🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#رمان
#قسمت_هفت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
+ نیکا میشه ول کنی؟حوصله ندارم.
+ حتما خانوادت مجبورن کردند که اینطوری لباس بپوشی.
سر تکون دادم و چشمامو بستم.رفتم تو سالن و نشستم.نیکا اومد کنارم نشست.
+ من لوازم آرایش دارم.بیا بریم دستشویی چهرتو عوض کن.
+ نیکا نمیخوام نمیخوام نمیخوام.
تو حال خودم بودم که اون پسری که دیروز به کلاسمون اضافه شد عبور کرد.تو حضور و غیاب متوجه شدم فامیلیش تهرانیه.
بعد از تموم شدن کلاسام سریع برگشتم خونه.
در ورودی باز کردم و رفتم تو اتاقم.در اتاق رو قفل کردم.
نمیدونم چم شده بود فقط اشک میریختم.
انقدر اشک ریختم که از شدت خستگی خوابم برد.
درخواب همون شهید رو دیدم.بهم گفت تو از خدا کسی رو خواستی که کمکت کنه،تو این دنیا فقط یک نفر میتونه کمکت کنه.
پرسیدم اون کیه؟گفت فردی که اسمش #طاها ست.
من چجوری پیداش کنم؟
اون خودش به سمتت میاد.
خواستم سوال بعدی رو بپرسم كه با صدای داد و بیداد مامان بیدار شدم.
+ مطهره،مطهره مامان.حالت خوبه؟در اتاق چرا قفله؟
+ خوبم مامان.میخوام یکم تنها باشم.
+ در رو باز کن دخترم،بزار باهم صحبت کنیم.دیشب چیشد؟
+ مامان گفتم که میخوام تنها باشم.
+ ای کاش دیشب نبرده بودیمت هیئت.
زانو هامو بغل کردم و به فکر کسی بودم که میخواد بهم کمک کنه.
#طاها،یعنی کی میتونست باشه؟من میشناسمش؟ما که تو فامیلمون طاها نداریم.پس هرکی باشه غریبست.
اون شب هم تا صبح از خدا طلب بخشش کردم.
نمیفهمیدم چرا همه چیز انقدر تند پیش رفت.
از اتاقم بیرون نمیرفتم،اگر هم بیرون میرفتم با کسی صحبت نمیکردم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh