#قول_مردانه
#قسمت_دوم
_میدانم همه را گفته ای ولی بخاطر همین یکی بمان نه بخاطر من..حداقل بمان و ببینش بعد برو
سرش را پایین می اندازد و دست به نرده روی پله میگیرد در دل خودم را سرزنش میکنم که چرا پایش را سست میکنم.
انگشت بر لبش میگذارم قبل از اینکه حرفی بزند جلویش را میگیرم. با پشت دست خط خیس روی صورتم را پاک میکنم و میگویم: میدانم برای همین یکدانه ای که از راه نرسیده میروی تا اگر دختری شد آزادانه برای عروسکش لالایی بخواند؛ راستی اگر پسر بود چه؟
میخندد: حتما دختر است. حرفش را که قبلا زده بودیم. اسمش را هم بگذار "نورا" چه برگردم چه برنگردم نور چشم من...
حرفش را میبُرم: برو لباسهایت را در بیاور. راضی نیستم اگر بروی..
چشم هایش متعجب نگاهم میکنند و خجالت میکشم از حرفی که زده ام اما محکم سر حرفم میمانم: مگر این که قول بدهی هر طور شده برگردی!
- جنگ است چه میگویی؟ چطور قولی بدهم که در توانم نیست؟
سر راهش ایستادم!
_ پس من با این بچه چه کنم؟ یتیمی خودم کم بود که او هم یتیم .. زبان میگزم. در دلم لعنتی به شیطان میفرستم و او لا اله الا اللّه میگوید. کمی مکث میکند و روی پله مینشیند. چشم هایش را بست و دوباره باز کرد.
بلند میشود ساکش را از کف حیاط برمیدارد. همان ساکی که من برایش بستم اما بیش از نصف چیزهایی که گذاشته بودم را برگردانده بود و گفته بود: لازمم نمیشود!
در نهایت میگوید: باشد هرچه تو بگویی؛ هرطور شده از خدا میخواهم که برم گرداند! خیالت راحت شد؟
honey✍🏻
🆔 @basfum
🆔 @bas_science