🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#رمان
#قسمت_دوازدهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
مجبور بودم که یک هفته منتظر جوابش بمونم تا بتونم راه نجاتمو پیدا کنم.
سعی میکردم تو این یک هفته نماز بخونم و کمتر آرایش کنم.
این یک هفته مثل برق و باد گذشت.
خیلی استرس داشتم.تو فکر جواب هایی که قرار بود بشنوم بودم.
+ ببخشید خانم.
برگشتم سمت صدا.یکی از اون افرادی بود که همراه آقای تهرانی بود.
+ بله بفرمایید.
+ شما خانم حسینی هستید؟
+ بله.چطور؟
+ یه نفر کارتون داره.گفته برید به این آدرس.
آدرس و ازش گرفتم.حتما اون ینفر آقای تهرانی بود.نمیدونم چطوری رسیدم به اون آدرس.
یه مسجد بزرگ و قدیمی بود.رفتم داخل.داشتم میرفتم سمت نمازخانه که آقای تهرانی صدام کرد.
+ سلام.جواب سوال هاتونو آوردم.بفرمایید بشینید تا بگم براتون.
روی یه صندلی نشستم و چشم دوختم به لبهاش.
+ پدرتون نمیخواستن حجاب رو بهتون تلقین کنن،بلکه میخواستند خودتون انتخابش کنید. پدرتون بد و خوب رو بهتون نشون دادند و گذاشتند خودتون تصمیم بگیرید،گذاشتند خودتون امتحان کنید و یاد بگیرید. حجاب و پوشش مناسب باعث آرامش هر انسانیه.حجاب باعث میشه یه زن از نگاه افراد بیماردل در امان باشه. حجاب پوششیه که زیبایی بانوان رو چندین برابر میکنه. من از شما یه سوال دارم.
+ بفرمایید.بپرسید.
+ شما جواهراتونو که خیلی ارزشمندند توی دست و پا میندازید؟
+ نه.قطعا ازش خیلی مراقبت میکنم.
+ زن مثل همون طلاهست.یک زن باارزش بازیچه ی هوسرانان نمیشه،چادر مثل صدفه و اونی که چادر سرمیکنه مروارید داخلشه که صدف به شدت ازش مراقبت میکنه و نمیزاره کسی زیبایی های مرواریدشو ببینه.
باهر کلمه که میگفت من از وضعیت الانم متنفرتر میشدم.
+ اگه برهنگی مد و تمدنه که حیوانات از ما متمدن ترن.برهنگی مد نیست #سیلی_خداوند است. اگه میخواید خدا بهتون سیلی نزنه،سعی کنید مروارید تو صدف ته اقیاتوس باشید تا تکه سنگ وسط خیابان که هر اومد بایه شوت پرتتون کنه به یک سو.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
#قسمت_دوازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ "
بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم .
🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_دوازدهم
آن روز ها رسم بود روی سر عروس و داماد نقل و سکه بپاشند. ام ایمن به پیامبر گله کرد.
-چرا برای عروسی شان چیزی نثار نکردی؟
-امشب خدا به درخت های بهشت فرمان داده، زیور و دُر و یاقوت و زمردشان را برای فاطمه و علی نثار کنند؛ همین کافی نیست؟
دستم را گرفتند.
-فاطمه همسر خوبی است.
روبه فاطمه هم از خوبی من گفتند و دستش را در دستم گذاشتند. فاطمه را سوار شهباء کردند. به خواست ایشان، زن و دختر های فامیل و دروهمسایه تا در خانه مان آمدند و در راه شعر های زیبا و پر نغز خواندند. جبرئیل و میکائیل هم بودند. دست فاطمه در دستم، وارد خانه مان شدیم. بالاخره زندگی متاهلی ما در ماه ذیحجه شروع شد.
💜💛💜💛💜💛💜
توی ایوان، فاطمه گوشه ای نشست، من هم کنارش. از خجالت به هم نگاه نمی کردیم. صدای در آمد، در را باز کردم، مرد محتاجی بود. فاطمه کمی از غذای عروسی را داخل ظرفی ریخت و به دستم داد. همراه لباس مخمل جدیدش که هدیه پیامبر بود.
-خدا عوضتان دهد.
لبخند زدم و پیش فاطمه برگشتم، کمی که گذشت دوباره صدای در آمد، این بار پیامبر بود. بلند شدیم و خوشامد گفتیم. از میان نان قندی و کشمش داخل سبدشان، یک گلابی در آوردند. دو نیمه اش کرد، یک قسمتش را به من و نیمه دیگرش را به فاطمه دادند. لبخند روی لبشان جاندارتر شد.
-این هم هدیه ای از بهشت برای شما.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh