🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#رمان
#قسمت_سی_و_سوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
یک ماه دیگه هم گذشت.امروز وقت سونو داشتم.حاضر شدم و منتظر شدم طاها هم آماده بشه.
وقتی رسیدیم مطب،دستام از دلهره میلرزید.طاها دستامو تو دستاش گرفت و گفت
_ نگران نباش عزیزم! هر چی خدا بخواد همونه.
نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم تا منشی اسممو صدا کنه.
تو حس و حال خودم بودم که منشی بلند گفت
_ مطهره سادات حسینی.
+ بله؟
_ بفرمایید داخل.
رفتم داخل اتاق و طاها بیرون منتظر ایستاد.
_ خب دوست داری بچت دختر باشه یا پسر؟
+ سالم باشه،هر چی باشه.
_ برو رو تخت دراز بکش گلم.
بعد از شنیدن صدای ضربان قلب بچم،دکتر چیزی گفت که خوشحال تر شدم.
_ به به! یه فرشته خانوم داریم و یه آقاپسر گل.
با قیافه بُهت زده رفتم بیرون.طاها که منو دید جلو اومد و دستمو گرفت.
_ چیشده ساداتم؟چرا قیافت اینجوریه؟بچه طوریش شده؟
+ بچه ها،بچه ها...
_ بچه ها چی؟
ریزخندیدم.طاها با مَنگی نگاهم کرد.
_ چی؟گفتی بچه ها؟مگه چندتان؟
به سمت در حرکت کردم و وارد حیاط شدم.
_ مطهره سادات!
+ دوتان دوتا.یه گل پسر یه ماه دختر.
طاها از خوشحالی بلند خندید و تو حیاط مطب سجده کرد.از اون روز به بعد خیلی بیشتر از قبل مراقبم بود.نمیذاشت زیاد کار کنم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_سی_و_سوم
نسیبه زن با تجربه ای بود. برای آب دادن به مجروحان و پانسمان زخمها به احد آمده بود. اوضاع را که دید، مشک زمین گذاشت. شمشیر و سپری جور کرد و مردانه کنار ما شمشیر زد. گاهی هم تیراندازی میکرد.
ابن قمیئه داد زد:
- محمد کجاست؟
سمت پیامبر خیز برداشت. نسیبه با کمک یکی از مردها، جلویش را گرفتند. ابن قمیئه چنان محکم به شانه نسیبه زد که بعد از یکسال میگفت هنوز زخمم خوب نشده است. پیامبر با دیدن شهامت نسیبه حسابی به وجد آمده بودند. - مقام نسیبه از فلانی و فلانی بالاتر است.
با اینکه پیامبر زخمهای جدی برداشته بودند؛ اما از ما به دشمن نزدیک تر بودند. کار جنگ که سخت میشد پوششمان میدادند قبضه نقره ای شمشیرشان به
سیاهی میرفت و نگین گرد انگشتر نقره شان در دست راست میدرخشید.
سهل بن حنیف با تیراندازی دشمنان را از دور پیامبر می تاراند.
به سهل تیر برسانید که تیراندازی برایش سهل است.
با ابودجانه در عمق سپاه دشمن فرورفته بودیم پرچم به دست از هر طرف شمشیر میزدم تا دستشان به پیامبر نرسد. مردانه از پرچم هم محافظت میکردم تا زمین .نخورد آن قدر خاک به هوا بلند شده بود که چشم چشم را نمیدید. در آن لحظات حالتی به من دست داد که تا آن روز تجربه اش نکرده بودم آن قدر برای پیامبر بی تاب شدم که خودم را فراموش کردم بی محابا شمشیر میزدم و جلو می رفتم یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم هیچ اثری از پیامبر نبود پیش خودم گفتم پیامبر کسی نیستند که از جنگ فرار کنند. وقتی نه میان کشته ها هستند و نه صدایشان می آید حتماً خدا ایشان را در آسمانها جا داده است آن روز در آن لحظه ها از جنگ نمیترسیدم آنچه در آن برهوت تنهایی آرامم میکرد، ایمان و درستی اعتقاداتم بود. غلاف شمشیرم را با سر زانو شکستم و به خودم قول دادم برای ادامه راه پیامبر آن قدر با این شمشیر بجنگم تا به شهادت برسم پس با تمام توان به دشمن حمله می کردم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh