eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دم دم های عصر بود، روح الله با انبوهی کاغذ در جلویش سخت مشغول آنها بود، زینب غرق نقاشی و عباس هم مشغول شیطنت، فاطمه همانطور که با خشم عباس را نگاه می کرد، پاهای ورم کرده اش هم با دست ماساژ می داد که صدای تلفن همراهش بلند شد. زینب که دختری فهمیده بود، خود را به میز عسلی رساند و گوشی را برداشت و به طرف مادر داد، فاطمه نگاهش به اسم روی گوشی افتاد و تماس را وصل کرد و‌گفت: الو،سلام شراره جان، ممنون شکر خدا بهترم، شما چطورین؟ آقا سعید خوبن؟! و بعد از تعارفات معمول، فاطمه درحالیکه با اشاره به عباس می فهماند که از روی پاهایش کنار برود گفت: نمی دونم والا،صبر کنید گوشی را میدم به حاج آقا از خودش سوال کنید و بعد گوشی را به طرف روح الله داد، روح الله با تعجب به خودش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد شراره با او کار دارد گوشی را گرفت. چند دقیقه ای شراره صحبت کرد و آخرش روح الله با گفتن ان شاالله فردا یه فکری می کنم، تمامش کرد. روح الله همانطور که گوشی را به طرف فاطمه میداد گفت: تو به شراره گفتی که می خوایم خونه بخریم؟! فاطمه با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت: نه من؟! مگه میخوایم خونه بخریم؟! روح الله قهقه ای زد و گفت: ای وای میخواستم سورپرایزت کنم که نشد.. همون پول هایی را که پس انداز کرده بودیم را می خواستم بزارم برای پیش خرید خونه و قراره یه وام هم از اداره بگیرم و خونه را بخرم. فاطمه با ذوق زدگی دستی به پاهای دردناکش کشید و گفت: چه خوب! دستت دردنکنه که به فکر مایی، حالا این ربطش به شراره چی بود؟! روح الله برگه های جلویش را دسته کرد و گفت: انگار میدونست ما پول و پله ای داریم، میگفت سعید دو تا خونه توی تهران دیده مفت، می خواد پولی جور کنه بخردشون و اونجور میگفت تا یک ماه دیگه میتونه دوبرابر پولی را که برای خریدش داده با فروششون به دست بیاره، یه مقدار پول کم داشتن که از من می خواست، حالا من میخوام اگر تو راضی باشی این پول پیش خرید خونه را بهش بدم، سرماه هم ازش میگیرم، شاید یه مقدار سود هم بده ، نظر تو چیه؟! فاطمه که انگار شراره خواهر واقعی اش هست، دلسوزانه لبخندی زد و گفت: حالا ما اینهمه مدت بدون خونه بودیم، این یک ماه هم روش،بهش بده روح الله سری تکان داد و گفت: خودمم همین نظرم هست، از طرفی میگفت یکی از اون خونه ها را به نام خودم میزنه یعنی در هر صورت ما صاحب خونه میشیم، خوبه؟! فاطمه نفس کوتاهی کشید و‌گفت: اون وام اداره را چی؟! روح الله گفت: دوست دارم یه آلونک توی قم برا خودمون بگیریم، نظر تو چیه؟! فاطمه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: عالی میشه... روح الله برگه ها را جمع کرد، گوشی اش را برداشت و شماره سعید را گرفت.. روح الله و فاطمه اصلا توجه نکردند که شراره از کجا می دانست آنها پول دارند و به چه راحتی شراره آن پول را از دستشان درآورد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: چندین سال از سلطنت ساراگون می گذشت، ساراگون با تکیه بر قدرت معبد بر دشمنانش پیروز شده بود و با نیروی سحر و جادو اکثریت مردم را به سمت خود جذب کرده بود. از همان سال اول حکمرانی ساراگون، او دستور بازسازی شهر را طبق نقشه ای که معبد در اختیارش گذاشته بود در دستور کار قرار داده بود، حالا شکل ظاهری شهر آکاد کلا با قبل تفاوت پیدا کرده بود. شهری بزرگ و بسیار زیبا و مجلل، در ورودی شهر دروازه ای بزرگ و سنگی تعبیه شده بود که بالای این دروازه تمثال خدایان شهر از لات و بعل و بغ گرفته تا ایشتار همگی طراحی شده بود، یعنی هر کس وارد این شهر می شد می بایست از زیر تمثال خدایان بگذرد و به آنها ادای احترام کند. به دستور ساراگون، در مرکز شهر زیگورات بزرگی ساخته شده بود که تمام خیابان ها و محله های شهر به آنجا منتهی میشد و از هر محله در ورودی این زیگورات عظیم، دروازه هایی وجود داشت و هر دروازه نگهبانی داشت. به دلیل اینکه مردم قوم عاد و شهر آکاد بسیار عظیم الجثه بودند، ساختمان هایی هم که بنا کرده بودند بسیار عظیم و بزرگ بودند و سنگهای غول پیکری از کوه ها جدا میشد و با آن ساختمان های مجلل بنا می کردند. مرکز و نقطه عطف شهر آکاد همان زیگورات بود و در پشت این دیوار هایی که از زیگورات محافظت می کردند دو ساختمان بزرگ قرار داشت که یکی از آن ها کاخی بسیار بزرگ و با شکوه و مستحکم است و در کنار آن معبدی با شکوه که محل پرستش بود قرار داشت. آن کاخ مجلل و با شکوه محل استقرار پادشاه و امور سیاسی بود و معبدی که در کنار آن قرار داشت نقش مرکز حکمرانی مذهبی شهر را به عهده داشت. مردان سیاسی در کاخ مشغول مسائل سیاسی بودند و رجال مذهبی که کسی جز کاهنان نبودند در معبد مشغول امور معنوی و دینی بودند. اگر با دقت نگاه می کردیم، این شهر مجلل و زیبا با نمادهای زیادی از ابلیس تزیین شده بود و اگر از بالا به این شهر نگاه می کردیم متوجه می شدیم که شهر به دو قسمت متمولین و فقرا تقسیم شده بود. هر چه از مرکز شهر فاصله میگرفتیم ساختمان ها ساده تر و فقیرانه تر می شدند و ساختمان های اطراف زیگورات و معبد، هر کدام کاخکی کوچک برای صاحبانشان بود. فاصله طبقاتی در شهر آکاد بیداد می کرد، به طوریکه برایشان جا افتاده بود که فقط اغنیاء حق زندگی کردن دارند و مثلا اگر یکی از فقرا در زیر سم اسب یک متمول له می شد و از نفس می افتاد، امری عادی بود و برایشان هیچ اهمیتی نداشت در این شهر و این تمدن، اغنیاء روز به روز پولدارتر و فقیران روز به روز فقیرتر میشدند و علاوه بر این، فرهنگ های این دو طبقه هم در همه چیز خوردن و پوشیدن، مدرسه رفتن و حتی بازی کردن بچه ها فرق داشت و اکثریت مردم این تفاوت ها را پذیرفته بودند. در این شهر باشکوه که ساراگون افتخار بازسازی آن را داشت قسمت اعظم مردم شهر بت پرست بودند و کاهنان با سحر و جادو، مردم را مفتون خود و در بند ابلیس می کردند. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨