#قول_مردانه
#پارت_اول
۲۱ مرداد
بند کفشهاش رو محکم کرده بود چه میتوانستم بگویم وقتی آنقدر مصمم بود؟ این دفعه ساده ترین پیراهنش را پوشیده بود میگفت هرچند مهمان آنجا هستم اما شاید چشم یکی پیراهنم را بگیرد.
اسپند دود کردم. بیهوده حرف میزدم و به حرف میکشاندم. شاید بتوانم کمی بیشتر ببینمش و تصویر چشم هایش که مدام از چشم هایم فرار میکرد را خوب ثبت و ضبط کنم. نمیدانستم دفعه بعد که ببینمش شنیدن صداهای گوش خراش میگ به جای صدای لطیف من چه به روزش می آورند.
دست به موهای شانه زده اش میکشم این هم کار بیهوده ای است شاید دلم میخواد قبل رفتن عطر موهایش را مهمان دستان یخ زده ام بکنم. به سختی خودم را مقاوم و سرحال نشان میدهم لبخند میزنم که بداند همه چیز خوب و سرجایش است.
کوچه را دیشب باران زده بود. انگار مسیر پایش هم شسته شده بود چون که مهمان عزیزی میخواست عبور کند. فکر کردم کاش امشب دوباره باران نیاید. میدانست از رعد و برق میترسم و مدتی بود که باران بی رعد نمی آمد. انگار این صداهای موهش هم مثل کلاغی بودند که روی شاخه ها اخبار ناخوشایند میدهند.
این بار مستقیم میگویم: کاش یک ساعت هم که شده بیشتر میماندی تا هوا روشن شود.
چیزی نمیگوید. فقط نم اشک را از چشمانی که گستاخی میکردند گرفت و روی لبش گذاشت. باز مجدد حرفهای دیشبش را تکرار کرد.
- برای تو می روم. برای امنیتت.. برای اینکه دست احدی به گیس های فرفری تو نرسد!
غیرتم قبول نمیکند بمانم؛ برای اینکه خاکی که تو رویش راه رفته ای بیگانه پایش را نگذارد. من تورا میپرستم و برای هر الهه ای قربانی باید ، مگر نه؟
از پس پرده اشک چهره اش را لرزان میبینم اما لب میگزم تا صدایم نلرزد بعد دست روی شکمم میگذارم و میگویم: میدانم همه را گفته ای ولی بخاطر همین یکی بمان نه بخاطر من..حداقل بمان و ببینش بعد برو
سرش را پایین می اندازد و دست به نرده روی پله میگیرد در دل خودم را سرزنش میکنم که چرا پایش را سست میکنم.
honey✍🏻
@basfum
@bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_دوم
_میدانم همه را گفته ای ولی بخاطر همین یکی بمان نه بخاطر من..حداقل بمان و ببینش بعد برو
سرش را پایین می اندازد و دست به نرده روی پله میگیرد در دل خودم را سرزنش میکنم که چرا پایش را سست میکنم.
انگشت بر لبش میگذارم قبل از اینکه حرفی بزند جلویش را میگیرم. با پشت دست خط خیس روی صورتم را پاک میکنم و میگویم: میدانم برای همین یکدانه ای که از راه نرسیده میروی تا اگر دختری شد آزادانه برای عروسکش لالایی بخواند؛ راستی اگر پسر بود چه؟
میخندد: حتما دختر است. حرفش را که قبلا زده بودیم. اسمش را هم بگذار "نورا" چه برگردم چه برنگردم نور چشم من...
حرفش را میبُرم: برو لباسهایت را در بیاور. راضی نیستم اگر بروی..
چشم هایش متعجب نگاهم میکنند و خجالت میکشم از حرفی که زده ام اما محکم سر حرفم میمانم: مگر این که قول بدهی هر طور شده برگردی!
- جنگ است چه میگویی؟ چطور قولی بدهم که در توانم نیست؟
سر راهش ایستادم!
_ پس من با این بچه چه کنم؟ یتیمی خودم کم بود که او هم یتیم .. زبان میگزم. در دلم لعنتی به شیطان میفرستم و او لا اله الا اللّه میگوید. کمی مکث میکند و روی پله مینشیند. چشم هایش را بست و دوباره باز کرد.
بلند میشود ساکش را از کف حیاط برمیدارد. همان ساکی که من برایش بستم اما بیش از نصف چیزهایی که گذاشته بودم را برگردانده بود و گفته بود: لازمم نمیشود!
در نهایت میگوید: باشد هرچه تو بگویی؛ هرطور شده از خدا میخواهم که برم گرداند! خیالت راحت شد؟
honey✍🏻
🆔 @basfum
🆔 @bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_سوم
دل خدافظی ندارم کاسه آب را برمیدارم و در کوچه را باز میکند. پیشانی ام را میبوسد و از زیر قرآن عبور میکند باز سفارش میکند که مراقب خودم باشم میگویم پس نورا چه؟
گل از گلش میشکفد و میگوید: نورا و تورا به خدا میسپارم. بخدا دیرم شده بقیه چه میگویند؟
در تاریکی رفت ؛ بعد از اذان صبح.
او هم مثل من بی تاب بود چون هرچند دقیقه یکبار به انتهای کوچه نگاهی می انداخت..
جایی که زنی با باری سنگین به در تکیه داده بود و یک دستش سینی قران و کاسه خالی آب و دست دیگرش روی کمرش بود.
خودش می رفت اما یقین داشتم که از همین حالا دلتنگ است و من از همین حالا که آخرین بار نگاهم کرد و پیکان قرمز از نظرم دور شده برای دوباره دیدنش کم طاقت شده ام..
قطره ای روی دستم چکید. فکر کردم نیازی نبود کاسه را خالی کنم باران گرفت و خود خدا کوچه را پشت سرش آب و جارو میزد.
۵ مهر
هر کار میکردم دست و دلم به نوشتن نمی رفت اما بعد با خودم گفتم بعد که آمد دلنوشته ها و بیقراری هایم را میدهم بخواند. شاید خاطرات خوبی برای نورا بشوند.
از آن به بعد تلفن به دست مینشستم هرکجا میرفتم و هرکار میکردم تلفن راهم با کمترین فاصله از خودم میگذاشتم.
دوست داشتم از هر خوراکی که به دستم میرسد برایش کنار بگذارم روزهای اول میگذاشتم اما بعد در یخچال ماندند و فاسد شدند اما نیامد. فکر کردم کاش ساکش را خلوت نکرده بود.
هرفرصتی که پیدا میکرد تماس میگرفت. من هم روزشماری میکردم که برگردد گفته بود که چهل روزه می آیم. دو هفته قبل از تولد نورایمان..
۲۰ مهر
همیشه از صبوری من تعریف میکرد؛ حتی وقتی پیش خانواده اش مینشست. اما حالا هربار که فاصله تماسها بیشتر میشود دلشوره تمام جانم را میگیرد و نورا هردفعه با ضربه ای آرام سعی دارد حواسم را پرت کند! این اواخر زیاد حرکت میکند؛ شاید او هم مثل من بی تاب است.
۲۵ مهر
خبرداده که می آید. چیزی به تولد نورا نمانده. حسابی سنگین شده ام اما باز سرپا میشوم.
جانی دوباره گرفته ام از دیروز که این خبر را شنیده ام انگار خون در رگهایم جریان یافته است.
نیرویی عظیم مرا به این طرف و آن طرف خانه میکشد و هر چندجارا که دستمال میکشم چند ثانیه ای روی صندلی مینشینم و کمی نفس میکشم انگار نورا هم هیجان دارد همه هوایی که نفس میکشم میبلعد!
honey✍🏻
🆔@basfum
🆔@bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_چهارم
۲۷ مهر
امروز به هر زحمتی بود پرده هارا باز کردم. خواهرم سرزده به خانه مان آمد و دید که به جان خانه افتادم. کمی دعوایم کرد اما اگر او نبود نمیدانستم چطور باید گرد پنجره هارا بگیرم و پرده بشویم!
میگوید: میگذاشتی فارغ شوی بعد و من از آمدن تو میگویم.
فرصتم برای نوشتن کم است و حرف بسیار..هرچه بنویسم از اشتیاق آمدن مهمان که نه ؛ شوق آمدن صاحب خانه است و انتظار..
۱ آبان
دردهایم کمی شروع شده است. نورا بیتابی پدر را میکند. میخواهد چشم به روی چشم های پدر باز کند برای همین بهانه میگیرد که تا قبل ازین که بیایم بخواه بابا بیاید.اما بابا بدقولی کرده است.
تا در خانه را میزنند نمیفهمم خودم را چطور به دم در رسانده ام! اما هربار ناامید برمیگردم و یک دل سیر با نورا اشک میریزیم.
۵ آبان
دیروز نورا به دنیا آمد آن هم به سختی..
اما در نهایت یک دختر بسیار کوچک در آغوشم گذاشتند که هم سفیدی پوستش به تو رفته، هم چشمان سیاه براقش..به قاب عکس روی دیوار نگاه میکنم موهای مشکی پرپشت و صاف نورا هم به تو رفته.. اصلا نشانی از من ندارد. داد میزند که دختر توست.
دیگران اجازه نمیدادند بنویسم هنوز هم نگران منند حالم چندان مساعد نیست.
نه اینکه بچه یا خودم طوریمان باشد ؛ نه،نورا سالمِ سالم است؛ اما برای اولین بار تو بدقول شده ای.( رد اشک و خط خوردگی اجازه خوانش بند آخر را نمیدهند)
۱۷ آبان
فاصله تماسها زیاد شده، هرچند میدانم جنگ است اما دلم شور افتاده.
میخواهم نذر آش رشته کنم در محل ما از هر دو خانه حداقل یکی فرزندی، برادری،همسری، کس وکاری در جبهه دارد.
میگویند نگران نباش جنگ است. اما دل که این چیزهارا نمی فهمد..
لعنت به جنگی که پدری را از دیدن دختر چند روزه اش محروم کرده و زنی را از نگرانی بی حوصله و بی رمق.
دلم میخواهد خوب به نورا برسم اما میگویند : شیرت برای نورا خوب نیست. مدام جوش میزنی بچه را مریض میکند. نگرانی به نگرانی هایم افزوده میشود.. نکند تو بیایی و نورا نحیف و بیمار باشد!
۲۰ آبان
خوراکم کم شده و نورا نق نق میکند. خانه را دوباره گرد و غبار گرفته روزهای اول تمیز نگه میداشتم؛ به این امید که هرلحظه از راه میرسی.
بیخبری درد سنگینی است یا خبر بد شنیدن؟ زبان میگزم و روی خبر بد قلم میگیرم میبینم دوباره همان واژه را نوشتم و حالم بد میشود. تصمیم میگیرم چند روزی ننویسم. شنیده ام هرچه روی کاغذ بیاید همان میشود.
پایین صفحه با خطی درشت و لرزان:( یادم باشد این برگه را از دفتر جداکنم.)
honey✍🏻
🆔 @basfum
🆔 @bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_پنجم
۲۷ آبان
نورا چند روزه است نمیدانم! میدانم که نافش افتاده..
بوی شیرخشک میدهد به جای اینکه بوی شیر خودم را بدهد. هنوز هم تو نیامدی و تاوقتی نگران توام و کارم هرشب گریه بیصدا و داد را در بالشت خفه کردن است شیردادن به کودکمان خوب نیست.
تورا به جان نورا، بخاطر قولی که به من دادی مرا از خودت بیخبر نگذار.
۲۹ آبان
پریشب خوابت را دیدم..
لباس خاکی رنگ مورد علاقه ات تنت بود. بوی عطر میدادی و موهایت مثل همیشه مرتب و شانه کشیده بود.
یک کلاغی آمد با چنگهایش لباست را پاره کرد و موهایت را به هم پاشید.روی زمین افتادی؛
چند شغال دوره ات کردند و یکی پایت را گاز گرفت و کند..
انگار دردی احساس نمیکردی ولی غمگین نگاهم کردی خیلی غمگین انگار شرمنده ای.
روباهی آمد و ساک خوراکی هایت را برد و شغالها سر پایت دعوا میکردند.
از آن موقع تاحال خواب خوبی نداشته ام. مدام تا چشم هایم گرم میشود فکر میکنم شغالی میخواهد قلبت را از سینه بیرون بکشد؛ میترسم و بیدار میشوم. گاهی روی صندلی خوابم میبرد گاهی هم نورا از خواب میپرد و گریه میکند.
نکند او هم خواب دوره کردن پدرش توسط شغال هارا میبیند؟؟
کاش خبری بیاید. فکر کنم بی خبری بدترین درد است. امشب سرسجاده زار زدم و از خدا خواستم که حتی اگر شده مجروح باشی اما برگردی خیلی دلتنگ توام.
مواد غذایی خانه رو به اتمام است چندوقتی است که برایم پول نمیفرستی.
خواهرم نگران است میگوید زیر چشم هایم گود شده؛
میگویم بخاطر بیخوابی است و نمیگویم چقدر گریه میکنم که دست آخر خوابم میبرد و با کابوس و گریه بیدارمیشوم.
۱ آذر
دعایم مستجاب شد خبری از تو آمد ولی نه خودت. نه حتی تماست. بلکه رفقای جبهه ات خبر آوردند..
honey✍🏻
🆔@basfum
🆔@bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_ششم
۱ آذر
دعایم مستجاب شد خبری از تو آمد ولی نه خودت. نه حتی تماست. بلکه رفقای جبهه ات خبر آوردند..
اگر مردانه پشت در بود؛ نمیگذاشتی من دم در بروم. اما، این بار خودت مردهارا فرستاده ای..!
چه درد بزرگیست خانه ای که مرد نداشته باشد.
دستشان ساک خرید بود. چند تا میوه داخل پاکت و چند سیر گوشت و کمی پول آوردند.
گفتند: انگار بازار را ملخ زده! گوشت و میوه خیلی کمیاب شده..
آنها خجالت زده بودند که مقدار کمی با خود آورده اند و من خجالت زده از لطفشان.
همان لحظه اول تا چشمشان به من خورد؛ فوری نگاه دزدیدند.دوستانت هم مثل تو با حیایند.
شرمنده بودند که چرا زودتر نیامدند.آدرس خانه را تا به حال نمیدانستند.خودت که بهوش آمدی اول پرسیده ای که امروز چه روزیست و بعد هم سفارش ما را کرده ای..
گفتم: اگر اینها را تو فرستادی؛ پس چرا خودت نیامدی؟
گفتند: بیشتر ازینها به تو مدیونند! اما نگفتند چه کرده ای که همانجا هم دل همه را برده ای؛ همانطور که اینجا دل مرا...
گفتند: سرت شلوغ است!
گفتم: پس چرا تماس نمیگیرد؟حتی همین قدر هم فرصت ندارد؟
یکیشان مِن و مِن کرد. کمی به دیگری نگاه کرد؛ بعد هم سرش را پایین انداخت و گفت که مجروح شدی..
گفتم: میدانم پایش!
با تعجب به هم و بعد به من نگاه کردند. پرسیدند: آیا تماس گرفتی؟ گفتم: نه.
بالاخره گفتند که بین عراقیها گرفتار شدی و پایت هم در عملیات جا گذاشته ای و بخاطر رفتن خون بیهوش بودی.
فکر کردند که مُرده ای ولی بقیه زنده هارا به اسارت بردند..
بعد هم خبر دادند که در بیمارستان صحرایی بستری هستی. من نمیدانم صحرایی یعنی چه اما خدارا شکر کردم که تو زنده ای؛
قولت سرجایش است اما به تعویق افتاده..
و آنها نمیدانستند چه چیز این وضعیت شکر دارد!
۲آذر
خانه را دوباره می سابم. امروز و فرداست که بیایی هرچند کمی دیر اما حق داری جنگ است.
اگر از بیمارستان مرخصت کنند چندوقتی را احتمالا پیش منو نورا میمانی. خوشحالم هرچند تمام تو برنگردد؛ باز پای عهدت بمانی و بیایی.
نورا را به آغوش میکشم. سعی میکنم بدون اینکه اشک بریزم و صدایم بلرزد؛ برایش لالایی بخوانم.
لالا لالا، گل مادر
لالا لالا، نورِ بابا
لالا لالا، چشات گرمه
مادر، دورت بگرده
لالا لالا، دل مادر، پُرِ درده
بابات هم آخر، برمیگرده..
honey✍🏻
🆔 @basfum
🆔 @bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_هفتم
۳ آذر
انتظار سخت است..
نمیخواستم از مواد غذایی و پول دوستانت استفاده کنم. هرچند مردان خالصی بنظر می آمدند؛ اما، غیرت و طبع بلندت نمیگذاشت از کسی حتی در تنگدستی و به قرض چیزی بگیریم. اما مجبور شدیم. نورایمان سخت مریض است. پیش دکتر هندی رفتیم و مترجم گفت: این نوع شیرخشک به معده لطیفش نمیسازد.
دکتر میپرسد که چرا شیر خودم را نمی دهم؟
و گریه شاید بدترین و بهترین پاسخ بود.
شیرخشک دیگری روی کاغذ نوشت. گران تر از قبلی اما چاره ای نبود.
۲۰ آذر
دوباره دوستانت آمدند. دوباره سر به زیر این بار مبلغ بیشتری آوردند. وقتی حال دخترمان را پرسیدند؛ گفتم: خوب است. میدانستند که نورا بیمارشده و شیرخشک گران تر نیاز دارد.
خدا خیرشان بدهد؛ درخانه پولی برای خرید مجدد شیرخشک نداشتیم.
خبر از تو میگیرم دوباره به هم نگاه میکنند. یکی میگوید: بگو
آن یکی این پا و آن پا میکند. میگویند به زودی می آیی!
خوشحال میشم سراسیمه به حیاط برمیگردم. در خانه چیزی برای پذیرایی نیست. فقط انار خانه دوتا انار درشت بسته است. هردو را میکنم و بهشان میدهم و میگویم همیشه خوش خبرباشید. خجالت زده لبخند میزنند میخواهند یک انار را پس بدهند و دیگری را میان خودشان تقسیم کنند. اما اجازه نمیدهم. میگویم چون مردمان نیست دعوتتان نمیکنم؛ اما، وقتی تو بیایی حتما قرضشان را ادا و به یک ناهار مهمانشان میکنیم.
سرخ و سفید میشوند و تندتند تشکر میکنند و سریع خدافظی کرده و دور میشوند. باید دوباره خانه را برق بیندازم..
۲۱ آذر
دیشب همسایه سراسیمه به خانه مان آمد. در محل فقط دوسه خانه تلویزیون داشت. فقط در خانه آنها تلویزیون رنگی بود. گهگداری برای تماشا با نورا به آنجا میرفتیم. تا ساعتهای طولانی شب یک جوری بگذرند. همسر او و دو پسرش در جبهه اند. او درد مرا خوب میفهمد و من درد اورا. رنگش سفید بود به سختی به خانه بردمش؛ اما بعد که فهمیدم چه شده صدای گریه مان بلند شد.
بیمارستان صحرایی را صدام زده.. بخشی از آن تخریب شده .. تعداد شهدا و مجروحان مشخص نیست.
honey✍🏻
🆔@basfum
🆔@bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_هشتم
بیمارستان صحرایی را صدام زده..
تعداد شهدا و مجروحان مشخص نیست.
وحشت کردم.. ای کاش به خانه برای مداوا برمیگشتی تا خودم پرستاریت کنم. گفتم کی؟
گفت: دیشب زدند.
حالا فهمیدم چرا دوستانت آمدند از دعوتم و گرفتن انارها خجالت کشیدند.
فکر میکنم که دیگر برنمیگردی؛ انگار برخلاف قبل بدقول شده ای..
۲۵ آذر
بوی باروت، بوی دود، بوی خون تازه و بوی گوشت سوخته..
حتی چشم هایت را هم ببندی؛ باز هم جنگ را احساس میکنی. اینجا هیچ چیزی بوی زندگی نمیدهد. زن همسایه به من بیشتر سر میزند. اما خانه بوی مرگ میدهد. اگر نورا نبود هیچ دلیلی برای بلند شدن از رختخواب نداشتم. گاهی خداراشکر میکنم که نورا هست. به عکست روی دیوار نگاه میکنم که موهایت مثل همیشه شانه زده و مرتب است. لبخند میزنی به من به نورا، شاید میخواهی بگویی که من حضور دارم و شما را میبینم. شاید هم میخواهی بگویی که من تنها نیستم.
قرار است با زن همسایه برای تقویت جبهه کارکنیم. عده ای نشسته اند و کلاه میبافند هوا بشدت سرد شده است. کسانی هم هستند که ساندویچ آماده میکنند. کمی نخود و کشمش و قیسی آورده اند مخلوط و بسته بندی می کنیم. شاید در فرسنگها پیاده روی رزمنده ها بکار بیاید.
میگوید: فکر میکنم شاید یکی ازین بسته های غذایی به یکی از پسرانم برسد.
خوشابحالش که امیدی برای دست و پا زدن و تقلا کردن دارد. میدانم تو دیگر احتیاجی به نخود و کشمشی که به دست من بسته بندی شده نداری. دستم به هیچ کاری نمیرود.
نمیدانم تنی که تا چندی پیش گرم گرم بود حالا روی کدام خاکهای سرد افتاده.
کاش برف نیاید. میدانم اگر برف تورا بپوشاند؛ هیچوقت کسی پیدایت نخواهد کرد. شاید هنوز جان در بدن داشته باشی؛ شاید یکی ازین کلاه ها به دست تو برسد. میخواهم شال گردن ببافم کلاه موهای قشنگت را نامرتب میکند!
۳۰ آذر
خبرهایی آمده.. هنوز هم نمیدانم بی خبری سخت تر بود یا این خبرهایی که پشت هم میرسند. شهید آوردند. البته چیز جدیدی نیست. اما جدید این است که من هم با شهید آشنایی دارم.
میخواهم ببینمت. بدت می آمد موهایت نامرتب باشند. میخواهم بدانم اگر کلاغی موهایت را بهم ریخته مرتبشان کنم. اجازه نمیدهند اصرار میکنم و نسبتم را میپرسند. جلوی در سردخانه ایستاده ام. دم غروب است. میدانم که طولانی ترین شب سال رسیده است. البته از سالهای پیش شب بسیار بسیار طولانی تر است.
سربازی که میلنگید رفت با بزرگترش مشورت کند.
دوباره میگویم همسرم اینجاست. گفتند ازکجا میدانی؟ گفتم که میدانم شهدای بیمارستان صحراییند. گفتند مطمئنی شهید شده؟
مکث کردم. نمیدانستم. پرسیدند اسم شهیدت چیست؟ چشمشان را به من و به پرونده های زیر دستشان جابجا میشد.عکست را از وسط دفترچه خاطرات نشانشان میدهم. مردی که نشسته نفسش را بیرون میدهد انگار خودش را آماده میکند که حرفی بزند ولی نمیداند چطور بگوید.
honey✍🏻
🆔@basfum
🆔@bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_نهم
دست آخر صندلی میگذارند.
همان جوان، لنگان برایم یک استکان چای اورده است. کمی از چای روی سینی ریخته. با دست لرزانش جلویم میگذارد. میگویم این همه دست دست کردن برای چیست؟ میدانم که اینجاست.
همیشه همین بود. از سرکار هرساعتی میرسیدی حضورت را اول کوچه حس میکردم. نیازی نبود که در را بزنی قبل از آن خودم را رسانده بودم. پشت در صدای پاهایم را که سعی میکردم آهسته باشد باز میشنیدی. انگار حس تو هم میگفت که به استقبالت آمده ام. آهسته سلام میکردی و منتظر میشدی تا در را بگشایم وپذیرای لبخند تو باشم.
این بار هم لبخند میزنی؟ میدانم که اینجایی..
هنوز هم مرددند. بلند میشوم به سمت دری میروم که قلبم نشانم داده. با اشاره پیرمردی که آنجاست سرباز بالاخره در را باز میکند. اما هرچند دقیقه با تعجب نگاهم میکند و میپرسد چه کسی به شما گفته که شهیدتان اینجاست؟
میگویم: خودت نشانم میدهی و گمان میکند که به سرم زده یا دیوانه شده ام.
فکر میکنم تازه کار است وگرنه میفهمید که همه همسران و مادران شهدا پاره تنشان را میشناسند.
کشوی فلزی پایین ترین طبقه را میکشد. اینجا چقدر سرد است. همیشه از سرما فراری بوده ای؛ چطور اینجا خوابیده ای؟ جای پتو پلاستیک پیچت کرده اند.
میخواهم روی ماهت را ببینم ولی سرباز امتناع میکند و خودم پلاستیک را کنار میزنم انگشترت هنوز در دستت هست همان عقیقی که رویش یامهدی ادرکنی حک شده بود و هدیه کرده بودم.
اما دستت به جای کنار بدنت روی سینه ات است. مثل عمویم عباس(ع) بی دست شده ای..
روی ماهت شاید داغ دلتنگی ام را آرام کند. پلاستیک را بیشتر کنار میزنم اما جای موهایت خالیست! کلاغها موهایت را برده اند که هیچ تکه ای از صورتت را هم با پنجه هایشان کنده و برده اند..
دلم میخواست برای آخرین بار که شده ببینمت اما جز لبهایت چیزی از صورتت پیدا نیست. دست روی لبها و گلویت میکشم و امتدادش را میکشم تا روی انگشتهایت و انگشترت.
سرباز بالای سرم بینی اش را بالا میکشد و رو میگرداند فکر کنم گریه میکند جوان است صبور نیست. تو را همه طور دیده بودمت؛ اما همیشه مرتب.
این بار اولین باریست که موهایت را به باد داده ای و دست و لباست نشُسته است!جای پای راستت هم در زیر پلاستیک خالیست. انگار گرگها و شغال ها بدجور دوره ات کرده بودند.
سیر کنارت مینشینم و حرفهای ناگفته میانمان را یکی یکی میزنم. سرباز میداند صحبت طولانیست میرود که عروس و دامادی که عمر زندگیشان به دوسال هم نکشید برای خداحافظی تنها باشند.
"یامهدی ادرکنی" انگشترت را به عنوان تنها یادگاری از پدر برای نورا برمیدارم.
honey✍🏻
🆔 @basfum
🆔 @bas_science
#قول_مردانه
#قسمت_دهم(پایانی)
۱ دی
عکست را روی دست ها بلند کرده اند. قد رعنای تو این بار افقی در خیابانهای شهر میرود. چشم های قشنگ تو میان مژه های بلندت به جمعیت نگاه میکند. دخترهای جوان پشت سر مردها می آیند به تو نگاه میکنند و میگریند و من حسادت میکنم که نگاهت کنند. همه برایت آمده اند و باز دلم قنج میرود که میان همه سرم را بالا برده ای.
نمیتوانم خوب راه بروم زانوهایم خم میشوند. هرچند دقیقه روی جدول خاکی کنار خیابان مینشینم.
اصرار میکنند نورا را بگیرند. میگویند به خودت که رحم نمیکنی؛ لااقل به دخترت رحم کن ولی بیشتر به سینه میچسبانمش. قول داده ام مراقب نورایمان باشم.
به عکست نگاه میکنم و صورت نورا را باز میکنم تا نگاهش کنی . بوی خوشی میدهد. دیشب حمامش کرده ام که وقتی پدر آمده با لباس نو و تمیز به استقبالش برود.
بلند میشوم گریه هایم زن هارا به گریه می اندازد. مثل سایر زنان شهدا محکم نیستم. پناهم جدای از من روی دست ها می رود و من اینجا میان زنان حال گمشده ها را دارم.
اشک تصویرت را تار میکند؛ اما، در ذهنم چهره ات زمان رفتن، همان لحظه که آخرین بار سر کوچه نگاهم کردی شفاف شفاف است. کاش میشد کمی خلوت کنیم ناگفته های زیادی دارم. باید بگویم که نورا حالش به لطف دوستانت خوب شده.. نمیدانم کمکهایشان تا کی دست مارا میگیرد. اجازه میخواهم که کاری هرچند کوچک دست و پا کنم و خرج خانه را خودم بدهم. میدانم که این تقاضایم برایت سخت و سنگین است؛ اما، قول دادم که مراقب نورایمان باشم.
مادرت محکم ایستاده روی تابوتت از دور نقل میپاشد و چادرش را به دندان گرفته تا عقب نرود. هر چند دقیقه چادرش را با دست مرتب میکند و بعد کل میکشد و من می گریم. زیر بغلم را خواهرت گرفته و میگوید: مادر را ببین تورا بخدا کمی مراعات کن مردم فکر میکنند راضی به رفتنش نبودی.
گفتم: بدون رضایتم کاری نمیکردی راضیم کردی و بعد رفتی.. اما باز گریه را از سر میگیرم و نورا هم با من می گرید. آهسته میگویم نورا بابا آمده گریه نکن ولی خودم لبم را میگزم و باز اشک میریزم. صورتش را میپوشانم که سوز سرما به صورت نازکش نخورد قول دادم که مراقب نورایمان باشم.
بوی خفیف اسپند می آید؛ اما مشامم از بوی خونت مست است. یوسفم به کنعان برگشته است. همانطور که قول داده بود بالاخره آمد قولش قول است دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه!
من هم قول داده ام قول زنانه.. قول داده ام که مراقب نورایمان باشم.
honey✍🏻
🆔 @basfum
🆔 @bas_science