eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 اولین وبزرگترین کانال در پیامرسان ملی ایتا👉 های زیبا ورنگارنگ ایتایی ایتایی متفاوت با کانال ما 💯💯 استیکر های 🌺 یه کانال پر از و 🌺 #و...🌺 ✅جهت عضویت فقط وارد کانال زیر شوید و گزینه را لمس کنید👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸  (۱) ✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨ ✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال،و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟؟ یا فقط دیوانگی محض؟؟؟ اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یک ساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان، و من و برادرم دانیال، خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود، و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.  آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال. در خیابانهای و دل 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @khamenei_shohada
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه منوی بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود. نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم. جواب دادم،صدای پشت خط شوکه ام کرد!😳 او دیگر در اینجا چه میکرد؟همراه صوفی آنهم در ایران؟ - الو سارا جان،منم عثمان یعنی صوفی راست میگفت؟ چرا این راهی که میرفتم،ته نداشت؟ خودش بود عثمان! با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش، اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بر بیاید دریغ نمیکند. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سر عشق؟ - سارا من زیاد نمیتونم حرف بزنم. تمام حرفای صوفی درسته جون تو و دانیال در خطره. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه،تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت. باید فرار کنی،ما کمکت میکنیم. من واسه نجات جونت از جونمم میگذرم.فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی راست میگفت. عثمان مهربان برای داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجر مسلمان بزدل در نبود. صدایم لرزید - اصل ماجرا چیه؟مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشی آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام می گیره؟ اینجا چه خبره؟ بی تعلل جواب داد - سارا،سارا جان،الان وقته این حرفا نیست بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم. سارا تو به من اعتماد داری؟ من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم.صدایم کردم جوابش را ندادم - سارا من فقطو فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. به من اعتماد کن عثمان خوب بود اما خوبی های حسام بیش از حد قابل باور بود. باید تصمیم میگرفتم،پای دانیال درمیان بود - باید چیکار کنم؟ دلم برای یک لحظه دیدن برادرم پرمیکشید. کاش میشد که صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید - ممنونم ازت،به زودی خبرت میکنم بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت،نه از بیماریم نه از چهره ای که ذره ای زیبایی در آن باقی نمانده بود. دوست داشتم در اولین برخورد،عکس العملش را ببینم. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشود! ⏪ ... @khamenei_shohada