🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#رمان
#قسمت_بیست_و_شش
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
بانرمی چیزی روی گونم آروم چشمامو باز کردم.طاها بود.
_ پاشو خانومم.پاشو بریم توهال.مهمون داریم.
+ مهمون؟کی هست؟
_ خانواده من.
مثل برق گرفته ها از جام پریدم.
+ چرا زودتر بیدارم نکردی؟
_ چند بار بیدارت کردم ولی انقدرخسته بودی دوباره خوابت برد.
سریع روسری مو بستم و یه چادر سرم کردم و همراه با طاها از اتاق خارج شدیم.
با همه سلام و احوال پرسی کردم و مابین فاطمه و ریحانه نشستم.
خانواده طاها اومده بودن تاریخ عروسی رو تایین کنن.
آقاجون<پدر بابا> تقویم رو نگاه کرد.سه هفته دیگه عروسی خانوم فاطمه زهرا با امام علی(ع) هست.
روز عروسی هم تایین شد.خونه اجاره شد.جهزیه خریداری شد.تالار رزرو شد.لباس ها آماده شد.خریدای دیگه انجام شد و ما آمادگی کامل داشتیم.
بالاخره روز عروسی رسید.استرس داشتم اما سعی میکردم خودمو کنترل کنم.
با نیلوفر و فاطمه رفتم آرایشگاه.لباسم که با دقت خاصی دوخته شده بود پوشیدم.لباسم بلند و کاملا پوشیده بود.
وقتی طاها اومد دنبالم شنلمو جلوتر کشیدم و رفتم بیرون.طاها دررو باز کردتامن بشینم.داشتیم میرفتیم باغ برای عکاسی.
بعداز عکاسی،اذان گفت و من از عکاس اجازه گرفتم تو اتاقی که گوشه حیاط بودنماز بخونم.
موقع خوندن نماز طاها فقط منو نگاه میکرد.
+ چیه؟آدم ندیدی؟
_ به این زیبایی نه.
از این حرفش خندم گرفت.
+ پاشو بیا نماز بخون،مهمونا منتظرن.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh