eitaa logo
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
258 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
240 فایل
❧🌺✧﷽✧🌺❧ 🔸کانال بصائر حسینیه ایران در تلاش است که در هر مسأله‌ای برای مخاطبانش روشنگری ایجاد کند تا هیچ‌کس دچار مشکل نشود... فعالیت‌های این کانال در زمینه‌ی👇🏻👇🏻 #سیاسی #اجتماعی #اعتقادی #طنز #مناسبت #آموزش ارتباط با مدیر(ادمین): @omide1404
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍 یک شب که تازه داشت خوابم میبرد با فریاد مامان از جاپریدم. + بیا بگیر.طاهاست. بالاخره تماس گرفت.نمیدونستم چیکار کنم.از خوشحالی داشتم بال درمی آوردم.گوشی رو که از مامان گرفتم،از اتاق بیرون رفت. + الو. _ سلام خانومم. صداش پراز آرامش بود. + سلام عزیزم.حالت خوبه؟ _ صداتو که شنیدم خوب شدم. داشت صحبت میکرد که صدای بلندگو بیمارستان اومد. + طاها.تو بیمارستانی؟ _ بلندگو که اینو میگه. + کدوم بیمارستان.کجایی الان؟ _ نگران نباش.خوبم. + من باید الان بیام اونجا.بگو کدوم بیمارستان. کمی سکوت کرد و گفت که گوشی رو بدم به بابا.وقتی بابا باهاش صحبت کرد،بهم گفت که برم حاضر بشم. سریع لباس پوشیدمو چادرمو سرکردم رفتم بیرون.تو کل مسیر از خدا میخواستم اتفاقی براش نیوفتاده باشه. وقتی رسیدیم بیمارستان،نیلوفر و مامان طاها نشسته بودند و اشک میریختند.یکهو پاهام سست شد.دستمو به دیوار گرفتم و رفتم جلو.ازشون پرسیدم اتاقش کجاست؟به یک سو اشاره کردند. وارد که شدم دیدم فقط یک نفر هست که پشتش به منه و داره سرفه میکنه.صداش کردم،برگشت به سمتم و لبخند زد. 🤍💛🤍💛🤍💛🤍 با دقت بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم سالمه. _ بیا جلو مطهره سادات.بیااا. + چه بلایی سرت اومده؟ _ بابا من خوبم چیزیم نیست که. + تو گفتی ماموریت دوماهه.الان پنج ماه شده. _ خب.خب ماموریتم طولانی شد. + الان چند روزه اینجایی؟ همون موقع بابای طاها اومد داخل و نگذاشت که طاها جواب بده. _ بابا! لطفا مطهره سادات رو ببرید خونه استراحت کنه. زودتر از بابا ازش خداحافظی کردم و به پرستاری رفتم. + ببخشید خانوم. _ بله بفرمایید. + مشکل آقای رسولی چیه؟ پرستار یه جوری نگاهم کرد. _ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ + همسرشون هستم. _ تا حالا کجابودی خانم؟شوهرتون الان ۳ ماهه تو بیمارستانن.به خاطر تیری که فقط دوسانتی متر با قلبشون فاصله داشت. یه لحظه نفسم قطع شد.اشک باعث تارشدن چشمم شد.قلبم تیر کشید.بغض گلومو گرفت.پاهام سست شد. نیلوفر از ته سالن داشت میومد طرفم. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب#حیدر به قلم #آزاده_اسکندری #قسمت_بیست_و_دوم ده سال
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم یازده سال سوم هجری در مسجد قبا بودیم که نامه رسان قبیله غفاری، پاکتی برای پیامبر آورد. نامه از طرفِ عمو عباس بود. به خط و امضا و مهر مخصوصش. اُبیِّ بن کعب نامه را خواند. -دوباره قریش قصد حمله دارد. می خواهد انتقام کشته های بدر را بگیرد. چند روزی گذشت. عمروبن سالم خزاعی از نیرو های اطلاعات شناسایی، با چهار نفر دیگر، به مدینه آمدند. -ما که از مکه می آمدیم، قریش در "ذی طوی" اردو زده بود. جبرئل هم خبر هارا تایید کرد. پیامبر حباب بن منذر را با چند نفر دیگر از نیرو های اطلاعاتی برای شناسایی به جلو فرستادند. چون ممکن بود مسلمان ها با شنیدن زیادی نفرات دشمن سست شوند، پیامبر اصرار داشتند فعلا همه چیز پنهان بماند تا تصمیم ها گرفته شود. -حباب جان! وقتی برگشتی، جلوی کسی به من گزارش نده. علی رغم میل پیامبر، اهل نفاق و یهودی ها خبر لشکرکشی دشمن را همه جا پخش کردند. شب پنجشنبه پیامبر دو نفر دیگر را برای شناسایی جلو فرستادند. مدینه از منطقه عالیه به سمتِ سافله شیب ملایمی داشت. آن سال باران زیادی باریده بود. آب ها در مسیرهایی که به آن وادی می گفتیم، مثل همیشه از شیب پایین آمده وشرایط را برای کشاورزی مهیا کرده بود. آن سال از وطاء تا احد و از جُرف تا عرضه، گندم و جو کاشته بودیم. همه روی حاصلش حساب کرده بودند اما آن شب، کشاورز ها، به اجبار وسایلشان را از سرِزمین به شهر آوردند. اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آماده‌کننده‌های زمینه‌های ظهور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آی‌گپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇 ᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆ 🆔 @basaerehoseiniyeh