🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#رمان
#قسمت_سی_و_دوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
شش ماه بعد از عروسیمون متوجه شدم باردارم.خیلی خوشحال بودم اما به هیچکس نگفتم.صبر کردم تا طاها از ماموریتی که فقط یک هفته ازش باقیمونده بود برگرده.
یک هفته مثل برق و باد گذشت...
طاها که اومد خونه،مثل همیشه با همه خستگیاش لبخند زد و شاد بود.دسته گلی ازگلهای نرگس و مریم بهم تقدیم کرد.
براش چایی ریختم و آزمایشمو رو با یه مشت شکلات گذاشتم کنار سینی و براش بردم.
سینی رو گذاشتم روبه روش و خودم رفتم و مشغول دیدن تلویزیون شدم.زیرچشمی نگاهی بهش کردم.داشت با دقت به آزمایش نگاه میکرد،یکهو چشاش خالی از محبت شد،سرد شد.
ولی حتی چندثانیه هم نگذشت که بلند صدام کرد.
_ مطهره سادات؟
+ جانم؟!
_ وا..واقعا؟این آزمایش واقعیه؟
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم.طاها بلند شد و رفت دم پنجره،بلند داد کشید.
_ خدا جونم خیلــــــــــی نوکرم.عــــــــــاشقتم خدای مهربونم.ممنـــــــــون بابت هدیــــــــــه بــــــــــــــه این قشنگییییییییی.
دستشو کشیدم و گفتم
+ واااای طاها زشتــــــــه! آبرومون رفت.
_ اشکال نداره.بزار همه دنیا بدونن خدا رحمتشو فرستاده برامون.
یه مهمونی خانوادگی گرفتیم.طاها کیک سفارش داد و گفت روش بنویسن <خوش اومدی مهمون کوچولو>.
خانوادمون که اون کیکو دیدن متوجه ماجرا شدن و گل از گلشون شکفت☺️
کلی بهم تبریک گفتن.به طاها گفتن حسابی مراقبم باشه.اونم برای خودشیرینی هی میگفت چشم چشم!
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh