#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_بیستم🎬: بانو طاهره صفار زاده: صدای تشویق و کف در سالن پیچید و اینبار بانویی ا
بانوان آسمانی
#داستان_بیست_یکم🎬:
شهیده مریم فراهانی:
نخستین روزهای جنگ بود ، مادر در داغ پسر شهیدش که تازه بیست روز بود از میان خانواده پرکشیده بود ، مویه می کرد.
خانواده ای آبادانی که حملهٔ کشور بعثی عراق به شهرشان، باعث آوارگی و مهاجرت آنها شده بود.
مادر غرق در دنیای مادرانه در فراق مهدی اشک بر گونه هایش جاری بود.
مریم وارد اتاق شد، چشمکی به خواهرش زد و آهسته گفت : می خواهم به مامان بگم که برگردیم آبادان ، آخه جبهه و رزمندگان به ما احتیاج دارند، باید برگردیم.
خواهرش لبش را به دندان گرفت و انگشت روی دماغش گذاشت و گفت : هیس! به گوش مامان نرسه هاااا، آخه غم از دست دادن داداش مهدی ،هنوز تازه است ، از لحاظ روحی وضع مامان خوب نیست ، اگر به او بگویی نه تنها غصه می خوره ،بلکه اصلا اجازه رفتن هم نمیده...
مریم همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود ، به طرف مادر رفت و رو به خواهرش گفت : مامان باید خوشحال باشد که پسرش راه امام حسین (ع) را ادامه داده است، او مادر شهید است...صبر کن ببین چه جوری راضی اش میکنم.
هیچکس نفهمید که مریم چه در گوش مادر خواند،مادر آرام گرفت و روز بعد هم اجازه رفتن هشت نفر از اعضای خانواده را صادر کرد تا به آبادان برگردند و در دفاع از میهن خدمت کنند.
مریم یکی از هجده داوطلبی بود که در بیمارستان طالقانی آبادان در قسمت های مختلف خدمترسانی می کرد.
این دخترک مؤمن و خستگی ناپذیر در بسیاری از علملیاتها از جمله شکست حصر آبادان، آزادی خرمشهر و... حضور مؤثر و چشمگیری داشت.
شهيده مريم فرهانيان يك انسان معمولی با انديشههای بلند بود، چرا كه با شناخت راه و مسير درست و با تلاش و مجاهدت براي رسيدن به قلههای متعالی انسانی به درجه شهادت نائل شد .
مريم توجه ويژهای به مبدأ و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسنديده ايشان اين بود كه در جمعهاي دوستانه با گريز به مسئله معاد اين موضوع را برای ديگران هم يادآور می شد .
در جريان فتنههای اخير همان اندازه كه اهميت اطاعت از ولايت فقيه برای همگان مشخص شد، در جريان جنگ تحميلی نيز شناخت حق از باطل مشكل بود و در اين زمان مريم توجه خاصی به فرمان و سخنان امام خميني(ره) داشت .
مريم هنگام نماز خواندن به گونهای بود كه اطرافيان به خوبی متوجه خشوع و خضوع ايشان بودند.
گذشت و فداكاری، مهربانی و ايثار و گذشتن از حق خود در زمانی كه حق با اوست از جمله ديگر ويژگی های شخصيتی شهيده مريم فرهانيان بود.
مريم همواره گناهان كوچك را زمينهای برای انجام گناهان بزرگ می دانست ابراز داشت: بايد از گناهان كوچك ترسيد چرا كه كوچك شمردن گناهان صغيره باعث بروز بسياري از مشكلات و گناهان كبيره می شود.
مریم فراهانیان که در ۲۴ دی ۱۳۴۲ در آبادان پا به عرصهٔ وجود گذاشت، در غروب سیزدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۳ در حالی که همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، در حالی که راهی گلستان شهداي آبادان شده بودند مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مريم فرهانيان نماد رشادت و مجاهدت زن ايرانی به فیض شهادت نایل و آسمانی شد
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_بیست_یکم🎬: شهیده مریم فراهانی: نخستین روزهای جنگ بود ، مادر در داغ پسر شهیدش
بانوان آسمانی
#داستان_بیست_دوم 🎬:
سکینه حورسی:
بحث داغی در خانواده در گرفته بود ، بحث در رابطه با فساد شاه و دربار شاهنشاهی بود و رهبری امام خمینی ، انگار نفحات انقلابی روحبخش به مشام میرسید.
هرکس حرفی میزد ، اما میدان دار اصلی پدر خانواده بود، پدری که بدون ترس از دست دادن کارش راجع به حق و حقیقت حرف میزد و راه درست را به فرزندانش نشان میداد ،به طوریکه هر کدام از بچه ها در نوع خود انقلابیی بی نظیر بود.
بچه ها در مدرسه فعالیت میکردند .
خانواده حورسی با قالب انقلاب رشد کرده بودند و مبارزه سرلوحه تکتکشان اعمالشان بود، خواهر دوم را تعقیب میکردند برادر اول دل به میدان میزد، برادر سوم دستگیر میشد خواهر اول مبارزه میکرد و همینطور تمام این عزیزان اعم از خواهر و برادر در یک راستا حرکت میکردند و هرکدام به شکلی رسالتش را انجام میداد.
سکینه حورسی در چنین خانواده ای قد کشید ، انقلاب شد و رگبارطوفان جنگ بر سر مردم باریدن گرفت و اولین ترکش هایش بر جان مردم خرمشهر و آبادان نشست.
این خانواده در برابر تجاوز بیگانگان قد علم کردند و سکینه در بین شیرزنان خرمشهر جور دیگری میدرخشید به طوری که در نبرد ۴۵ روزه خرمشهر، دوشادوش مردان سرزمینش جنگید.
زنان و دختران شهر را دور خود جمع می کرد و آنان را فرماندهی و راهبری می نمود و عجیب اینکه حرف حقش روی اطرافیان مؤثر بود.
زمانی که خرمشهر سقوط کرد ،سکینه حورسی به آبادان رفت و در محله «کوت شیخ» که فاصله چندانی با خرمشهر نداشت ساکن شد.
این شیرزن بیشهٔ ایران در روزهایی که باران بی امان تیر و ترکش از همه طرف می بارید با سید عبدالرسول بحرالعلوم ازدواج کرد و در هیاهوی جنگ و میدان خوف و خطر، بچه دار شد و حس شیرین مادر شدن بر جانش نشست.
سکینه در هشت سال جنگ تحمیلی هیچ گاه خرمشهر را ترک نکرد و اسوه ای شد برای زنان کشورش...
با حملات شیمیایی کشور بعثی ،ایشان در زمرهٔ جانبازان شیمیایی قرار گرفت و از ناحیهٔ ریه آسیب دید و بعد از اتمام جنگ ، وقتی سختی های درمان همشهریانش را که در این جنگ، شیمیایی شده بودند . میدید و شاهد بود برای مداوا باید به شهرهای بزرگی مثل تهران و...مراجعه کنند ، پس برآن شد تا کاری کند اندکی درد آنان التیام یابد
او و همسرش و چند نفر از اعضای خانواده اش با کمک خیرین ، کلینیک مخصوص درمان جانبازان شیمیایی خرمشهر را، راه اندازی نمودند.
پس از شیوع بیماری کرونا ، سکینه حورسی به این بیماری منحوس گرفتار شد و به خاطر یادگاری زمان جنگ و ریه های که توسط مواد شیمیایی بیمار شده بود ،در تاریخ پنجم تیر ۱۴۰۰ ،جرعه ای از جام شهادت نوش جان کرد و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
یا فاطمه؛
جان فدای چادر خاکی تو..
جان فدای آن دل شاکی تو...
جان فدای روی کبود مادرم..
ای خدا؛ خاک عزایت برسرم
بازهم اندر عزایش زنده ام
از روی زهرا،باز شرمنده ام
یافاطمه؛
باید از غمت گریبان چاک کرد
این تن خاکی، درخرمنی از خاک کرد
باید اندر عزایت جان سپرد...
همرهت رو سوی جانان سپرد...
ای خدا؛
ای خدا،این پهلوی بشکسته را..
ای خدا ،این غم سر بسته را...
با ظهور حجتت درمان بده....
این یتیمان را سرو سامان بده...
قبر مخفی، به دست قائمت کن آشکار...
تا دل هر شیعه ای ،گیـرد قـرار...
😭ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤
من به این دنیا مسلمان آمدم
می نمایم افتخار،شیعه زاده ام
بهر شیعه بودنم ، دارم سند
کاین سند، دلیل خلقت عالم بُوَد
کو بُوَد دُخت رسول آخرین
می کند روشنگری اندر زمین
خشم او خشم، خدا و هم رسول
هم رضای حق، اندر رضای این بتول
بهر احمد، می نماید مادری
بر زنان هردوعالم، میکند او سروری
سوره ی کوثر برای مقدمش نازل شده
نیم دینش با علی مرتضی کامل شده
بارها فرموده رسولِ غیب دان
اجر من باشد، دوستی این خاندان
هم به قرآن کاین محبت آمده
آیه ای تحت عنوان«مودّت» آمده
لیک محبت را چنین معنا کرده اند
کز برای تسلیت، آتش آورده اند
چون نمودند عقده ها در سینه اش
خون کردند آن دل بی کینه اش
پس به میخِ در، به آن نشتر زدند
هم لگد بر پهلوی آن بانوی اطهر زدند
هم فدک را غصب کردند ناکسان
هم نمودند امتی را منحرف اندرجهان
شوی او در بند، غنچه اش پرپر، رویش هم کبود
آری آری ،این همان مزد رسول الله بود
#دلگویه....ط_حسینی
😭😭😭
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ | #استاد_پناهیان
⭕ اتفاق بزرگی که قبل از ظهور باید بیفتد!!
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_بیست_دوم 🎬: سکینه حورسی: بحث داغی در خانواده در گرفته بود ، بحث در رابطه با ف
بانوان آسمانی
#داستان_بیست_سوم 🎬:
شهیده سهام خیام:
شهر هویزه در تب و تابی پنهانی و آشکار بود ، شهر به دست عراقی ها افتاده بود و مادران، فرزندانشان را در خانه پنهان می کردند و از بیم جان دلبندانشان ، اجازه خروج از خانه به آنها نمیدادند .
اما دخترکی بود که علی رغم سن کمش، آرزوی شهادت در دل می پروراند.
به هر دری میزد تا اجازه خروج از خانه بگیرد.
مادرش که از عشق دخترکش باخبر بود ، ،حرفهای او را نشنیده می گرفت و زیر بار نمی رفت .
اما سهام بود و می دانست چطور برای مادر،دلبری کند که حرفش را به کرسی بنشاند. پس با زیرکی ظرف شستن را بهانه کرد و چون آب لوله کشی شهر قطع شده بود ،پس ظرفهای کثیف را برداشت تا با آب رودخانه بشورد.
مادر هزاران سفارش به دخترک زیبا و معصومش کرد که مراقب خود باشد و در دیدرس سربازان عراقی قرار نگیرد و زود برگردد.
سهام، قبل از خروج از خانه ،بهترین لباسش را که پیراهنی زیبا و دخترانه بود بر تن نمود ،گویی به جشنی باشکوه میرود.
کنار رودخانه نشست و مشغول شستن ظرفها شد ، اما تمام حواسش به اطراف بود، ناگهان سروکله چند سرباز عراقی از آنطرف رودخانه پیدا شد.
سهام متوجه شد که سربازان به ایرانیها بد و بیراه میگویند و به مقدسات ما توهین می کنند، پس درنگ نکرد و دامن زیباترین لباسش را پر از سنگ کرد و سنگریزه های ابابیلی اش ،سپاه سیاه ابرهه را مبهوت کرد.
آنان اینقدر ترسو بودند که شجاعت دخترکی کودک را نتوانستند تاب بیاورند
پس یزیدیان زمان ،پیشانی سهام را نشانه گرفتند و شلیک کردند به طوری که سر این دختر مظلوم متلاشی شد.
سهام، عشق زیادی به خدایش داشت و همیشه به عشق صحبت با خدا به نماز می ایستاد و اینک پروردگارش او را می خواند ،آخر شیرین زبانی های سهام خیام دل آن خالق بی همتا را برده بود ، پس این دخترک را گلچین نمود تا در جوار امنش ،آرامش گیرد.
سهام خیام که در ۲۵ بهمن ۱۳۴۷ در هویزه پا به عرصهٔ وجود گذاشت در ۱۴مهر ۱۳۵۹ شربت شهادت نوشید و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
قسم به حیدرتنها...😭
قسم به پهلوی زهرا....😭
قسم به زینب کبری....😭
دیگر بس است جدایی...😭
قسم به سینهٔ پر خون...😭
قسم به محسن پر پر...😭
قسم به بازوی مادر....😭
دیگر بس است جدایی...😭
قسم به کوچه و سیلی....😭
قسم به صورت نیلی.....😭
قسم به دفن شبانه......😭
دیگر بس است جدایی...😭
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اولین روز بی مادری سلام
حرفی نمیزند کسی، گریه والسلام
#بی_مادر_شدیم💔
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
با عرض سلام خدمت مخاطبین عزیز، ان شاالله عزاداریهایتان مورد درگاه حق واقع شده باشد و این حقیر را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید
با ما همراه باشید،ان شاالله فردا اولین قسمت از رمان آنلاین«سامری در فیسبوک» خدمتتان ارائه می شود
باتشکر.......حسینی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
همانا آینده زمین از آن صالحان است و این وعدهٔ خداوند است و وعدهٔ خدا، تخلف ناپذیر است، هر چند که ایادی شیطان دست به دست هم دهند تا ملت ها را از رسیدن به کمال که همان قرب خداوند است باز دارند، اما عاقبت، زمین از آن صالحان است و بقیه الله خیرلکم ان کنتم مومنین...
چشمان مرد جوان خیره به بخاری که از پوست سیب زمینی به هوا برمی خواست، بود. مادر با دو دیدهٔ نگران رد نگاه او را دنبال می کرد.
مرد جوان به طرف بشقاب دست برد و سیب زمینی داغ را داخل دستش گرفت، مادر نفس راحتی کشید و می خواست لبخند بزند که با حرکت پسرش، لبخند روی لبهایش خشکید
پسر با تمام توانی که داشت، سیب داغ را به دیوار روبه رویش زد، تکه های ریز سیب مانند ترکش های نارنجک به اطراف پاشید، پسر از جا بلند شد و همانطور کیف کنار دیوار رنگ و رو رفته را برمی داشت گفت: من دیگه پام را توی این خونه نمیذارم، مُردم از بس که پول های نداشته ام را بین هویر و زبیر بصره خرج کردم، اینهمه راه را میرم و میام که سیب زمینی آب پز بزاری جلوم؟ خوب اینو تو نجف جلو همون دانشگاه خراب شده هم میدن و بعد بدون اینکه نگاهی به چهرهٔ اشک آلود مادر بینوایش بکند،در اتاق را باز کرد و ادامه داد: فقط یاد گرفتین فرت فرت بچه بیارین، خوب رفاهشون هم فراهم کنین، چقدر دلمون به آرزوی همه چیز باشه؟! اینم شده روزگار ما...یه کشور درپیت با یه خانواده درپیت تر....ای خدااااا کی میشه ما هم اون بالا بالاها بگردیم؟!
مادر که همیشه از زبان تیز و بلندپروازی پسرش هراس داشت، آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد، به طرف طاقچه رفت و می خواست آخرین دینارهای باقی مانده برایش را به پسرش بدهد، وسایل روی طاقچه را جابه جا کرد، اما اثری از دینارها نبود و اگر هم پول را می یافت فایده ای نداشت، چون پسر،همچون همیشه بی خداحافظی رفته بود، رفتنی که شاید دیگر برگشتی نداشت، البته آنطور که پسرش میگفت..
جوان همانطور که در عالم خود غرق بود انگار با خودش هم دعوا داشت، زیر لب می گفت: بفرما آقای همبوشی، دانشجوی مهندسی شهرسازی، اینهم اوضاعی ست که تقدیر برایت رقم زده، اما تو باید تقدیر را به سمتی بکشانی که دوست داری،بله...من بایددددد فکر اساسی کنم، باید کاری کنم که همه به من و اوضاع زندگیم حسادت کنن، دیگه بسه اینهمه فقر و فلاکت و بدبختی، باید به هر طریقی شده پول و پله بدست بیارم، که آدم بی پول توی این دوره، همون بمیره بهتره...
پسر آنقدر با خودش حرف زد و نقشه کشید که نفهمید کی رسید به سر جاده، چندین روز بی دلیل از دانشگاه غیبت کرده بود باید خودش را به نجف میرساند و دلیلی برای غیبتش راست و ریست می کرد، ترم آخر دانشگاهش بود، حالا که داشت فارغ التحصیل میشد باید فکری اساسی می کرد، یه فکر خوب، یه کار نون و آب دار که ره صد ساله را یک شبه بپیماید، شاید این کار سخت به نظر بیاد، اما شدنی هست، به شرطی آدم مغزش را به کار بگیره و بفهمه چکار باید کنه...
جوان این حرف را زد و با یک حرکت پرید بالای ماشین باری کوچکی که جلویش ترمز کرده بود.
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک #قسمت_اول🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و
سامری در فیسبوک
#قسمت_دوم🎬:
ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد، چفیه را دور سرش پیچید به طوریکه فقط چشم های کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود.
عقال را روی پول ها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی می گذارد، حقش است پول هایش غیب شود.
بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکس های صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشم های دریده گفت: بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین...
ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: چه خبرته آقا؟! آهسته تر، می خواستی اینجا بکشیتمون.
مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی توجه به عصبانیت او گفت: آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو..
مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده می کرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد.
راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز می خواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد.
از هر طرف صدایی می آمد، یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف می کرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ می کرد و یکی هم می خواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند.
اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش می کشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت.
تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی ان نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد...
از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمی کرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه می کرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: استخواناش خوردنی نیست به خدا...
مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد.
پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد.
صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا می کشید گفت: برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟!
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌹🌹🌹🌹🌹
گلچین
#قسمت_اول 🎬:
به نام خدا
۱
محمد برای چندمین بار پهلو به پهلو شد، اما هر چه می کرد، خواب به چشمانش نمی آمد، گویی خواب آهویی گریز پاست و او هم شکارچی ماهریست که از آهو از کمند صیاد میگریزد.
محمد دوباره اندکی چرخید و به پشت خوابید و چشمانش را به سقف سفید و یک دست که در تاریکی شب و نور چراغ خواب، کدر دیده میشد، دوخت.
محمد میترسید دوباره مثل چندین سال پیش، آن واقعه تکرار شود، اما نمی بایست تکرار شود، اینبار فرق داشت و این دیدار آخرین دیدار خواهد بود، وای آخرین دیدار!
محمد ذهنش به چند سال پیش کشید، اون زمان هم هیجانی عجیب وجودش را فرا گرفته بود، هیجانی که مانع آن شد محمد بخوابد، شب تا صبح آنقدر این پهلو و آن پهلو شد که سپیده دم نفهمید چه موقع خوابش برده؟!
نور آفتاب که از پشت پرده توری پنجره به چشمانش خورد، باعث شد، محمد بیدار بشود.
محمد مانند برق گرفته ها از جا پرید و روی تشک نشست و همانطور که به پنجره نگاه می کرد گفت: ماماااان ساعت چنده؟
چند لحظه بعد، سر مادرش از لای درز در اتاق داخل آمد و گفت: چیه مامان؟! چت شده؟! نزدیک اذان ظهر هست.
محمد مثل اسپند روی آتش از جا بلند شد و گفت: مامان چرا بیدارم نکردی؟
مادر همانطور که از جلوی در اتاق کنار میرفت تا محمد رد بشود، گفت: واه! مگه امروز مدرسه ها تعطیل نیست؟ خوب تعطیل بود، تو که نمی خواستی بری مدرسه..
محمد دستی داخل موهای بهم ریخته اش کشید و گفت: مامان من می خواستم برم راهپیمایی خوب..
مامان نیشخندی زد و گفت: تو که نگفتی می خوای بری راهپیمایی وگرنه بیدارت می کردم مادر..
محمد داخل آشپزخانه شد و همانطور که آبی به صورتش میزد، گفت: اینبار فرق می کنه، آخه... آخه
مامان جانانی را از یخچال بیرون آورد و روی اُپن گذاشت و گفت: آخه چی؟!
محمد درِجانانی را باز کرد و تکه نانی کند و توی دهانش گذاشت و گفت: آخه امروز سردار میومد، امروز حاج قاسم سخنرانی داشت و من می خواستم برم و حاج قاسم را از نزدیک ببینم، اینبار در لباس سرداری، نه مثل شبهای فاطمیه در لباس خادمی عزاداران.....
مامان با تعجب به قد بلند و لاغر پسرش نگاه کرد و محمد در چشم بهم زدنی لباس پوشید و مادر از پنجره اتاق، پسرش را دید که سوار بر دوچرخه اش بیرون رفت... و آن روز محمد دیر رسيد و نتوانست سردارش را از نزدیک ببیند، آرزویی که بر دلش ماند.
و امشب محمد سعی داشت بخوابد تا دوباره آن داستان تکرار نشود.
محمد آه کوتاهی کشید و چشمانش را بست و سعی کرد که بخوابد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_امام_زمانم_
#سلام_مولای_من♥
چه خوشبختم که صبحم
با سلام بر شما آغاز می شود
و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد
چه روز دل انگیزی است
روزی که نام شما بر سردرش باشد
و شمیم شما در هوایش ...
من در پناه شما آرامم ،
دلخوشم ، زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
🌤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🍃http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff