eitaa logo
🔷🔸یارانِ یار🔹🔶
126 دنبال‌کننده
783 عکس
191 ویدیو
7 فایل
کانال بسیج دانشجویی دانشکده علوم پایه دانشگاه فردوسی 🔴 برای برداشتن گام‌های استوار در آینده باید گذشته را درست شناخت! 🔴 مقام معظم رهبری (حفظه الله) 🇮🇷 ♟️🪖⚘️ کانال تلگرام👇 https://t.me/bas_science ارتباط با ما👇 @ad_bas_science
مشاهده در ایتا
دانلود
بیمارستان صحرایی را صدام زده.. تعداد شهدا و مجروحان مشخص نیست. وحشت کردم.. ای کاش به خانه برای مداوا برمیگشتی تا خودم پرستاریت کنم. گفتم کی؟ گفت: دیشب زدند. حالا فهمیدم چرا دوستانت آمدند از دعوتم و گرفتن انارها خجالت کشیدند. فکر میکنم که دیگر برنمیگردی؛ انگار برخلاف قبل بدقول شده ای.. ۲۵ آذر بوی باروت، بوی دود، بوی خون تازه و بوی گوشت سوخته.. حتی چشم هایت را هم ببندی؛ باز هم جنگ را احساس میکنی. اینجا هیچ چیزی بوی زندگی نمیدهد. زن همسایه به من بیشتر سر میزند. اما خانه بوی مرگ میدهد. اگر نورا نبود هیچ دلیلی برای بلند شدن از رختخواب نداشتم. گاهی خداراشکر میکنم که نورا هست. به عکست روی دیوار نگاه میکنم که موهایت مثل همیشه شانه زده و مرتب است. لبخند میزنی به من به نورا، شاید میخواهی بگویی که من حضور دارم و شما را میبینم. شاید هم میخواهی بگویی که من تنها نیستم. قرار است با زن همسایه برای تقویت جبهه کارکنیم. عده ای نشسته اند و کلاه میبافند هوا بشدت سرد شده است. کسانی هم هستند که ساندویچ آماده میکنند. کمی نخود و کشمش و قیسی آورده اند مخلوط و بسته بندی می کنیم. شاید در فرسنگها پیاده روی رزمنده ها بکار بیاید. میگوید: فکر میکنم شاید یکی ازین بسته های غذایی به یکی از پسرانم برسد. خوشابحالش که امیدی برای دست و پا زدن و تقلا کردن دارد. میدانم تو دیگر احتیاجی به نخود و کشمشی که به دست من بسته بندی شده نداری. دستم به هیچ کاری نمیرود. نمیدانم تنی که تا چندی پیش گرم گرم بود حالا روی کدام خاکهای سرد افتاده. کاش برف نیاید. میدانم اگر برف تورا بپوشاند؛ هیچوقت کسی پیدایت نخواهد کرد. شاید هنوز جان در بدن داشته باشی؛ شاید یکی ازین کلاه ها به دست تو برسد. میخواهم شال گردن ببافم کلاه موهای قشنگت را نامرتب میکند! ۳۰ آذر خبرهایی آمده.. هنوز هم نمیدانم بی خبری سخت تر بود یا این خبرهایی که پشت هم میرسند. شهید آوردند. البته چیز جدیدی نیست. اما جدید این است که من هم با شهید آشنایی دارم. میخواهم ببینمت. بدت می آمد موهایت نامرتب باشند. میخواهم بدانم اگر کلاغی موهایت را بهم ریخته مرتبشان کنم. اجازه نمیدهند اصرار میکنم و نسبتم را میپرسند. جلوی در سردخانه ایستاده ام. دم غروب است. میدانم که طولانی ترین شب سال رسیده است. البته از سالهای پیش شب بسیار بسیار طولانی تر است. سربازی که میلنگید رفت با بزرگترش مشورت کند. دوباره میگویم همسرم اینجاست. گفتند ازکجا میدانی؟ گفتم که میدانم شهدای بیمارستان صحراییند. گفتند مطمئنی شهید شده؟ مکث کردم. نمیدانستم. پرسیدند اسم شهیدت چیست؟ چشمشان را به من و به پرونده های زیر دستشان جابجا میشد.عکست را از وسط دفترچه خاطرات نشانشان میدهم. مردی که نشسته نفسش را بیرون میدهد انگار خودش را آماده میکند که حرفی بزند ولی نمیداند چطور بگوید. honey✍🏻 🆔@basfum 🆔@bas_science