🤍💜🤍💜🤍💜🤍
#رمان
#قسمت_بیست_و_یک
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
سینا و ثریا ۷ سال بود ازدواج کرده بودند اما بچه نداشتند.
نازنین دانشجو بود و نیلوفر تقریبا همسن من بود.
دورهم نشسته بودیم و باهم صحبت میکردیم.مامان طاها گفت
_ دخترم.باما راحت باش.مارو هم مثل خانوادت بدون.
+ اوووووم.باور کنید شما هیچ فرقی باخانوادم ندارید.
_ خداروشکر.عاقبت بخیر بشین عزیزم...
از چندروز بعد راه افتادیم دنبال خونه.یا پول ما کافی نبود یا خونه ها خیلی کوچیک بود.
تو همین حال و اوضاع بودیم که طاها به یک ماموریت ۲ ماهه فرستاده شد.
این دوماه مثل دوسال گذشت.طاها هر یک هفته زنگ میزد.صحبتشم درحد ۵ دقیقه بود و تمام.
روزایی که زنگ میزد حالم خوب بود اما بعدش دوباره برمیگشتم به حالت قبل.
توی گوشی داشتم دنبال خونه میگشتم.یه خونه پیدا کردم که هم متراژش خوب بود هم ودیش.
به صاحب خونه پیام دادم و قرار گذاشتم که بریم خونه رو ببینیم.
قرار شد فردا من و محسن و مامان بریم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh