🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#رمان
#قسمت_بیست_و_هفتم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
تو کل مسیرتالار به طاها گفتم و اصرار کردم که تو قسمت زنونه نیاد.اونم قبول کرد ولی وقتی رسیدیم دم هتل فامیلا مجبورش کردن بیاد تو زنونه.
اعصابم خورد شد ولی لبخند زدم.طاها سرش پایین بود و از خجالت خیس عرق بود.
شب خوب و خاطره انگیزی بود.بعد از رفتن مهمونا،من وطاها رفتیم بام.هوا کمی سرد بود ولی بام خیلی جای قشنگی بود.
تنها دوروز از عروسیمون گذشته بود که طاها به ماموریت یک ماهه فرستاده شد.نمیخواستم بره.یه چیزی رو دلم سنگینی میکرد.اصرار کردم نره ولی گفت خیلی واجبه و باید بره.گفتم کجا میخوای بری،اولش مِن مِن کرد ولی بعدش گفت سوریه.گفت باید من راضی بشم تا اون باخیال راحت بره.
ناراحت شدم و رفتم تو اتاق رو تخت نشستم.پشتم به در بود.بغضمو بیصدا قورت دادم،اما نتونستم و باصدای بلند گریه کردم.انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم.
باهمون هق هق از اتاق بیرون رفتم و روبه طاهایی که کنار در اتاق نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود گفتم
+ برو ولی قول بده برمیگردی.
از سرجاش پاشد،دستامو تو دستاش گرفت.
_ گریه نکن ساداتم.آروم باش.
+ قول بده قول بده
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب #حیدر به قلم #آزاده_اسکندری #قسمت_بیست_و_ششم پشیمان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_بیست_و_هفتم
مُخَیرق، یکی از دانشمندان ثروتمند یهودی عالیه، خیلی تلاش کرده بود هم کیشانش را هم با خودش بیاورد؛ اما آن ها شنبه بودن جنگ را بهانه کرده بودند و نیامدند.
-رسول خدا! به قومم گفتم لجاجت می کنید.با اینکه می دانید محمد به شما غلبه می کند. امیدوارم خیر از شنبه هایتان نبینید. من خودم همراهتان می آیم. نه زن و زندگی دارم، نه بچه ای. وصیت می کنم اگر کشته شدم، همه املاک و اموالم به شما برسد.
مالک بن عمرو تازه از دنیا رفته بود. نمازش را خواندیم و به سمت احد حرکت کردیم.
منطقه بدایع و کوچه های حُسنی را پشت سر گذاشتیم. از جَرف و وطاء گذشتیم و قبل از غروب برای استراحت در منطقه شیخان اتراق کردیم. در دوران جاهلیت، پیرمرد و پیرزن نابینایی در دوقلعه آنجا زندگی می کردند. کارشان داستان سرایی برای مردم بود. برای همین، نام شیخان، روی آن منطقه مانده بود. عبدالله بن ابی و هم پیمانان یهودی اش، با فاصله از لشکر، دور هم نشستند. محمد بن مَسلَمه با پنجاه سرباز، آن شب را نگهبانی می داد. نصفه شب، فرمان حرکت صادر شد.
-ما متعهد شده بودیم، فقط در شهر از پیامبر دفاع کنیم. گفتیم همین جا بمان؛ اما به حرف ما گوش نکرد و تسلیم خواست جوان ها شد. شما دارید خودتان را در دهان شیر می اندازید. این کار خودکشی است. محمد دارد با فامیلش می جنگد. چرا باید به خاطر مشکلات خانوادگی خودمان را به کشتن بدهیم؟
عبدالله بن ابی و سیصد نفر دیگر از راهی که آمده بودند، برگشتند.
کسی افتاد دنبالشان:
-تورا به خدا پیامبرتان را تنها نگذارید.
با رفتن آن ها هفتصد نفر شدیم. پیامبر حتی به پشت سرشان هم نگاه نکردند. نماز صبح را در احد خواندیم. از آن مسافت همدیگر را می دیدیم. قریش اسب و شترهایش را میان گندم های خوشه بسته مان رها کرده بود. برای همین خیلی ها عصبانی بودند.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh