🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#رمان
#قسمت_یازدهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
امروز یک هفته از اون ماجرا میگذره و من کلاس دارم.کلی باخودم کلنجار رفتم که بتونم حرفمو بزنم.
نیکا تو این مدت با سهیل نامزد کرد و الانم تو خوش گذرانی بود.
بعد از تموم شدن کلاسام توی سالن منتظر آقای تهرانی بودم.از دور دیدمش ولی ۴نفر دیگه هم همراهش بودن.اول خجالت کشیدم ولی بعد صداشون کردم.
با شنیدن صدای من همه برگشتند.
+ بله.با من کار داشتید؟
+ میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم.
یکی از پسرای نزدیکش وایستاده بود چیزی دم گوشش گفت.
+ ببخشید،ولی من الان کار دارم.
+ فقط چند دقیقه کوتاه،کارمنم خیلی واجبه.
به دوستاش گفت بزودی برمیگرده.رفتیم و تو پارک نزدیک دانشگاه نشستیم.
کمی این پا اون پا کردم ولی بعدش تموم ماجرا رو براش تعریف کردم.از دیدن پیکر اون شهید تا خواب هام و....
ولی در کمال ناباوری جواب داد <میدونم>.
+ منتظرتون بودم.شهید اکبری تو خواب من هم اومده بودن.ماجرا رو تعریف کردن و گفتن بانوی ساداتی پیشم میاد که باید بهشون کمک کنم.... حالا اگه سوالی دارید که من میتونم جواب بدم بپرسید.
پس فامیلی اون شهید اکبری بود.
تو کل مدتی که صحبت میکرد نگاهش به زمین بود و اصلا به من نگاه نمیکرد.
+ آقای تهرانی،شما که خودتون میدونید پدر من پاسداره.
+ بله.
+ پدر من همیشه گفتن چادر خوبه،ولی نگفتن چرا.گفتن حجاب خوبه،ولی نگفتن چرا.گفتن آرایش بده ولی نگفتن چرا.من جواب این سوال هارو از شما میخوام.
کمی فکر کرد وگفت
+ یه چندروز بهم مهلت بدید بزار جواب عاقلانه بهتون بدم.
+ چند روز؟
دوباره مدتی فکر کرد و ادامه داد
+ یک هفته.
سری تکون دادم و خداحافظی کردم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
#قسمت_يازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود .
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید .
فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست .
گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود .
تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود .
🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
#قسمت_يازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود .
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید .
فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست .
گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود .
تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود .
🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_یازدهم
-امروز روز توست علی جان. هرکس را دوست داری برای عروسی ات دعوت کن.
به مسجد رفتم؛ اما خجالت کشیدم بعضی هارا دعوت کنم و بعضی هارا نه. روی سکویی ایستادم. همه را برای مجلس خودم و فاطمه دعوت کردم و به خانه برگشتم. کمکم سروکله مهمان ها هم پیدا شد. از قسمت خانم ها صدای دست می آمد. مرد ها چند نفری باهم حرف می زدند. کودکان هم مشت هایشان را پراز خبیص می کردند. دنبال هم می دویدند و هیاهو می کردند. سفره را پهن کردیم. شام آبگوشت بود. حواسم بود غذا به همه برسد.
-نگران نباش، خدا به غذایتان برکت می دهد.
آن قدر گل لبخند توی چهره پیامبر قرص و محکم نشسته بود یقین کردم که غذا کم نمی آید. خداراشکر همه سیر از سر سفره بلند شدند.
زور آفتاب که افتاد، مهمان ها یکی یکی برایمان دعای خیر کردند و رفتند. یکی از مهمان ها طرز تبریک گفتنش با بقیه فرق داشت.
-ان شاء الله که همیشه با فاطمه تفاهم داشته باشید. خدا فرزندان زیادی نصیبتان کند.
پیامبر شنید.
-بهتر است بگویی : ان شاء الله زندگی تان پر از خیر و برکت باشد.
ایشان ظرفی را پر از غذا کردند و برایمان کنار گذاشتند. ام سلمه را صدا زدند.
-فاطمه را پیش من بیاور.
ام سلمه قسمت خانم ها برگشت. لحظه ای بعد فاطمه، دست اورا گرفته بود. پایین لباسش روی زمین می کشید. راه رفتنش مثل پیامبر بود. روبه رویمان ایستاد. از خجالت پایش لغزید، نزدیک بود زمین بخورد که پیامبر دستش را گرفت و برایش دعا کردند. دخترم! خدا از تمام لغزش ها حفظت کند.
برای اینکه فاطمه را ببینم، حجاب را از روی صورتش برداشتند. او هم مثل پیامبر چیزی از زیبایی کم نداشت.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh