🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#رمان
#قسمت_شصت_هشتم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
دویدم طرف پنجره تا حتی شدی دو دقیقه بیشتر ببینمش،اما ندیدم.
به سوی در رفتم و ازش خارج شدم.
سر تا ته کوچه رو رصد کردم اما طاهایی ندیدم.
ندیدم که ندیدم که ندیدم که ندیدم.
یعنی چی؟
یعنی طاهای من به همین زودی رفت؟
نه نمیشه.
طاهای من برمیگرده.
اون قول داده.
طاها زیر قولش نمیزنه.
مرد من بد قول نیست.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
نفسم حبس شده بود.
چشمام سیاهی رفت.
و.....
سیاهی مطلق.... .
با برخورد نورشدیدی به چشمام بیدار شدم.
آروم چشمامو باز کردم.
همه جا تار بود اما
کم کم قابل دیدن شدن.
چندین پرستارو بالای سرم دیدم که
داشتن باهم پچ پچ میکردن.
~ مشکلش چیه؟
√ سکته کرده
~ توی این سن؟
√ آره حیوونکی خیلی جوونه.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#رمان
#قسمت_شصت_نهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
دکتر ازم سؤالاتی پرسید و چیزهایی به پرستاری که کنارش ایستاده بود گفت.
~ مادر و برادرات میخوان ببیننت.
دکتر که خارج شد، مامان و داداش محسن اومدن داخل.
_ الهی مادرقربونت بره، حالت خوبه؟
چشمامو به نشونه آره باز و بسته کردم.
_ آبجی جانم خوبی؟ طاها چندباری زنگ زد اما چون تو بیهوش بودی نتونست باهات حرف بزنه، الان بهش زنگ میزنم.
محسن گوشی رو به طرفم گرفت.
با دستای لرزونم تلفن رو ازش گرفتم.
+ اَ..الو...
_ مطهره ساداتم، خوبی عزیزم.
+ خو..بم.
_ خداروشکر.کلی نگرانم کردی.
+ تو..چر..ا..انق..در..زود..رف..تی؟
_ چی؟ یعنی چی؟
+ طا..ها.تو..قول..داد..ی.
_ خانومم بانوی من تاج سرم، التماست می.کنم مراقب خودت و بچهها باش.
بزار من با خیال راحت برم، من قول دادم اما نمیشه که همیشه خوش قول بود، توروخدا مراقب خودت باش! من باید برم ببخش بانو.
و بعد بوق پیوسته.....
اشکهام به سرعت، گونههامو خیس کردند.
قلبم درد گرفت.
دستگاه کنارم چندتا بوق زد.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
قفسه سینم سنگینی میکرد.
پرستار ها به سرعت اومدن داخل.
دستگاه اکسیژن رو روی صورتم گذاشتند.
آمپولی رو داخل سرم ریختند.
من فقط میشنیدم که یکی داره با محسن حرف میزنه.
~ من به شما گفتم هیجان براش خطرناکه بعد شما میاد تلفن میدید دستش که با همسرش صحبت کنه؟ اگه خدایی نکرده هر اتفاقی برای خواهرتون بیوفته تقصیر شماست.
صدای زجه های مامانمو میشنیدم که میگفت اون سه تا بچه داره توروخدا کمکش کنید.
کم کم پلکام سنگین شد و روی هم قرار گرفت.
نمیدونم چقدر گذشت،فقط میدونم که حالم کمی بهتر شده بود.
مرخص که شدم چند روزی رو خونه ی داداش مهدی موندم.
اونم فقط و فقط به خاطر اصرار های پی در پی هدیه سادات.
تو دو سه روزی که خونه شون بودم،فاطمه و مهدی خیلی هوامو داشتن.
هدیه هم حواسش به بچه ها بود و باهاشون بازی میکرد.
خیالم از هر بابت راحت بود اما نمیشد که تا آخر عمر اینجا بمونم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_یک
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
پس تصمیم گرفتم هرچه زودتر برم خونمون.
هدیه سادات خیلی بهانه گرفت.
+ داداش اجازه بدید باما بیاد بعد خودم برش میگردونم.
_ مزاحمت میشه مطهره جان.
+ نه بابا این چه حرفیه.با بچه ها سرگرم میشه دیگه.
سری تکون داد و لبخند زد.
مهدی خودش مارو رسوند خونه، اما بالا نیومد.
بچه ها توی اتاق مشغول بازی شدن و من هم خودمو با آشپزی سرگرم کردم.
از همون روزی که توی بیمارستان باطاها صحبت کردم دیگه صداشو نشنیدم.
به شماره ای که از قبل برام گذاشته بود تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد.
از استرس تمام بدنم داشت میلرزید.
نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه.
واااای نه.
وضو گرفتم.سریع از آشپزخونه اومدم بیرون.
رفتم سر سجاده و چندین رکعت نماز با نیت های مختلف خوندم.
همیشه وقتی نماز میخوندم آروم میشدم
اما این دفعه آروم که نشدم هیچ دلشورم بیشتر هم شد.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
همش منتظر بودم کسی زنگ بزنه و خبر شهادتشو بهم بده.
رفتم و خودمو با بچه ها سرگرم کردم.
اما بی فایده بود.
داشتم برای بچه ها غذا میکشیدم که تلفن خونه زنگ خورد.
بشقاب از دستم رها شد و خورد و خمیر شد.
ضربان قلبم زیاد شد.
بزور خودمو به تلفن رسوندم و جواب دادم.
+ ب..بفرمایید.
_ مطهره سادات! سلام خانومم خوبی؟
با شنیدن صداش اشکهام جاری شد.
دلم میخواست اون فقط صحبت کنه و من گوش کنم.
حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه و من زنگ صداشو به خاطر بسپارم.اما حیف..... .
_ ساداتم! هنوز پشت خطی؟
+ طاهااااا.طاها خودتی؟
_ خودمم خانومم.تاج سرم خودمم.
اشک هام شدت گرفت و به هق هق تبدیل شد.
+ خیلی نگرانت شدم.طاها زود برگرد.خواهش میکنم.من تنهایی میترسم.
_ نگران چرا من خوب خوبم.نترس خدا هواتو داره.
+ بچه ها دلشون برات تنگ شده.بهونه ی تورو میگیرن.
_ زودبرمیگردم.کارم تقریبا اینجا تموم شده.حال خودت خوبه؟ بهترشدی ان شاء الله؟
+ تو خوب باشی منم خوبم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_سه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
_ من عالیم.بهتر از این نمیشم.حداقل تا ۳,۴ روز دیگه برمیگردم.
+ مطمئن باشم؟
_ مطمئن مطمئن
+ پس ما منتظرتیم.
صدای خنده هاش از پشت تلفن میومد.
لبخند محوی روی لبهام نشست.
_ خانومم من باید برم.مواظب خودتون باشید.فعلا خداحافظ
+ طا..خداحافظ
خواستم چیزی بگم که تلفن قطع شد.
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
سعی کردم خودمو کنترل کنم و به کارام برسم.
دوباره به اشپزخونه برگشتم.
تکه های بزرگ بشقاب رو برداشتم و توی پلاستیک گذاشتم.
جارو و خاک انداز برداشتم و تکه های ریز رو جارو کردم.
غذای بچه هارو بردم تو اتاق و بهشون دادم.
خوردن و ازم تشکر کردن.
بالبخند گفتم ( خواهش میکنم نوش جون) و ظرفا رو برداشتم و رفتم اشپزخونه.
ظرفا رو شستم و خشک کردم و توی کابینت چیدم.
خودم اصلا میل غذا نداشتم.
پس باقی غذاهارو گذاشتم تو یخچال و آشپز خونه رو تمیز کردم و بعد رفتم تو حال.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
یک هفته بعد:
گفته بود ۳,۴ روز ولی الان ۷ روز شده بود.هر روز دلشوره و اضطرابم بیشتر میشد.سعی میکردم خودمو آروم کنم.با بچه ها سرگرم میشدم.آشپزی و خیاطی میکردم،خونه رو تمیز میکردم.نماز میخوندم هر کاری میکردم تا آروم بشم.
داشتم با بچه ها بازی میکردم که آیفون زنگ خورد.
یه کورسوی امیدی تو دلم روشن شد.
به طرف در دویدم و بازش کردم.
میثم بود.
ریحانه هم همراهش بود.
چهره هاشون یه جوری بود.
سرد و بی روح.
سلام کردند و اومدن داخل.
یکم ترسیدم.راستش یکم نه خیلی.
میثم گفت :
_ مطهره بپوش باید بریم جایی.
یهو ته دلم خالی شد.
بدنم یخ کرد.
لرز کردم.
_ نترس چیزی نیست.برو بپوش بریم.
+ بچه ها چی؟
_ ریحانه پیششون هست.
به ریحانه نگاه کردم.
با حرکت چشم مطمئنم کرد.
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_پنجم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم.
دستام میلرزید.
بدنم سرد بود.
با گام های کوتاه و آهسته به طرف در خروجی رفتم.
نگاهی به ریحانه و بچه ها انداختم و با توکل به خدا از خونه بیرون رفتم.
میثم درو برام باز کرد.
سوارشدم.
تو کل مسیر فقط آیة الکرسی خوندم و دعا دعا میکردم که فکرام اشتباه باشه.
تو تفکراتم غرق شده بودم که ماشین ایستاد.
_ پیاده شو.
آروم و با دستای لرزونم درو باز کردم.
پای راستم رو محتاتانه بلند کردم و همینطور پای چپم رو.
پاهام توان ایستادن نداشتن.
میثم دستمو گرفت و به سمت جایی نا مشخص برد.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مکان خیلی بزرگ.
_ امروز همراه طاها یه شهید آوردن.خانواده نداره. طاها گفت بیام تورو بیارم.
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
+ وا..واقعا؟ طاها اومده؟ آره؟
چشماشو به نشونه اره باز و بسته کرد
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_شش
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
چه خوش خیال و ساده.... .
وارد اون مکان شدیم.
پر از آدم بود.
آدمایی که بعضی هاشون گریه میکردن.
بعضی هاشون شیون.
میثم منو از انبود جمعیت جلو میکشید و میبرد طرف جایی نامعلوم.
چشم میچرخوندم تا بلکه طاها رو ببینم.
انقدر جلو رفتیم که به تابوت رسیدیم.
دور تابوت خانم هایی نشسته بودند که پشتشون به من بود.
دلم میخواست ببینم اون شهیده کیه.
یهو چشمم افتاد به قاب عکسش.
چشمام پر از اشک شد.
قطرات اشک از همدیگه سبقت میگرفتند.
باورم نمیشد.
نمیتونستم درک کنم.
نه امکان نداشت...
امکان نداره.....
نمیشه.....
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_هفت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
رفتم کنار تابوت نشستم.
خانم های دور تابوت آشنا بودن.
همشون...داشتن اشک میریختن.
قلبم تیر کشید.
حدسم درست بود.
خودش بود.
طاهای من بود.
اون فردی که روبه روی من و توی تابوت خوابیده بود طاها بود.
پدر بچه های من.
ولی اون قول داده بود برگرده.
قول داده بود برای بچه های من پدری کنه.
بچه های من هنوز خیلی کوچیکن.
اونا الان به محبت باباشون نیاز دارن.
دلشون میخواد باباشون بغلشون کنه.
از این همه مصیبتی که سرم اومده ناگهان و یکباره سرم رو به سمت آسمون بلند کردم و محکم داد زدم
+ خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
پیشونیمو گذاشتم لبه ی تابوت و بلند بلند گریه کردم.
میخواستم تموم بغض های این چندسالمو خالی کنم.
با خودم گفتم بزار پرچم روی تابوتو بردارم تا حداقل برای آخرین بار چهره شو ببینم.
پرچمو برداشتم
اما ای کاش برنمیداشتم
تصویری که باهاش روبه رو شدم رو هرگز فراموش نمیکنم.
چندتا تیکه استخون و یه تیکه کفن.
جیگرم آتیش گرفت.....
سوختم.....
دیگه گریه تسلی وجودم نبود.
توصیف حالم اون لحظه سخت و نشدنیه.
من نباید گریه میکردم
اما انقدر قوی نبودم که بخوام سکوت کنم
من همدم و شریک زندگیمو از دست داده بودم.
درسته که اون به آرزوش رسیده بود اما من برای همیشه تنها شده بودم.
بچه های من برای همیشه از دیدن پدرشون محروم شده بودن.
خیلــــــــــــــــــی سخت بود خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی...
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
سلام بر اعضای عزیز، محترم و بزرگوار کانال
با توجه به اتمام #فصل_اول #رمان #از_لاک_جیغ_تا_خدا در حال نوشتن #فصل_دوم این رمان هستیم و إنشاءالله پس آمادهشدن #فصل_دوم در کانال بارگزاری خواهد شد.
بنابراین افرادی که فکر میکنند توانایی نوشتن ادامهی رمان برای #فصل_دوم را دارند، شروع به نوشتن ادامهی آن در موضوعات ترکیبی نظامی، امنیتی، پلیسی، اجتماعی، سیاسی، خانوادگی و .... نمایند به صورتی که #رمان جذاب، آموزشی، تأثیرگذار، تربیتی و ..... باشد و برای آیدی زیر ارسال کنند.
توضیحات اینکه #رمان را میتوانید به اتفاقات مختلفی که در چندین سالهی انقلاب تا الان اتفاق افتاده است، ربط بدید مثلاً اغتشاشات مختلف، شهادت دانشمندان و افراد تأثیرگذار کشور(دانشمندان انرژی هستهای، نظامیان و .....) تا جنگهای مختلف حزبالله لبنان و فلسطینیان و ..... ربط داد و از جمله اینکه از نظر امنیتی با سریالی چون گاندو(فصل اول و دوم) و ..... ادامه داد.
@omide1404
مجموعهی فرهنگی، هنری و آموزشی ثریا