین، آقا پسرت گل کاشته..انگار شریکش پول گرفته تا ماشین وارد کنه اما پول های بی زبون را برداشته و غیب شده و از جا بلند شد و به سمت اوپن رفت، تکه ای از کاهوی داخل ظرف سالاد را برداشت و همانطور به نیش می کشید سرش را کنار گوش فتانه اورد و گفت: سرمایه سعید و آقاتون محمووود پَررررر.. فتانه که باورش نمی شد، با دست روی گونه اش زد و به طرف سعید که بی حال روی مبل افتاده بود آمد و شانه های او را در دستش گرفت و گفت: سعید جان! بگو شراره جفنگ میگه..بگو دیگه و سعید آه بلندی کشید و چشمانش را بست.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_سوم 🎬: چند ماه از عقد شراره با سعید می گذشت، عقدی که خیلی بی سرو صد
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: هر چه که سعید توی کارهاش کم میاورد و پس رفت میکرد، خبرهایی که از طرف روح الله میرسید نشان میداد که پله های ترقی و پیشرفت را تند تند طی می کند و برای خودش مقام و منصبی بهم میزد و خبرش هم به محمود میرسید و محمود ذوق زده برای فتانه نقل میکرد و کینهٔ شتری فتانه، بیشتر و بیشتر می شد. اوضاع مالی سعید بهم ریخته بود و شریکش کلاهبردار از کار درآمده بود و به قول معروف آش را با جاش برده بود و گم و‌گور شده بود و پیگیری های سعید و محمود هم نتیجه ای نداده بود‌ فتانه که از شراره ناامید شده بود و تمام پس رفت های سعید را از چشم شراره می دانست، می خواست به نوعی تمام کمبودهایش را از سر روح الله و فاطمه درآورد و‌چون ارتباطی بین آنها وجود نداشت، اول باید ارتباط را دوباره زنده می کرد و سپس به خواسته های شیطانی اش برسد، یک روز که محمود خسته و کوفته از روستا آمده بود رو به او گفت: میگم محمود گمونم الان یه پنج شش سالی هست که روح الله را ندیدی هاا محمود با تعجب نگاهی به فتانه کرد و گفت: خوب چیه؟! مگه مادمازل اجازه دیدار میدادین؟! من بیچاره هم باید به یه زنگ بسنده می کردم، حالا چی شده یاد ارتباط با روح الله افتادی؟! فتانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحنی شرمسار گفت: من فکر می کنم تمام بدبیاری هایی که سعید می آره به خاطر اینه که به روح الله کم محلی کردیم، الان که گفتی بچه دوم روح الله هم به دنیا اومده، بیا یه سری به همین بهانه بریم پیششون و دل اونا را شاد کنیم بلکه خدا هم دل ما را شاد کرد و بدشانسی های سعید هم تمام شد. محمود که انگار از تعجب داشت شاخ در می آورد، اب دهانش را قورت داد و گفت: یعنی باور کنم فتانه هستی و داری از این حرفا میزنی؟! ببینم خواب نما نشدی؟! شایدم یه کلک دیگه سوار کردی تا به خاطر شکست های سعید،زندگی روح الله را به کامش تلخ کنی هااا؟! فتانه قیافهٔ حق به جانب به خودش گرفت و گفت: روح الله اون سر دنیاست و سعید اینجا، چه ربطی بهم دارن که کارای سعید را به روح الله ربط بدم، چقدر تو شکاکی مرد.. محمود سری تکان داد و گفت: من آدم شکاکی نیستم اما چون تو را خوب میشناسم، می دانم در پس این حرفت صدها فکر و نقشه نهفته است، اما اگر واقعا دوست داری روح الله دوباره رفت و آمدش را به خونه باباش شروع کنه، من مخالفتی ندارم، فقط به لین شرط توی زندگی اون بچه زجر کشیده مثل زندگی عاطفه بدبخت موش ندونی فتانه اوفی کرد و گفت: باشه، پس من زنگ میزنم آدرس ازشون میگیرم و اخر هفته دوتایی بریم طرف تبریز و با زدن این حرف به سمت آشپزخانه حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢فردا حضرت عشق تکلیف را مشخص خواهد کرد. سخنرانی رهبرانقلاب فردا پیش از ظهر بی شک حضرت آقا بشارت هایی خواهند داد که تحققش قطعی و حتمی است.
ختم دعای سیفی صغیر جهت پیروزی مقاومت نفری سه بار بخونیم. 🔹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِ رَبِّ أَدْخِلْنِي فِي لُجَّةِ بَحْرِ أَحَدِيَّتِكَ وَ طَمْطَامِ يَمِّ وَحْدَانِيَّتِكَ ۳وَ قَوِّنِي بِقُوَّةِ سَطْوَةِ سُلْطَانِ فَرْدَانِيَّتِكَ ۴)حَتَّى أَخْرُجَ إِلَى فَضَاءِ سَعَةِ رَحْمَتِكَ ۵) وَ فِي وَجْهِي لَمَعَاتُ بَرْقِ الْقُرْبِ مِنْ آثَارِ حِمَايَتِكَ ۶)مَهِيبا بِهَيْبَتِكَ عَزِيزاً بِعِنَايَتِكَ مُتَجَلِّلاً مُكَرَّما بِتَعْلِيمِكَ وَ تَزْكِيَتِكَ ۷)وَ أَلْبِسْنِي خِلَعَ الْعِزَّةِ وَ الْقَبُولِ ۸) وَ سَهِّلْ لِي مَنَاهِجَ الْوُصْلَةِ وَ الْوُصُولِ ۹) وَ تَوِّجْنِي بِتَاجِ الْكَرَامَةِ وَ الْوَقَارِ ۱۰)وَ أَلِّفْ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَحِبَّائِكَ فِي دَارِ الدُّنْيَا وَ دَارِ الْقَرَارِ ۱۱)وَ ارْزُقْنِي مِنْ نُورِ اسْمِكَ هَيْبَةً وَ سَطْوَةً تَنْقَادُ لِيَ الْقُلُوبُ وَ الْأَرْوَاحُ ۱۳)وَ تَخْضَعُ لَدَيَّ النُّفُوسُ وَ الْأَشْبَاحُ ۱۴)يَا مَنْ ذَلَّتْ لَهُ رِقَابُ الْجَبَابِرَةِ ۱۵)وَ خَضَعَتْ لَدَيْهِ أَعْنَاقُ الْأَكَاسِرَةِ ۱۶) لا مَلْجَأَ وَ لا مَنْجَى مِنْكَ إِلا إِلَيْكَ وَ لا إِعَانَةَ إِلا بِكَ وَ لا اتِّكَاءَ إِلا عَلَيْكَ ۱۷)ادْفَعْ عَنِّي كَيْدَ الْحَاسِدِينَ وَ ظُلُمَاتِ شَرِّ الْمُعَانِدِينَ ۱۸) وَ ارْحَمْنِي تَحْتَ سُرَادِقَاتِ عَرْشِكَ يَا أَكْرَمَ الْأَكْرَمِينَ ۱۹)أَيِّدْ ظَاهِرِي فِي تَحْصِيلِ مَرَاضِيكَ وَ نَوِّرْ قَلْبِي وَ سِرِّي بِالاطِّلاعِ عَلَى مَنَاهِجِ مَسَاعِيكَ ۲۰) إِلَهِي كَيْفَ أَصْدُرُ عَنْ بَابِكَ بِخَيْبَةٍ مِنْكَ وَ قَدْ وَرَدْتُهُ عَلَى ثِقَةٍ بِكَ ۲۱) وَ كَيْفَ تُؤْيِسُنِي [تُوئِسُنِي ] مِنْ عَطَائِكَ وَ قَدْ أَمَرْتَنِي بِدُعَائِكَ ۲۲) وَ هَا أَنَا مُقْبِلٌ عَلَيْكَ مُلْتَجِئٌ إِلَيْكَ ۲۳) بَاعِدْ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَعْدَائِي كَمَا بَاعَدْتَ بَيْنَ أَعْدَائِي ۲۴)اخْتَطِفْ أَبْصَارَهُمْ عَنِّي بِنُورِ قُدْسِكَ وَ جَلالِ مَجْدِكَ إِنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الْمُعْطِي جَلائِلَ النِّعَمِ ۲۵) الْمُكَرَّمَةِ لِمَنْ نَاجَاكَ بِلَطَائِفِ رَحْمَتِكَ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا وَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. _
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_چهارم 🎬: هر چه که سعید توی کارهاش کم میاورد و پس رفت میکرد، خبرهای
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را داخل ظرف سالاد خرد کرد و‌گفت: برام خیلی عجیبه، چی شده بعد از دو سال که عباس به دنیا اومده، فتانه و بابات الان یادشون افتاده بیان برا دیدنش و چشم روشنی؟! روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت: تا جایی میدونم بابام پسر دوست هست و عباس هم اولین نوه اش هست که پسره، احتمالا تا الان فتانه نمیذاشته، خوب فتانه هم آدمه، شاید متوجه شده اشتباه کرده، الانم دست ازلجبازی برداشته و.. حالا که اونا بزرگواری کردند و اینهمه راه را دارن میان اینجا، ما هم نباید کینه ای باشیم. فاطمه آهانی کرد و‌گفت: من که کینه ای ازشون به دل ندارم، تازه از عقد سعید هم خوشحال شدم و حتی اگر ما را هم اونموقع دعوت می کردن، مطمئنا میرفتیم. در همین حین گوشی روح الله زنگ خورد و پشت خط آقا محمود بود،روح الله لبخندی زد و گفت: خوب خدا را شکر رسیدین، الان دقیقا کجایین؟! پس نزدیک خونه هستین، من الان میام پایین، صبر کنید. نهار با شوخی های آقا محمود و شیرین کاری های عباس پ فلفل زبونی های زینب صرف شد، آقا محمود که از دیدن عباس و شباهت زیادش به خودش ،سر ذوق آمده بود مدام قربان صدقهٔ عباس میرفت و فتانه گرچه حفظ ظاهر می کرد و همراه با آنها لبخند میزد،اما از درون خون خودش را می خورد، او با نگاه به خانه زندگی روح الله مدام آه می کشید و با خود میگفت: اینجور زندگی حق سعید من بود نه این روح الله بی مادر..حتی گاهی اوقات پشت سر شراره به فاطمه حرفهایی می زد و تاکید می کرد که شراره از دماغ فیل افتاده و متکبر و بی ادب است و فاطمه حس کرد که فتانه انگار از شراره میترسد. دو روز آقا محمود و فتانه تبریز ماندن و روح الله و فاطمه هم الحق خوب مهمانداری کردند، آنها را به جاهای دیدنی تبریز بردند و حتی به بازارهای رنگارنگ هم سری زدند و روح الله که خود فردی پاک و صادق بود و میپنداشت فتانه هم چنین است، تمام خاطرات تلخ قبل را پای اشتباهات و حسادت های زنانه فتانه گذاشت و فراموش شان کرد و برای او هم مانند مادرش از سر تا پا همه چیز خرید و کلی سوغات برای سعید و سعیده و مجید و حتی شراره خریداری کرد.. فتانه و‌محمود به طرف ورامین حرکت کردند و قبل از آن از روح الله قول گرفتند که به همین زودی به شهرش بیاید و با همه دیدار تازه کند. روح الله و فاطمه از اینکه ابرهای کینه کنار رفته اند و مهر دوستی جای آن را گرفته بسیار خوشحال بودند و اما نمی دانستند شروع این ارتباط، پایانی ست بر آرامش زود گذری که این چند سال دوری تجربه کرده بودند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_پنجم 🎬: فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را داخل ظرف سالاد خرد کرد و‌گفت:
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پنج سال دوری،راهی شهرشان بودند، فاطمه احساساتی متناقض داشت، حال و هوای بهار دلش را بهاری می کرد و حسی ناشناخته به او هشداری نامفهوم میداد. برای اولین بار بود که فاطمه با جاری اش، شراره رو در رو می شد، فاطمه چهره ای مبهم ازسالها قبل شراره در ذهنش مانده بود، چهره ای که نگاه کردن به او هر انسان پاکی را مشمئز می کرد و با تعاریف فتانه، فاطمه گارد گرفته بود تا اگر شراره وارد بحثی شد و خواست جنگی زنانه راه اندازد، در مقابل او خود را نبازد و تمام قد بایستد. بعد از ساعتها رانندگی بالاخره ماشین در خانهٔ آقامحمود ایستاد، خانه ای که روزگاری قبل از آنِ منور بود و طبق خبرهایی که از دور و نزدیک شنیده بود، تنها پسر منور چند ماه بعد از جدایی از محمود به طور ناگهانی و به مرضی عجیب از دنیا رفته بود و منور هم انگار گم و گور شده بود و هیچ کس خبر درستی از او نداشت. فاطمه جلوی در درحالیکه عباس را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد و زینب هم در عقب را باز کرد و دستش را به طرف مادر دراز کرد تا برای پیاده شدن کمکش کند. فاطمه آهی کشید و استرسی پنهانی گرفته بود و میدانست الان جمع خانواده شوهرش جمع است و همه خبر آمدن آنها دارند و منتظر ورودشان هستند. با توجه به رفتارهایی که از گذشته سعید در ذهنش بود و تعاریفی که از فتانه درباره شراره شنیده بود، انگار دوست نداشت با اینها برخوردی داشته باشد اما فی الحال مجبور بود تا با دل روح الله راه بیاید. روح الله زنگ در را زد و صدای بم مردی جوان که بی شک سعید بود در آیفون پیچید و در حیاط باز شد. وارد خانه شدند، حیاط خانه تغییر چشم گیری نکرده بود،فقط سایبانی فلزی به آن اضافه شده بود و کمی ان طرف تر تابی دو نفره به چشم می خورد، فاطمه چشمش به تاب رنگین افتاد و یک لحظه فتانه را روی آن تصور کرد و خنده اش گرفت در همین حین سعید و در کنارش دختری که احتمال زیاد شراره بود بیرون آمدند و روی بالکن به استقبال آنها آمدند. فاطمه از پله ها بالا رفت و سعید همانطور که سلام و علیک گرمی می کرد، جلو امد و عباس را از آغوش او گرفت و‌گفت: وای چه خوشگله عمو قربونش بشه... فاطمه مبهوت از حرکات و مهربانی سعید بود که شراره به طرف او آمد و فاطمه را محکم در آغوش گرفت و چنان با صمیمیت با او برخورد کرد که فاطمه محو این زوج مهربان شده بود و میدید تعاریفی که شنیده با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. گاردی که فاطمه گرفته بود در یک لحظه فرو ریخت و محبتی شدید جایگزین ان شد. وارد هال شدند و فتانه و محمود و سعیده و مجید هم به جمع استقبال کنندگان اضافه شدند. جمع گرمی بود، فاطمه بر خلاف اعتقاداتش و پوشش سخیفی که شراره داشت با او انقدر گرم گرفته بود که انگار خواهر خونی اش است و مایبن حرفهای جمع، متوجه متلک پرانی فتانه شراره شد و حسی به او القا می کرد که باید از شراره دفاع کند. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_ششم 🎬: آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پ
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: چند روز از آمدن روح الله و فاطمه به خانه پدری روح الله می گذشت، نگاه شراره مدام دنبال روح الله بود، چشمانش انگار کفه های ترازویی بود که در یک کفه سعید و در کفهٔ دیگر روح الله بود و در هر موضوع که فکر می کرد، کفهٔ روح الله سنگین تر بود، از لحاظ تیپ و قیافه، تیپ روح الله با قد بلند که سالها ورزش های رزمی کرده بود، پهلوانی تر و زیباتر بود، چهرهٔ روح الله معصوم تر و مردانه تر بود و مقام و مرتبهٔ روح الله که اصلا قابل مقایسه با سعید بدبخت آسمان جل نبود. شراره با هر نگاه آهی می کشید و دلش می لرزید،انگار دل او شبیه ژله ای بود که میبایست با دیدن پسران محمود بلرزد، او خود را نفرین می کرد چرا که روح الله را زودتر ندیده بود، اما او زنی نبود که در بند قوانین شرع و این دنیا باشد، خواسته های دلش باید برقرار میشد، حتی اگر زمان بر بود. شراره در ظاهر با فاطمه صمیمی شده بود و در حقیقت دنبال راهی برای نابودی او و بچه هایش بود، فتانه که نگاه خیره او به روح الله و فاطمه را میدید هم در صدد نابودی روح الله بود، در پس ذهن ها جنگ هایی در گرفته بود که برای روح الله و فاطمه نادیدنی بود. سفرهٔ نهار را جمع کردند، فاطمه با دسته ای ظرف نَشُسته وارد آشپز خانه شد، سعید که عاشقانه عباس را دوست میداشت او را در آغوش گرفت و چون این چند روزه متوجه علاقه عباس به بازی های گوشی شده بود، امروز سورپرایزی ویژه برایش داشت و تبلیتی زیبا برایش خریده بود، مهر ورزی سعید واقعا از روی دل بود و انگار سالها دوری و شکست های پی در پی سعید و سختی های این چند ساله از او آدمی دیگر ساخته بود، آدمی مهربان ولی از حرکاتش برمی امد که ارامش روحی ندارد و پریدن مدام پلک چشم هایش که توجه همه را به خود جلب کرده بود مؤید این موضوع بود. فاطمه که خیالش بابت بچه ها راحت شده بود، دستکش های صورتی رنگ کنار ظرفشویی را برداشت تا مشغول شستن ظرفها شود. فتانه همانطور که او را می پایید،برای اینکه زهرش را به دو عروس خانواده بریزد گفت: دیروز رفتم خونه همسایه بغلی، ماشاالله دوتا عروس داره یکی از یکی خوشگل تر و با شخصیت تر، هر دوتاش دکترن اما وقتی میان تو خونه مادر شوهر، انگار کلفت هستن، خودشون میشورن و میپزن و جمع میکنند و مادر شوهره هم مثل یه ملکه میشینه و بعدم میان نازش را میکشن و دست و پاهاش را ماساژ میدن، شانس داره والا منم خودم باید بپزم و بشورم و بسایم.. فاطمه که بهش برخورده بود گفت: فتانه جان، اگر مانع درس خواندن من هم نشدی بودی حتما تا الان مهندس کامپیوتر شده بود،بعدم میبینی که با وجود بچه ها هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی کنم، این چه حرفیه! فتانه صدایش را آهسته کرد و گفت: برای تو نگفتم، به در زدم دیوار بشنوه و همانطور که با اشاره چشم و ابرو شراره را که روبه روی روح الله نشسته بود و به نظر می رسید در عالم گوشی اش غرق است، گفت: اون چشم سفید را میگم که انگار من نوکر بی جیره و مواجبشم.. فاطمه سری تکان داد و گفت: بی انصاف نباشید، من خودم دیدم که وقت غذا درست کردن چند بار اومد تعارف کرد تا کمکتون بده اما شما خودتون نخواستید و اصرار داشتین خودتون غذا را درست کنید، والا این چند روزه متوجه شدم راجع به شراره خیلی بی عدالتی می کنید فتانه که انتظار این جواب را نداشت صدایش را بالا آورد و گفت: واه واه واه، روت دادم اینجا برا من سخنران و وکیل مدافع شدی؟! فکر کردی نمیدونم شما دوتا جاری روی هم ریختین که منو از نفس بندازین هاااا؟! با زدن این حرف کل خانواده متوجه آشپزخانه شدند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_هفتم 🎬: چند روز از آمدن روح الله و فاطمه به خانه پدری روح الله می
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: محمود از جا بلند شد و گفت: فتانه دوباره معرکه گرفتی؟ نمیشه بزاری بعد از چند سال که بچه ها اومدن اینجا دور هم جمع باشیم به کاممون زهر نکنی؟! فتانه با نگاه تیزش نگاهی به محمود کرد و‌گفت: میشه تو دخالت نکنی...همه شاهدن که از وقتی روح الله اومده این دو تا دختره با هم جیک تو جیکن، حالا هم که این خانم خانما با زبون یک متریش داره از اون ورپریده که جگر منو خون کرده، دفاع میکنه، انگار این وسط من ظالمم و این دوتا مظلوم... و بعد به طرف فاطمه رفت، بشقابی را که فاطمه داشت میشست از دستش گرفت و پرت کرد توی ظرفشویی، بشقاب چینی با صدای بلندی به شیر آب برخورد کرد و لبه اش پرید، فتانه نگاهی خشمناک به فاطمه کرد و گفت: اونو نمی تونم یعنی زورم نمیرسه از خونه ام بیرون کنم، چون عقد سعید هست و سعید هم هنوز خونه جدا نکرده، اما تو رو که میتونم بیرون کنم، سریع برو جولرو پلاست را جمع کن و از این خونه برین بیرون... محمود که از عصبانیت حرکاتش تند شده بود به سرعت خودش را به آشپزخانه رساند دستش را بالا برد تا به فتانه سیلی بزند، فاطمه جلو آمد و گفت: خواهش می کنم اینکار را نکنید محمود دستش را ارام پایین آورد و گفت: به شرطی از فتانه می‌گذرم که حرفهاش را نشنیده بگیرین و از اینجا نرین.. فاطمه آهسته چشمی گفت و به طرف عباس که از سرو صدا ترسیده بود و داشت گریه می کرد رفت. شراره نزدیک فاطمه شد و گفت: فتانه را ولش کن، نمی بایست چیزی بگی، من عادت کردم و صدایش را پایین تر اورد و گفت: بالاخره آدمش می کنم.. روح الله و فاطمه، یک روز بعد از اون بحث به بهانه کار به تبریز برگشتند و درست از زمانی که پاشون را داخل خانه گذاشتند، دردی استخوان سوز به جان فاطمه افتاد، تمام استخوان های تنش درد گرفته بود، دردی که بی قرارش کرد، اول فکر میکرد که شاید آنفلوانزا هست و وقتی ادامه پیدا کرد و به دکتر مراجعه کرد، دکتر که از درد ناگهانی تعجب کرده بود نظرش این بود که علائم بیماری روماتیسم را مشاهده کرده البته این بیماری طوری نیست که به یک باره فرد را درگیر کند و کم کم بدن را تحت تاثیر می گذارد و از اینکه فاطمه یکباره چنین شده متعجب بود و با این حال داروهایی که برای روماتیسم مفید بود برای فاطمه تجویز کرد. فاطمه روزانه میبایست مشت مشت دارو بخورد و وقتی داروها اثر می کرد و اندکی دردش تسکین پیدا می کرد با کمال تعجب میدید که پاهایش ورم میکند و این ورم هر لحظه بیشتر و عمیق تر میشد. به تدبیر روح الله فاطمه نزد دکتر دیگری رفت و بازهم دکتر دیگر...چندین دکتر عوض کرد اما همه متفق القول بر این گفته پافشاری داشتند که بیماری فاطمه، نوعی بیماری ناشناخته است و با قرص های رنگ و وارنگ سعی در تسکین دردها داشتند و انگار درمان قطعی برایش وجود نداشت. و علاوه بر این بیماری،حرکات عباس هم به کل تغییر کرده بود، بچه ای که بسیار سربه زیر و بی سرو صدا بود، اینک تبدیل به پسری پرخاشگر و بسیار شیطان شده بود که هر لحظه آتشی نو میسوزاند. فاطمه که هر روز با بیماری اش دست و پنجه نرم می کرد، حسش نسبت به عباس تغییر کرده بود و تا چشمش به او می افتاد حس تنفری عجیب نسبت به او در خود حس میکرد... در این احوالات روح الله هم برای راحتی همسر و فرزندانش به فکر خرید خانه بود و مقداری پول هم برای پول پیش خرید کنار گذاشته بود و می خواست فاطمه را سورپرایز کند شراره هر روز به بهانه های مختلف با فاطمه تماس میگرفت و فاطمه از دردهایش می گفت و غافل از این بود که پشت دلسوزی های ظاهری شراره ذوق هایی شیطانی پنهان بود. گویی دوباره زندگی روح الله و فاطمه دستخوش حوادثی عجیب شده بود، حوادثی که میتوانست به نابودی این خانواده منجر شود ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bataren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_هشتم 🎬: محمود از جا بلند شد و گفت: فتانه دوباره معرکه گرفتی؟ نمیشه
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دم دم های عصر بود، روح الله با انبوهی کاغذ در جلویش سخت مشغول آنها بود، زینب غرق نقاشی و عباس هم مشغول شیطنت، فاطمه همانطور که با خشم عباس را نگاه می کرد، پاهای ورم کرده اش هم با دست ماساژ می داد که صدای تلفن همراهش بلند شد. زینب که دختری فهمیده بود، خود را به میز عسلی رساند و گوشی را برداشت و به طرف مادر داد، فاطمه نگاهش به اسم روی گوشی افتاد و تماس را وصل کرد و‌گفت: الو،سلام شراره جان، ممنون شکر خدا بهترم، شما چطورین؟ آقا سعید خوبن؟! و بعد از تعارفات معمول، فاطمه درحالیکه با اشاره به عباس می فهماند که از روی پاهایش کنار برود گفت: نمی دونم والا،صبر کنید گوشی را میدم به حاج آقا از خودش سوال کنید و بعد گوشی را به طرف روح الله داد، روح الله با تعجب به خودش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد شراره با او کار دارد گوشی را گرفت. چند دقیقه ای شراره صحبت کرد و آخرش روح الله با گفتن ان شاالله فردا یه فکری می کنم، تمامش کرد. روح الله همانطور که گوشی را به طرف فاطمه میداد گفت: تو به شراره گفتی که می خوایم خونه بخریم؟! فاطمه با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت: نه من؟! مگه میخوایم خونه بخریم؟! روح الله قهقه ای زد و گفت: ای وای میخواستم سورپرایزت کنم که نشد.. همون پول هایی را که پس انداز کرده بودیم را می خواستم بزارم برای پیش خرید خونه و قراره یه وام هم از اداره بگیرم و خونه را بخرم. فاطمه با ذوق زدگی دستی به پاهای دردناکش کشید و گفت: چه خوب! دستت دردنکنه که به فکر مایی، حالا این ربطش به شراره چی بود؟! روح الله برگه های جلویش را دسته کرد و گفت: انگار میدونست ما پول و پله ای داریم، میگفت سعید دو تا خونه توی تهران دیده مفت، می خواد پولی جور کنه بخردشون و اونجور میگفت تا یک ماه دیگه میتونه دوبرابر پولی را که برای خریدش داده با فروششون به دست بیاره، یه مقدار پول کم داشتن که از من می خواست، حالا من میخوام اگر تو راضی باشی این پول پیش خرید خونه را بهش بدم، سرماه هم ازش میگیرم، شاید یه مقدار سود هم بده ، نظر تو چیه؟! فاطمه که انگار شراره خواهر واقعی اش هست، دلسوزانه لبخندی زد و گفت: حالا ما اینهمه مدت بدون خونه بودیم، این یک ماه هم روش،بهش بده روح الله سری تکان داد و گفت: خودمم همین نظرم هست، از طرفی میگفت یکی از اون خونه ها را به نام خودم میزنه یعنی در هر صورت ما صاحب خونه میشیم، خوبه؟! فاطمه نفس کوتاهی کشید و‌گفت: اون وام اداره را چی؟! روح الله گفت: دوست دارم یه آلونک توی قم برا خودمون بگیریم، نظر تو چیه؟! فاطمه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: عالی میشه... روح الله برگه ها را جمع کرد، گوشی اش را برداشت و شماره سعید را گرفت.. روح الله و فاطمه اصلا توجه نکردند که شراره از کجا می دانست آنها پول دارند و به چه راحتی شراره آن پول را از دستشان درآورد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
✨﷽✨ 📌این متن آرامش خوبی به آدم میده:↯↯↯ ①•☜ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ،ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ! ②•☜ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ , ﻓﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ; ﭘﺲ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ. ③•☜ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﻨﯽ ; ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻪ, ﭘﺎﺩ ﺯﻫﺮ ﺷﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻥ. ④•☜سه ﺩﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﺪ : ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﯾﺎﺭﯾﺘﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﺭﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﮐﺴﺎﻧﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ⑤•☜ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻋﻘﻠﺶ ﺑﻨﮕﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺗﺶ زﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﻭﻓﺎﯾﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺶ ، دﻭﺳﺖ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺤﺒﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﻼﻣﺶ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍﺑﻪ ﺻﺒﺮﺵ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ، ﻣﺎﻝ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ، ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ ،ﺩﻝ ﺭﺍﺑﻪ ﭘﺎﮐﯿﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ . ⑥•☜ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺍ " ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺍﺩﺏ ♥️•☜ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺱ " ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺳﻼﻣﺖ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﯼ 💐 @bluebloom_madehand