eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ ••• ••• "" در مزار شهـدا "" ❖ ب مصاحبه‌ با رزمنده‌ها، ڪ از تلویزیون سیاه ‌و‌سفیدشان‌ نشان مےداد، خیره شده بود. ☜ صداے آهنگران در گوشش طنین‌انداز شده بود. داشت نقشه مےڪشید. 🔶تصمیم گرفت راز دلش را ب خواهرش، مريم بگويد؛ اما مریم نپذیرفت ڪ او هم مثل دیگر برادرانش ب جبهہ برود. ■ گفت: باید صبر ڪنے برادرامون بیان؛ بعد اگه بابا راضے شد، برے. بعد ازظهر همان روز با هم رفتند مزار شهدا. ↶ قبرها را ب خواهر نشان داد و گفت: تو اگه جاے خواهر این شهدا بودے، دوست نداشتے دیگران برن و از خون برادرت پاسداری ڪنن؟! 💦مریم بغضش گرفته بود، سڪوت ڪرد و... 📗شب امتحان، ص27 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟 امام علی علیه السلام: چه سخن حڪیمانه‌ے جامعے اسٺ این سخن ڪ : آنچہ بر خود مے‌پسندے، براے مردم نیز بپسند؛ و آن‌چه براے خود نمے‌پسندے، براے آنان نیز پسندیده مدار! 📚 تحف‌العقول؛ ترجمه‌ی حسن‌زاده، ص 133 ◈💠◈ ◆ ◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خامنه اے شهــدا💮 @khamenei_shohada
💠 خاطره ای از "شاهمردون" ، بسیجی آزاده ✍ قد بلند و قامت کشیده و بسیار لاغری داشت پیرمرد، اسمش شاهمردان بود، با آنکه 50 سال داشت ولی موهای سفید او پیرتر نشانش می داد. خوش اخلاق بود و خیلی خجالتی، سواد چندانی هم نداشت. از روستاهای دور افتاده استان فارس به جبهه آمده و اسیر شده بود. اولین بار بوده که جبهه می آمده و هیچ چیز از فنون جنگ نمی دانست. بیشتر عمرش را با گله های گوسفند سپری کرده بود. هر چقدر از جنگ چیزی نمی دانست، از لبنیات و کشک و دوغ و ماست، و زایمان گوسفندها و نگهداری از آن ها، کلی اطلاعات داشت. برای ما مجردها درک شرایط متاهل ها در عراق و اسارت، واقعا مشکل بود. می پرسیدم "شاهمردون! دلت تنگ بچه ها و خانواده ات نمی شه؟" با لهجه شیرین شیرازی می گفت "نه زیاد، تنها پسر آخریم که خیلی کوچیک بود دلم برا او تنگ میشه!" البته الکی می گفت، دلش برای همه خانواده اش تنگ می شد! وقتی از خانواده اش می گفت، رنگ صورتش قرمز می شد. انگار خجالت می کشید. می گفت چهار پسر داشته، اما این آخری "شاهمیرزا" چیز دیگری بوده! شاهمردون گاهی وقت ها هم خیلی بی تاب و طاقت می شد. وقتی عراقی ها می گفتند ما موافق آتش بس و تبادل اسرا هستیم ولی مسئولان ایران قبول نمی کنند! دلش حسابی پر می شد. از من می پرسید: "ایی آقوی خمینی آخه چرو آتیش بست و تبادل اسرا، قبول نمکنه؟" می گفتم "شاهمردون جان، اینا همش دروغه که عراقیا میگن، تو باور کردی؟" می گفت " نه والو، مو خودمم پیش خودم همی می گفتم" شاهمردونِ ساده دل، فکر می کرد همه دنیا راست می گویند! همین بود که تا دروغ دیگری از عراقی ها می شنید باز دلش آشوب می شد. ✍ هر وقت غذا نمی خورد و شوخی نمی کرد و گوشه می گرفت، می دانستم باز مرغ دلش پر زده رفته وسط روستا. بهانه اش پسر کوچکش بود، ولی او دلتنگ همه شده. خانمش، که می گفت "حالا می دونم خیلی اذیته"، دخترهایش که کمتر از آن ها می گفت، هر چهار پسرش، حتی برای گوسفندهایش دلتنگ می شد! - یعنی درست غذاشون می دن ای زبون بسته ها رو...؟ واقعا گاهی نصفه شب ها نگران آب و علفِ آن زبان بسته ها هم می شد! می گفتم "شاهمردون! تو غذا نخوری چه فایده ای برا اونا داره؟" می گفت "نه والو، نمتونم بخورم... خو بد دیدُم" چهار سال از عمر شاهمردان در بی خبری و مفقودی گذشت، دندان هایش یکی یکی می افتادند، سرش از موهای سفید خلوت تر شده بود، چانه اش لاغرتر و تکیده تر، بدن ضعیفش بی رمق تر، و هنوز از صلیب خبری نشده بود و خانواده اش خبر زنده بودنش را نداشتند. نه نامه ای می رفت و نه نامه ای می آمد. همین هم بیشتر عذابش می داد. می دانستیم ماموران صلیب سرخ جهانی، با همه پرستیژ و کبکبه و دبدبه شان، فقط در چارچوبی که حکومت عراق و صدام برایشان تعیین کرده کار می کنند، نه یک ذره بیشتر! و اردوگاه های اسرای تکریت و شاهمردونِ دلگرفته، و خانواده بی نوایش، در چارچوب کاریِ آنها نیستند! صلیب سرخ نه پیگیری کرد و نه پایش را به اردوگاه 11 گذاشت، تا موقع تبادل اسرا، در شهریور 1369.
💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢 حمید عارف کیست⁉️ ❇️یكی از شهدای گمنام عملیات رمضان كه هنوز هم آنطور كه باید معرفی نشده «حمید عارف »، فرمانده عملیات سپاه داراب ـ فارس است كه تولد و شهادت او روایتی خواندنی است كه از عشق و ارادت او به مولای متقیان علی (علیه السلام ) حكایت دارد. حمید عارف به سال 1336 هجری شمسی ، مصادف با روز ولادت امام العارفین حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام ) در خانواده ای مذهبی در شهرستان داراب متولد شد. 💠خانواده ای كه در رعایت حلال و حرام و پرهیز از موارد شبهه ناك زبانزد مردم بودند. وی با شروع دوران دبیرستان ، روزها به كار جوشكاری در كنار پدر مشغول شد و شبانه به تحصیل پرداخت . پس از اخذ دیپلم در سال 1355 در دانشسرای راهنمایی شیراز پذیرفته شد، ولی پس از گذشت یك سال از تحصیل و شروع انقلاب به طور فعال و تمام وقت به جمع نیروهای مبارز پیوست 🌀شهید عارف به گفته دوستان دوران تحصیلش از جمله كسانی بود كه قبل از شروع انقلاب در جریان های سیاسی شهر كه مركز آن كتابخانه ولی عصر(عج) بود، حضوری فعال داشت . یكی از دوستان وی در این خصوص چنین می گفت : «وقتی با حمید برای درس خواندن به باغ های اطراف شهر می رفتیم او با درست كردن كاغذهای كوچك بر روی آنها شعار مرگ بر شاه می نوشت و در بین راه دانش آموزان و مردم پخش می كرد.» ✴️شهید عارف به علت فعالیت های سیاسی ، محكوم به زندان شد و مدتی را در زندان رژیم پهلوی سپری كرد. از معلمی تا پاسداری شهید عارف پس از اتمام دوران تحصیل در دانشسرا به شغل معلمی در روستاهای داراب پرداخت و در مدت كوتاهی منشأ خدمات بسیاری در زمینه های مختلف در منطقه وسیع «خسویه» شد. <>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>> ✍ڪانال امام خامنه اے و شهدا 💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• " همســـــردارے شهـدا " ❉ تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دوتا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنیم. ❉ وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع میکنی منم ظرفها رو میشورم. ❉ گفتم: خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده. ❉ نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی و خجالت بده که میخواد خانومشو خجالت بده منم سرمو انداختم پایین و مشغول کار شدم. حدیث آرزومندی، ص۱۰۸ : خوش رفتاری با خانواده ، کمک و همیاری در کارهای منزل. ※✫※✫※✫※✫※ ※✫※ : ✨《أَرْبَعٌ مَنْ أُعْطِيَهُنَّ فَقَدْ أُعْطِيَ خَيْرَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ صِدْقُ حَدِيثٍ وَ أَدَاءُ أَمَانَةٍ وَ عِفَّةُ بَطْنٍ وَ حُسْنُ خُلُق》 ❉ چهار چيز است كه به هر كس داده شود خير دنيا و آخرت به او داده شده است: 🔸راستگويى، 🔸اداء امانت، 🔸 حلال خورى 🔸 و خوش اخلاقى. 📚تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص۲۱۷ ، ح۴۲۸۲ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهدا🔮
شهید نادر مهدوی 👇👇👇👇👇👇 ” (حسین بسریا)
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج👇👇 احمد دواتگر به بهانه سالگرد عملیات کربلای ۵ در شلمچه اگر تاریخ کشورمان را ورق بزنیم به روزی می رسیم که آن روز باید به حماسه عاشورایی فرزندان خمینی کبیر لقب داد شاید در کشورمان خیلی ها ندانند ۱۹ دی ۱۳۶۵ مصادف با چه مناسبتی می باشد اما بر و بچه های دوران جنگ اون روز را خوب به یاد دارند روزی که مصادف با آغاز عملیات کربلای ۵ توسط نیروهای جان برکف سپاه و بسیج و با پشتیبانی نیروی هوایی و هوانیروز ارتش همیشه قهرمان جمهوری اسلامی ایران می باشد اگر بخواهیم این عملیات را در یک جمله خلاصه نمائیم بایستی آن را اینگونه تعریف کرد: حماسه عاشورایی کربلای ۵ یعنی مقاومت فرزندان آقا روح الله تا پای جان. تنها کسانی می توانند از عظمت عملیات کربلای ۵ سخن به میان آورند که آتش سنگین توپخانه؛ هواپیماها و همچنین هلی کوپترهای ارتش عراق در کانال پرورش ماهی، شهرک دوعیجی، بوارئین؛ نهرجاسم و... را لمس کرده باشند. آتش سنگینی که جز ایمان نمی توانست در مقابلش ایستادگی و مقاومت نماید شاید سخن گفتن از عملیات نفس گیر و خسته کننده کربلای ۵ به زعم بعضی ها راحت باشد اما آن هایی که در برابر پاتک های سنگین گارد همیشه خشمگین ریاست جمهوری عراق مردانه ایستادند و مقاومت کردند می دانند منظور از پاتک های سنگین گارد ریاست جمهوری عراق یعنی چه؟ کربلای ۵ یعنی نشان دهنده غیرت بچه بسیجی ها در سخت ترین شرایط جنگ. سختی این عملیات را بایستی از سه راه مرگ در کانال پرورش ماهی پرسید سه راهی که مقاومت بچه های لشگر ویژه ۲۵ کربلا، ۲۷ محمد رسوال الله (ص) و ۴۱ ثارالله را خوب به یاد دارد مقاومتی از جنس ایمان به خدا، غیرت و مردانگی. ادامه دارد،،،،،،
: ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺴﯽاﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ : ﺩﺭ ﺳال ۱۳۲۸ ﺩﺭ ﺷﺪ، ﺭﻭﺣﯿﻪ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪﮐﺸﻮﺭﺵ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺎﻧﺪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﻮﺩ، ﺍﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺗﻮﺳﻂﻣﺘﺨﺼﺼﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩﺷﺪ، ﺍﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎﻝﻣﺎﺭﯾﻦ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽﺍﺯ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻫﺎﯼ ﮐﻤﺎﻧﺪﻭﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥﮐﻤﺎﻧﺪﻭﯼ ﺑﺮﺗﺮ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﺟﺎﻥ ﺍﻑ ﮐﻨﺪﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎﺁﻣﻮﺯﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺍﻧﻬﺪﺍﻡ ﻧﺎﻭﻫﺎﯼ ﺟﻨﮕﯽ ﻭﺭﺯﻡ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﺁﻣﻮﺧﺖ، ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﺮﺍﯾﻂﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎﯼ ﺁﻣﺎﺯﻭﻥ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ، ﺗﺎﺏ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖﻭ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ...
#وصیتنامه متفاوت و خواندنی شهید #سجاد_زبرجدی که پر است از نکات کلیدی و کاربردی. #قسمت_اول🌸 خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند اگر گوش و چشم او نمرده باشند. اثبات این جمله بسیار راحت است. شما چهل روز دائم الوضو باشید خواهید دید که چگونه درهای رحمت به روی شما باز خواهد شد.. 🍃 #ادامه_دارد
علی خلیلی در سال 1371 در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد. علی خلیلی از سن نوجوانی با موسسه فرهنگی و دینی بهشت آشنا شده و وارد این مجموعه فرهنگی شد.او که انگیزه و استعداد خوبی در انجام فعالیت های فرهنگی داشت خیلی زود به یکی از مربیان موفق این مجموعه تبدیل شد. او پس از اخذ مدرک دیپلم وارد حوزه علمیه امام باقر(ع) شد. پ.ن: گفتنی است یکی دیگر از مربیان مجموعه فرهنگی و دینی بهشت به نام "حسین صحرایی" نیز به درجه رفیع شهادت نائل شده است. ادامه دارد،،،،،،،
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 (ره) «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم  قالَ رسولُ الله صلی الله علیه و آله و سلّم: إنّی تارکٌ فیکُمُ الثَقلَینِ، کتابَ اللهِ و عترتی اهلَ بیتی فإِنَّهُما لَنْ یفْتَرِقا حَتّی یرِدَا عَلَیّ الْحَوضَ الحمدُلله و سُبحانَکَ؛ أللّهُمَّ صلّ ‌علی محمدٍ و آلهِ مظاهر جمالِک و جلالِک و خزائنِ أسرارِ کتابِکَ الذّی تجلّی فیه الأَحدیه بِجمیعِ أسمائکَ حَتّی المُسْتَأْثَرِ منها الّذی لایعْلَمُهُ غَیرک؛ و اللَّعنُ علی ظالِمیهم أصلِ الشَجَره الخَبیثه.  و بعد، اینجانب مناسب می‌دانم که شمه‌ای کوتاه و قاصر در باب «ثقلین» تذکر دهم؛ نه از حیث مقامات غیبی ومعنوی وعرفانی،  که قلم مثل منی عاجز است از جسارت در مرتبه‌ای که عرفان آن برتمام دایره وجود، از ملک تا ملکوت اعلی و ازآنجا تا لاهوت و آنچه درفهم من و تو ناید، سنگین و تحمل آن فوق طاقت، اگر نگویم ممتنع است؛ و نه از آنچه بربشریت گذشته است، از مهجور بودن از حقایق مقام والای «ثقل اکبر» و «ثقل کبیر» که از هرچیز اکبر است جز ثقل اکبر که اکبر مطلق است؛ و نه از آنچه گذشته است براین دو ثقل از دشمنان خدا و طاغوتیان بازیگر که شمارش آن برای مثل منی میسر نیست با قصور اطلاع و وقت محدود؛ بلکه مناسب دیدم اشاره‌ای گذرا و بسیار کوتاه ازآنچه براین دو ثقل گذشته است بنمایم.» ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
💢 سیره شهدا 🔹یک بره آهو گرفته بودم و داشتم به سمت خانه می رفتم . پسرم حسن رسید و گفت : « چه بچه آهوی نازی . می خوای چی کارش کنی بابا ؟» 🔹 با خوشحالی گفتم : «خب ، میبرم بزرگش می کنم بعد می کشیم می خوریم اش » . پسرم ابروهایش را گره زد و بره آهو را از بغل من گرفت . 🔹 آن را گذاشت ترک موتورش و برد توی بیابان های دور دست رهایش کرد . خیلی دل رحم و مهربان بود 🔹شهید مدافع وطن ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣ . یڪی ازچشمــــانم😉 رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسی ام دقیق میشوم... هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛ 👌سوژه ام راپیدا ڪردم.😄 پسری باپیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪی نیمی ازبخش یقه وشانه اش راپوشانده..🌼 شلوارپارچه ای مشڪی ویڪ ڪتاب قطوروب📗 ظاهرسنگین ڪه دردست داشت. حتـــــم داشتم مورد مناسبی برای صفحه اول نشریه📰 ما با موضـــــوع "تاثیرطلاب ودانشجودرجامــعه" خــــواهدبود. صـــــدامیزنم🗣: ببخشید آقا!! یڪ لحظه...🌷 عڪس العملـی نشان نمیدهی وهمانطور سرب زیرب جلو پیش میروی.. با چندقدم بلند وسریع دنبالت میآیم ودوباره صـــــدامیزنم: ببخشیییید...ببخشیدباشمام!! باتردید مڪث میڪنی، میایی و سمت من سر میگردانی اماهنوز نگاهت ب زیراست.🌹 آهسته میگویی: _ بله؟؟..بفرمایید!! دوربین📷 رادر دستم تنظیم میڪنم.. _ یڪ لحظه ب اینجا نگاه ڪنید (وب لنز اشاره میڪنم) نگاهت هنوز زمین رامیڪاود!!🌺 _ ولـی...برای چ ڪاری⁉️ _ برای ڪارفرهنگی!! عڪس شما روی نشریه مامیاد... _ خب چرا ازجمـــــع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی..❓ بارندی جواب میدهم: _ بین جمـــــع، شما،طلبه جذاب تری بودید..❗️ چشمهای ب زیرت گرد😳 وچهره ات درهم میشود.. زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جمـــــلات "لااله الا ا..." رابخوبـی میشنوم. سرمیگردانـی وب سرعت دور میشوی، من مات تاب خود بجنبم تو وارد ساختمـــــان حوزه میشوی.. باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه می ڪنم: چقدر بـی ادب بود😏 یڪ برخورد ڪوتاه وتنها چیزی ڪ در ذهنم ازتو ماند، یڪ چهره جـــــدی،مو و محـــــاسن تیره بود.. ♻️ ... 💘
❤️من ، احسان، ... 📝خاطره خواندنی و جذاب از دختر جوانی که تلاش کرد تا همسرش را برای عقد 💍در معراج شهدا راضی کند. 🌷با چند تا از رفقا رفته بودیم بهشت زهرا، از کنار قطعه بهشتی سرداران بی پلاک که رد می شدیم متوجه جمعیت و داربست و میز و... شدیم🌷 این کنجکاوی مون رو زیاد کرد، جلوتر که رفتیم فهمیدیم یک زوج مراسم عقدشون 💍💍رو اونجا گرفتن، چند دقیقه ای نشستیم روی موکت های ردیف شده ی پایین مزار شهدای گمنام و چشم👁 دوختیم بهشون. از همون روز دلـــ❤️ـــم قنج می زد برای یه همچین مراسم متفاوت و باحالی. یکی دو سالی گذشت که یکی از بچه ها خبر از عقد💞 و مراسم مائده(دوستم) تو یه جای دنج به اسم معراج شهدای تهران برگزار کرد. ادامه دارد ،،،،،،، 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
داستان واقعی مظلومیت یک 🌷شهیدی که گوشتش به دست ضد انقلاب خورده شد. 🔺 شهید که با پیروزی انقلاب نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرده بود ، بچه شهر قم بود . حضور در کردستان ، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می طلبید ، . در اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه ، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد . همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود ، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است بعد از مجروحیت و اسارت سعید دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد : حدود یك سال و چندی كه در دست کومله اسیر بودم همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنه‌های هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران دیگر را هم نعل كوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی می‌كردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتیك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهی كنند. 🌷🕊 ادامه دارد ،،،،
1.mp3
5.96M
📚 «حاج قاسم» به قلم علی اکبری مزدآبادی شامل خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است‌. ـــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
📕 🌹با من ازدواج میکنید⁉️ ❣توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... . 🔻توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... . 🔻کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... . ❣چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... . ❣بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... . 🔻پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... . ❣همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم 😡و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ . ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩ . ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﻧﻤﺎﺯ، ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ … ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺧﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺁﻣﺪ؛ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺗﻌﺼﺐ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺼﺮ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﻣﺼﻤﻢ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﭖ ﭘﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ . ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻏﯿﻆ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ! ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﻨﺸﻮﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﻣﺎﻝ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ ! ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ . ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩ، ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﻫﺎﯾﺶ . ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﻪ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﺍﯼ . ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺎﺑﺤﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ؟ ﺍﻭ ﺑﯽ ﺗﻌﺼﺐ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻌﺼﺐ ﮐﻮﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ . ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ ﻫﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ . ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﺒﻪ ﺗﺨﺖ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺷﺪﻡ . ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﻭﺷﻮﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺗﺨﺼﺼﯽ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﻣﻬﺪﻭﯾﺖ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩ … .... 📚
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🌷کاغذ در «ابوغریب» حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود؛ یادم می‌ آید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر کنج دیوار گچی سلول جمعی‌ امان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یک از ما چشم‌ هامان به آن نوشته می‌ افتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا می‌کرد. 🌷روزنامه‌ هایی که به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژست ‌های آنچنانی نمایش می‌ دادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه کاذب بود به مردم خود نمایش بدهند. ادامه دارد.............. ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ! 🌷بعد از صرف شام، مانند شب های دیگر بچه ها دو نفر، دو نفر، دزدکی دور هم نشسته بودند و از خاطرات قبل از اسارت برای هم صحبت می کردند. بچه های «اصفهان» دور هم جمع شده بودند و از خاطرات گذشته در جبهه های جنگ می گفتند. 🌷«عزیز الله رضایی اهل اصفهان، با احساسات حماسی ای که داشت، خاطره ی کشتن عراقیها را موقع «پاک سازی» تعریف می کرد. احتمالاً جاسوسی که برای عراقيها کار می کرد، در کنار آن ها نشسته بود و استراق سمع می کرد. رضایی که از هیچ چیز خبر نداشت، با اطمینان کامل از کشتن عراقيها تعريف کرد.... 🌷گویا موقع پاکسازی، به او گفته بود که با نارنجک، سنگرهای عراقی که حالا تصرف شده را پاک سازی کند. و او نارنجکی توی سنگرهای عراقی که حالا در عملیات به دست نیروهای خودی افتاده بود، می اندازد تا اگر کسی هنوز در آن سنگرها هست و به کمین نشسته، از بین برود. در یکی از این سنگرها یکی، دو نفر عراقی کمین کرده بودند که با انداختن نارنجکِ عزیز الله، کشته می شوند. ادامه دارد......... ــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 📒 🎙 با کلام استاد شیخ محمد ناصری ▶️ @khamenei_shohada ┅═ঊঈ☘🌺☘ঊঈ═┅
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 ✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماجرای تا تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد. متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است. مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی می‌ڪرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌ڪرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌ڪلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌ڪشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @khamenei_shohada
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸  (۱) ✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨ ✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال،و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟؟ یا فقط دیوانگی محض؟؟؟ اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یک ساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان، و من و برادرم دانیال، خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود، و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.  آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال. در خیابانهای و دل 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @khamenei_shohada
🌺🍃🌺 🍃🌺 فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا  (۲) ✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. و بیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه این کار نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. می ماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هر روز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثل دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود...  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری... چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت. آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید..... زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را... و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد. ⏪ .. 🌸 🍂🍃 🍃🌺🍂 💐🌿🌸🍃🌼
1_5023816923939340290.m4a
2.95M
🎧 « آن بیست و سه نفر » ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 بسم الله القاصم الجبارین... به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است,به نام خداوندی که مهربان ترین بربنده های ضعیف ومنتقم ترین بربنده های ظالم است.... درخانواده ای ایزدی درموصل عراق چشم به دنیا گشودم ,هدیه ی ایزد یکتا که دراعتقادما الهه ی تمام خوبیها ومالک تمام اسمانها وزمین است ,به پدرومادرم,چهار فرزند بود,اول برادر بزرگم طارق که بیست ویک ساله,است وپس ازان خودم سلما ,هیجده ساله وبعداز من,خواهرم لیلا پانزده ساله واخرین بچه هم عماد زیبا وشیرین زبانمان که چهارسال بیشتر نیست که پا دراین دنیای خاکی نهاده است,البته یک برادر دیگر هم بین من ولیلا بوده که به گفته ی مادرم درکودکی دراثربیماری و تب بالا ازدنیا میرود. امسال اولین سال خانه نشینی ام بود ,چون به قول بابا به حدکافی,باسواد شده بودم وبابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد ,اخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش,درست است که هنوز پایشان به شهرما بازنشده است اما پدرم معتقداست که جایمان درخانه امن تراست. محله ای که در ان زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثرا ایزدی مذهب هستند اما چند تایی هم مسلمان, همسایه مان است,نمونه اش همین همسایه سمت راستی مان که نامش ابوعمراست ما گهگاهی باهم امدورفت داشتیم وحتی من وخواهرم به ابو عمر,عمو میگفتیم ,تااینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمروخاله هاجر میگفتیم به خانه مان امد ومرا برای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد..... خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد ومن ولیلا هم از پشت پرده ای که دوتا اتاق راازهم جدا کرده بود گوش میکردیم. لیلا ریز ریز میخندیداز بازویم ویشگون میگرفت ,اما من اصلا از عمر خوشم نمیامد ,ازنظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود وچهره اش,مثل ابلیس ترسناک☺️ البته اگر پای علی درمیان نبود شاید ,طوری دیگر راجب عمرقضاوت میکردم وکمتراورابه,شکل ابلیس,میدیدم... راستی نگفتم,علی پسر خاله ام است,خاله ام مثل پدر ومادرم ایزدی بوده اما بعداز ازدواجش بایک مرد مسلمان شیعه,خاله صفیه هم شیعه میشود,علی پسربزرگ خاله است ودوسال از طارق بزرگ تراست وتازگیها با طارق زیاد رفت وامد میکند ,علی رانمیدانم اما من دل درگرو مهر علی داده ام.... از مطلب دور نشویم....خاله هاجر ,خلاصه کلام را به مادرم گفت وخیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم وسریع مراسم عروسی رابگیرند ,گوییا عمر سفری درپیش دارد که قبل ازمسافرت میخواهد نوعروسش رابه خانه ببرد... اما.... ادامه دارد... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 ┄┅─✵❤️🕊❤️✵─┅┄ @khamenei_shohada